سخن اهل دل شعر


 

سخن اهل دل

دست به جان نمى‏رسد، تا به تو برفشانمش‏
بر که توان نهاد دل، تا ز تو واستانمش؟
قوّت شرح عشق تو، نیست زبان خامه را
گِرد دَرِ امید تو، چند به سر دوانمش؟
ایمنى از خروش من، گر به جهان در اوفتد
فارغى از فغان من، گر به فلک رسانمش‏
آه دریغ و آب چشم، ار چه موافق منند
آتش عشق آنچنان، نیست که وا نشانمش‏
هر که بپرسد اى فلان، حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همى از مژه مى‏چکانمش‏
عمر من است زلف تو، بو که دراز بینمش‏
جان من است لعل تو، بو که به لب رسانمش‏
لذت وقت‏هاى خوش، قدر نداشت پیش من‏
گر پس از این دمى چنان، یابم قدر دانمش‏
نیست زمام کام دل، در کف اختیار من‏
گر نه اجل فرا رسد، زین همه وا رهانمش‏
عشق تو گفته بود هان، سعدى و آرزوى من‏
بس نکند ز عاشقى، تا ز جهان جهانمش‏
پنجه قصد دشمنان، مى‏نرسد به خون من‏
وین که به لطف مى‏کشد، منع نمى‏توانمش‏

«شیخ اجل سعدى»

در حاشیه یادهایت‏

تو مثل ستاره‏
پر از تازگى بودى و نور
و در دستت انگشترى بود از عشق‏
و پاکیزگى مثل درختى‏
که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکى‏
زمین روشنى تو را حدس مى‏زد
تو بودى هوا روشنى پخش مى‏کرد
و من‏
هر گلى را که مى‏دیدم از
دست‏هاى تو آغاز مى‏شد
و آبى که از بیشه دور مى‏آمد آرام‏
بوى تو را داشت‏
من از ابتداى تو فهمیده بودم‏
که یک روز خورشید را خواهى آورد
هراسى ندارم، مهم نیست اى دوست‏
خدا دست‏هاى تو را
منتشر کرد

«زنده‏یاد سلمان هراتى»

اى آفتاب‏

اى آفتاب تابشى از نو دوباره کن‏
ابر سیاه غم ز دلم پاره پاره کن‏
اى مهربان تو از کرم و لطف خویشتن‏
قلب تباه بنده بیچاره، چاره کن‏
اى ابر غم تو از دل من رخت را ببند
از نو کرم تو قلب و دلى پُر ستاره کن‏
کردم پیاده اسب غم‏انگیز زندگى‏
از لطف خویش بنده مسکین سواره کن‏
رقصم چو باد و باز کنم عیش دیگرى‏
اى آسمان دوباره تو فکر نقاره کن‏
برگرد کودکى تو کجا رفته‏اى بیا
اى مادرم تو فکر یکى گاهواره کن‏
برگرد اى جوانى پر شادى و نشاط
بر قلب و مغز و جمله اعضا نظاره کن‏
معروض داشت «باقر» دیوانه، اى خداى‏
سرسبز و سربلند مرا چون مناره کن‏

«احمد باقریان «باقر»» - جهرم‏

در آسمان نگاه‏

در آسمان نگاهت تلألویى پیداست‏
که تابناک‏تر از پرتو تخیل ماست‏
قیامتى که به پا کرده‏اى ز قامت خویش‏
اگر غلط نکنم خود قیامتى عظماست‏
اثر ز غمزه مژگان خود چه مى‏پرسى‏
که زخم سینه دلدادگان از آن ایماست‏
قسم به آبى چشمت که از تموّج اشک‏
به خاک عاطفه جارى هزارها دریاست‏
حدیث عشق تو در ملک جان نمى‏گنجد
کزین ترانه به هفت آسمان نوا برخاست‏
دل از فراق تو لبریز خون و آتش و عشق‏
ز لوح سینه گدازان چو آتش سیناست‏
به لحظه لحظه عمرت گل امید شکفت‏
قضا به قامت سروت چو این قبا آراست‏

«محمدعلى مردانى»