نویسنده

 

همچنان شکیبا و استوار
گفتگو با خانم بتول اثناعشرى، مادر دو شهید و دو جانباز

نفیسه محمدى‏

از در که وارد مى‏شویم با لبخندى زیبا و دلنشین خوش‏آمد مى‏گوید. هر چند که به سختى راه مى‏رود ولى براى پیشواز تا دم در مى‏آید، لبخند مى‏زند و با لهجه شیرین اصفهانى سلام و احوالپرسى مى‏کند. گویى مدت‏هاست او را مى‏شناسیم، لباس ساده‏اى به تن دارد همراه با چادرى رنگى که گل‏هاى سفیدش لبخند مى‏زنند، انگار با خودش باغ گلى آورده است.
با راهنمایى او وارد خانه مى‏شویم؛ خانه‏اى خیلى ساده‏تر از آنچه که فکرش را مى‏کردیم؛ یک خانه کوچک که دیوارهایش سیاه‏پوش است و روى آن شعرى در رثاى فاطمه زهرا سلام‏اللَّه علیها نوشته شده است. این خانه به یاد دو فرزند برومند و جوان خانم اثناعشرى تبدیل به حسینیه شده است. از ابتداى درِ ورودى هم عکس‏هاى متعددى از شهیدان پر افتخار ایران‏زمین و دو فرزند وى به چشم مى‏خورند.
به دو گلدان که شاخه‏هایش دیوار را پوشانده، رحل و قرآن و چند کتاب دعا و کمد کوچکى که گوشه اتاق است مى‏نگریم. لیوان شربتى مى‏آورد، سپس به سختى روى زمین مى‏نشیند و تأکید مى‏کند شربت متعلق به خانم فاطمه زهرا(س) و تبرک است. شربت را مى‏نوشیم و به چشمان خسته‏اش خیره مى‏شویم. چشمان او بیانگر سال‏ها سختى و درد و زحمت است. از او مى‏خواهیم از خودش و حال و روزش بگوید و شروع مى‏کند:
- شصت و هشت سال سن دارم و در حال حاضر براى رضاى خدا به خدمت مردم مشغولم.
از خردسالى در اصفهان بودم. پس از ازدواجم به نجف اشرف مشرف شدیم و چند سال را در آنجا زندگى کردیم، اما پیش از انقلاب به ایران آمدیم. خروج ما از نجف در سالى بود که ایرانى‏ها را از عراق بیرون مى‏کردند. به ایران آمدیم و در قم ساکن شدیم.

مى‏پرسیم چند فرزند دارد و در این چند سال چه فعالیتى داشته است؟

با لبخند پاسخ مى‏دهد:
- ده فرزند داشتم، دو پسرم را براى انقلاب و ایران و اسلام تقدیم خدا کردم. در حال حاضر پنج پسر و سه دختر دارم که امیدوارم همچنان راه دو برادرشان را ادامه بدهند. دو پسر دیگرم جانباز هستند. از ابتداى ورودم به ایران دوست داشتم به فعالیت بپردازم، به همین دلیل سوادآموزى را در خانه‏ام دایر کردم و در این چند سال خانه‏ام حسینیه شده است.

دلیل و انگیزه‏اى که شما را به شروع و ادامه کار ترغیب مى‏کرد چه بود؟

معتقد بودم اگر بشود حتى یک نفر را از ضلالت و گمراهى نجات داد، ذخیره آخرت مى‏شود. تأثیر عمیق و همیشگى در انسان باعث انجام کارهاى بزرگ خیر مى‏شود، پس بهتر دیدم خودم این زمینه را فراهم کنم که با همراهى فرزندانم این کار میسر شد و تا به حال خدا را شکر ادامه دارد تا حدى که چندین مربىِ قرآن که بسیار مهارت پیدا کرده‏اند در این حسینیه آموزش دیده و در جاهاى دیگر مشغول فعالیت شده‏اند.

گفتید که از قبل انقلاب مشغول فعالیت شده‏اید، در آن زمان مشکل خاصى براى اداره و هزینه کلاس‏ها نداشتید؟

پیش از انقلاب براى سوادآموزى دچار مشکل بودیم، چون معلم پیدا نمى‏شد و آوردن یک معلم براى آموزش کار سختى بود اما هزینه‏اى نداشت چون فقط یک تخته سیاه و تعدادى گچ مى‏خواست که خانم‏ها خودشان تهیه مى‏کردند و کلاس شروع مى‏شد، پس از انقلاب باز آموزش ادامه داشت، البته از طرف نهضت سوادآموزى بررسى مى‏شد. چند بار به من گفتند که اگر بودجه‏اى مورد نیاز است پرداخت کنند که قبول نکردم و کارها پیش رفت.

از چه زمانى منزل شما تبدیل به حسینیه شد؟ دلیل این کار چه بود؟

تبدیل خانه به حسینیه داستانى دارد. چند سال پیش پادرد شدیدى گرفتم که حتى راه رفتن و نشست و برخاست برایم دشوار و سخت بود. درد شدید آرام نمى‏شد، کم کم به جایى رسید که اگر چیزى به پایم مى‏خورد تحمل درد را از دست مى‏دادم. دوستى داشتم که براى عیادت من آمد و گفت براى شفا یافتن بیمارى سوره مبارکه «مزمّل» را بخوان تا دردت کم شود و سلامتى‏ات را به دست بیاورى. سواد نداشتم ولى چون شفاى بیمارى‏ام را در تلاوت این سوره مى‏دیدم به هر سختى بود مسافتى را تا منزل یک مربى دلسوز طى مى‏کردم تا سوره مزمّل را توسط ایشان یاد گرفتم. پس از مدتى تصمیم گرفتم که یادگیرى قرآن را ادامه بدهم. وقتى براى ثبت نام به کلاس قرآن رفتم، مربى پس از شناختن من گفت که چند وقت پیش براى اینکه کلاس قرآن را به خانه من منتقل کند سراغم آمده است اما من نبوده‏ام.
کلاس قرآن خیلى کوچک و تاریک بود و چون نهضت سوادآموزى به آنها گفته بود که چند سال آموزش سواد در خانه من بوده، براى برپایى کلاس قرآن از من خواستند که با آنها همکارى کنم. من هم با کمال میل پذیرفتم و کلاس در خانه‏ام تشکیل شد. پس از گذشت مدتى کلاس‏هاى دیگر هم برگزار شد. برگزارى مراسم مذهبى و خواندن دعاها باعث شد که خانه‏ام را کم کم تبدیل به حسینیه کنم.

مراسم‏ها و کلاس‏هایى که در منزل شما برگزار مى‏شود چیست؟

کلاس قرآن هست، به این ترتیب که هفته‏اى دو روز روخوانى است، هفته‏اى سه روز براى بچه‏ها آموزش قرآن داریم، چهارشنبه‏ها زیارت جوادالائمه(ع) و جمعه‏ها دعاى ندبه که خانم‏ها خیلى خوب استقبال مى‏کنند. در روزهاى محرم و صفر و دیگر روزهاى مذهبى هم مراسم عزادارى برگزار مى‏کنیم.

با توجه به اینکه چندین سال است منزل شما به مکانى براى آموزش سواد و قرآن کریم و انجام مراسم مذهبى تبدیل شده، آیا مشکلاتى در این زمینه داشته‏اید؟

از ابتدا چون به کارى که مى‏کردم ایمان داشتم، پس به مشکلات آن فکر نکردم. وقتى برنامه‏ها را افزایش دادیم، فرزندانم با من همکارى کردند، حالا مى‏دانند که براى دیدن من باید شب‏ها رفت و آمد کنند. بنا به شرایطى سالها جدا از همسرم زندگى کرده و کل مدیریت خانه بر عهده خودم بوده است. حالا هم تنها زندگى مى‏کنم و مشکلى از جهت برنامه خانه و زندگى ندارم. بقیه مشکلات هم به خاطر شیرینى کارم و لطف خداوند حل شده است. امیدوارم تا وقتى که زنده هستم همین طور باشد.

نام حسینیه چیست و براى اینکه تابلوى حسینیه را بزنید با چه ارگان و سازمانى هماهنگ کردید؟

حسینیه را به نام دو پسر شهیدم «حسینیه شهیدان ربانى‏نژاد» نامیده‏ام. براى زدن تابلو بنیاد شهید پیشنهاد داد که این کار را انجام بدهم. مسئول بنیاد شهید به من گفت حالا که کلاس‏هاى قرآن و روضه و مراسم در خانه دارید اگر دوست دارید تابلوى حسینیه را بزنید که قبول کردم و انجام شد. حدود هفت سال است که تابلوى حسینیه نصب شده است.

بودجه‏اى هم براى اداره مراسم‏ها در اختیار شما قرار مى‏گیرد؟

بله، بنیاد شهید پس از تبدیل خانه به حسینیه، لوازمى را که به یادگیرى بهتر قرآن کمک مى‏کرد به من داد مثل تلویزیون، ویدئو و بلندگو، مبلغى هم پول در اختیارم مى‏گذارد تا با آن سخنران و مرثیه‏خوان دعوت کنم.

خانم اثناعشرى، از نوجوانى و جوانى خودتان بگویید.

از کودکى به دین و قرآن و مراسم مذهبى علاقه داشتم. یادم هست چهار ساله بودم که به مسجد مى‏رفتم. پدرم مرد مذهبى و متدینى بود و مادرم معلم قرآن. طبیعى بود که با این پیش‏زمینه علاقه من به اهل بیت و قرآن زیاد باشد. خیلى دوست داشتم که خواندن و نوشتن را به راحتى یاد بگیرم ولى چون در آن سال‏ها شرایط براى آموزش دختران خوب نبود نتوانستم. شاید علاقه قلبى من به آموختن باعث شد که اکنون تمام وقت و همتم را صرف آموزش دیگران کنم.

از شهادت فرزندان‏تان بگویید.

اولین شهیدى که تقدیم انقلاب کردم، محمدجعفر بود و دومین پسرم محمدحسین بود که درست یک سال پس از شهادت برادرش شهید شد.

روحیات و علاقه‏هاى محمدجعفر و محمدحسین چگونه بود؟

فرزندانم همگى مؤمن و پرتلاش هستند و از همه آنها راضى‏ام؛ اما محمدجعفر اخلاق خاصى داشت. پرحرفى نمى‏کرد، زیاد نمى‏خوابید و خیلى معتقد بود. از هشت سالگى نشانه‏هاى عشق و محبت به اهل بیت و دفاع از ایران در او پیدا بود. سیزده ساله بود که در بسیج ثبت نام کرد و با چه سختى او را قبول کردند. بالاخره به جبهه اعزام شد و سه سال بعد وقتى تازه شانزده سالگى‏اش تمام شده بود، شهید شد. در مدت سه سال خیلى کم به مرخصى مى‏آمد و سعى مى‏کرد سنگرش را خالى نگذارد. محمدحسین هم خیلى مهربان و صبور بود، باگذشت بود و هیچ وقت کمک به من را فراموش نمى‏کرد. سه ماه یک بار یا چهار ماه یک بار مى‏آمد و از ابتداى ورودش شروع به کار مى‏کرد، احتیاجات خانه را تهیه مى‏کرد، سعى مى‏کرد هیچ کم و کاستى نداشته باشم، سپس دوباره عازم جبهه مى‏شد، حتى وقتى کارهاى مرا انجام مى‏داد، سراغ خواهرش را مى‏گرفت و کارهاى او را هم انجام مى‏داد؛ اما چون تنها بودم خیلى نگران بود که مشکلى داشته باشم.
محمدحسین موقع شهادت بیست و یک سال داشت. با اینکه از همه فرزندانم راضى‏ام و همه آنها راه خدمت به خلق را انتخاب کرده‏اند، اما همیشه حس مى‏کنم محمدحسین و محمدجعفر اخلاق و رفتار خاصى داشتند. شاید اخلاق خاص آنها باعث شد که خداوند آنها را براى شهادت برگزیند.

نحوه شهادت محمدجعفر چگونه بود و چگونه از شهادت او باخبر شدید؟

اواخر زمستان بود که برادر بزرگ‏ترش محمدحسین از جبهه آمده بود و به منزل من آمد تا به من سرى بزند. نیمه‏هاى شب بود که زنگ در را زدند، در را که باز کردم دوست محمدجعفر را دیدم. عکسى به من داد و گفت این عکس را محمدجعفر به من داده و گفته است که به شما برسانم. وقتى عکس را دیدم ناگهان دلم لرزید و حس کردم اتفاقى افتاده است. محمدجعفر عکسش را به دوستش داده بود و تأکید کرده بود که این آخرین عکس من است. این را به مادرم برسان! عکس را گرفتم و کمى بى‏تابى کردم. پسرم محمدحسین مرا دلدارى داد و گفت اتفاقى نیفتاده و نگران نباش.
یکى دو روز بعد با یکى از همسایه‏ها رفته بودیم به خانواده‏اى که پسرشان شهید شده بود سر بزنیم. وقتى برگشتم دیدم جلوى در شلوغ است، از یکى از همسایه‏ها پرسیدم جعفرم داماد شده یا حسین؟ او با صداى بلند گریه کرد و گفت جعفر.
چند روز به عید مانده بود پیکر پاک محمدجعفر را آوردند و به خاک سپردیم. البته پیش از شهادت محمدجعفر خواب دیدم و از شهادت او آگاه شدم. شب خواب دیدم در یک باغ زیبا و پر گل نشسته‏ام. باغ بسیار زیبا و سرسبز بود و چند خانم باحجاب و محترم در باغ بودند. محمدجعفر روى دستانم خوابیده بود و من خطاب به این خانم‏ها مى‏گفتم که حیف از این ماه نیست که مى‏خواهند به خاک بسپارند! وقتى از خواب برخاستم، متوسل به خانم فاطمه زهرا شدم و از او خواستم که پسرم مفقودالاثر نشود. با آن بانوى محترم درددل مى‏کردم و مى‏گفتم من فرزندم را در راه تو دادم، اگر شهید شود باعث افتخار من است ولى نمى‏خواهم مفقودالاثر باشد. با عنایت حضرت فاطمه زهرا(س) مفقودالاثر نشد. روز شهادت محمدجعفر وقتى که برگشتم دیدم در خانه گوشت و روغن و برنج و میوه هست، که بعد فهمیدم پسرم پیش از شهادت به دوستانش سفارش کرده بود که اینها را بخرند و به خانه بیاورند تا براى اجراى مراسم مشکلى نداشته باشیم، گویى به او الهام شده بود.

از شهادت محمدحسین چه خاطره‏اى دارید؟

روزى که محمدجعفر شهید شده بود، محمدحسین سفارش مى‏کرد که گریه نکنم و صبور باشم چرا که در آن زمان دشمنان منتظر اندوه و ناراحتى ما بودند. هیچ کس دوست نداشت ضعف از خود نشان بدهد. وقتى سر خاک محمدجعفر نشسته بودم و آرام آرام زمزمه مى‏کردم پسرم محمدحسین به طرفم آمد. دست و صورتم را بوسید و گفت دوست دارم که وقتى من هم شهید مى‏شوم
همین طور باشى، که یک سال پس از شهادت محمدجعفر به شهادت رسید. براى محمدحسین خواستگارى رفته بودیم و قرار بود به زودى مراسم عقد اجرا شود که با شهادت او این کار انجام نشد.

گفتید دو فرزند دارید که افتخار جانبازى را پیدا کرده‏اند. قدرى از آنها بگویید.

پسرم محمدحسن که ترکش به سرش اصابت کرده و شیمیایى نیز است. پسر دیگرم احمد هم جانباز شیمیایى است که باعث افتخار و سربلندى من هستند. امیدوارم با مقامى که یافته‏اند همیشه خدمتگزار مردم باشند.

با توجه به فعالیت‏هاى دینى و حضور ارزشمند شما در صحنه مبارزه با دشمنان اسلام و ایران چه صحبتى با جوانان دارید؟

تنها راه خوشبختى و سعادت انسان، وصل شدن به خدا و ائمه و قرآن است. اگر از این سه مورد غفلت کنیم، سعادت را از دست داده‏ایم. وقتى خداوند راه سعادت را براى ما قرار داده است نباید فریب راهها و شادى‏هاى دروغین دیگران را بخوریم. این همه شهید، این همه معلول جنگى، این همه مفقودالاثر تنها براى یک زمان خاص نبودند بلکه به همه زمان‏ها تعلق دارند. مبادا ارزش کار آنها را زیر پا بگذاریم. چرا که آنها به خاطر راحتى امروز جوان‏ها از عمر و جوانى‏شان گذشتند پس همه باید دست به دست هم بدهیم و نگذاریم خون شهدا پایمال شود.

* * *

از خانم اثناعشرى، مادر دو شهید گرانقدر ایران و اسلام خداحافظى مى‏کنیم، درحالى که باور داریم مردم به ویژه جوانان و نوجوانان ایرانى هیچ وقت چشمان پر فروغ یک مادر داغدیده را (که از دورى و فراق پسر شانزده و بیست و یک ساله‏اش خیس از اشک است) نباید فراموش کنند. امید که راه این عزیزان را ارج بنهیم و در گرامیداشت و تجلیل از آنها همواره کوشا باشیم.