بابا من هم براى خودم کسى ام

نویسنده


 

بابا من هم براى خودم کسى‏ام ...

نفیسه محمدى‏

با عرض سلام خدمت خواهر عزیز و گرامى و دور از وطنم، منیره‏خانم!
امیدوارم دورى من و نامه‏هایم، تو را آزرده و ناراحت و افسرده نکرده باشد. چرا که مى‏دانم به اینجانب - که خواهرت باشم - علاقه بسیارى دارى و از فرط عشق من هر لحظه احتمال سکته ناقص دارى. (با توجه به اینکه همیشه کارهایت ناقص و نصفه و نیمه است.)
اگر از احوالات خانه و خانواده جویا باشى، همه خوبند و در صحت و سلامت به سر مى‏برند و ملالى ندارند جز ترشیدن شما که دختر بزرگ خانواده هستید. بگذریم. تو چه مى‏کنى؟ هنوز دارى با درس‏هاى تخصصى دست و پنجه نرم مى‏کنى یا توانستى به سلامتى و با خیال راحت با آنها ارتباط برقرار کنى؟ امیدوارم در امتحانات ترم هم موفق باشى و موجبات ناراحتى جیب مبارک پدر را فراهم نیاورى چرا که احتمالاً شاکى خواهد شد و هر گونه ورود به دانشگاه را قدغن خواهد کرد.
دوستانت چطورند؟ اوقات خوشى را که با هم دارید، قدر بدانید؛ چرا که دیگر این لحظات برگشت‏پذیر نیستند، احتمالاً در آینده هیچ کس مثل پدرجان به چنین عملیات سختى دست نمى‏زند. فعلاً که از وطن دورید و پدر و مادر بیچاره فکر مى‏کنند شما براى علم و دانش از جان‏تان هم گذشته‏اید، خبر ندارند که هر روز با بچه‏هاى خوابگاه گل مى‏گویید و گل مى‏شنوید.
خوب منیره‏جان، باید ببخشى که نتوانستم نزدیک به سه ماه تو را از احوالات خانه باخبر کنم و حس فضولى تو را بى‏جواب گذاشتم! اما چه کنم مى‏دانى که آنتن من در این مدت درست کار نمى‏کرد و تقریباً کارهاى دیگر مانع از نوشتن نامه براى تو مى‏شد. اول اینکه به علت برگشتن تو در عید نوروز و تجدید دیدارها، نامه‏اى ننوشتم. دومین مسئله‏اى هم که خیلى باعث تأخیر افتادن در نوشتن نامه شد، مشغله کارى من به علت مسافرت مامان و آقاجون به مشهد و اجراى نمایش توسط من و دوستانم در مدرسه بود. البته الان کیسه خبرم پر است و از داغى خبر داخل نامه حتماً دستت مى‏سوزد.
همان طور که مى‏دانى و با تلفن‏هایى که در این چند ماه به خانه زدى فهمیدى که من در کار یک نمایش هستم. در مدرسه نمایشنامه‏اى را به اجرا رساندیم که بسیار مورد توجه بچه‏ها و معلم‏ها و بخصوص خانم مدیر قرار گرفت و کلى هم از ما تشکر کردند. اما هنوز چند روزى از اجراى نمایش ما نگذشته بود که یک روز خانم «سهرابى» دبیر ادبیات‏مان گروه نمایش را صدا زد و جلسه‏اى ترتیب داد. در آن جلسه قرار شد که متن اصلى نمایشنامه تغییر یابد و یک نفر هم بیاید و با ما در مورد نمایش کار کند، چون قرار بود نمایش ما در جشنواره تئاتر دانش‏آموزى شرکت داده شود و مربى پرورشى تمام سعى‏اش را مى‏کرد تا بتواند ما را جزو گروه برتر قرار دهد. خلاصه گروه نمایش به سرکردگى من حسابى به وجد آمده بود که وضعیت‏مان از بچه دبیرستانى و دانش‏آموز بودن، ناگهان به بازیگر تغییر خواهد کرد. احتمال چند جایزه و لوح تقدیر و خلاصه مشهور شدن و این طور چیزها هم زیاد بود، وقتى جلسه تمام شد گروه نمایش بادى به غبغب انداخته و با کلى ادا و اصول به کلاس برگشتیم و حسابى هم قیافه گرفتیم که قرار است نمایش را در حضور مسئولان آموزش و پرورش و معلمین و اساتید و بزرگان اجرا کنیم و خلاصه نان‏مان در روغن خوابیده است.
از تو چه پنهان کلى هم براى مامان و آقاجون و بالاخص داداش هادى کلاس گذاشتم. آقاجون خنده‏اى از نوع تمسخر سر داد و گفت: «براى این بازیا که تو در مى‏یارى مى‏خوان جایزه بدن! چه چیزا!»
اما من از موضع خود کناره‏گیرى نکرده و گفتم: «وقتى سکه به‏دست اومدم خونه، وقتى لوح تقدیر برام فرستادند، وقتى دیدید از حالا دارم براى خودم کسى مى‏شم، این خنده‏ها یادتون مى‏ره!»
مامان که تهدید من را بسیار جدى گرفته بود، غروب همان روز مرا که مشغول تمرین نمایش بودم صدا کرد و گفت: «مهرى! قراره بهت سکه بدن؟» من هم که همه چیز را فراموش کرده بودم گفتم: «سکه چى؟ چه کشکى؟ چى مى‏گى مامان؟» که با نگاه به چهره در هم مادر حواسم سر جا آمد و فهمیدم اوضاع خراب شده، قضیه سکه کذایى حسابى فکر مامان را مشغول کرده بود، با این دروغى که گفته بودم کارى هم نمى‏شد کرد، البته دروغ که نه! چون خانم سهرابى حسابى قول داده بود که اگر بچه‏هاى خوبى باشیم و نهایت سعى‏مان را بکنیم هدیه ارزشمندى به ما خواهد رسید. خوب هدیه ارزشمند امروزى هم چیزى جز سکه نیست. بگذریم، مامان بعد از کسب اطلاعات گفت: «مى‏گم اگه بهت سکه‏اى، طلایى، چیزى دادند، بده به من براى آینده‏ات بذارم کنار. بالاخره هزار جور اثاث و لوازم مى‏خواى دیگه، آقاجونم که مى‏دونى، نمى‏تونه بنده خدا ...»
نمى‏دانم واقعاً مامان چه فکر مى‏کرد، شاید فکر کرده بود که جوایز را فقط براى من کنار گذاشته‏اند و طورى هم حرف مى‏زد که انگار تو را شوهر داده و من مانده‏ام که مشکلم با همین یک سکه حل خواهد شد. خبر نداشت که اگر هدیه‏اى هم در کار باشد، کلى کیسه برایش دوخته‏ام، که چند روزه آب مى‏شود.
بعد از مامان هم نوبت داداش هادى شد که با صداى بلندى گفت: «مى‏گم مهرى، گرچه چشمم آب نمى‏خوره که تو به جایى برسى، اما اگه یه دفعه‏اى کسى سر کیسه رو شُل کرد و یه چیزى بهت داد، بیا یه رایتر برا کامپیوتر بخریم چون خوب مى‏شه از توش پول در آورد.»
من هم وسط تمرین‏ها گاهى با خدا خلوت مى‏کردم و هزار جور چیز نذر مى‏کردم، تا یک هدیه ارزشمند یا یک لوح یا یک چیزى به عنوان تشکر بدهند تا من پیش آقاجون کم نیاورم. از همه اینها که بگذریم وقتى لباس‏هاى گروه آماده شد و آهنگساز هم که همان «محبوبه جلالى» باشد، نوارهاى آهنگ برایمان آورد، قرار شد یک بار براى مدرسه نمایش تغییر یافته را اجرا کنیم. نمایش ما در چند پرده اجرا مى‏شد. قسمت اول که دو نفر با هم در جلوى صحنه صحبت مى‏کردند در این فاصله پرده پشت سر آنها بالا مى‏رفت و مثلاً صحنه‏اى دیگر از نمایش شروع مى‏شد، بعد از چند لحظه دوباره پرده مى‏افتاد و وسایل توسط بچه‏ها عوض مى‏شد و صحنه دیگر اجرا مى‏شد. اما جریان از اینجا شروع شد که وقتى نقش‏هاى اصلى صحنه اول در حال حرف زدن بودند قرار بود مثلاً پیرمردى بیاید و اسپند دود کند، اما یک دفعه پیرمرد که وارد صحنه شد همه از خنده روده‏بُر شدند، چون لباس پیرمرد از پشت به علت تنگ بودن پاره شد و موهاى «مونا» که همان پیرمرد بود از لباسش بیرون آمد. البته «مونا» چندان به روى مبارک نیاورد و خونسردى خود را حفظ کرد، اما ناگهان پایش به موکت چروک‏شده روى سِن گیر کرد و با همان بساط اسپند و زغال پخش زمین شد. در همین حالت با اینکه مى‏خواست باز هم خونسردى خود را حفظ کند ریش بلند سفیدى که داشت زیر دست و پایش گیر کرد و کنده شد. باز هم صداى شلیک خنده بچه‏ها به هوا بلند شد، صحنه نمایش به طور کلى به هم ریخته بود، چون «نرگس» که بازیگر اصلى نمایش بود از خنده دلش را گرفت و از صحنه خارج شد.
خانم سهرابى و بقیه بچه‏ها، همچنین من سعى در آرام کردن محیط داشتیم و به شدت عصبانى بودیم، اما امان از وقتى که بدبیارى پشت سر هم تکرار شود.
نمایش از اول به اجرا در آمد اما در صحنه سوم جایى که من باید با لباس نظامى وارد صحنه مى‏شدم برق مدرسه قطع شد و به ناچار مارش نظامى هم پخش نشد. همه بچه‏ها منتظر دیدن قسمت حساس نمایشنامه بودند و من بدون مارش نظامى نمى‏توانستم روى صحنه بروم. به اصرار خانم سهرابى و براى اینکه نمایش از این خراب‏تر نشود روى صحنه رفتم ولى در همان لحظه خانم مدیر هم روى سِن آمد تا به بچه‏ها در مورد سر و صدا کردن تذکر بدهد. و در یک آن هر دو شروع به حرف زدن کردیم. البته من رجز مى‏خواندم و خانم مدیر هم تهدید مى‏کرد و تذکر مى‏داد. درست مثل این شده بود که خانم مدیر با یک بادى‏گارد روى صحنه آمده، چشمت روز بد نبیند خانم مدیر با دیدن من و آن وضعیت وحشت کرد و بعد هم فکر کرد که عمداً با ورود او روى صحنه آمدم و ناراحت شد. خانم سهرابى هم به من اشاره کرد که از روى صحنه پایین بیایم. این اشاره خانم سهرابى با پایین رفتن خانم مدیر هماهنگ شد و دوباره هر دو پایین رفتیم. باز هم شلیک خنده بچه‏ها بلند شد. نمى‏دانستم در آن حالت چه کنم. دردسرت ندهم. من روى سِن رفتم و برنامه‏ام را خیلى عالى اجرا کردم تنها چیزى که خوب اجرا نشد وظیفه گروه پشت صحنه بود که نتوانستند صحنه را خوب اداره کنند چون در هنگام حرف زدن من پرده پشت سرم از سقف کنده شده و روى زمین افتاد و بچه‏هایى که در تلاش بودند صحنه را عوض کنند هاج و واج به تماشاچیان نگاه مى‏کردند. بالاخره نمایش هر طورى که بود به اجرا در آمد و مسئله تمام شد. اما بچه‏هاى گروه نمایش و خانم سهرابى و مربى پرورشى حسابى ناراحت و خسته بودند چرا که زحمات‏شان بر باد رفته بود و مى‏ترسیدند که اجراى نمایش در جشنواره هم با همین مشکلات روبه‏رو باشد. به همین دلیل از اجراى نمایش و شرکت در مسابقه منصرف شدند. اما چند هفته‏اى نگذشته بود که مربى پرورشى آمد و خبر داد که چون اسم مدرسه ما جزء مسابقه بوده باید نمایش در جشنواره اجرا شود و همه ما فهمیدیم که بودن یا نبودنِ مسئله مهم نیست بلکه اجراى خوب ما مهم است تا شاید بتوانیم درجه‏اى کسب کنیم و آبروى از دست رفته را دریابیم. باز هم کار گروه نمایش شروع شد، البته این بار قرار گذاشتیم که حسابى زحمت بکشیم و تلاش کنیم. متن نمایش هم تغییر کرد و سعى کردیم که اجراى نمایش را به بهترین نحو انجام دهیم.
خلاصه، بعد از یک ماه کار مداوم برنامه در روز معلم اجرا شد و مسابقه با حضور شش گروه نمایش انجام گرفت که بسیار هم عالى بود. حضار هم که بعضى داور بودند و بعضى هم براى اجراى نمایش آمده بودند، ما را تشویق کردند. بر عکس روزى که در مدرسه اجرا داشتیم هیچ مشکلى پیش نیامد و کار به خوبى پیش رفت. حدود چند روز پیش هم بود که جواب اجراى نمایش ما آمد و خدا را شکر در مسابقه رتبه آوردیم و این قضیه مثل توپ در خانه صدا داد. اما آقاجون باور نمى‏کرد تا اینکه لوح تقدیرى به من دادند و این موضوع اگر چه نتوانست فقدان سکه را جبران کند ولى اندکى در روحیه آقاجون و مامان و داداش هادى تأثیر گذاشت و فهمیدند که من هم براى خودم کسى هستم.
البته این لوح تقدیر هم جریانى دارد؛ چون یک روز مربى پرورشى ما را صدا کرد و گفت بیایید لوح تقدیرتان را بگیرید. همه ما از خوشحالى بال در آورده بودیم چون فکر مى‏کردیم غیر از لوح تقدیر هدیه دیگرى هم دریافت خواهیم کرد. اما فقط یک برگه به ما دادند و گفتند این لوح تقدیر است خودتان هم قاب کنید. که من هم بدون اطلاع دادن به کسى این کار را کرده و لوح تقدیر را با یک قاب زیبا و عالى و البته گرانقیمت به خانه آوردم تا بیشتر از این ضایع نشوم و از تو هم خواهشمندم که در این امر مرا یارى کنى تا آقاجون و مامان تصور کنند که دخترشان کار خیلى مهمى انجام داده و بیشتر من را تحویل بگیرند، که اگر این اتفاق توسط تو صورت بگیرد، یک عدد بُن کتاب سه هزار تومانى که از موهبات اجراى نمایش است تقدیم تو خواهم کرد. البته پیش خودمان باشد تصمیم گرفته‏ام که در این زمینه حسابى کار کنم و در کلاس‏هاى مخصوص شرکت کنم تا بتوانم به راستى پیشرفت کنم، امیدوارم تو و خانواده هم مشوّق من باشید و دیگر مشکلى از قبیل مشکلات قبلى برایمان پیش نیاید. به امید روزهاى موفقیت من و تو. خدا نگهدار!

خواهر هنرمندت: مهرى!