سخن اهل دل‏

فاطمه نیازى‏

جام شفق‏

مى‏درخشد اختران همچون قمر نام شفق‏
نوش کن یک جرعه مى اى دوست از جام شفق‏
آه و بس افسوس دیدم گشته رنگ لاله‏ها
چهرگلگون غروب و نام خون‏فام شفق‏
اى دریغا در غم و اندوه و در هجران گذشت‏
صبح و ظهر و عصر و شام و ماه ایام شفق‏
همچنان مرغان وحشى بر فراز آسمان‏
آرزو دارم کنم پرواز تا بام شفق‏
در کویر غم غروب غربت و فصل خزان‏
دوست دارم تا ببینم وقت اعدام شفق‏
شعر زیبایش بسى دام محبت پهن کرد
گشت خوش‏تر جام هر کس رفت در دام شفق‏
عاشقان! بس آفرین بر شعرهاى نغز او
یاد گیر از حافظ و سعدى و خیام شفق‏
دوست دارم در کویر غم بسوزم تیرماه‏
گریه کردم نیمه‏شب از درد و آلام شفق‏
آرزو دارم شوم عشاق نیکو عاقبت‏
گردد انجامم به مثل روز فرجام شفق‏
شعر«باقر» نیست زیبا، نغز و رعنا و نکو
غیر از اشعارى که باشد سالکان وام شفق‏

احمد باقریان (باقر) - جهرم‏

چشم‏هاى تو

چرا نمى‏کشد مرا خداى چشم‏هاى تو
میان آب و آتشم براى چشم‏هاى تو
قسم به ساحت غزل دقیقه‏اى هزار بار
دلم عجب مى‏کند هواى چشم‏هاى تو
چقدر با ستاره‏ها به لحن آب و آینه‏
شبانه حرف مى‏زنم به جاى چشم‏هاى تو
از آن شبى که دیدمت همان یکى دو قرن پیش‏
نشسته‏ام کنار دل به پاى چشم‏هاى تو
سکوت گاه‏گاه تو مرا شکنجه مى‏دهد
خدا کند که بشنوم صداى چشم‏هاى تو
اگر چه شرم مى‏کنم بگویمت که شاعرم‏
ولى تمام این غزل فداى چشم‏هاى تو

ابوالفضل صمدى رضایى (کیانا) - مشهد

خلوت عشّاق‏

فرّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم‏
از غم دورى دلدار رَهَم، شاد شوم‏
سر نهم بر قدم دوست به خلوتگه عشق‏
لب نهم بر لب شیرینِ تو، فرهاد شوم‏
طى کنم راه خرابات و به پیرى برسم‏
از دمِ پیر خرابات، دل‏آباد شوم‏
یاد روزى که به خلوتگه عشاق روم‏
طرب‏انگیز و طرب‏خیز و طرب‏زاد شوم‏
نه به میخانه مرا راه، نه در مسجد جا
یار را گو: سببى ساز که ارشاد شوم‏

حضرت امام خمینى(ره)

واژه‏هاى سیه‏پوش‏

حیات و مرگ تو اى پیر، داستان عجیبى است‏
اگر چه روح تو تا عرش پر کشیده، ولى‏
هزار قافله دل به پشت سر دارى‏
کنون به سوگ تو، هر شعر، پرچمى ز غریبى است‏
و واژه‏ها همه در ماتمت سیه‏پوشند
و دیده‏ها شده دریاى اشک و سینه‏ها حَرم غم‏
و گریه‏هاى غریبانه یتیمى ما،
غمى است بى‏پایان‏
چگونه از دلت آمد
جوانه‏هاى تازه‏مان را
یتیم بگذارى؟ ...
از آن دمى که چشیدى تو، زهر تنهایى‏
ز چشمه دل ما سَر کشید شعله اندوه و گریه‏هاى جدایى‏
کرامت تو کجا، اشک ما و ناله کجا؟
فضیلت تو کجا، شعر ما و واژه کجا؟

جواد محدثى‏

دو رباعى‏

اى رفته به اوج، میهمان را بپذیر
این سوز و گداز جاودان را بپذیر
شایسته مرقدت ندارم چیزى‏
جز دسته‏گلى ز اشک، آن را بپذیر
* * *
دل‏سوختگان به سوگ او بنشستند
مبهوت، غرور و بغض را بشکستند
با بال و پر شکسته انبوه ملک‏
بالاى ضریح طاق نصرت بستند

یداللَّه گودرزى‏

بى‏تاب یک قرار

در انتظار حادثه‏ام‏
سرگشته، بى‏قرار
در انتظار حادثه‏
تا بشکند سکوت‏
تا بگسلد سکون‏
تا بشکفد قرار
در انتظار حادثه‏
تا آن سوار از ره رسد، بر هم زند بساط جور
تا گل نَپژمرد
تا دل زند به آب‏
تا پا نلرزد از سراب‏
در انتظار حادثه‏
بى‏تاب یک قرار

فریبا ابتهاج - تهران‏