نجواى نیاز


 

نجواى نیاز

کمربند حمیّت!

کنار خیمه‏گاه چرا؟ در دشتى پر از نیزه، در شب تولد لعن و نفرین، با رودى غمگین که در انتظار دست نوازشگر نیکى است، ایستاده است و با تپش ناموزون درونش، به مرثیه آن گوش مى‏دهد. خاک زیر پایش که در تلاطم واژه‏هاى خیس شرم است، از زمین برمى‏خیزد و چنان خود را بر گونه ترک‏خورده آن مى‏کوبد که شاید اندکى آرام گیرد. مى‏پرسد: چه شده است؟!
آسمان با دیده‏اى نگران، از ماه غرق به اشک مى‏خواهد به حرف آید ... پاسخش چنان حزن‏انگیز بود که ناگه حس کرد از درون تهى است. ستارگان با مشک‏هایى پر از آب، در صف باریدن ایستاده‏اند. نمى‏داند در تاریکى نادانى‏اش چگونه بیتوته کند! ... در مسیر رگ‏هایش خون به جوش مى‏آید و نوحه فدایى را سر مى‏دهد ... باز هم گیج است و نمى‏تواند بفهمد که این همه ولوله و بى‏تابى از چیست؟! ... .
رخساره خاک سرخ مى‏شود و آب زاییده تفکر نارس عصر شیطانى، به خروش مى‏آید. این بار دشت پر از حرف است. داد مى‏زند اما بى‏فریاد. ناله سر مى‏دهد ولى بى‏صدا. چند قدمى به جلو مى‏رود مثل نخستین پا گرفتن کودکان. با صدایى نامرئى، با خداى آسمانى وجدانش به مذاکره مى‏نشیند. شبیه مرتاضان عشق. در پى اسبانى با بال سپید است. اما آنها در دشت حیا، از بى‏حیایى موجودات دوپا، رم مى‏کنند. آنان را حد فاصل قبیله نیکى و پلیدى مى‏بیند.
هرزگان شیطان با پاهایى برهنه از حقیقت به دور آتش جهالت پایکوبى مى‏کنند و بین زادگان لعنت و رحمت یک واژه - برزخ - فاصله بیش نمى‏بیند. آنها زره‏هاى کینه بر تن کرده‏اند و اینان جامگان عفیف معصومیت. آنها شمشیرهاى شهوت بر سر چرخاندند و اینان شمشیرهاى عفاف. آنان نماز خورشید را در سلاخ‏خانه بى‏شرمى به مسلخ کشیدند و اینان نماز نور را در زربفتى از وجود به تفسیر کشیدند. آنها پستى را معنى کردند و اینها مردانگى را ... .
با کنار رفتن پرده شب، چشمانش خوب مى‏بیند که چگونه خاک، سیلى‏خورده گام‏هاى نامروتى گردیده و آب در حصار ددمنشى محصور. هر طرف که پلک‏افشانى مى‏کند، تکه‏هاى خورشید را مى‏نگرد که بر بال‏هاى خاکى اما افلاکى زمین مى‏درخشند و کمى آن طرف‏تر ماه را پاره پاره ولى محکم نظاره مى‏کند. ستارگان با نگاههایى دریایى، در پى پاره‏هاى آسمانى‏شان مى‏باشند؛ و دیگر هیچ نمى‏بیند. آهى چون آه خاک از نهادش برمى‏خیزد و درمى‏یابد علل بى‏تابى شبانه زمین و زمان را. اینک از دوردست‏هاى وجدان سواره‏اى را حس مى‏کند. سواره‏اى با بیرق غیرت و ذوالفقار حیدر.
کمربند حمیّت را محکم مى‏بندد، تا در رکاب تک‏سوار عدل، به خون‏خواهى آب برود ... .

معصومه مرتضوى - آزادشهر

مهربان‏ترین خورشید

دلى که از تو بیگانه است، در جنبش و خروش بى‏سرانجام زمان، سر به صخره‏هاى نیستى مى‏کوبد و در باتلاق تکرار، هر چه دارد مى‏آلاید و در ظلمت و تاریکى فراق، هر چه دارد گم مى‏کند. مى‏ماند و مى‏پوسد و مى‏میرد. بى‏تو شعله‏هاى امید، ناکام، در پهناى وجود خاموش مى‏شود، بى‏تو، طوفان مصیبت‏ها برگ و بار بودن را به تاراج مى‏برد و به نابودى مى‏کشاند.
بى‏تو، چرخ‏هاى بلاها در مسیر بیهودگى ریشه‏هاى خود را له مى‏کند. بى‏تو آسمان جز سقفى عبث و خیمه‏اى تهى نمى‏تواند باشد.
اى عالم ناشناخته! اى مقدس‏ترین! نه آنقدر وسعت دل دارم، نه آنقدر اوج اندیشه، که تو را آن چنان که هستى بشناسم و نه دلى راکد و فطرتى آلوده و ذاتى مکدر و بى‏خود که تو را فراموش کنم و این برزخ فکرى چه بذرهاى بى‏قرارى که در وجودم نکاشته است. هر آن دیارى که زیبا مى‏خوانند، هر آن لفظى، سرودى، واژه‏اى که خوبش مى‏شمارند، هر آن چیزى که گوارایش مى‏دانند، نمى‏دانم با چه معیارى مى‏سنجند؟ من همه را بى‏تو هیچ مى‏دانم. بر من بى‏تو همه جا یکسان و همه در بیهودگى سیر مى‏کند. تو معناى همه لحظاتى، تو مفهوم همه بودنى، همه جزء جزء هستى با تو معنا مى‏گیرند. وقتى با تو باشم، دیگر چه باک از مصایب حیات، از کدرها از رنج‏ها.
با تو مى‏توان در کویر و در برهوت خرم بود، با تو مى‏توان در پشت سلول‏هاى زمان آرام و مطمئن زندگى کرد، با تو مى‏توان همه تلخى‏هاى هستى را به جان خرید، اما بى‏تو، واى! بى‏تو، باور کن! حتى بهشت خالى از زیبایى است. چه غم‏انگیز است، سرنوشت دلى که تو را فراموش کرده، چه بدبخت انسانى که گل امید تو را داشتن، در کویر دل او خشکیده و چه زیبا دلى که تو را همه جا و هر لحظه از نگاه هر پدیده‏اى مى‏خواند و چه زیبا!، دلى که در طلوع مهربان‏ترین خورشیدها، در سیر آرام و سبکبال مهتاب‏ها، در وزش شوق‏انگیزترین نسیم‏ها تو را لمس مى‏کند.
کاش تمام واژه‏هاى سبز، تمامى نغمه‏هاى بلند و لطیف، محصور ذهن من بودند و همه را یکجا به تو هدیه مى‏کردم و مى‏دانستى چه اندازه عظیم، رود شوق تو در بستر دل من جاریست.

ابوالفضل صمدى‏رضایى (کیانا) - مشهد