زنى که سایه نداشت
مریم بصیرى
جسد در او بود، جسد با او بود و او تمام شب در خودش مىلولید و ضجه مىزد. شده بود تابوت، تابوت متحرک سایهاش.
از جا پرید، باز همان کابوس همیشگى، همان رؤیاى شبِ مرگ، همان شبِ سایه، همان شبِ زنده به گور شدن روى تخت بیمارستان. بلند شد و جلوى پنجره ایستاد. سایهاش از پشت پردههاى گیپور که در باد مىرقصیدند کش و قوس آمد و به خیابان سرک کشید. سرما به چهار ستون تنش آویخت ولى او همان طور ایستاد و به خانههاى آن سمت خیابان نگاه کرد. فقط پنجره یکى از آپارتمانها باز بود، بازِ باز. خانه مىدرخشید، خانهاى سفید و روشن و پر از سر و صداى بچهها. چقدر دلش مىخواست مىتوانست در آن خانه باشد، در خانهاى پر از شور زندگى، پر از هیجان. یک آن ترسید از خودش، از سیاهى، از تاریکى و تنهایى که دورهاش کرده بود. دوید طرف کلید برق. چراغها را روشن کرد. با خودش حرف زد؛ حرف زد، بارها و بارها، گنگ و نامفهوم. خودش را زد، سرش را به دیوار کوبید و ساقه رونده برگهاى تزئینى خشک شده روى دیوار را کشید و به زمین انداخت. زنانگى در او مرده بود. دیگر خاک تنش قدرت پرورش هیچ گلى را در خود نداشت؛ شده بود شورهزار، شورهزارى گرم و خشک که همه را از خود مىتاراند. راه افتاد، راه افتاد طرف چند پلهاى که به سالن مىپیچید. ناگهان احساس کرد کسى دارد پشت سرش از پلهها پایین مىآید. برگشت نگاهى به سیاهى پشت سرش انداخت. هیچ نبود، اما در آینه پاگرد مردى را دید، مردى که در هاله شیرىرنگى پشت سرش ایستاده بود، معلق بین زمین و هوا. وحشتزده برگشت ولى کسى نبود. سریع کلید برق کنار آینه را زد. او تنها بود، تنهاى تنها، بدون مردش و سایهاش. اما حتم داشت مردى را دیده است، درست روى پلهها. با ترس و لرز به اتاق سایه دوید و خودش را در میان سایهها پنهان کرد.
پنج جعبه چشم جورواجور چشم دوختند وسط مردمک چشمهایش. یکى از چشمها را از جعبه کوچکتر برداشت، درست رنگ عسل بود. اصلاً همه چشمهاى پلاستیکى عسلى بودند، رنگى که مطمئن بود رنگ چشمان سایه است. یکى از صورتکها را برداشت. یک جفت چشم عسلى خمار چسباند جاى خالى چشمان صورتک غمگین و آن را به دیوار آویزان کرد. دور و برش پر بود از عروسکها و صورتکهایى که هر روز با چشمان عسلى از در و دیوار اتاق سایه به دنیا چشم مىگشودند و او مدام برایشان مىخواند: «بخواب نقل و نمکدون، بخواب غنچه خندون»
عروسکها بىصدا خندیدند، گریستند، فریاد کشیدند و بعد آرام شدند، آنقدر آرام که زن دلش نیامد خواب آنها را بر هم بزند. از اتاق بیرون آمد، اتاقى که از وقتى فهمیده بود دخترى در راه است، شده بود اتاق سایه. نگاهى به اطراف انداخت خبرى از مرد نبود ولى حضورش را در همه جاى خانه حس مىکرد. یک آن پایش به کوه لباسهاى نشسته گوشه سالن گیر کرد. جیغ کوتاهى کشید و ایستاد. ته گلویش سوخت، به آرامى رفت طرف آشپزخانه. پارچ آب را برداشت و لیوانش را پر کرد و سر کشید. سیب نیمخوردهاى را از لبه میز برداشت و خواست راه بیفتد طرف اتاقش که چشمش به لکهاى روى پلهها افتاد. در تاریک و روشنى نور دیوارکوب کنار آینه، چند مورچه قرمز درشت را دید که روى قالى چرکمرده وسط پلهها دور هم جمع شده بودند. مورچهاى نگاهش را از قالى به سرامیک کف سالن کشاند. مورچههاى قرمز زیادى روى سرامیکهاى سرخ رژه مىرفتند؛ نگاهش را که جلوتر سراند، انبوه مورچههایى را دید که داشتند پاى سوسک سیاهى را به طرف نردههاى راهپله مىکشاندند. لحظهاى چشمها را بست و سیب از دستش سُرید روى زمین. حرکت دل و اندرونش به طرف دهانش را حس کرد. سریع به سمت آشپزخانه دوید. رد مورچهها را جارو کرد و ریخت توى کاسه توالت و سیفون را کشید. در را که مىبست ناگهان تنش مور مور شد. مورچهاى روى مچ پایش راه مىرفت. خواست مورچه را بردارد که دید مورچه دیگرى روى بازویش است. فریاد کشید. یک آن تمام بدنش پر شد از مورچههاى سرخ درشت. داشت فاسد مىشد، داشت مىگندید و مثل سوسک مردهاى از هم مىپاشید. مورچهها داشتند تکه تکهاش مىکردند، داشتند جنازهاش را از هم مىدریدند. دست و پایش دیگر مال خودش نبود. تکههاى بدنش توى سالن راه افتاده بودند و هر کدام به گوشهاى مىرفتند. داشت مثل سایه تکهپاره مىشد، دوباره فریاد کشید و به طرف دستشویى دوید. تمام لباسهایش را تکاند. دست و صورتش را شست و توى آینه شکسته دستشویى زل زد به خودش. رویشِ دوباره موهاى سفیدش را در آینه دید. موهاى پریشانش سفید و سفیدتر شدند و او مطمئن شد که هنوز زنده است. برگشت طرف آشپزخانه، خواست پارچ آب را بگذارد توى یخچال که چشمش افتاد به سر قرمز پارچ و چشمان قرمزتر آن، پارچى که موقع خریدش، فروشنده گفته بود: «مدل جدیده، پارچ مورچه!»
ناگهان حس کرد مورچهها بزرگتر و سرختر شده و هجوم آوردهاند به جانش و باز اعضاى بدنش را از هم مىدرند. پارچ را رها کرد، پارچ را رها کرد و با پاهاى خیس و دمپایىهاى پلاستیکى از روى خرده شکستههاى پارچ رد شد و رفت.
در پاگرد لحظهاى ایستاد، ایستاد و دستى بر آینه کشید، نبود هیچ مردى، در هیچ کجاى آینه پنهان نبود. هیچ کس نبود. جز مهتاب هیچ جنبندهاى در خانه نمىجنبید ... .
نسیم سردى وزید و شرابههاى پرده را به صورتش زد. اما او بىخیال محو پنجرههاى روشن روبهرو بود. انگار آن آپارتمان یکشبه از پشت خانه دو طبقهاى سبز شده و او بار اولش بود که آن را با سنگهاى سفیدش مىدید.
ناگهان آن مرد را دید، همان مرد معلق در هوا. همان مردى که در آینه قدیمى سالن دیده بود. مرد جلوى همان پنجره باز و روشن ایستاده بود؛ پنجرهاى که آوازهاى خانه را به خیابان مىریخت. مرد راه مىرفت، مىرقصید و جست و خیزکنان به مهتاب نگاه مىکرد. خودش بود، مردى که دیگر مال او نبود، مردى که بعد از او دیگر مال هیچ کس نبود. ولى نیمهشب آنجا چه مىکرد توى خانه دیگران، توى خانه پرسر و صدا و روشن مردم. باید فریاد مىکشید اما دهانش باز نشد. دیوانه شده بود. چهار سال بود که همه مىگفتند دیوانه شده است. همه ترکش کرده بودند. اما او دیوانه نبود، پس چه بر سرش آمده بود. چرا فکر مىکرد مردش آنجاست، آنجاست و دارد با آهنگ تولدت مبارک خودش را تکان مىدهد. خودِ خودش بود، مردِ او، مردى که خاطرات سایه را برایش زنده مىکرد، مردى که ... .
جسد در تنش جان گرفت، لولید، چرخید و گریه کرد. دکتر گفت کورتاژ ... از ترس فریاد کشید، آنقدر فریاد کشید که به صداى خودش از خواب پرید و چشمش به آفتاب بىجانى افتاد که داشت پشت پرده، پرپر مىزد و جان مىداد.
اولین کارش این بود که برود جلوى پنجره و به پنجره آپارتمان روبهرویى نگاه کند و بعد راه بیفتد توى خیابان و دنبال آن خانه بگردد. خانهاى که در آپارتمانى بزرگ بود و او نمىدانست درِ ورودىاش از خیابان است یا کوچه. روبهروى خانهاش ایستاد، دنبال پردههاى گیپور سفیدش گشت و پنجرههاى بسته خانهاش را در طبقه چهارم پیدا کرد، با پردههایى که دیگر خیلى هم سفید نبود. از آنجا نگاهش را کشید طرف پنجرههاى یکى از واحدهاى جنوبى طبقه چهارم آن آپارتمان.
دکمه طبقه چهارم را زد و آسانسور آنقدر تاب خورد و تاب خورد تا اینکه ایستاد. چهار در، در گوشه گوشه راهرو بود و دو واحد با توجه به موقعیت درهایشان حتماً جنوبى بودند. نمىدانست زنگ کدام یک را بزند و چه بگوید. ناگهان درِ یکى از واحدها باز شد و دخترکى سفیدپوش و خندان با چشمان عسلى از خانه بیرون دوید، نگاهى به سر و پاى ژولیده او انداخت و به سرعت به طرف آسانسور دوید. دکمه را با سر انگشتش فشار داد و با بسته کادوپیچش رفت پایین.
زن لحظهاى به خود آمد و سریع راه افتاد دنبال دخترک. خودِ سایه بود، سایهاى که مهتاب همیشه در خیالش ترسیم مىکرد. اگر زنده مىماند درست به همین سن و سال بود، با همین شکل و قیافه؛ ولى دخترک رفته بود. سایه هیچ جا نبود. مغازههاى اطراف آپارتمان را گشت. کوچه جنب ساختمان را نگاه کرد. به اطراف خیابان سرک کشید. به داخل ماشینهاى پارک شده چشم دوخت؛ ولى کسى نبود، هیچ کس. هیچ بچهاى در خیابان نبود. خیابان منجمد شده بود. آدمها همه غیب شده بودند. خیابان شلوغ جلوى خانهاش شده بود برهوت، برهوتى که فقط هوهوى باد در آن شنیده مىشد و بس.
راهش را کشید و رفت به طرف خانه خودش. رفت و رفت تا رسید به اتاقش و نشست جلوى آینه. زن توى آینه داشت با قلممو موهایش را رنگ مىزد، لابد فکر مىکرد اگر جلایى به سر و صورت بىرنگ و رویش بدهد، مردش از خانه دیگران به خانه او برمىگردد. شاید هم سایهاش دیگر از او نمىترسید و فرار نمىکرد، ولى اشتباه مىکرد، او هم مثل خودِ مهتاب اشتباه مىکرد. خانه او براى همیشه سوت و کور شده بود، بدون هیچ سایهاى، بدون هیچ مردى. دیگر هیچ کس به او نگاه نمىکرد. هیچ کس نمىپرسید: «مهتاب، سایهات کجاست؟» هیچ کس یادش نمىآمد آن زن پژمرده و بىبرگ و بر را کجا دیده است ... .
موهایش را شست و خشک کرد. روسرى سفیدى بر سرش انداخت. لبهایش را سرخ کرد و دوباره راه افتاد. دنبال مردى که در هوا راه مىرفت و دنبال دخترکى که روح سایهاش در او دمیده شده بود.
جلوى درِ آپارتمان، نگهبان مثل صبح دوباره با تعجب به زن نگاه کرد، اما این بار به خاطر موهاى سرخش و لباس بلند سفیدى که بر تن داشت. مهتاب بىاعتنا به نگاه نگهبان رفت طرف آسانسور. حتم داشت دخترک، سایه خودش است. اصلاً سایه نمرده بود و او چهار سال تمام بیهوده سپیدپوش شده و سایه را در خود کفنپیچ کرده بود. سایه زنده بود و جایى دور از او زندگى مىکرد، جایى پیش شوهرش، پیش همان مردى که از شب قبل چون سایه تعقیبش مىکرد و پشت دیوار خانه همسایه مىخواند و مىخواند.
جلوى در آپارتمان ایستاد. هزار جمله در ذهنش ساخت و ویران کرد تا جواب تعجب صاحبخانهاى را که مىشناسد و نمىشناسد، بدهد. بالاخره در زد، بارها و بارها تا جایى که انگشتش درد نگرفته بود زنگ را تا آخر فشار داد. مشت کوبید و باز هم انتظار، اما کسى در را باز نمىکرد. هیچ صدایى از خانه بیرون نمىآمد. در بسته بود و انگار خیال نداشت تا ابد باز شود. آخرین مشتش را حواله در کرد و ساکت ایستاد. دیگر نمىدانست چکار کند، برود یا بماند تا خبرى از آن دخترک و یا مردک بگیرد. فکر کرد برود سراغ نگهبان و یا درِ یکى از واحدهاى آن طبقه را بزند، ولى چه بگوید؟ بگوید دنبال چه کسى مىگردد؟
نشست، پشت در نشست و گوش چسباند به سفیدى در، اما هیچ صدایى شنیده نمىشد. انگار نه انگار که شب قبل صداى آن خانه مىریخت توى خیابان، صداى تولد مبارک، صداى خنده دخترکى شاد ... .
در آسانسور که باز شد، خوابآلود به طرف صدا چرخید. مردى به او نگاه کرد و دید زنى سراپا سپیدپوش چون روحى سرگردان خودش را از روى زمین جمع مىکند. مرد راهش را به سمت یکى از واحدها کج کرد. مهتاب جان گرفت و به طرف مرد رفت، باید مىپرسید، باید مىدانست چرا کسى در را باز نمىکند.
مرد فقط با تعجب چشمانش را به مهتاب دوخت و پرسید: «شما چه نسبتى با آقاى کریمى دارین؟» هیچ نگفت، هیچ نسبتى با هیچ کریمى نداشت.
- خونه آقاى کریمى سه هفتهس که درش بستهس. تو انحصار وراثته.
سراغ دخترک را که گرفت، مرد با تعجب بیشتر گفت که آنها دختر نداشتند.
چه مىشنید، صاحبخانه سه هفته بود که مرده بود؛ ولى خودش مردش را در این خانه دیده بود و دخترش را، سایه مهتاب را و صداى آهنگى که تا صبح گوشهایش را پر کرده و او را به یاد تولد سایهاش انداخته بود، تولدى دردناک و مرگى وحشتناکتر.
آن مرد چه مىگفت. چرا حرفهاى او را باور نمىکرد. چرا فقط پوزخند زد و رفت و درِ سفید همان طور مثل درِ تابوت ساکت سر جایش خشکش زد.
زده بود به سرش، باورش شد که واقعاً دیوانه است. تازه مىفهمید که چرا همه از او فرار مىکنند. چرا همه فکر مىکنند بعد از سایه خیالات برش داشته است. چرا مردش رفته و تنهایىاش را با زن دیگرى پر کرده است. یک آن ترسید، باز همان ترس همیشگى ریخت به جانش. دوید طرف پلهها. یک نفس تا طبقه همکف دوید، آنقدر دوید و از پلهها بالا رفت که دید نشسته است روى صندلى اتاق سایه، در اتاقى پر از چشمان عسلى، کنار سایهاى غمگین که شب قبل برایش یک جفت چشم چسبانده بود. کنار دیگر عروسکها و صورتکها، کنار سایههاى ایستاده، خوابیده، نشسته در کالسکه، در حال دوچرخهسوارى، در حال غذا خوردن، بازى، خندیدن، جیغ زدن و ... کنار عروسکهاى شبیه سایه با لباسهاى رنگارنگ با موهاى کوتاه و بلند.
تلفن سالن جیغ زد، آنقدر جیغ زد تا نطقش باز شد. سه روز بود که تلفن زنگ نزده بود و یک ماهى مىشد که جز مادرش، گوشى را براى هیچ کس برنداشته بود. صدا براى خودش حرف زد و زد و گریست و مهتاب فقط فهمید که شوهرش شب قبل، شب سالگرد تولد تکهپارههاى سایه، در تصادف مرده است و زن عزادارش او را در غم خود شریک مىداند.
شوهرش مرده بود، زنى که تنها توانسته بود سایه شوهر را از او بدزد، داشت گریه مىکرد. صداى زن مىشکست، مىنشست و برمىخاست. مردش مرده بود، شب قبل، همان شبى که در خانه مردم پا مىکوبید، همان شبى که سایه، پدرش را براى تولدش دعوت کرده بود.
بلند شد سریع به اتاق خوابش دوید. پنجرهها را باز کرد. هواى سرد به جانش نیشتر زد. پنجره خانه مردگان باز بود. خانه مردم شده بود خانه مردش و سایه. باید آنها را به خانه خودش مىآورد. باید براى همیشه آنها را در چاردیوارى خانهاش نگه مىداشت. باید همه کنار هم مىماندند تا دیگر کسى به او نگوید دیوانه است و دنبال بچه مردهاش مىگردد. باید دوباره دور هم جمع مىشدند، توى همین خانه. او، سایه و مردى که سایهاش هر شب کنار پنجره اتاق خواب قد بکشد.