سخن اهل دل
دست به جان نمىرسد، تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل، تا ز تو واستانمش؟
قوّت شرح عشق تو، نیست زبان خامه را
گِرد دَرِ امید تو، چند به سر دوانمش؟
ایمنى از خروش من، گر به جهان در اوفتد
فارغى از فغان من، گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم، ار چه موافق منند
آتش عشق آنچنان، نیست که وا نشانمش
هر که بپرسد اى فلان، حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همى از مژه مىچکانمش
عمر من است زلف تو، بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو، بو که به لب رسانمش
لذت وقتهاى خوش، قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمى چنان، یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل، در کف اختیار من
گر نه اجل فرا رسد، زین همه وا رهانمش
عشق تو گفته بود هان، سعدى و آرزوى من
بس نکند ز عاشقى، تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان، مىنرسد به خون من
وین که به لطف مىکشد، منع نمىتوانمش«شیخ اجل سعدى»
در حاشیه یادهایت
تو مثل ستاره
پر از تازگى بودى و نور
و در دستت انگشترى بود از عشق
و پاکیزگى مثل درختى
که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکى
زمین روشنى تو را حدس مىزد
تو بودى هوا روشنى پخش مىکرد
و من
هر گلى را که مىدیدم از
دستهاى تو آغاز مىشد
و آبى که از بیشه دور مىآمد آرام
بوى تو را داشت
من از ابتداى تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهى آورد
هراسى ندارم، مهم نیست اى دوست
خدا دستهاى تو را
منتشر کرد«زندهیاد سلمان هراتى»
اى آفتاب
اى آفتاب تابشى از نو دوباره کن
ابر سیاه غم ز دلم پاره پاره کن
اى مهربان تو از کرم و لطف خویشتن
قلب تباه بنده بیچاره، چاره کن
اى ابر غم تو از دل من رخت را ببند
از نو کرم تو قلب و دلى پُر ستاره کن
کردم پیاده اسب غمانگیز زندگى
از لطف خویش بنده مسکین سواره کن
رقصم چو باد و باز کنم عیش دیگرى
اى آسمان دوباره تو فکر نقاره کن
برگرد کودکى تو کجا رفتهاى بیا
اى مادرم تو فکر یکى گاهواره کن
برگرد اى جوانى پر شادى و نشاط
بر قلب و مغز و جمله اعضا نظاره کن
معروض داشت «باقر» دیوانه، اى خداى
سرسبز و سربلند مرا چون مناره کن«احمد باقریان «باقر»» - جهرم
در آسمان نگاه
در آسمان نگاهت تلألویى پیداست
که تابناکتر از پرتو تخیل ماست
قیامتى که به پا کردهاى ز قامت خویش
اگر غلط نکنم خود قیامتى عظماست
اثر ز غمزه مژگان خود چه مىپرسى
که زخم سینه دلدادگان از آن ایماست
قسم به آبى چشمت که از تموّج اشک
به خاک عاطفه جارى هزارها دریاست
حدیث عشق تو در ملک جان نمىگنجد
کزین ترانه به هفت آسمان نوا برخاست
دل از فراق تو لبریز خون و آتش و عشق
ز لوح سینه گدازان چو آتش سیناست
به لحظه لحظه عمرت گل امید شکفت
قضا به قامت سروت چو این قبا آراست«محمدعلى مردانى»