نویسنده

 

روزى که پایم شکست‏

رفیع افتخار

[در شلوغى و حجم زیاد کار ویژه‏نامه گرفتار بودیم که باخبر شدیم آقاى افتخار لیز خورده و پایش شکسته است؛ یعنى خود ایشان خبرمان کرد! با ابراز تأسف گفتیم خوب، فرصت خوبى گیر آورده‏اى که مطلب بیشترى بنویسى! لذا ناراحت نباش! یکى از دستاوردهاى آن دوران طلایى، همین سوگ‏نامه‏اى است که پیش رو دارید، با این توضیح و تأکید که فقط «رونوشت» شکستگى و مرخصى برابر «اصل» است و بقیه، کمى تا قسمتى ساخته اوقات بیکارى جناب افتخار در آن روزهاى انتظار. حالا خوشحالیم که هم ایشان سلامتى یافته‏اند و هم طنزى نصیب ما شده است. به خواندنش مى‏ارزد.]

برف تا بالاى زانو مى‏رسید. از شدت سوز و سرما مچاله شده بودم که به اداره رسیدم. جلوى درِ ورودى قشرى از برف روى زمین یخ بسته نشسته بود. داشتم به یک قدمى درِ ورودى اداره مى‏رسیدم که یکهویى دیدم وسط زمین و آسمان بال بال مى‏زنم. طولى نکشید که به زانو به زمین سفت و سخت خوردم، و لحظاتى بعد درد در کشکک زانویم دوید. گیج و مبهوت مانده بودم. چه شد و چرا شد که ملتفت کرکر خنده‏هاى چند بچه محصل تُخس و یکى از کارمندان اداره شدم. از زمین خوردنم شنگول شده بودند. با اخم برف‏ها را از خود تکاندم و قیافه‏اى گرفتم یعنى «به کورى چشم دشمنان سالم و سلامتم.»
در تقلاى برخاستن و جمع و جور کردنم بودم که دربان اداره از اطاقکش بیرون دوید.
- آقاى «گوسفندى» طورى شدى؟ حواست کجاست، باباجان؟
و کمکم کرد تا بلند بشوم. در حالى که یک دستم را دور گردنش حلقه کرده بودم نالیدم: «نمى‏دونم چطور شد؟ آدم اول لیز مى‏خوره، بعد مى‏فهمه لیز خورده.» ناگهان چیزى به یادم آمد. سر را روى گردن به طرفش چرخاندم.
- کسى از پشت هُلم داد؟ تو چیزى ندیدى؟
نگهبان سر را با تمام قدرت بالا برد.
- نه واله. کسى پشت سرتان نبود. خودتان لیز خوردید. داشتم مى‏دویدم. زمین یخ زده. آدم باید خیلى حواسش باشه.
و تا دم در اطاقم کمکم کرد. سپس گفت: «من باید بروم. ممکن است آقاى رئیس سر برسد و ببیند کسى توى اطاق نگهبانى نیست.» و ادامه داد: «تا حالا جایى‏تان شکسته؟» زیر لب نالیدم: «این دفعه اوله.»
- اگه درد دارید برید عکس بیندازید، ضررى ندارد. شاید جایى شکسته باشد. من زیاد شکستگى دیدم. آره باباجان.
خود را کشان کشان به پشت میز کارم رساندم. در حالى که درد لحظه به لحظه بیشتر مى‏شد براى برداشتن گوشى تلفن دستم را دراز کردم و شماره منشى رئیس را گرفتم.
- بله!
- سلام خانم. بنده گوسفندى هستم.
- شناختم. بفرمایید، این اول صبحى.
- خانم منشى، داشتم مى‏اومدم اداره، دم در، یهویى لیز خوردم. بد جورى خوردم زمین.
لحن خانم منشى عوض شد.
- جدى مى‏گین؟ حواستون کجا بود آقاى «گوسفندى»؟
شوخیم گل کرد.
- حواسم که سرِ جایش بود. یخ، سرِ جایش نبود.
خانم منشى خنده‏اى کرد.
- خب، خوبه روحیه‏تون سرِ جاشه. پیش مى‏آد دیگه.
- اما ممکنه استخون پام شکسته باشه. بهتره یه عکس بندازم.
باز لحن خانم منشى عوض شد. تند و تند گفت: «خب، آره، لازمه، ضررى نداره. وضعیت پا رو مشخص مى‏کنه، منظورم عکسه. مرخصى مى‏خواین؟»
مِن و مِن‏کنان شرمسارانه جواب دادم: «اگه ... اگه مى‏شه ... یه ماشین منو به درمانگاه برسونه. برسونه و برگرده. همین درمانگاه طرف قرارداد اداره.»
لحن منشى عوض شد.
- منظورتون ماشین اداره‏س؟
- خب، البته نه، یعنى چرا، هوا برفیه، ماشینا ...
- جناب «گوسفندى» امکان ندارد. یعنى در اصل هنوز راننده‏ها نیومدن.
- ولى من با همین چشاى خودم دیدم ...
خانم منشى حرفم را قطع کرد و خیلى جدى گفت: «نمى‏شه. راننده‏ها هم باشن، در اختیار اداره‏ن. واسه من مسئولیت داره.»
- اما ...
- واه! شوما چقدر پیله‏این.
- یعنى ...
- شوما که مقررات رو واردین. ناسلامتى خودتون توى بخش ادارى کار مى‏کنین. اگه به شوما که یه کارمند جزء هستین ماشین بدم فردا همه دُم در مى‏آرن که چرا به گوسفندى ماشین مى‏دین به ما نه. مدیر نیسین ماشین بذارن در اختیارتون.
دیدم که امیدى نیست گفتم: «پس لااقل یه آژانس خبر کنین. بنده در وقت ادارى و در زمانى که داشتم مى‏اومدم اداره این جورى شدم. شاهدم دارم.»
خانم منشى با همان لحن جدى‏اش گفت: «واسه آژانسم محدودیت داریم. بر طبق ضوابط فقط مدیران مى‏توانند از مزایاى آژانس بهره‏مند بشوند. اداره که نمى‏تونه واسه هر شکستگى جزیى که معلوم نیس شکستگى‏م باشه آژانس خبر بکنه. فکر هزینه‏هاشو کردین از ما انتظار آژانس رو دارین؟»
- ولى آخه ...
- ولى بى ولى. آخه بى آخه. متأسفم.
سپس صدایش از پشت تلفن آمد که مى‏گفت: «سلام آقاى رئیس. صبح بخیر.» و بعد از لحظاتى با صدایى آهسته گفت: «آقاى رئیس تشریف آوردند. باید کارتابل رو ببرم ببینند.» و تلفن را قطع کرد.
در این زمان «منگل‏نسب» درِ اطاق را باز کرد و وارد شد. وى همکار هم‏اطاقى‏ام بود. مشغول شرح ماوقع بودم که «مش‏غلام» آبدارچى اداره چایى آورد. مرا که در آن وضع دید سرِ بزرگ بى‏مویش را تکان داد و نچ نچ کرد. آنگاه گفت چایى کارمندان را که داد با موتورش مرا به درمانگاه مى‏رساند. بعد همان طور که سر تکان مى‏داد و نچ نچ مى‏کرد بیرون رفت.

طولى نکشید که «مش‏غلام» برگشت و با کمک «منگل‏نسب» سوار موتورش شدم. تا گاز داد موتور به پرواز در آمد. چنان تند مى‏رفت که من با آن سن و سالم هول کرده بودم. اما او خنده‏کنان گفت: «جناب گوسفندى، به جان شما با یه انتریکى خلاص شدم. نگفتم مى‏رم درمانگاه. باید زودى برگردم. گفتم میوه و شیرینى نداریم مى‏رم بخرم. آقاى رئیس مهمون دارن. وانگهى توى تهرون تا نرى توى شکم ماشینا کارَت پیش نمى‏ره.»

من داشتم مى‏گفتم: «جون بچه‏هات یواش‏تر برو. چراغ قرمزو چرا رد کردى؟» که به درمانگاه رسیدیم. «مش‏غلام» محبت کرد و برایم نوبتى گرفت، سپس گفت: «شرمنده، اگه مجبور نبودم پیشتون مى‏موندم.» از وى تشکر کردم و منتظر ماندم تا صدایم کنند.
دکتر پایم را که معاینه کرد نوشت عکس بیندازم. لنگان لنگان تا آن سرِ درمانگاه رفتم و خودم را به بخش رادیولوژى رساندم. عکسم که آماده شد مسئول رادیولوژى با نگاهى سرد و صدایى بم پرسید: «تصادف کرده‏اى؟» تا این حرف را شنیدم دلم ریخت. هولکى گفتم: «نه به جون بچه‏هام. لیز خوردم، خوردم زمین. اگه برف واسه همه نعمته واسه من نقمته.» و مضطرب ادامه دادم: «طوریم شده؟ راستشو بگین تحملشو دارم.»

- حالا برو نشون دکتر بده ببین چى مى‏گه.
در حالى که قلبم تالاب تالاب مى‏زد نزد دکتر برگشتم. تا عکس را دید گفت: «تشخیص من شکستگى کشکک زانوست. باید به متخصص ارتوپد نشان بدى.» با این حرف حس کردم یکى زهر مار در دهانم چکاند. ناچاراً برگشتم پذیرش و براى دکتر ارتوپد نوبت گرفتم. باید یکى دو ساعتى منتظر مى‏ماندم تا دکتر بیاید. در حالى که به شانس بدم لعنت مى‏فرستادم توى صندلى فرو رفتم. دقایقى گذشت تا به فکرم آمد باید به اداره خبر بدهم. تلفن زدم و به «منگل‏نسب» گفتم آن روز را برایم مرخصى رد کند.
«منگل‏نسب» خبر قطعى شدن شکستگى را که شنید با شعف گفت: «وقتى پاى آدم بشکند تلپ مى‏شود توى خانه و عشق دنیا رو مى‏کنه. خوشا به حالت گوسفندى.»
این حرفش مرا به یاد زمان‏هاى آینده و شرایط بعدى انداخت. «منگل‏نسب» ادامه داد: «واسه خودت مى‏خوابى خونه حسابى چاق و چله مى‏شى. هى بخور، هى بخواب. دنیا رو چى دیدى شاید آخر سر از حالت گوسفندى به حالت قوچى و میشى تغییر وضعیت دادى. مرخصیتم که استعلاجیه. برو خدا رو شکر کن. کاش این پاى لامصب من مى‏شکست یه خورده پیش زن و بچه مى‏موندم.»

تلفن را قطع کردم و سر جایم برگشتم. دقایق خیلى کند مى‏گذشتند تا عاقبت سر و کله دکتر ارتوپد پیدا شد. عکسم را که دید کشدار گفت: «بله، کشکک دو تیکه شده. پایت هشت هفته در گچ مى‏ماند.» تا هشت هفته از دهنش پرید رنگم مثل گچ سفید شد. بعد از یک سوت پرسیدم: «هشت هفته؟ کمتر نمى‏شه. به عبارتى دو ماه، نه؟»
آقاى دکتر عینکش را برداشت. نگاه عاقل اندر سفیهى بهم انداخت و انگار به بچه‏اى درس مى‏دهد گفت: «جانم دست من نیست. باید هشت هفته در گچ بخوابد تا جوش بخورد.» و بلافاصله پرسید: «دفترچه دارى؟ سر و وضعت که کارمندیه» با استیصال گفتم: «آخه بنده یه جورایى خیلى گرفتارم.» دکتر که عجله داشت بقیه مریض‏هایش را ببیند با بى‏حوصلگى گفت: «همه ما گرفتاریم جانم، توى این دوره و زمونه کیه که گرفتار نباشه.» و دستش را دراز کرد. دفترچه بیمه‏ام را از جیبم در آوردم و به او دادم. در حالى که دفترچه را ورق مى‏زد پرسید: «گچ فایبرگلاس بنویسم؟ یه کم گرونه اما مطمئن‏تره.»
من که همچنان در گیجى استراحت هشت هفته‏اى بودم زیر لب زمزمه کردم: «ملاحظه بفرمایین دفترچه خدمات درمانیه.» و بفهمى نفهمى کمى سینه را جلو دادم. دکتر نگاهى بهم انداخت سپس در حالى که لبخند محوى بر روى لبانش نقش بسته بود مشغول نوشتن شد.
ناراحت و پکر داشتم از مطب مى‏آمدم بیرون که ناگهان چشمم به «ازگیل‏نژاد» افتاد. قبلاً در اداره‏مان کار مى‏کرد و همکارم بود. «ازگیل‏نژاد» از آن آدم‏هاى بامرام و لوطى‏منشى بود که آدم هیچ وقت فراموش‏شان نمى‏کند. سال پیش یکهویى به سرش زد و رفت دنبال کار آزاد.
خودش را بازخرید کرد و رفت تا به قول خودش در کسوت دیگرى به جامعه بشریت خدمت کند. بعد از او «منگل‏نسب» آمد.
پس از احوالپرسى و چاق‏سلامتى گرم و گیرا پرسید: «چیه، خیلى تو لبى؟» جریان را برایش شرح دادم. گفت: «بى‏خیالش. همین جا باش خودم دواهاتو مى‏گیرم.»
«ازگیل‏نژاد» کپل و سرخ و سفید شده بود. معلوم بود کارش گرفته و اوضاعش کوک است. آن روز نیز براى معاینه چشمش آمده بود.
مدتى که گذشت و خبرى ازش نشد دلواپس شدم. سرانجام هم طاقت نیاوردم. لنگان لنگان خودم را به داروخانه درمانگاه رسانیدم. همین که رسیدم پرسید: «چرا بلند شدى؟»
- دیر کردى. گفتم برم ببینم چى شده.
«ازگیل‏نژاد» لبخندى زد و گفت: «داشى پولم جفت و جور نیس. دوات مى‏شه چهل هزار و اندى تومن. چى مى‏دونستم تو اینجایى خودمو بتکونم سى و دو سه تومنى مى‏شه.»
هاج و واج نگاهش کردم.
- حال شوخى ندارم. چهل هزار تومن واسه مشتى گچ و خاک و خل؟
و از داروخانه‏چى پرسیدم: «آقا مگه اینا با دفترچه نیس؟»
- اینا آزاده. دفترچه‏اى نیس.
از پشت سر «ازگیل‏نژاد» گفت: «تو بگو کدوم دوا آزاد نیس. حسابش رو بکنى یه پر کفتر به صد تا از این دفترچه‏ها مى‏ارزه. بدى بچه بگى بکن چرکنویست قهر مى‏کنه لگد مى‏پرونه.» درمانده و مستأصل جیب‏هایم را زیر و رو کردم. بعد از کلى کشتى گرفتن با جیب‏ها پنج تا هزارى و یک دویستى پاره پوره کشیدم بیرون. داروخانه‏چى که اوضاعم
را دید دلش به رحم آمد و پرسید: «چقدر کم دارید؟»
«ازگیل‏نژاد» فى‏الفور 15 تا اسکناس دوهزار تومنى نو شمرد و روى پنج هزار تومان گذاشت. داروخانه‏چى گفت: «مسئله‏اى نیس. دفترچه اینجا مى‏ماند. بعداً مى‏آیید تسویه مى‏کنید.» و داروها را پیچید. گفتم: «خدا پدر و مادرت را بیامرزد. باز جاى شکرش باقیست. هنوز انسانیت از بین نرفته، یعنى بالکل ریشه‏کن نشده.»
داروها را گرفته و به سمت مطب دکتر به راه افتادیم. بین راه به «ازگیل‏نژاد» گفتم: «به خدا شرمنده‏تم. آدرس بده بچه‏ها رو مى‏فرستم پولو بیارن دم در خونه.»
همکار قدیمى‏مان دستى به شانه‏ام زد و گفت: «بى‏خیالش داشى. گذشت آن زمانى که آن سان گذشت. اینا پول نیس. پول توجیبیه. فکرشو نکن سبیلات سفید مى‏شه.» و به عنوان همراه کمک کرد تا دکتر گچ پایم را بگیرد. در حین گچ گرفتن بود که گفت: «خیالت تخت. تلفن مى‏زنم اداره موضوعو مى‏گم. مى‏گم چى شده و هشت هفته بذارن راحت باشى. تو هم برو عیشت رو بکن، بى‏خیالش. یه چاق‏سلامتى‏م با بر و بچ مى‏کنم. به خدا گیر و گرفتاریم و گرنه فراموش‏تان نکردیم.»
در این اثنا به ذهنم آمد از دکتر بپرسم در طول هشت هفته چى بخورم. در جوابم دکتر بیخ گوشم گفت: «چند روزى امساک از خوردن برخى تنقلات بخصوص شیشلیک و چلوخورشت فسنجان قضیه را زودتر ماست‏مالى مى‏کند.» متوجه منظورش شدم و سرم را پایین گرفتم.

کار گچ گرفتن که تمام شد «ازگیل‏نژاد» برایم آژانس گرفت و کمکم کرد سوار بشوم. قبل از بستن درِ ماشین گفت: «ما رو از احوالاتت بى‏خبر نذار. زیادم سخت نگیر. توکلت به اوسا کریم باشه. تا چشم به هم بزنى خلاص. دنیا همینه. همینه که مى‏بینى.» میان راه راننده تا جا داشت از خودش همراهى و همدردى نشان داد و از شکستن ساق پا و استخوان ترقوه مادرزن و نوه‏هاى خاله مادرى تا صاف‏کارى بدنه و گلگیر عقب ماشین و قیمت یک جفت لاستیک دست دوم برایم گفت.
اما من تازه نزدیک خانه رسیده بودیم که یادم آمد یک پاپاسى پول سیاه هم در جیبم ندارم. از راننده پرسیدم: «کرایه چند شد؟» راننده که مرد تنومندى بود و دهان گشادى داشت گفت: «قابل شوما رو نداره. فى سه تومنه.»
مغزم سوت کشید.
- سه هزار تومن؟ این یه تیکه راه؟
- نِرْخشه. اگه با پاى خودتون تیکه تیکه راهو مى‏اومدین بازم همین مى‏شد. گرونیه دیگه. گرونى نبودش، مى‏شد یه جورایى تخفیف داد واسه شوما با این اوضاعتون.
گفتم پول همراه ندارم و خواستم کمکم کند تا پیاده شوم. راننده با شک نگاهم کرد بعد کمک کرد تا پیاده بشوم. در حالى که در بغل مرد راننده فشرده مى‏شدم زنگ در را به صدا در آوردم. پسرم گوشى آیفون را برداشت و با صدایى دو رگه پرسید: «کیه؟» گفتم: «الب‏ارسلان منم، درو باز کن. سه هزار تومن‏م با خودت بیار بیا پایین.» صداى الب‏ارسلان را شنیدم که مى‏گفت: «مامان،
باباس. سه هزار تومن مى‏خواد.» و صداى عیال در کوچه پیچید: «واسه چى مى‏خواد؟ بپرس از کجا بیارم؟» همین که الب‏ارسلان خواست حرف‏هاى مادرش را تکرار کند غریدم: «شنیدم، بگو از خودش بده. اومدم بالا بهش پس مى‏دم. زود باش مردم معطلند.» و باز صداى عیال آمد که مى‏گفت: «واه! من پولم کجا بود.» پسرم داشت حرف‏هاى مادرش را تکرار مى‏کرد که پریدم وسط صحبت‏هایش.
- شنیدم پسرجان، از پول خودت، از توى کیف خواهرت، از یه سوراخ سنبه‏اى سه هزار جور کن بیار پایین. زود باش.
و سرم را به طرف مرد راننده چرخاندم.
- آقا، شوما چرا اینقده منو محکم چسبیدین. نفسم بالا نمى‏آد. فرار که نمى‏کنم، خیالت راحت باشه.
طولى نکشید که الب‏ارسلان در را باز کرد و در چارچوبِ در ظاهر شد. مرا در آن حالت گچ گرفته که دید چشم‏هایش زد بیرون.
- واى بابا، چى شده؟
با بى‏حوصلگى سرم را تکان دادم و گفتم: «مى‏بینى که، پول آوردى؟»
الب‏ارسلان در حالى که نگاهش روى پاى گچ‏گرفته‏ام میخ بود دستش را دراز کرد. بلافاصله مرد راننده مرا ول کرد پول را قاپید و به طرف ماشینش دوید. به الب‏ارسلان گفتم: «چرا همین طورى وایسدى؟ مگه نمى‏بینى نمى‏تونم راه بیام. زود باش مامانت چشم انتظارمه.»
تا برسیم بالا جان به لب شدم. مثل همیشه دُرنا پابرهنه آمده بود توى پاگرد. درنا دوست داشت خریدهاى بیرون را از دستم
بگیرد. اما این بار مشتى قرص و کپسول با خود داشتم. مرا که دید جیغ کشید: «واى مامان، بابا!» گفتم: «زهر مارو بابا، همسایه‏ها فکر کردن زمین‏لرزه شده.» الب‏ارسلان هن و هن‏کنان به او چشم‏غره‏اى رفت و گفت: «خواهرِ سیندرلا عوض جیغ و ویغ کمک کن بیاریمش تو.»
درنا به الب‏ارسلان مى‏گفت «پدر ژپتو» الب‏ارسلان هم خواهرش را صدا مى‏زد «خواهر سیندرلا» و منظورش خواهرهاى حسود و بدطینت سیندرلاى معروف بودند.
عیال که بزک دوزک کرده آماده بیرون رفتن بود پاى تا بالاى زانو گچ‏گرفته‏ام را که دید سر جایش کپ کرد. با چشم‏هایى از حدقه در آمده داد کشید: «واى گوسفندى، چى به روزت اومده؟» خودم را روى زمین ولو کرده و جواب دادم: «عیال‏جان چیزى نیس. تو که مى‏دونى، ما ته‏تغارى هستیم هر کى از راه برسه حالمونه مى‏گیره. اینم که مشاهده مى‏فرمایین جاى کتک‏هاى برف و سرماس.» عیال که در شوک روزگار مى‏گذراند چشم‏هاى ریمل‏کشیده‏اش را گشاد کرده و پرسید: «خوردى زمین؟» نالیدم: «آره به جان تو و بچه‏ها. عین الاغ لیز خوردم. پایم شکسته.» عیال دستپاچه دور خودش چرخى خورد و گفت: «آه، من حالا چى بکنم؟» زیر لب گفتم: «شوما هیچى. من وامونده جا مونده درمونده باید کارى بکنم. عیال، دکتر گفته هشت هفته از جام جم نخورم.»
تا این جمله از دهانم بیرون پرید به ناگاه عیال رنگ به رنگ شد.
- ویش، چوب توى سرت خورد کنن گوسفندى. هشت هفته؟ هشت هفته از خونه بیرون نمى‏رى؟
و سرش را عصبى به دو طرفش تکان داد.
- نمى‏دونم چرا هر چى بدبختیه توى سرِ منه. کاشکى مى‏مردم و از این زندگى راحت مى‏شدم.
بى‏حال گفتم: «خانم‏جان چى مى‏گى، تقصیر من نیس که، اتفاقه دیگه، مى‏افته. اوضاع که همیشه بر وفق مراد نیس» و بلندتر ادامه دادم: «دِ یکى‏تون پاشه واسه من یه چیزى بیاره از صُب همین طورى گشنه و تشنه‏م.»
عیال سرش را به سویى گرفت و عینهو ماهیتابه داغ داد کشید: «درنا، ذلیل‏مرده کجایى، پاشو یه خورده قاقالى‏لى بیار بده بابات. الانه که از گشنگى پس مى‏افته.»
درنا با لب و لوچه‏اى درهم در گوشه‏اى نشسته و از جایش تکان نمى‏خورد.
- دِ آل برده مگر کرى. نشنیدى چى گفتم. مردم دختر دارن ما هم دختر بزرگ کردیم. عین باقالى نشسته. از غذاى ظهر هر چى مونده بیار بخوره. بجنب که شکم باباتون به قار و قور افتاده.
از گوشه دیگر الب‏ارسلان با نیشخند گفت: «خواهر سیندرلا، کجایى بابا؟» درنا با سگرمه‏هاى درهم براى برادرش خط و نشان کشید.
- یه پوزى ازت بزنم حظ کنى. حالا مى‏بینى «پدرژپتو». و سلانه سلانه به طرف آشپزخانه رفت. الب‏ارسلان همین طورى آتش مى‏سوزاند.
- برفتم بر در شمس‏العماره، همان جایى که دلبر خانه داره، لالایى لالا لالا، لالایى لالا لالا.
عیال جیغ کشید: «یک پدرى من از شما دو تا در بیارم.»
در این موقع تلفن زنگ زد و به دعواى خانواده خاتمه داد. عیال گوشى را که برداشت گفت: «اِ وا، رامک‏جون سلام. نه، داشتم مى‏اومدم پیشت که گوسفندى سر رسید. پاش شیکسته. مى‏بینى ترو خدا. خورده زمین. لیز خورده. آره واله، اینم از شانس منِ، مردم مردن از خوشى منم یه شوور گور به گور شده یه‏ورى نصیبم شده. حالا ضبط و ربطش مونده، آره جون تو.» و پس از رد و بدل حرف‏هاى دیگر که عمدتاً مربوط به من و مد لباس مى‏شد گوشى را گذاشت.

بعد از اینکه عیال تلفن را قطع کرد من که لقمه را توى دهان داشتم گفتم: «خانم‏جان، الهى درد و بلایتان بخوره دوبامبى توى سر شوهرت مگر دهن‏تان چفت و بست ندارد. اینا چى بود به زن همسایه مى‏گفتى.» عیال به طرفم براق شد و طلبکارانه پرسید: «اگه بى‏راه گفتم بگو.»
فى‏الفور عقب نشستم.
- نمى‏گم بى‏راه گفتید مى‏گم بى‏انصاف نگید.
غذا را تمام کرده بودم که شوکت‏خانم تلفن زد. مى‏خواست حالم را بپرسد. عیال وسط صحبت‏هایش بود که گفت: «نمى‏خواسم حرفم دست به دست بگرده اما تو که غریبه نیستى خواهر، شوور ما اریژینال نیس، بازار مشترکه» و پس از کلى نک و ناله و شرح بدبختى‏هایش خداحافظى کرد. من که دیدم این وسط دارم حسابى مظلوم واقع مى‏شوم دل به دریا زده و با لحنى گلایه‏آمیز گفتم: «خانم‏جان، به‏به، به‏به، چه طبع لطیفى دارین شوما. اما موندم حیرون که چرا اینقده حسرت زندگى آدما رو مى‏خورین؟ شوما که از توشون خبر ندارى تا ببینى چه خبره.»
اما عیال حواسش جاى دیگرى بود، چون به جاى جواب یکهویى به طرفم خیز برداشت و آمرانه گفت: «سه تومن رو رد کن بیاد. زود باش تا نکشیدیش بالا. پول آژانست رو که نباس من بدم. به مار هفت‏سر مى‏شه اعتماد کرد اما به مرد جماعت نه.» فهمیدم پول را عیال داده. براى اینکه جلوى زبانش را که مسلسل‏وار حرف مى‏زد بگیرم سى چهل کیلو
گچ را جابه‏جا کرده و به طرف کمد چرخیدم. سه هزار تومان در آورده و به طرفش دراز کردم.
- بفرمایین، اینم پول‏تان. خیال‏تان راحت شد؟
و حالت معطل به خود گرفتم تا ببینم موضوع یا آدم بعدى چیست و کیست. حدسم درست بود. دقایقى بعد تلفن به صدا در آمد. این دفعه طلعت‏خانم بود.
عیال ردیف مى‏گفت: «آره خواهرجون، مردم راه به راه پز پول و چى مى‏دونم پز ماشین و موبایل شوهرشونو مى‏دن، شوور ما هم یه دونه دگمه‏شو نمى‏تونه تنهایى بندازه. خیرِ سرم زده پاشو شکسته. هشت هفته ورِ دلمه. هشت هفته بشور بساب بپز بذار جلوش. فکرشو که مى‏کنم دارم دیوونه مى‏شم. آره، هشت هفته خودش یه عمره. چى؟ بازنشسته شه؟ اولندش حالا کى تا
بازنشستگى‏ش، دویم اگر اون بازنشسته شه یا جاى منه توى این خونه یا جاى این.» وقتى طلعت‏خانم عیال را به یاد حادثه نامیمون بازنشستگى‏ام در سال‏هاى دور آتى انداخت ناگهان بغضش گرفت و خودش با خودش گفت: «اصلن بخت من توى برج ریق بوده. اگه مرد خونه باشه زن باس بزنه بیرون یا چى مى‏دونم یه خاکى توى سرش بکنه.»
زمانى که سرانجام گفتمان عیال با طلعت‏خانم، همسایه دیگرمان، به آخر خود رسید دیگر نتوانستم جلوى خودم را بگیرم. در حالى که خون جلوى چشم‏هایم را گرفته بود دلیرانه گفتم: «دُرافشانى‏هاى سرکار خانم تمام شدند؟ مواظب باشین محبت‏تون نم نکشه. آخه چرا چپ و راست لیچار به دم ما مى‏بندین؟ نکند جناب شیطان در دهان‏تان به گشت و گذار مشغولند؟»
این را که گفتم عیال شد گلوله آتشین. دست‏ها را به کمر زد و داد کشید: «نفهمیدم، نفهمیدم، چى گفتى؟ آقا رو باش. انتظار محبتم داره. تو مى‏دونى محبت چیه، محبت بالاتر از اینکه من زنت شدم؟ آقا رو، کى دخترشو به آدم کارمند چپر چلاقى مث تو مى‏داد؟» و محکم به پیشانى‏اش کوبید.
در این موقع درنا از طرف دیگر گفت: «آخ‏جانم، شانس‏مون گفته.» و ادامه داد:
«بنابراین حالا مى‏رویم که بار دیگر داشته باشیم مراسم جنگ و جدال خانوادگى را، د ر ر رام، د ر ر رام.»
- عیال بهش توپید.
- دختر کاش توى اون کوچیکیت وبا مى‏گرفتى و مى‏مردى. ذلیل‏مرده زبون داره قد هوو.
الب‏ارسلان چشم و ابرو تکان داد.
- مامان‏خانوم، به دل نگیرین. دختراى این دوره زمونه این طورین. بهشون رو بدین ایکى ثانیه قورتت مى‏دن.
عیال به او هم تشر زد و با اخم گفت: «بتمرگ سرِ جات. تو از اون بدترى.» انگار با الب‏ارسلان نبوده‏اند، خونسرد رو به درنا کرد و گفت: «یادت باشه وقتى دو تا بزرگ‏تر حرف مى‏زنن یه بچه قنداقى نمى‏پره وسط حرفاشون. گذشته از این، دعوا نمک زندگیه. بذار واسه خودشون خوش باشن.»
عیال که دید حریف بچه‏ها نمى‏شود شروع کرد به آه و ناله و نفرین. منم دیگر گوش نمى‏دادم فقط لب‏خوانى مى‏کردم و با خود فکر مى‏کردم وقتى آدم یک زن شوت و مشنگ داشته باشد دیگر عیشش تکمیل است!
روز بعد، صبح زود تلفن زنگ زد. طبق معمول این عیال بود که اول گوشى را برداشت. منشى اداره ما بود. عیال داشت به او مى‏گفت: «تا اومدیم بفهمیم چى به چیه اوفتادیم تو چاه. واه! من که قصد ازدواج با آدم‏هاى متفرقه دست پا چلفتى رو نداشتم. جون شوما نمى‏دونم چى شد. بگم طلسمم کردن؟ چشامو که باز کردم دیدم زن «گوسفندى»م. انگار چشمم زده بودن. حالام گلاب به روتون، گلاب به روتون، روم به دیفال مث اسب پشیمونم. به جون شوما زن یه عنکبوتِ نفرت‏انگیز مى‏شدم بهترم بود تا با این. نمى‏دونین چه بدبختى‏ام من.»
آخرهاى دیالوگ خانم منشى گفت آقاى رئیس مى‏خواهد با من صحبت کند. اسم رئیس که آمد ناگهان عیال منقلب شد و در حالى که لحنش مهربان و ستایش‏گرانه شده بود رو به من کرد و گفت: «بیا گوسفندى، رئیس مى‏خواد حالتو بپرسه. بیا باهاشون حرف بزن.» و در حالى که گوشى را به من مى‏داد خودش با خودش گفت: «نه، این منشى اداره‏تونم آدم حسابیه، خوشم اومد.»
از طرف دیگر من که خود غافلگیر شده بودم توى هوا گوشى را از دستش قاپیدم و بلافاصله تعظیمى بلند نمودم.
- سلام قربان، بنده‏نوازى فرمودین.
و منتظر جواب ماندم. اما تلفن روى زنگ انتظار بود. لحظاتى طول کشید تا صداى کلفت و بم آقاى رئیس به گوشم آمد.
- الو!
دوباره تعظیمى کردم که سرم به نوک پاى شکسته‏ام رسید.
- بله قربان، خودم هستم، گوسفندى‏م قربان، سلام عرض کردم. در خدمتم قربان.
آقاى رئیس قاه قاه خندید و گفت: «گوسفندى، شنیدم پرخورى کردى دل و روده‏ت گیر دادن.»
چاره‏اى نداشتم جز اینکه با خنده جناب رئیس همراهى نشان بدهم. در حالى که از گوشه چشم عیال را مى‏پاییدم گفتم: «لطف عالى مستدام. پیش مى‏آد دیگه قربان. ما که زمین خورده‏ایم. یک بارم صدقه سرى شما به زمین سرد بخوریم.»
- باید بیشتر حواست رو جمع کنى، گوسفندى. حالا ببینم کم و کسرى ندارى؟
از این حرف رئیس خون در رگ‏هایم به جوشش افتاد.
- ما که همیشه مشمول رحمت و مشعوف به شفقت حضرت‏عالى هستیم. چه کم و کسرى، قربان؟ همه چیز مهیاست. باور بفرمایید بنده و اهل خانه هر روز ثناگوى شما و کلیه مدیران اداره مى‏باشیم.
آقاى رئیس تمجج‏کنان گفت: «تعارف نکن گوسفندى، راننده رو بفرستم در خونه؟ خریدى چیزى!»
داشتم بال در مى‏آوردم.
- اختیار دارین قربان بنده‏نوازى مى‏فرمایین. خانه‏زادیم.
- بسیار خوب. راستى خانم منشى مى‏گفت تقاضاى هشت هفته مرخصى کردى، حقیقت داره؟
- بله قربان. درست به اطلاع رسوندن. اگه شایعات دیگه‏اى هست تکذیب مى‏شود. بد جورى کشکک پام شکسته.
آقاى رئیس مکثى کرد سپس با تحکم گفت: «جناب گوسفندى هشت هفته یعنى دو ماه. یعنى دو ماه آزگار تو سرِ کار نیستى. فکر اینجاشو کردى؟»
دستپاچه جواب دادم: «قبول دارم قربان. خدمت‏تون عرض کنم از این بابت بد جورى در عذابم.»
- این طورى که نمى‏شه. دو ماهه، کم چیزى نیس. اداره نمى‏تونه یه نفر دیگه رو استخدام کنه تا جور بى‏عرضگى‏هاى امثال تو رو بکشه.
- متوجهم قربان. به بیت‏المال فشار وارد مى‏شود.

- خوبه که خودت مى‏فهمى. بنابراین ظرف سه چهار روز استخون رو به هم مى‏چسبونى برمى‏گردى سرِ کار.
و ادامه داد: «اما مواظب باش تف‏کارى نکنى دوباره بشکنه.»
- ولى قربان ...
جناب رئیس با تحکم بیشترى حرفم را برید: «همین که گفتم. خودت یه جورى راست و ریسش کن. وقت منو هم بیشتر نگیر که جلسه دارم.»

- ببخشید قربان فضولى مى‏کنم. جوش استخون خارج از وظایف سازمانى است. منظورم اینه که دس من نیس. براى بنده مرخصى استعلاجى نوشتن. استحقاقى نیس تا کم و زیادش کنم.
آقاى رئیس با بى‏حوصلگى گفت: «چه فرقى مى‏کنه. مهم کار اداره‏س. یادت باشه این موضوع در نمره ارزشیابى سالیانه‏ات اثر منفى خواهد گذاشت.»
در حالى که ترس برم داشته بود گفتم: «بله قربان، متوجهم. اما پس از 20 سال خدمت صادقانه این اولین بارى است که بنده از مرخصى استعلاجى آن هم از نوع شکستگى‏اش استفاده مى‏کنم.»

آقاى رئیس عصبانى شد و داد کشید: «حالا واسه من بلبل‏زبونى مى‏کنى؟ مث اینکه آروغت خیلى مى‏جنبه، گوسفندى. از دیروز که شنبه بود تا شنبه بعد واست مرخصى مى‏نویسم. یک هفته کافیه. اینم ارفاق. شنبه، اول وقت باید سرِ کار باشى.»
با تته پته گفتم: «فدوى سگ کى باشم بخوام جسارت بکنم. منظورم این بود که ...»
آقاى رئیس وسطهاى صحبتم غرید: «گچ پاتو باز کردى که کردى و گرنه مى‏گم حکم اخراجتو کلیپس کنن به میزت.»

و ادامه داد: «تا سرتو برمى‏گردونى مى‏خوان زیرآبى برن.»
و من داشتم مى‏گفتم: «ولى قربان ...» که تلفن قطع شد.
هاج و واج در و دیوار را نگاه مى‏کردم. در این موقع عیال از اطاق زد بیرون. با عشوه پرسید: «چى شد گوسفندى، حالتو مى‏پرسیدن آقاى رئیس؟»
نگاهم را از او دزدیدم. دقایقى بعد با خودم مى‏گفتم: «آدم یه لا قبا خواب دولا پهنا مى‏بینه!»