سخن اهل دل شعر


 

سخن اهل دل‏

آفتاب عشق‏

«تقدیم به ساحت مقدس‏
زهراى اطهر(س)»

اى بى‏نشانه، اى که خدا را نشانه‏اى‏
هر سو نشان تو است ولى بى‏نشانه‏اى‏
اى روح پرفتوح کمال و بلوغ و رشد
چون خون عشق در رگ هستى روانه‏اى‏
با یاد روى خوب تو مى‏خندد آفتاب‏
بر خاک خسته رویش گل را بهانه‏اى‏
اى ناتمام قصه شیرین زندگى‏
تفسیر سرخ زندگىِ جاودانه‏اى‏
تصویر شاعرانه در خود گریستن‏
راز بلند سوختنِ عارفانه‏اى‏
هیهات خاک پاى تو و بوسه‏هاى ما؟!
تو آفتاب عشق بلند آستانه‏اى‏
در باور زمانه نگنجد خیال تو
آرى حقیقتى به حقیقت فسانه‏اى‏
زهراى پاک، اى غم زیباى دلنشین‏
«تو خواندنى‏ترین غزل عاشقانه‏اى»

فاطمه راکعى‏

اگر چه حنجره‏هاشان خدا خدا مى‏کرد
ولى به پیش ستم! آه ... پشت تا کردند!
سوار مرکب تزویر و شک و تردیدند
به ایل و طایفه عشق پشت پا کردند
دوباره تخم دورویى به سینه پاشیدند
و پایه‏هاى ستم‏خانه را بنا کردند
عروس پیر پلید و حریص عالم را
ز نُطفه شرر آبستن بلا کردند
به نیزه‏هاى ستم، آیه‏هاى قرآن را
زدند و نام مسلمانى ادعا کردند
لب برهنه شمشیر کینه را، هیهات‏
به فرق «حضرت خورشید» آشنا کردند
... و بوى فاجعه اینک گرفته دنیا را
«هوا - هواى نَفس» را پر از ریا کردند

ابوالفضل صمدى‏رضایى (کیانا)

همسفر با عقاب تنهایى‏

زیر این آسمان آبى‏رنگ‏
جز غم هجر تو مرا غم نیست‏
در کویر دل پریشانم‏
جز بهار نگاه تو کم نیست‏
تا بیابم نگاه سبزت را
همسفر با عقاب تنهایى‏
رفته‏ام تا کرانه اندوه‏
رفته‏ام تا ستیغ شیدایى‏
شب که دیگر نه سایه‏اى پیداست‏
سایه‏اى همره منِ تنهاست‏
سایه من خیال بودنِ توست‏
وه چها در خیال بى‏پرواست!
در خیال تو مى‏شوم پنهان‏
از من این سایه مانده، دیگر هیچ‏
سایه‏ات کم مباد از سر من‏
بى‏تو باشد حیات، یکسر هیچ‏
پیش چشمانت آسمان پیداست‏
زین سبب آسمان تماشایى است‏
هر که زین جا نظاره‏گر باشد
در نگاهش جهان چه رؤیایى است!
نام تو چون به گوش جان آید
خیزد از گور، غم چو رستاخیز
مرده بودم، مسیح عشق آمد
گفت با من که زنده‏اى، برخیز
خاک سرد مرا تو خورشیدى‏
در نفس‏هاى من تو سرشارى‏
گر، به گرداب غم فرو افتم‏
ناجى من تویى، تویى، آرى‏
مى‏سپارم به نهر یادت، دل‏
مى‏روم تا کرانه امید
از خیال وصال تو اى دوست‏
مى‏شود شام تیره، صبح سپید

صدیقه وسمقى‏

هم‏آغوش چشم‏

سوى بهار پنجره‏اى باز کرد و رفت‏
او یک پرنده بود که پرواز کرد و رفت‏
آمد کنار خلوت من لحظه‏اى نشست‏
قفل سکوت را ز لبم باز کرد و رفت‏
مثل نگاه آینه با لهجه‏اى زلال‏
نام مرا به عاطفه آواز کرد و رفت‏
مثل نسیم خاطره در لحظه‏هاى وهم‏
شب را کنار اشک من آغاز کرد و رفت‏
یادش به خیر آن که در آغوش چشم من‏
یک شب نشست با دل من راز کرد و رفت‏

زهره نارنجى‏

در انتهاى فاصله‏

از پشت پرده‏هاى خواب‏
شاید که بیایى‏
با گام‏هاى پرشتاب‏
شاید که بیایى‏
در آرزوى من‏
مشعوفِ «ما» شدن‏
شاید که بیایى‏
دلخسته از غرور
بیگانه با سرود
شیداى اوج و نور
شاید که بیایى‏
عطشان جرعه‏اى‏
خواهان طره‏اى‏
جویاى شعله‏اى‏
شاید که بیایى‏
در انتهاى فاصله اِستاده‏ام چو درد
سرخورده از زمان‏
وامانده از زمین‏
بى‏تاب کوى دوست‏
صابر بر این قضا
وا داده قَدَر
در جستجوى شور
شاید که بیایى‏

فریبا ابتهاج - تهران‏