زبان تازهاى براى گفتگو
نفیسه محمدى
امروز هم گذشت و من هنوز نتوانستهام کارى انجام بدهم. چند روزى است که دلم مىخواهد کارى کنم تا از وضعیتى که اصلاً از آن راضى نیستم خلاص شویم، من و مادر! بقیه خانواده در وضعیت خوبى هستند و به زندگى عادى خود ادامه مىدهند، هر چند که شاید گاهى اوقات احساس خستگى و کسالت داشته باشند، اما من احساس مىکنم تنها کسانى که نیاز مبرم به تغییر وضعیت دارند، من و مادر هستیم.
هر طور که شده باید مادر را از این همه ناراحتى رها کنم گرچه شاید کوچکتر از آن به نظر برسم که بتوانم در مقابل پدر و برادرم «بهروز» و خواهر بزرگترم «روشنک» بایستم ولى باید سعى کنم. من مادرم را دوست دارم و فکر مىکنم فقط من هستم که مادر را با هر وضعیتى که باشد دوست خواهم داشت. براى من فرقى نمىکند که مادر مثل چند ماه پیش سرحال و شاد باشد یا اینکه زمینگیر و بىحرکت! دوست دارم به او ثابت کنم که کنارش خواهم ماند حتى اگر دیگر کسى دوستش نداشته باشد. اینقدر در تصمیمم قاطع و محکم هستم که مىخواهم این را به پدر و دیگران ثابت کنم، مخصوصاً به «روشنک» که این روزها زندگى جدیدى را آغاز خواهد کرد.
چهار ماه پیش تازه در تدارک سال نو بودیم، «روشنک» مثل همیشه سرگرم درس خواندن بود و برنامههایش را با دوستانش هماهنگ مىکرد. من و مادر داشتیم خانه را براى سال نو تمیز مىکردیم. قرار بود که برادرم «بهروز» به همراه همسرش و دختر کوچکش «دریا» که همه او را به اندازه تمام قلبمان دوست داشتیم، سال نو را در کنار ما باشند. بعد هم قرار بود دایى و مادربزرگ از «بروجرد» بیایند و عید را کنار هم باشیم تا مادر فرصت کافى داشته باشد چند روز به مادربزرگ رسیدگى کند و دختر مناسبى را براى ازدواج با دایى پیدا کند. به قول خودش او را سر و سامان بدهد. براى همین نقشههاى زیادى کشیده بود و با عجله کار مىکرد، بدون کمترین استراحتى! من هم به خاطر اینکه از هیاهو و هیجان ورود بهار لذت مىبردم، بیشتر سعى مىکردم تا در کارها به مادر کمک کنم و کمتر سراغ درسهایم مىرفتم، وقتى هیجان و شور مادر را مىدیدم بیشتر لذت مىبردم و با شادى به روزهاى عیدى که در پیش داشتیم، فکر مىکردم.
همه چیز به خوبى پیش مىرفت حتى پدر براى اینکه بتواند بیشتر در کنار خانواده باشد و مسافرتى دستهجمعى ترتیب بدهد، هفته دوم را هم مرخصى گرفته بود و سعى مىکرد که احتیاجات خانه را براى سال نو برآورده کند. حتى بعد از سالها دو ماهى قرمزرنگ زیبا گرفته بود تا سر سفره هفتسین بگذاریم، اما ناگهان همه چیز به هم ریخت، دو روز به تحویل سال نو بود، مادر روى چهارپایه رفته بود و پردهاى را که تازه شسته بود، وصل مىکرد. از سر صبح کمى خسته به نظر مىرسید اما به امید اینکه امروز همه کارها تمام خواهد شد و مىتواند با خیال راحت به خرید برود و براى افراد خانواده عیدى بخرد، کار مىکرد. من هم پاى چهارپایه ایستاده بودم تا در وصل پرده به او کمک کنم. همین طور که با خودم شعرى را زمزمه مىکردم، ناگهان مادر به پنجره تکیه داد و دستش لرزید، پرده رها شد. من فکر کردم که مادر از وصل پرده منصرف شده اما در یک چشم به هم زدن پاهاى مادر لرزید و نقش زمین شد، در آن لحظات سخت نمىدانستم که چه اتفاقى افتاده، ذهنم یارى نمىکرد. فوراً به طرف مادر دویدم و فریاد زدم. از اینکه مادر با آن وضعیت از روى چهارپایه افتاده بود و به طور عجیبى درد مىکشید، داشتم خفه مىشدم. آنقدر فریاد زدم تا بالاخره یکى دو تا از همسایهها به کمکمان آمدند و مادر را به بیمارستان رساندند.
تا شب همه چیز مشخص شد. گرفتگى عروق مغزى! هیچ کدام از دکترها زنده ماندن مادر را قطعى نمىدانستند، همه چیز به هم ریخت، بهارى که مىآمد، رنگ و بو نداشت، به فاصله چند ساعت تمام آرزوها و شادىها پایان یافته بود. برادرم خودش را به ما رساند. همه در بیمارستان منتظر به هوش آمدن مادر بودیم، اما خبرى نبود. به توصیه دکترها همه به خانه برگشتیم تا بعد از آن همه خستگى کمى استراحت کنیم اما همین که وارد خانه شدیم پدر دست به کمر گرفت و گوشهاى نشست. تا به حال این همه او را گرفته ندیده بودم. گویى در یک روز ده سال پیر شده بود. «روشنک» فریادزنان به اتاقش رفت و با صداى بلند گریه کرد. من به وضعیت درهم خانه نگاه مىکردم. در واقع با این اتفاق شوکه شده بودم. همه ما دوست داشتیم که این لحظات تلخ تمام شود و مادر با لبخند همیشگىاش به جمع ما برگردد اما دکترها این امید را کاملاً قطع کرده بودند.
از یادآورى آن روزها هنوز به خودم مىلرزم. بالاخره چند روز گذشت و در اوج ناامیدى مادر به هوش آمد اما قدرت تکلم نداشت. پاهایش هم تقریباً از کار افتاده بود، کنترل خاصى روى اعضاى بدنش نداشت. با این حال دکترها به ما و او دلگرمى مىدادند. حتى همسر برادرم بعد از مدتها چند روزى در خانه ما ماند و در مراقبت از مادر به من و «روشنک» و پدر کمک مىکرد؛ گرچه دیگر مادر نمىتوانست «دریا» را در آغوش بگیرد و خوب مىفهمید که «دریا» به هر بهانهاى از دیدن او محروم مىشود، تا در روحیهاش تغییرى ایجاد نشود.
وضعیت مادر کم کم همه را خسته کرده بود، هر چه بیشتر سعى مىکردیم، کمتر نتیجه مىگرفتیم. لبهاى مادر به سختى از هم باز مىشد ولى هیچ صدایى از آن شنیده نمىشد. فقط گاهى اشک مىریخت و همراه او همه ما ناراحت مىشدیم. گاهى اوقات پدر هم پا به پاى او گریه مىکرد. وضعیت خانه کاملاً به هم ریخته بود و هیچ کس دقیقاً نمىدانست که چاره این مشکل بزرگ چیست. هر وقت از مدرسه به خانه مىآمدم در ذهنم مجسم مىکردم که شاید مادر با یک اتفاق، یک معجزه یا هر چیز دیگرى بهبود یافته و باز هم مثل روزهاى قبل از عید، بوى غذاى ظهر خانه را پر کرده و مادر منتظر ماست. اما هر روز این آرزو دستنیافتنىتر مىشد.
اوایل «روشنک» زودتر به خانه مىآمد و سعى مىکرد کارهاى خانه را روبهراه کند، پدر هم همین طور! اما کم کم حس کردم که همه خسته شدهاند و حالا که کار خود را مشکلتر مىبینند، تحمل این زندگى را ندارند. احساس مىکردم که مادر مثل یک موجود بىمصرف و دور افتادنى، از چشم همه افتاده و این مرا آزرده مىکرد. این را از کارهاى پدر هم مىشد فهمید. هنوز سه ماه از این اتفاق ناگوار نگذشته بود که پدر کار زیاد را بهانه مىکرد و جلسات فیزیوتراپى مادر را به تأخیر مىانداخت. نمىدانم که مادر دقیقاً این تغییر وضعیت را مىفهمید یا نه! بارها آرزو کرده بودم که این سردىها را حس نکند تا در روحیه او و احتمال بهبودىاش مشکلى پیش نیاید.
این اواخر مشکل زیادتر شده بود. چون قرار بود یکى از دوستان پدر، پسرش را براى خواستگارى از «روشنک» بفرستد و همه نگران بودند که مبادا این خانواده محترم با دیدن وضعیت مادر پشیمان شوند. براى من مهم نبود که آنها چه کسانى هستند. تنها این کافى بود که «روشنک» و پدر، آنها را به مادر که سالها زحمت ما را کشیده بود، ترجیح مىدادند. «روشنک» که نمىتوانست مادر را تا آخر عمرش پنهان کند؛ از این گذشته تقصیر کسى نبود، اگر مادر به این مشکل دچار شده بود، این خواست خدا بود و راهى براى گریز از آن نبود. به نظر من همه باید این وضعیت را درک مىکردند تا شاید بشود مادر را به روزهاى سلامتىاش نزدیک کرد. اما «روشنک» به هیچ وجه حاضر نبود موقعیتى که به نظرش بهترین اتفاق زندگىاش بود از دست بدهد. حتى چند بار به او گفتم که اگر قرار است آنها به خاطر مادر تو را نادیده بگیرند، بهتر است که از همین ابتدا به آنها جواب رد بدهى. چون این مادر توست که بیمار است و فکر نمىکنم که این مسئله از تو، هنرت، زیبایىات و احترامت، چیزى کم کند. اما «روشنک» معتقد بود که سن من براى فهمیدن این چیزها کم است. اما اگر قرار بود که با بالا رفتن سن من از ارزش مادرم کم شود، آرزو مىکردم که همیشه کوچک بمانم، من این فهمیدن را دوست نداشتم، فهمیدنى که در آن مادر با آن همه عظمتش نادیده گرفته مىشود.
روز اول خواستگارى در خانه «بهروز» برگزار شد و من براى مادر توضیح دادم که جلسه خواستگارى به دلیل دوستى زیاد «بهروز» با داماد در خانه آنهاست. اما مىدانم که مادر دلیل آن را بهتر از من فهمیده بود چون به سختى و با اشاره به من فهماند که او یک تکه گوشت بىاستفاده و دست و پا گیر است و دیگر کسى او را دوست ندارد. جلسات بعدى هم در همان جا برگزار شد. من و مادر حتى خانواده داماد را ندیده بودیم. نمىدانم پدر و «روشنک» و «بهروز» چه بهانهاى را براى عدم حضور مادر تراشیده بودند؛ اما هر چه بود مادر از زندگى آنها حذف شده بود.
امشب هم قرار بود که قول و قرارهاى پایانى گذاشته شود. کسى خانه نبود باز هم من و مادر تنها بودیم. بعد از اینکه غذاى مادر را با سختى دادم، سرش را نوازش کردم. ناگهان احساسى در وجودم دوید. بلند شدم و به سرعت ظرف آبى آوردم. صورتش را آرام آرام شستم. موهایش را که مدتها بود شانه نشده بود، شانه کردم. لباسش را عوض کردم و کمى ظاهر اتاق را براى تنوع تغییر دادم.
مادر فقط بىاراده نگاهم مىکرد و با سختى لبخند مىزد، لبخندى که پر از حزن و اندوه بود. ملحفههاى تخت مادر را تمیز کردم و پنجره را باز کردم. با اینکه هوا خیلى گرم بود نسیم خنکى مىوزید، من هم لباسم را عوض کردم و کنار مادر نشستم. حس کردم از حالا دیگر این منم که باید مثل یک مادر از مادرم مراقبت کنم. دستى روى موهایش کشیدم و خندیدم. آرام آرام پاهایش را نرمش دادم. اگر پدر فرصت نداشت تا مادر را هر روز براى ورزش عضلاتش ببرد، من مىتوانستم وقت درس خواندنم را تنظیم کنم و بقیه وقتم را به مادر رسیدگى کنم. من مىتوانستم او را به زندگى برگردانم و این کار را از خود مادر یاد گرفته بودم. وقتى که خیلى کوچک بودم و وضعیتم خیلى بدتر از مادر بود، او بود که آهسته آهسته مرا به دنیاى امروزم وارد کرد.
همین طور که با مادر ورزش مىکردم، با او حرف مىزدم و آرام مىخندیدیم. حس مىکردم مادر زبان تازهاى براى گفتگو با من یافته است. دنیایى که پر از لبخند و شادى است. به مادر قول دادم که اگر همه جهان هم من را رها کنند، دست از او نخواهم کشید. وقتى که «روشنک» و پدر به خانه آمدند من و مادر شام خورده بودیم و درست مثل یک مادر و فرزند که به همدیگر عشق مىورزند، به زبان تازهاى حرف مىزدیم.
از صداى حرف زدن پدر با «روشنک» فهمیدم که خیلى راضى و خوشحالند، اگر چه من و مادر هم به خاطر «روشنک» و ازدواج او خوشحال بودیم، اما فکر مىکنم شادى آنها با شادى من و مادر که دست همدیگر را گرفته و کنار هم خوابیده بودیم، فرسنگها فاصله دارد. فقط امیدوارم روزى «روشنک» این را بفهمد که مادر هر چقدر هم زمینگیر و از کار افتاده، باز هم مادر است و دلش هر لحظه براى محبت به ما و خوشبختىمان خواهد تپید.