نویسنده

 

جوانه‏هاى امید در قلب‏مان مى‏روید

رفیع افتخار

خیلى‏ها معتقدند بدون امید نمى‏توان زندگى کرد. این عده با دستى رنج‏ها و دردهاى زندگى را مى‏پوشانند و آرزو دارند وقتى زیر دست‏شان را نگاه مى‏کنند، ببینند گل شادى جوانه زده است. اما در واقع این یک اصل غیر قابل تغییر در زندگى نیست چرا که عده‏اى دیگر معتقدند نباید به آینده یا حتى به خود زندگى امید داشت. به راستى امید چیست؟ چرا باید به آینده امید داشت و چرا نباید به آن امید بست؟ آیا روش این گروه از مردم بهتر است یا منش آن گروه؟ آیا باید همیشه به دورترها اندیشید یا که باید همیشه از بابت دورترها در اندیشه بود؟
بارى، هر فردى در انتخاب راه و روش زندگى‏اش مختار است و ما انتخاب راه را به عهده خودتان وا مى‏گذاریم؛ و لکن بد ندیدیم جهت روشن شدن مفهوم مقوله امید، ما هم کمکى بکنیم. بنابراین به میان دختران دانش‏آموز مدارس راهنمایى و دبیرستان‏هاى «امید»، «امیدوار» و «امید با» رفته و نظر دختران را در ارتباط با امید جویا شدیم. آنها با آغوش باز از ما استقبال کرده و با روى خوش به سؤال‏مان جواب دادند.
فرنگیس 16 ساله گفت: «من امید را خیلى دوست دارم و در درازناى زمان به آن امیدوارم. البته اشتباه نکنید امید نه برادرم است و نه خواهرم. فقط وقتى امتحانم خراب مى‏شود - مثلاً مى‏شوم 5 - امیدوارم معلم‏مان چشمش نشنود و دستش لوچ باشد و ریاضیاتش ضعیف و زیر ورقه‏ام به جاى 5 بنویسد 10.»

از فرنگیس مى‏پرسیم: «و اگر آن درس، درس ریاضى باشد چى؟»
فرنگیس جواب‏مان مى‏دهد: «اگر درس ریاضى باشد امیدوارم معلم‏مان دیکته‏اش ضعیف باشد و به جاى پنج نمره‏ام را بدهد ده.»
به سراغ نازنین مى‏رویم. نازنین 15 ساله مى‏گوید: «امید قلب زندگى است که نه تیرى از وسط آن گذشته نه کسى آن را شکسته. خلاصه، امید قلب من است.»
از نازنین مى‏خواهیم برایمان توضیح بیشترى بدهد و معنا و مفهوم جملاتش را بشکافد اما ایشان استنکاف ورزیده و از اداى هر گونه توضیح اضافى خوددارى مى‏کند.
به سراغ کوکب مى‏رویم. کوکب 16 سال دارد و مى‏گوید: «امید نام گلى است که در بهار مى‏روید و در تابستان مى‏خشکد. در پاییز خانه‏تکانى مى‏کند و در زمستان لباس سفید مى‏پوشد و عروس مى‏شود.»
از کوکب مى‏پرسیم: «پس تو معتقدى که امید چهار فصله است؟»
وى مى‏گوید: «خیر، امید 1+3 فصله است.»
ما که نمى‏فهمیم تفاوت 4 با 1+3 چیست. همچنان که نمى‏دانیم تفاوت 13 با 1+12 در چیست.
فرناز 11 ساله خجالت مى‏کشد. دوستش فرزانه که کنارش ایستاده این را بهمان مى‏گوید: «طفلى، فرناز خجالتى است.»
مى‏پرسیم: «آره فرناز، خجالتى هستى؟»
فرناز سرش را بالا نمى‏آورد.
فرزانه مى‏گوید: «عروس رفته گل بچیند.»
مى‏گویم: «این که خجالت ندارد فرناز جان. امتحان نیست که بترسى. یک سؤال ساده و پیش پا افتاده است. در یک جمله نظرت را در مورد امید بگو.»

هنوز جمله‏مان تمام نشده که فرناز سر بلند مى‏کند و مى‏گوید:
«ارباب خودم بزبز قندى
پایان شب سیه سفید است»
و فرناز و فرزانه مى‏زنند زیر خنده. مى‏دوند مى‏روند. ما هم که بور شده و شکل بزبز قندى شده‏ایم، راهمان را به طرف دانش‏آموزى دیگر کج مى‏کنیم.
مهتاب 15 ساله تا سؤال‏مان را مى‏شنود دست‏هایش را به هم مى‏زند و مى‏گوید: «واى، چه رمانتیک!» و اشک‏ریزان از ما دور مى‏شود. نادیا 18 ساله خیلى جدى و محکم مى‏گوید: «مهیاى بدترین باش و امیدوار به بهترین، سپس از هر آنچه که پیش آمد به بهترین شیوه بهره‏بردارى کن.»
ما هم خیلى جدى با صداى بلند مى‏گوییم: «مرسى!»
رفعت 13 ساله مى‏گوید: «امید مثل ماهى است، هى از دستت لیز مى‏خورد. با این وجود من ماهى‏ها را خیلى دوست دارم.»
مى‏پرسیم: «چرا؟»
مى‏گوید: «چون سرشار از امگا 3 است.»
مى‏پرسیم: «تن ماهى هم دوست دارى؟»
مى‏گوید: «اى، بگى نگى، ولى ماهى شیر و قباد و حلوا محشر است. اسم‏شان را که مى‏آورم دهنم آب مى‏افتد. با سبزى‏پلو خیلى خوشمزه مى‏شوند. حیف که ماهى گران است.»
داریم از او جدا مى‏شویم که مى‏گوید: «یک ماهى دیگر است که من بیشتر از همه ماهى‏ها دوستش دارم.»

مى‏پرسیم: «حتماً ماهى سفید است؟»
مى‏گوید: «نه، ماهى نقره‏اى است.»
دست‏مان را به طرف کله‏مان مى‏بریم و مثل اکى‏یوسان فکر مى‏کنیم. دوست داریم متوجه منظورش بشویم.
شهلا 18 ساله مى‏گوید: «من خیلى امیدوارم روى دست شهناز بلند بشوم.»
مى‏پرسیم: «رقابت درسیه؟»
مى‏گوید: «نه بابا تو هم دلت خوشه. من امیدوارم قبل از شهناز شوهر کنم برم خونه بخت.»
مى‏پرسیم: «رو کم کنى است؟»
به جاى جواب مى‏پرسد: «شما شوهر پولدار سراغ ندارین؟ اگر فقط خانه و ماشین و موبایل داشته باشد کافیه. مهم این است که سر به راه باشد و مطیع زنش باشد.»
مى‏خواهیم بگوییم: «خودت که مى‏دانى دوره شوهر قحطیه.» که نمى‏گوییم و مى‏رویم سراغ شیلا.
شیلاى 12 ساله مى‏گوید: «من خیلى امیدها دارم اما بالاترین امیدم، امید به پرواز است. پرواز در آسمان‏ها، همراه با پرندگان، در کنار شراره‏اینا، همگام با مامان بابا.»
مى‏پرسیم: «یعنى دوست دارى با بابا مامان و شراره‏اینا برى توى آسمان‏ها؟»
مى‏گوید: «خوب، آخر من مى‏خواهم روزى خلبان بشوم.»
براى شیلا آرزوى موفقیت مى‏کنیم و به سراغ شهین مى‏رویم.

شهین 17 ساله است و مى‏گوید: «من امیدوارم کامم همیشه شیرین باشد مثل عسل. مثل هاچ زنبور عسل.»
مى‏پرسیم: «پس شما معتقدید کام هاچ همیشه شیرین بوده است؟»
با تعجب نگاهمان مى‏کند و مى‏گوید: «آى‏کیو، وقتى کامِ هاچ عسلى باشد، شیرین هم است.»
سرور 12 ساله مى‏گوید: «من و برادرم سعید در زندگى زیاد شکست خورده‏ایم اما خودمان را نباخته‏ایم و همچنان به آینده امیدواریم.»
با همدردى از او مى‏پرسیم به چه چیزى امیدوارند.
مى‏گوید: «امیدواریم 7 روز هفته یک اسم داشته باشد.»
با تعجب مى‏پرسیم: «چه اسمى؟»
مى‏گوید: «جمعه!»
مى‏پرسیم: «دلیلش؟»
مى‏گوید: «چون فیتیله، جمعه تعطیله!»
مى‏پرسیم: «یعنى تو و سعید اینقدر از مدرسه بدتان مى‏آید؟»
مى‏گوید: «ما از مدرسه بدمان نمى‏آید. مدرسه از ماها بدش مى‏آید. ما کارى به کار مدرسه نداریم. فقط دوست داریم هر روز هفته جمعه باشد، همین.»
به سراغ سهیلا مى‏رویم. سهیلا هم 12 ساله است. وى مى‏گوید: «من امیدوارم روزى بتوانم جواب زحمات باباى پیر مدرسه‏مان و زنش ننه‏نرگس را بدهم. خیلى برایمان زحمت مى‏کشند، توى این سن.»

سورى 14 ساله مى‏گوید: «خدا مهربان است. من به لطف خدا امیدوارم.»
مى‏گوییم: «آفرین. حالا مگر کسى بهت کم‏لطفى کرده؟»
مى‏گوید: «چه جورش!»
مى‏پرسیم: «کى؟»
مى‏گوید: «سحرِ خیر ندیده. تا یک روز مانده به امتحان آخر، من شاگرد سومم، سحر شاگرد چهارم. اما نمى‏دانم چه سِحرى مى‏خواند روز آخر جایمان با هم عوض مى‏شود.»
مى‏پرسیم: «نمى‏خواهى یک کم بالاتر بروى؟ همین 3 و 4 کافى است؟»
مى‏گوید: «سعیده و سمیه که سریش صدر جدولند. مگر مى‏شود کشیدشان پایین؟»
و دست آخر به سراغ ساناز 16 ساله مى‏رویم. او مى‏گوید: «من امیدوارم روزى یک نویسنده یا یک بى‏سواد بشوم.»
با تعجب مى‏پرسیم: «مگر اینها با هم نسبتى دارند؟ ما که شنیده‏ایم نویسنده‏ها از همه باسوادترند.»
مى‏گوید: «نه، با هم نسبتى ندارند.»
مى‏پرسیم: «پس چرا مى‏خواهى یک نویسنده یا یک بى‏سواد بشوى؟»
مى‏گوید: «چون هر دوى آنها وقتى بزرگ شدند خیلى ثروتمند مى‏شوند.»
مدتى با خودمان فکر مى‏کنیم. اما از آنجایى که منظورش را متوجه نمى‏شویم و دیگر دیروقت است، از دخترهاى دبیرستان و مدارس راهنمایى «امید»، «امیدوار» و «امید با» خداحافظى کرده، آنها را به خداى بزرگ سپرده و با امید به تهیه یک گزارش شیرین و دلنشین راهى خانه‏مان مى‏شویم.