بوى بهشت 1 داستان

نویسنده


 

بوى بهشت‏
(قسمت اول)

مریم بصیرى‏

جنبید، چرخید، لگد انداخت و دوباره آرام شد. کمى بعد دوباره چرخید، او هم چرخید. لبش را از دردى شیرین گزید و به پهلو غلتید. در تاریک و روشنایى اتاق و زیر نور مهتاب چشمش به عکس یاسر افتاد. کلاشینکف را گرفته بود بالاى سرش و مى‏خندید. چفیه تر و تمیزش را هم انداخته بود روى شانه‏هایش و همین طور مى‏خندید. او هم لبخندى زد، خندید و دوباره چیزى توى شکمش چرخید.
- چیه تو هم مثل من دلت برا بابات تنگ شده.
این را گفت و به ماه خیره شد که از پشت پنجره اتاق نگاهش مى‏کرد. کم کم چشم‏ها را بست ولى خوابش نمى‏برد. چند شب بود که خواب به چشمانش راه پیدا نمى‏کرد. مدام به یاسر فکر مى‏کرد، به اینکه کجاست و چه مى‏کند. حتماً آن موقع شب توى سنگر بود و داشت زیر آتشبار دشمن به او و بچه‏اش فکر مى‏کرد. شاید هم گوشه‏اى از خاکریزها خوابش برده بود و خواب آنها را مى‏دید. شاید هم زخمى شده بود و ...، فکرش هم دیوانه‏اش مى‏کرد.
بلند شد نشست و صداى پاى خانم‏جان را شنید که از پله‏هاى حیاط پایین مى‏رفت. لحظه‏اى بعد صداى آب و ریزش قطرات آن بر حوض آبى، گوشش را نوازش داد. به زحمت برخاست و کمرش را صاف کرد. به آرامى خودش را تا پاى پنجره رساند و همان جا ایستاد. آرام لاى پنجره را باز کرد و گذاشت نسیم، موهاى سیاهش را به بازى بگیرد و صورت خیس از عرقش را خنک کند.
چشم‏ها به خانم‏جان دوخته شد که سعى مى‏کرد به آرامى زیر نور سبز تنها مناره مسجد که به حیاطشان مى‏افتاد، وضو بگیرد. صداى اذان از مسجد بلند شد. راضیه روى سکوى جلوى پنجره نشست. سرش را به شیشه تکیه داد و به مناره مسجد که از پشت درختان و بام همسایه پیدا بود نگریست و گوشش را به آواى اذان سپرد.
پیرزن دست و رویش را با ملافه گلدارى که از بند رخت آویزان بود خشک کرد و به طرف اتاق راه افتاد و چشمان تبدار عروسش را که به او خیره شده بود، ندید.
نگاه راضیه به هلال ماه بود که بلند شد و راه افتاد. باز کمرش درد گرفت. از این همه استراحت مطلق خسته شده بود. اما به عشق یاسر و اویى که دایم شکمش را لگدباران مى‏کرد هیچ نمى‏گفت و هیچ کارى نمى‏کرد.
نمازش که تمام شد، هوا روشن شده بود و بوى چایى دم‏کرده از اتاق خانم‏جان بلند بود. پیرزن با توپ و تشر ناصر را از خواب بیدار کرد و فرستاد سراغ نان تازه. راضیه چادرش را بر سرش انداخت و به توصیه دکترش با قدم‏هایى کوتاه و آرام، نزد خانم‏جان رفت. سلام کرد و کنار میز سماور نشست. پیرزن سرش را بالا گرفت و به چهره مهتابى زن جوان نگاه کرد.
- چیه، چرا رنگ و روت پریده مادر؟
- چیزى نیست مال بى‏خوابیه.
خانم‏جان استکانى چایى، جلوى راضیه گذاشت و او گفت: «دستتون درد نکنه، مثل همیشه همه زحمت‏ها گردن شماس.» پیرزن لبخندى زد و جواب داد: «عوضش نوه‏م که بیاد همه چیز تلافى مى‏شه.» بلند شد و ظرف پنیر و مربا را از یخچال آورد و وسط سفره کنار نان‏هاى مانده شب قبل گذاشت. بعد ایستاد کنار پنجره و به در حیاط خیره شد.
- ناصرم دیر کرد.
کمى توى اتاق قدم زد و زیرچشمى به راضیه نگاه کرد. زن سنگینى نگاه او را حس کرد و چشم در چشم خانم‏جان دوخت و هنوز چند لحظه‏اى نگذشته بود که اشک از دیدگان پیرزن جوشید. بال‏هاى چارقد سپیدش، اشک‏ها را در آغوش گرفت و راضیه، خانم‏جان را.
- چى شده، چرا گریه مى‏کنین؟
پیرزن هق هق گریه‏اش را فرو خورد و به صورت عروسش نگریست.
- هیچى دخترم، هیچى ...
- خانم‏جان، جون یاسر بگین چى شده؟
تا اسم یاسر به گوش پیرزن خورد، اشک‏ها دوباره سرازیر شدند. نم اشک داشت صورت راضیه را هم خیس مى‏کرد که پیرزن گفت: «گریه نکن راضیه.»
- آخه چرا نمى‏گین چى شده؟
- چیزى نشده دخترم، یهو یاد یاسر افتادم.
درِ حیاط با صداى محکمى به هم کوبیده شد و ناصر با زنبیل نان از کنار باغچه‏ها گذشت. خانم‏جان بلند شد و رفت طرف در، سپس نان‏ها را گذاشت توى سفره و کمى بعد ناصر با دست و صورت خیس آمد توى اتاق. چیزى از خیسى صورت زن‏ها نمانده بود، ولى چشم‏ها حکایت از اشک و آه داشت که ناصر پرسید: «باز چى شده هر دو غمباد گرفتین؟» و بعد لقمه‏اى نان و پنیر گرفت. دوباره به مادرش و راضیه نگاه کرد و لقمه را به دهان گذاشت. خانم‏جان بغضش را فرو داد و یک استکان چایى جلوى ناصر گذاشت و گفت: «صبم که هر چى صدات کردم پا نشدى نماز بخونى.» ناصر شرمگین استکان خالى چاى را توى نعلبکى لب طلایى لغزاند و بلند شد ... .
راضیه نشست، جلوى کمد نشست و درِ آن را باز کرد. دستش به درون کمد رفت و لحظه‏اى بعد لباس سفید نوزادى در دستان راضیه بود که آن را بر صورت مى‏فشرد و مى‏بویید. یک ماشین کوکى و عروسکى زیبا هم بیرون آورد. ماشین را کوک کرد و پستانک عروسک را از دهانش بیرون آورد. ماشین غیژ غیژکنان دور خودش چرخید و عروسک یک‏نفس خندید. اگر دوباره ناصر او را در آن حال مى‏دید حتماً مى‏گفت: «زن‏داداش باز هوس عروسک‏بازى کردى؟» زود پستانک را توى دهان عروسک فرو برد و ماشین که کوکش تمام شده بود، خودش از نفس افتاد.
راضیه تمام لباس‏ها را یکى یکى بیرون آورد و به گل‏هایى که روى آنها دوخته بود، دست کشید. هفت ماه تمام به خاطر استراحت و ضعفش نشسته بود توى خانه و فقط لباس دوخته بود. روى همه‏شان را هم با حوصله گلدوزى کرده بود، از همان گل‏هایى که توى مدرسه دوختنش را یاد گرفته بود. کمى چرخید و لباس‏هاى بافتنى را هم
بیرون آورد و دور و بر خودش چید. چند تا ژاکت و پیراهن کوچک براى بچه‏اش بافته بود. حتى شال‏گردن و دستکش بچه‏گانه هم توى بافتنى‏ها بود.
براى یاسر هم دستکش بافته بود، سبز و سیاه. از همان کاموایى که قبل‏ترش براى پدر پلیور مى‏بافت، همان وقتى که زمزمه خواستگارى توى خانه‏شان پیچیده بود. داشت با «مرضیه» کتاب و دفترهاى مدرسه‏اش را درست مى‏کرد که خانم‏جان و یاسر سرزده آمده بودند خانه‏شان. یاسر لباس رزم به تن داشت، حتى پوتین پوشیده بود. شنید که خانم‏جان گفت پسرش دارد به جبهه مى‏رود و به زور او را به خواستگارى آورده است.
دلش گرفت، دلش از دیدن یاسر گرفت. با اینکه مى‏خواست دوازدهمین سال درسش را بى‏دغدغه بگذراند، اما دلش کمى هم توجه مى‏خواست؛ مى‏خواست لااقل این خواستگارِ سر به زیر، کمى هم از او حرف بزند؛ ولى یاسر فقط از جنگ مى‏گفت، از شب‏هاى عملیات، از بچه‏هاى رزمنده، از دشمن و ... و پدر فقط گوش مى‏کرد و گاه احسنتى مى‏گفت.
مى‏خواست همان جا از پشت در برگردد و دوباره برود سراغ کتاب‏هایشان و بقیه آنها را با خواهرش جلد کند؛ دلش نمى‏خواست حتى پایش را توى اتاق مهمانخانه بگذارد و اگر اصرار مادرش نبود، همین کار را هم مى‏کرد.
پنجره اتاق باز بود و پدر و یاسر دو طرف آن به متکاهایى که مادرش رویشان را گلدوزى کرده بود، تکیه داده بودند. برادر کوچکش هم محو حرف‏هاى یاسر شده بود و دایم مى‏پرسید او را هم به جبهه راه مى‏دهند یا نه؟ خانم‏جان هم گویا تا آن موقع پسرش را ندیده بود؛ چشم به یاسر دوخته و از حرف زدن او سر ذوق آمده بود و فقط گهگاهى به اصرار مادر، پره‏اى از پرتقال پوست‏گرفته‏اش را به دهان مى‏گذاشت.
هوا داشت تاریک مى‏شد که بلند شدند. جوان حتى یک بار هم سرش را به طرف راضیه نچرخاند جز وقتى که داشت بند پوتین‏هایش را مى‏بست و سر که بلند کرد، ناگهان دختر را در آستانه در دید.
روز بعد همه، همه چیز را فراموش کرده بودند و حتى دیگر مرضیه هم براى خواهرش شکلک در نمى‏آورد و نمى‏خندید، که خانم‏جان دوباره برگشته بود. راضیه داشت از مدرسه به خانه مى‏آمد که دید مادر یاسر جلوى در خانه آنها ایستاده و دارد به مادرش مى‏گوید صبح که یاسر را از زیر قرآن رد کرده، گفته برود کار را تمام کند.
بعد از آن بود که خودش هم نفهمید چرا یکهو هوس کرد
براى یاسر دستکش ببافد، آخر از خود او شنیده بود که هواى جبهه از همان موقع سرد شده است و ... .
خانم‏جان آمد توى اتاق، پشت سر راضیه ایستاد. به اتاق نگاه کرد، به لباس‏هاى بچه و به دستکش‏هاى سبز و کوچکى که توى دست‏هاى راضیه بود و او به آنها خیره شده بود.
شب بود که ناصر به خانه برگشت. خانم‏جان عینکش را به چشم زده بود و سعى مى‏کرد دعاى کمیل را بدون غلط بخواند. راضیه هم جلوى تلویزیون نشسته بود و در میان رزمنده‏ها به دنبال چهره‏اى آشنا مى‏گشت. ناصر هم همین که پایش به اتاق رسید، سلامى کرد و جلوى تلویزیون نشست و گفت: «زن‏داداش چند وقت دیگه باید دنبال عکس هر دومون بگردى.» و به مادرش نگریست تا ببیند متوجه سخن او شده است یا نه. خانم‏جان یک لحظه از جا پرید. چشمش را از روى کتاب دعا برداشت و عینکش را پایین آورد.
- بازم شروع کردى پسر، اینم جاى درس و مشقته.
- گفتم که خانم‏جان، من بالاخره مى‏رم. مگه چیم از بقیه همکلاسیام کمتره، اونا همه‏شون رفتن جبهه.
پیرزن با تحکم گفت: «رفتن که رفتن. تو مى‏رى مدرسه و درستو مى‏خونى و دیپلمتو مى‏گیرى.» راضیه چشم به تصاویر دوخته بود و با این همه مى‏دانست از وقتى که مدرسه‏ها باز شده، کتاب‏هاى ناصر ورقى نخورده و همه دفترهایش سفیدِ سفید است. اما هیچ نگفت و فکر کرد اگر ناصر برود حداقل خبرى از شوهرش براى او مى‏آورد. شصت و سه روز بود که از یاسر خبر نداشت. تاریخ دقیق آخرین نامه، یادش بود و هر روز منتظر بود تا پستچى در را بزند و یا شاید خودِ یاسر ... .
- مى‏دونى که بالاخره مى‏رم خانم‏جان. قولم مى‏دم دیگه یه نمازمم قضا نشه.
- آخه من به تو چى بگم! تو مرد خونه‏اى، یاسر ما رو سپرده به تو و رفته.
- آى گفتى خانم‏جان، دلم برا یاسر خیلى تنگ شده.
پیرزن با شنیدن اسم یاسر ساکت شد و دیگر هیچ نگفت. عینکش را بالا کشید و شروع به خواندن بقیه دعایش کرد. راضیه بدون توجه به آن دو محو تماشاى صحنه‏هاى جنگ بود و هیچ نمى‏گفت. ناصر جوراب‏هایش را از پایش در آورد و به گوشه اتاق پرتاب کرد.
- نگران نباش زن‏داداش، خودم مى‏رم جبهه و خبر سلامتى یاسرو برات مى‏یارم.
خانم‏جان دوباره سرش را بلند کرد و به پسرش نگریست که داشت آستین‏هایش را بالا مى‏زد و به طرف حیاط مى‏رفت. پیرزن در حالى که کتاب دعایش هنوز دستش بود بلند شد از کنار راضیه گذشت و جلوى پنجره ایستاد و به ناصر نگاه کرد که داشت کنار حوض وضو مى‏گرفت.
- غصه نخور خانم‏جان.
ناگهان سوز سردى به صورت پیرزن خورد، پنجره را به روى لبخند ناصر بست و به طرف راضیه برگشت که به تلویزیون خیره شده بود و دانه‏هاى اشک روى صورتش خشکیده بودند ... .
راضیه چشم‏ها را بست، ولى باز هم تصویر مرد بى‏سر جلوى چشمانش بود، چشم گشود و دمى بعد دوباره چشم‏ها را بست؛ اما هنوز همه چیز را مى‏دید. فریاد کشید، گریه کرد و پلک‏ها را بر هم فشرد، ولى دوباره دید، مرد بى‏سر جلویش ایستاده بود، غرق در خون و راضیه یک لحظه در میان اشک و آه، حس کرد مرد دارد به او مى‏خندد. انگار تمام وجود مرد لب شده بود و لبخندهایش رعشه به جان راضیه مى‏انداخت. غلت زد، گوشه پتو را توى مشتش چلاند و هراسان از خواب پرید. درد در دل و اندرون زن پیچید. نفسش بند آمده بود و هر کارى مى‏کرد نمى‏توانست از جایش بلند شود. لرزه به جانش افتاده بود. خیس عرق بود. زبان خشکیده‏اش را در دهان چرخاند و آب دهانش را فرو برد و ناله‏اى کرد.
سایه خانم‏جان خیلى زود از اتاقِ تودرتوى کنارى افتاد رویش و کمى بعد کاسه‏اى شربت بیدمشک در دستان راضیه بود و خانم‏جان داشت شانه‏هایش را مى‏مالید. ناصر خودش را پشت در اتاق رساند و پرسید: «چى شده خانم‏جان؟»
- چیزى نیس. اگه کارت داشتیم که سال دیگه از خواب پا مى‏شدى.
- بیام تو؟
راضیه دست برد تا چادرش را از کنار پشتى بردارد که خانم‏جان بلند شد و جلوى درِ باز اتاق ایستاد.
- سلام.
خانم‏جان خنده‏اش گرفت و گفت: «علیک سلام، نصفه شبى.»
- زن‏داداش طوریش شده؟
- نه پسر، خواب بد دیده، تو برو بخواب فردا باید برى مدرسه.
ناصر چشمان خواب‏آلودش را مالید و گفت: «بازم مدرسه!» راضیه همین که صداى بسته شدن در اتاق خانم‏جان را که ناصر در آن مى‏خوابید، شنید، توى رختخوابش لغزید. پیرزن کلید برق را زد و تاریکى و سکوت بر اتاق چیره شد. اما لحظه‏اى بعد چشمان راضیه در نور مهتاب که از پشت پرده تورى توى اتاق مى‏افتاد، عکس یاسر را دید و صداى آرام خانم‏جان را شنید که داشت دعا مى‏کرد. دیگر مثل شب قبل چرخشى شیرین در دلش حس نمى‏کرد، بلکه درد بود که در اندرونش مى‏چرخید و مى‏چرخید و ناگهان چون دیوى دهان مى‏گشود و تمام پیکر او را در هم مى‏فشرد.
بى‏صدا گریست، قطرات اشک و عرق بالشش را خیس کرده بود. غلتى زد، ملافه را در دهانش فرو برد تا صداى فریادش بیرون نیاید. آرزو مى‏کرد کاش مادرش پیشش بود، خجالت مى‏کشید حال و روزش را به خانم‏جان بگوید. به قاب عکس یاسر نگاه کرد که شیشه‏اش زیر نور مهتاب برق مى‏زد. چقدر تنها بود. ملافه را مچاله کرد و دستش را کنارى برد، کاسه شربت دمر شد روى فرش و انگشتان لرزان زن به رطوبت پرزهاى فرش چنگ انداخت. حالت تهوع پیدا کرده بود، بدنش عرق کرد و ناگهان لرزید. به زحمت پتو را بیشتر دورش پیچید؛ لرزید و لرزید تا اینکه بدنش از حرکت افتاد.
خانم‏جان جانمازش را جمع کرد و کورمال کورمال به اتاق راضیه رفت. یک آن پایش به چیزى خورد، خم شد. دستش خیسى فرش و خنکاى کاسه را لمس کرد و عطر بیدمشک در درونش پیچید ... .

راضیه چشم‏هایش را باز کرد. همه جا سفید بود. بوى الکل و ساولن مشامش را پر کرد. لباس‏هایش بوى بیمارى و بیمارستان مى‏داد. سرش را چرخاند. کسى توى اتاق نبود. بلند شد نشست و ناگهان کمرش تیر کشید و دردى از میان پهلوهایش برخاست و نفسش را گرفت. پایه سرم را چسبید. سرش گیج رفت. پایه لق خورد و راضیه افتاد روى تخت.
یک آن همه چیز یادش افتاد. خانم‏جان، خوابش، کاسه شربت و ناصر که پشت در ایستاده بود و حالش را مى‏پرسید. دستى بر شکمش کشید. هنوز هم سفت و برآمده بود. خودش را روى تخت رها کرد و دستش به طرف لیوان آبى رفت که روى کمد پاى تخت بود. خواست لیوان را بردارد اما انگشتانش توان نگاه داشتن آن را نداشت و لحظه‏اى بعد صداى شکستن لیوان بود و شتک آبى که به انگشتان آویزان از روى تخت، پاشیده شد.
لحظه‏اى بعد پرستارى بالاى سرش ایستاد و زنى با چشمانى خسته به خرده شیشه‏ها نگریست و راضیه از میان غرغرهاى زن قهوه‏اى‏پوش شنید که مى‏گفت: «الان اینجا رو تمیز کردم.»
وقتى پرستار با لیوانى آب به اتاق برگشت، راضیه فقط پرسید: «من اینجا چیکار مى‏کنم؟»
- طورى نیس جونم. دکتر گفت شاید مسمومیت حاملگى باشه. یکى دو هفته‏اى باید اینجا بمونى تا وقت زایمانت بشه.
راضیه نالید: «بازم استراحت مطلق!» پرستار اخمى کرد و گفت: «خب به خاطر خودته اگه بلند شى برى این ور و اون ور احتمال داره بچه‏ت تلف شه. فشار خونت خیلى زیاد شده براى هر دو تون خطرناکه.» راضیه نفس عمیقى کشید و چشم‏هایش را بست ... .
- راضیه! مادر، راضیه!
زن چشم‏ها را باز کرد، با دیدن خانم‏جان و ناصر خواست از جایش بلند شود و خودش را جمع و جور کند ولى خانم‏جان دست روى شانه‏اش گذاشت و گفت: «بلند نشو.» ناصر سرش را پایین انداخت و شرمگین پرسید: «پس من کى عمو مى‏شم زن‏داداش؟» پیرزن براى خودش کنار راضیه جایى باز کرد و روى لبه تخت نشست.
- هول نشو پسر، همه چى به وقتش.
راضیه کمى به عقب خزید و خانم‏جان بالش را گذاشت پشتش و زن، برادرشوهرش را دید که کیسه‏اى پلاستیکى روى میز غذایش گذاشت و از کیسه‏اى دیگر بشقاب و چاقو در آورد و مشغول پوست گرفتن پرتقال‏ها شد.
- باید همشو بخورى زن‏داداش، نوبرونه برات گرفتم.
خانم‏جان سرش را نزدیک‏تر برد و دم گوش راضیه گفت: «دکتر گفته اگه خونه باشى احتمال داره خونریزى بکنى، واسه همین گفت باید همین جا بمونى.» راضیه جواب داد: «پرستارا بهم گفتن، اما من اینجا دق مى‏کنم.»
- تحمل داشته باش دختر.
ناصر همین طور پرتقال پوست مى‏گرفت که گفت: «حالا دیگه ما نامحرم شدیم. چیه دارین پچ پچ مى‏کنین؟» خانم‏جان به پسرش نگریست و جواب داد: «معلومه که نامحرمى، صحبت زنونه‏س.» پسر جوان بشقاب پر از میوه را گذاشت جلوى دو زن و خودش با پوست پرتقال‏ها غیبش زد.
- خانم‏جان خبرى از یاسر نشد؟
- نه جونم. مطمئن باش که منم مثل تو هر روز گوشم به درِ تا خبرى از یاسر برسه.
راضیه مى‏خواست چیزى بگوید ولى رویش نمى‏شد، حتى جرئت بر زبان آوردنش را هم در خود نمى‏دید. فکر مى‏کرد اگر خانم‏جان رضایت دهد و ناصر به جبهه برود حتماً مى‏تواند خبرى از برادرش بیاورد. بالاخره هم تصمیمش را گرفت و گفت، همان طور که چشم به بشقاب میوه‏ها دوخته بود.
- من که حرفى ندارم راضیه‏جون، به شرطى که ناصر امسال درسشو تموم کنه و تا اومدن یاسر صبر کنه، بعدش مى‏تونه بره.
راضیه دیگر هیچ نگفت و از میان پنجره اتاق به آسمان خیره شد. خانم‏جان سعى مى‏کرد میوه‏ها را در دهان عروسش بگذارد ولى لب‏هاى زن جوان قفل شده بود. فقط خیال یاسر بود که فکرش را به خود مشغول کرده بود و دورى از مادرش.
- به مامانم اینا خبر دادین خانم‏جان؟
- نه جونم هنوز که طورى نشده، بیچاره عزت تو شهر غریب هول مى‏کنه. بذار دو سه روزى بگذره مى‏گم ناصر به آقات زنگ بزنه.
وقتى ناصر به اتاق برگشت، صداى بلندگوى بیمارستان خبر از پایان وقت ملاقات مى‏داد.
یکى از خدمه از روى دستور غذا، ظرف سوپى روى میز راضیه گذاشت. زن اشتهایى براى خوردن نداشت ولى چاره‏اى نبود باید به خاطر اویى که در شکمش مى‏چرخید غذا مى‏خورد، و خورد. هر قاشقى را که به دهان مى‏برد، به زحمت سوپ آن را فرو مى‏داد و قاشقى دیگر مى‏بلعید. حتى از دیدن رنگ و بوى سوپ هم حالش به هم مى‏خورد. تا آن موقع غذاى بیمارستان نخورده بود. از همه چیز آنجا چِندشش مى‏شد، بخصوص از تماس لباس‏هاى خاکسترى و گشاد بیمارستان با پوستش، تمام بدنش مور مور مى‏شد.

وقتى ظرف نیم‏خورده غذایش را بردند، به بالشش تکیه داد و به آسمان تیره شب نگریست. یک آن دلش را از پشت پنجره به پرواز در آورد و در آسمان اوجش داد تا بالاى سر خاکریزها رسید. از همان بالا دنبال مردش گشت و پیدایش نکرد. فکر کرد او همان یک بشقاب سوپ را هم خورده است یا نه؟ مى‏دانست که خانم‏جان هم توى اتاقش نشسته است و دارد به یاسر فکر مى‏کند. خوب مى‏فهمید که او یاسر را بیشتر از ناصر و لیلا که به شیراز شوهرش داده بود، دوست دارد. پیرزن هیچ نمى‏گفت ولى راضیه خوب مى‏فهمید؛ همان طور که مى‏فهمید مادرش او را بیشتر از بقیه بچه‏هایش دوست دارد.
وقتى مهتابى بالاى سر راضیه روشن شد و چراغ اتاق خاموش، نفس زن لحظه‏اى در سینه ماند و بعد هوا لوله شد و از دهانش بیرون آمد. تخت‏هاى کنارى‏اش همه خالى بودند و همین راضیه را بیشتر مى‏ترساند. براى اولین بار در عمرش، جایى دور از خانواده بود و خوابیدن روى تخت بیمارستان را تجربه مى‏کرد. وهم و گمان به سراغش آمده بود، مى‏ترسید؛ مى‏ترسید اگر فکر و خیال برش دارد، دوباره مثل شب قبل از هوش برود.
چشم‏ها را بست و سعى کرد بخوابد، اما تصویر مرد بى‏سر جلوى چشمش نمایان شد. چشم‏ها را باز کرد و دوباره بست. خواب شب قبل رهایش نمى‏کرد. بیدار بود ولى خواب مى‏دید،
خواب مردى که فکر مى‏کرد ... ترسید، خواست فریاد بکشد. لبه ملافه را زیر دندان‏هایش فشرد. دهانش پر از طعم و بوى مواد ضد عفونى‏کننده شد. ملافه را پس زد و نیم‏خیز شد، به آسمان نگاه کرد. هیچ تصویرى از پنجره پیدا نبود، نه درختى، نه خانه‏اى و نه حتى ستاره‏اى. ظلمت شب قاب پنجره را در بر گرفته بود و تخت‏هاى خالى در زیر نور بى‏جان چراغ بالاى سرش چون اشباحى چهار دست و پا عقب و جلو مى‏رفتند.
از سالن صداى تلویزیون مى‏آمد. غرش کاتیوشا، نفیر گلوله و صداى انفجار گلوله توپ و خمپاره و بعد صداى یک سرود جنگى گوش‏هاى راضیه را پر کرد. سرود لحظه‏اى آرام و آرام‏بخش بود و لحظه‏اى ترس و تردید را در تمامى رگ‏ها و عصب‏هاى راضیه مى‏دواند.
فکر یاسر و بچه‏اش رهایش نمى‏کرد. فکر پدر که به خاطر انتقال کارخانه مجبور شده بود از اول سال نو مادرش و بچه‏ها را ببرد تهران و راضیه را تک و تنها پیش خانم‏جان و خاطرات مرخصى‏هاى یاسر بگذارد. دلش براى برادرش تنگ شده بود و دایم تصویر او جلوى چشمش مى‏آمد، تصویر روزى که دست‏ها را زیر چانه زده بود و با دقت به حرف‏هاى یاسر گوش مى‏کرد و مى‏خواست او را هم به جبهه ببرد. آن روز اصلاً فکرش را هم نمى‏کرد که با یاسر ازدواج کند. چقدر بعد از رفتن خواستگار و مادرش، مرضیه به آنها خندیده
بود، به موهاى فرفرى یاسر و نگاهى که به زمین دوخته شده بود. مرضیه شکلک در آورده و سر به سر خواهرش گذاشته و مادر گفته بود به هر چه بخندند به سرشان خواهد آمد و یاسر آمده بود.
درد هم مى‏آمد و مى‏رفت، تمام بدن راضیه درد مى‏کرد. احساس آدمى ناتوان و بیمار را داشت. فکر مى‏کرد قرار است به زودى درد بزاید و بس. دست‏هایش را بالا آورد و جلوى صورتش گرفت. انگشت‏هاى ورم کرده‏اش از خیلى وقت پیش حلقه یاسر را پس زده بودند و راضیه چقدر دلش مى‏خواست حلقه‏اش پیشش بود و مى‏توانست آن را نوازش کند. دست‏ها را به صورت گذاشت و حس کرد گونه‏هایش داغ شده‏اند و اگر آینه‏اى داشت حتماً مى‏توانست سرخى آنها را هم ببیند. انگشت‏ها را کم کم کنار کشید و خواست دیگر به هیچ چیز فکر نکند. مى‏ترسید با آن همه فکر و خیال بچه‏اش تلف شود و یا ناقص به دنیا بیاید. انگشت‏هایش روى شقیقه‏ها آرام گرفت و ناگهان دوباره تصویر مرد بى‏سر جلوى چشم‏هایش به حرکت در آمد، حتى از تصور آنچه در ذهنش مى‏گذشت وحشت داشت، چشم‏ها را بست و فریاد کشید.
پرستار هراسان درِ اتاقش را باز کرد. کلید چراغ را زد و به راضیه نگریست که بى‏قرار بود و در میان تختش به خود مى‏پیچید. همان فریاد، راضیه را
اسیر کرد، شد اسیر تخت و پایه سرم و نیش سر سوزن. پرستار سر از حالات راضیه در نمى‏آورد، زن به یک مجنون بى‏قرار بیشتر شباهت داشت تا به یک زائو. پرستار از اتاق بیرون رفت و وقتى برگشت سر آمپول توى دستش را شکست و آن را با سرنگ به سرم راضیه تزریق کرد. سرم یکپارچه قرمز شد و دوباره رنگ خون در چشمان راضیه جان گرفت. روى تخت چرخید، سرش را تکان داد و زیر لب دعایى خواند و بدنش به آرامى، سبک و بى‏حس شد و پلک‏ها روى هم غلتید و همه جا در نظرش سیاه شد.
اتاق پر از نعش بود. جنازه‏ها روى تخت‏ها و زمین تلنبار شده بودند. سفیدپوشى آمد توى اتاق. زن خواست از جایش بلند شود و فرار کند. سفیدپوش با دندان‏هاى سیاهش به او پوزخندى زد و با دستش راضیه را هُل داد روى تخت و تند تند چند گلوله پنبه توى بینى و گوش‏هاى راضیه فرو کرد. زن خواست فریاد بکشد ولى گلوله‏اى دیگر در دهانش جاى گرفت. داشت خفه مى‏شد. دیگر نفسش بالا نمى‏آمد. شبحى سرگردان بالاى سرش به رقص در آمده بود. سفیدپوش ملافه را روى صورت او کشید و رفت. راضیه دست و پا زد، تقلا کرد تا بتواند ملافه را کنار بزند و وقتى ملافه به کنارى افتاد، زردى آفتاب از پشت ساختمان‏هاى روبه‏رو چشمانش را پر کرد.

نگاهى به اطراف انداخت و روى تخت نشست. سرفه‏اى کرد ولى چیزى در دهانش نبود. نفس راحتى کشید و آب دهانش را قورت داد. به تکه چسب خون‏آلودى که روى دستش جا خوش کرده بود، نگریست. چسب را کند. سرخى و کبودى زیر چسب برایش شکلکى در آورد و کش آمد، کش آمد و تمام بدنش را پوشاند. لبش را گزید، چشم‏ها را چند بار باز و بسته کرد و بلند شد. جلوى روشویى ایستاد. خودش را در آینه نگاه کرد. دیگر کبود نبود، اصلاً راضیه نبود. زنى دیگر با یک روسرى خاکسترى چرک و چروک و موهایى آشفته، با چشمانى گود افتاده و لب‏هایى پریده‏رنگ از توى آینه نگاهش مى‏کرد. باز ترسید، مدتى بود از دیدن هر کسى جز خانم‏جان و ناصر مى‏ترسید. عقب عقب رفت تا اینکه به لبه یکى از تخت‏هاى پشت سرش خورد. بهیارى در اتاق را باز کرد و کمى بعد زنى با یک سینى وارد اتاق شد.
صداى هر دو را شنید ولى اصلاً نمى‏فهمید به او چه مى‏گویند. فقط دید که دارند به زور به طرف تخت مى‏برندش. یکى توى شکمش لگد انداخت. لبخند زد و با رضایت روى تخت نشست و این بار شنید که بهیار گفت: «آفرین حالا صبحونه‏تو بخور.» و آن دیگرى سر تختش را بالا آورد.

لیوان شیر هنوز دست‏نخورده روى میز بود که درِ اتاق باز شد و راضیه از لاى در سالن دید که ساعت از هفت گذشته است. زنى که آمده بود توى اتاق لبخندى زد و گفت: «بهت نمى‏آید شلوغ‏کن باشى. شب‏کارا مى‏گفتن دیشب اینجا رو به هم ریخته بودى.» راضیه مات و مبهوت به زن نگاه کرد و او پرونده‏هاى پاى تخت را نگاه کرد و رفت و همین که خواست در را ببندد برگشت و با آن چشمان گرد و سیاهش به او نگریست. لبخند مسخره‏اى روى لب‏هایش بود که در را بست و راضیه را تنها گذاشت.
راضیه میز غذا را به عقب هل داد. پاهاى ورم‏کرده‏اش را جمع کرد و خواست از جایش بلند شود و بلند شد. کنار پنجره ایستاد و به حیاط بیمارستان نگریست. مردى آبى‏پوش برانکاردى را از کنار باغچه‏هاى حیاط به طرف پشت درختان مى‏راند.
- مى‏برنش سردخونه.
راضیه هراسان سرش را برگرداند. پیرزن خدمتکار بود که داشت همپاى او به مرد نگهبان مى‏نگریست.
- سردخونه؟
- آره اون گوشه‏س، نزدیک رخشورخونه. دو ساعت پیش تموم کرد. وقتى نگهبان از تیررس نگاه دو زن محو شد، خدمتکار به طرف تخت راضیه رفت.
- اون پرستار بداخلاقه هم ملافه‏پیچش کرد. به گمونم خوشحال بود که از دستش خلاص مى‏شه. بالاخره خود زنه هم راحت شد، سرطان داشت.
راضیه با شنیدن نام سرطان به دیوار چسبید. پیرزن سینى را برداشت و راه افتاد که برود.
- صبحونه‏تو چرا نخوردى؟
و بى‏آنکه منتظر جواب باشد، رفت. راضیه دوباره به حیاط نگریست. جوانى، نگهبان را کنار باغچه‏ها به حرف گرفته بود. دست مرد از میان آستین آبى‏اش به برانکارد چسبیده بود و وقتى که دست بالا آمد تا دسته کلیدى را در دست جوان بگذارد، چرخ برانکارد لغزید و دمى بعد به طرف خاک خیس‏خورده باغچه سُرید. نعش جنبید و لبه برانکارد به تنه درختى خورد و دستى از لاى ملافه بیرون افتاد. راضیه ناگهان جیغ کشید. نگهبان به طرف برانکارد چرخید و راضیه رویش را برگرداند.

سفیدپوشى در چارچوب در ظاهر شد و کشان کشان راضیه را به طرف تختش برد.
- مگه قرار نشد از جات تکون نخورى. الان دیگه خانم دکتر پیداش مى‏شه.
راضیه دیگر ناى ایستادن نداشت. نفس‏زنان در میان ملافه‏هاى سفید لغزید و در خودش پیچید. بهیار درجه را از لوله الکل برداشت. لوله درجه چون مارى سهمگین در دهان راضیه فرو رفت و با زهرش گلوى او را گزید.
- تبم که دارى!

هیچ نگفت، مار را قى کرد و چشم‏ها را بست. خانم‏جان داشت جلوى چشم‏هایش پر پر مى‏زد. مادرش مى‏مرد و نعش پدر با چشمانى باز به راه افتاده بود. هراسان چشم‏هایش را باز کرد. دیگر وحشت داشت دمى پلک‏ها را بر هم بگذارد. کابوس لحظه‏اى رهایش نمى‏کرد.
از آمدن و رفتن دکتر چیزى نفهمید، جز نگاه غضبناک او که توصیه مى‏کرد اصلاً از تختش پایین نیاید.
دکتر که رفت، دوباره درد آمد. درد همه وجودش را در خود پیچید و سپس در شکمش چرخید و چرخید و از گلوى راضیه بیرون پرید. یکى از همان قهوه‏اى‏پوش‏ها با چرخَش آمد توى اتاق. ملافه‏ها را عوض کرد و بى‏توجه به آه و ناله راضیه ملافه‏ها را برداشت و برد.
کمى بعد صداى جیغ و داد دو زن آمد و سپس بهیار بود که سرم به دست آمد توى اتاقش و سوزن به سرعت رگ دستش را درید. خون به شیلنگ دوید و سپس محتواى سرم تند تند خون را از شیلنگ پس زد و به رگ‏هاى راضیه سرازیر شد.

گرمى رخوت‏آلودى در جانش ریخت. با ترس چشم‏ها را بست. دیگر جنازه‏اى نبود. هیچ کس جلوى چشمش نبود. به آرامى نفسى کشید و دستش را روى شکمش گذاشت.
- تحمل داشته باش.
زنى فریاد مى‏کشید که راضیه از جا پرید. پرستار، زنى را در تخت بغلى او خوابانده بود و با کف دست به شکمش فشار مى‏داد. زن بى‏تاب شده بود و فریاد مى‏زد.
- گفتم کولى‏بازى در نیار. اگه این خونا تو بدنت بمونه بیچاره مى‏شى.
و دوباره جیغ زن را با فشارى دیگر در اتاق منتشر کرد. راضیه صورتش را برگرداند و با ترس ملافه را به سرش کشید. شنیده بود درد عمل سزارین کمتر از زایمان نیست. لبش را گزید و گوش‏هایش را گرفت ولى هر چه مى‏کرد دوباره صداى زن در گوشش طنین مى‏انداخت تا اینکه پرستار آمد بالاى سرش ایستاد. چشمان سیاه و گرد پرستار پر از جنازه‏هاى کفن‏پیچ سفید بود. کفن‏پیچ‏ها با مهربانى حال او را پرسیدند ولى راضیه فکر کرد زن مى‏خواهد خفه‏اش کند. سرش را برگرداند و با وحشت چشم‏ها را بست.
سرم تمام شده بود. بهیارى سوزن سرم را از دستش کشید و رفت. گرمى خون روى دست راضیه شیار انداخت و پایین رفت.
دیگر از تخت پایین نرفت. روزها روى تخت خوابید و پایین نیامد. خانم‏جان هم نیامد. ناصر هم نیامد. حتى هیچ کدام از دوستان و همسایه‏ها هم سراغش را نگرفتند.
چهار روز بعد سر و کله پیرزن پیدا شد. صورتش چون سیبى پلاسیده و چروک‏خورده، پر از لک شده بود. راضیه به دامان زن آویخت و لبخندى خشکیده بر لب‏هاى خانم‏جان، جان گرفت. راضیه هر چه کرد پیرزن هیچ نگفت جز اینکه بد جورى مریض شده بود و ناصر سرش به او گرم بوده. زن هر چه از یاسر و نامه نیامده‏اش پرسید، چیزى نشنید. به پشتى تختش تکیه داد و دید گل‏هاى آبى پیراهن خانم‏جان زیر چادر سیاهش پژمرده شده است. خانم‏جان همان زن همیشگى نبود، راضیه هم زنى دیگر شده بود، زنى پر از دلشوره و دلمشغولى.
- خانم‏جان اگه خبرى از یاسر دارین بگین. من دارم دق مى‏کنم. این چند روزه از وحشت و کابوس نتونستم بخوابم.
خانم‏جان هیچ نگفت، جز اینکه شنیده یکى از دوستان یاسر خبر آورده جاى او خوب است.
- نگران هیچ چیز نباش. ببخش منم با این مریضى سرم گرم آش نذرى همسایه‏ها بود. نتونستم زودتر بهت سر بزنم. راهم که دوره.
خانم‏جان رفت و باقى‏مانده امید و توان راضیه را با خودش برد. زن از لحن و نگاه مادرشوهرش هم ترسیده بود. نگاه او هم چون پرستاران و بهیاران ترحم‏آمیز و پر از سرزنش بود و یا اینکه او این طور فکر مى‏کرد. اما خانم‏جان لبخند مى‏زد، از ناصر مى‏گفت که بالاخره راهى مدرسه شده است و چون درس داشته، نتوانسته همراه او به بیمارستان بیاید، و از مادرش مى‏گفت که به زودى به اراک مى‏آید. نه هیچ خبرى نبود. خانم‏جان مثل همیشه حرف مى‏زد و مثل همیشه نگاه پرمحبتش را به او دوخته بود. اما نه، صداى پیرزن مى‏لرزید، یعنى اتفاقى افتاده بود. پدرش مرده بود، از یاسر خبر بدى رسیده بود. برادر کوچکش مثل سال گذشته از درخت افتاده بود! چه شده بود چرا هیچ کس به او چیزى نمى‏گفت. چرا خانم‏جان نگاهش را از او مى‏دزدید. چرا روسرى سیاه سر کرده بود، ولى پیرزن همیشه روسرى سیاه سر مى‏کرد. پس چرا نفسش مى‏گرفت؛ اما او همیشه موقع حرف زدن و بالا رفتن از پله‏ها صدایش مى‏لرزید و نفس نفس مى‏زد. پس طورى نشده بود، خانم‏جان همان پیرزن همیشگى بود، ولى نه ... .
راضیه هراسان نشست. خواست از تخت پایین بیاید اما به یاد حرف دکتر افتاد و بالاخره خودش را کنترل کرد. به پنجره نگریست ولى فقط نوک سرشاخه‏هاى درختان سرو پیدا بود و دیگر هیچ. آنقدر به آسمان و سرشاخه‏ها نگریست که چشمانش درد گرفت، لحظه‏اى پلک‏ها را بست. خودش را روى تخت شل کرد و ملافه را به صورتش کشید.
یاسر چفیه‏اش را چون تور ماهیگیرى انداخته بود توى هور و داشت ماهى مى‏گرفت. او هم کنار رودخانه نشسته بود و لباس‏هاى یاسر را مى‏شست. لباس‏ها را شست، حتى پوتین‏ها را هم شست. یاسر چفیه‏اش را جلو آورد و جلوى صورت راضیه گرفت. دو ماهى توى چفیه تکانى خوردند و یاسر کفش‏هایش را پوشید.
بوى ماهى مى‏آمد، ماهى‏اى که آب‏پز شده بود و آماده خوردن بود. راضیه ملافه را از روى صورتش کنار کشید و دید ظرف غذایش را روى میز گذاشتند. فهمید کنار سوپ و پیاله ماست یک تکه ماهى هم انتظارش را مى‏کشد، براى اولین بار اشتهایش تحریک شد. به یاد ماهى‏هایى بود که یاسر برایش گرفته بود. بلند شد، نشست و شنید هم‏اتاقى جدیدش که پیرزنى لاغر بود، گفت: «این غذا چه بوى بدى مى‏ده!» و ناگهان راضیه از بوى ماهى عُقش گرفت و تا صبح خوابش نبرد.
زن به آرامى از تخت پایین آمد. صورتش را شست و وضو گرفت و به طرف تختش برگشت. با اصرار او و خانم‏جان، خدمه تختش را رو به قبله چرخانده بودند تا بتواند همان جا نماز بخواند. نماز صبحش را که خواند شروع به درد و دل کرد و هى حرف زد و حرف. هر چه در دلش سنگینى مى‏کرد بیرون ریخت تا کمى سبک شود. اگر مى‏گذاشتند کسى همراهش باشد، الان داشت با خانم‏جان حرف مى‏زد و از خوابى که دیروز دیده بود، مى‏گفت از یاسر و دو ماهى که از هور گرفته بود.
صبحانه را که آوردند، پیرزن مثل شب قبل گفت شیر بو مى‏دهد و لب به چیزى نزد و از اتاق بیرون رفت. راضیه دلش مى‏خواست مى‏توانست به همسایه‏شان تلفن کند و به خانم‏جان بگوید کمى از آن مرباهاى خوشمزه‏اش را همراه با تکه‏اى از نان تازه که ناصر هر روز صبح با کلى غرغر مى‏خرید، برایش بیاورد، با یک کتاب دعا. زیر لب دعایى خواند و مرباى شیرین خانم‏جان را چشید و به خیال خودش همین که سیر شد، میز را عقب زد و روى تخت دراز کشید.
منشى بخش آمد و آمدنش طبق معمول خبر از آمدن دکتر داد. پرونده‏ها را روى میزها گذاشت و رفت. پیرزن از روى تختش بلند شد و یخچال را گشت و صدایش در آمد که چکه‏اى آب پیدا نمى‏کند بخورد. بعد با دست سالمش لیوانى را زیر
شیر آب گرفت و فقط جرعه‏اى از سر لیوان خورد و آن را روى میز گذاشت.
- عطشم، اما نمى‏ذارن آب بخورم.
راضیه سعى کرد با مهر به پیرزن بنگرد. لبانش هم با مِهر از هم باز شد و پرسید: «دستتون چى شده؟»
- شکسته، عروسم زد و دستمو شکست.
راضیه با تعجب پرسید: «براى چى؟» پیرزن فرز و چابک، هیکل نحیفش را از روى صندلى، به روى تخت کشید و گفت: «چى بگم دختر، عروساى امروزى که کارى جز این بلد نیستن. همه‏شون ناسازگارن. زنیکه خون پسرمو کرده تو شیشه، تازه طلبکارم هس.»
راضیه دیگر هیچ نپرسید تا اینکه دکتر همراه پرستار وارد اتاق شد. اول هم رفتند سراغ پیرزن. دکترش نیامده بود، و سر و صداى او بخش را برداشته بود. دکتر راضیه، حال او را پرسید و پیرزن شروع به غرغر کرد و دکتر که معلوم بود توجهى به حرف‏هاى او ندارد، گفت به زودى حالش خوب مى‏شود و گچ دستش را باز مى‏کنند. سپس رفت سر تخت راضیه. پرستار تند تند برگه پرونده بیمار را پر مى‏کرد و راضیه فقط فهمید که
چیزى به وقت عمل نمانده و ممکن است حتى فردا ببرنش اتاق عمل.
هنوز کابوس‏هاى شبانه رهایش نکرده بود که کابوس عمل هم به آن اضافه شد. از تصور اینکه دکتر چاقویش را روى شکم او بگذارد وحشت داشت. بچه‏اش درست زیر چاقو بود و او از خیال پاره شدن گوشت‏هاى شکمش به خودش مى‏لرزید.
پیرزن گفت که ده پسر زاییده است، طبیعى و بدون درد سر؛ اما چه فایده که همه بچه‏هایش بى‏وفا از آب در آمده‏اند و عروس‏ها یکى بدتر از دیگرى.
زن وقتى پیرزن را با خانم‏جان مقایسه مى‏کرد، مى‏دید واقعاً هم‏اتاقى‏اش غیر قابل تحمل است. صبر خانم‏جان زبانزد همه همسایه‏ها و فامیل شوهرش بود. پیرزن هر چه بیشتر ناله و نفرین مى‏کرد، راضیه دلش هواى خانم‏جان و مادرش را مى‏کرد. مادرى که آنقدر مهربان بود که راضیه در نبودش خودش را بچه‏اى بى‏پناه مى‏دید. خانم‏جان گفته بود که مادرش را خبر کرده‏اند، ولى خبرى نبود. مگر مادرش نامه‏اى را که ناصر به سفارش او نوشته بود، نخوانده بود که نمى‏آمد؟ مگر زن همسایه وقتى آمده بود دیدنش، نگفته بود که خانم‏جان
تلفن کرده است؟ پس چرا خبرى از مادرش نبود. کاش مرضیه و محسن هم مى‏آمدند. اما مى‏دانست که آنها باید بروند مدرسه. لابد در آن سه چهار هفته‏اى که مدرسه‏ها باز شده بود، هر دو داشتند کتاب و دفترهایشان را جلد مى‏کردند، درست مثل خودش که سال گذشته داشت با مرضیه کتاب فارسى‏اش را جلد مى‏کرد که یاسر آمد و مهرش در دل او افتاد و کتاب‏ها گوشه‏اى ماندند.
چیزى روى زمین افتاد. صدایى در بخش پیچید. سرمه‏اى‏پوش مسئول بخش این طرف و آن طرف مى‏رفت و راضیه او را از لاى درى که پیرزن باز گذاشته بود، مى‏دید.
- یعنى چه خبره؟ چرا اینقده سر و صدا مى‏کنن؟
پیرزن این را گفت و از اتاق بیرون رفت. چشمه چشمان راضیه در انتظار آمدن هم‏اتاقى‏اش سرریز شد تا اینکه پیرزن آمد و گفت مجروح آورده‏اند و همه آدم‏هاى بیمارستان ریخته‏اند توى راهروها.
یاسرى که تمام بدنش باندپیچى شده بود، در ذهن راضیه در خود مى‏پیچید. گاهى هم، تنها دستش را براى راضیه تکان مى‏داد و لبخند مى‏زد. زن ناگهان زد زیر گریه، پیرزن نگاهى به او انداخت و سپس خودش را زد به خواب.

خواب به چشمانش نمى‏آمد. مى‏ترسید، بدنش یخ کرده بود، پتو را کشید روى سرش. فردا حتماً یاسر مى‏رسید و شاید هم مادرش. یاسر مى‏آمد، قول داده بود که بیاید. مى‏آمد بالاى سرش، با چفیه‏اش عرق پیشانى او را پاک مى‏کرد و بچه را مى‏پیچید توى آن و مى‏بویید. مادرش و بچه‏ها سر و دست مى‏شکستند تا نوزاد را از یاسر بگیرند. خانم‏جان از خوشحالى دعا مى‏خواند و ناصر جلوى در اتاق به آنها خیره مى‏شد ... غریبه‏اى مى‏آمد توى اتاق، بچه
را از یاسر مى‏گرفت، بعد پرتش مى‏کرد طرف ناصر، ناصر بچه را توى هوا مى‏گرفت و بالا و پایین مى‏انداختش. بچه مى‏ترسید، مادرش جیغ مى‏کشید و خانم‏جان اشک مى‏ریخت. او گریه مى‏کرد و به بچه‏اش نگاه مى‏کرد که دیگر نفس نمى‏کشید و مرد غریبه بچه را با خودش مى‏برد ... .
نفس نفس مى‏زد که سفیدپوشى، بالاى سرش ایستاد. به بهیارى دستور تزریق سرم داد و رفت. او هم فشار خونش را گرفت و رفت. آفتاب دمیده بود. خواست بلند شود و قضاى نماز صبحش را بخواند که براى
پیرزن صبحانه آوردند. نیش سوزن سرم در دستش جا خوش کرد و پیرزن صبحانه‏اش را خورد و به او نگاه کرد. کمى بعد یکى آمد و به او سوند زد، دیگرى انگار چفیه یاسر را انداخت روى صورتش، مرده بود دیگر، نفس نمى‏کشید. چفیه کش آمده بود و مثل کفن پیچیده بود دورش. هیچ چیز را نمى‏دید ولى همه چیز برایش آشکار بود. روى تخت نبود، کنار یاسر ایستاده بود،
مى‏ترسید، مى‏خواست با او از بیمارستان فرار کند و برود. اما نه روى تخت بود، داشت نفس نفس مى‏زد. دستانش حرکت مى‏کرد. چفیه کنار رفت و او از جایش بلند شد. یاسر رفته بود، دیگر کنارش نبود. روى تخت افتاده بود وسط راهروى بیمارستان. ناگهان همه بیمارها از اتاق‏هایشان ریختند بیرون، هر کدام بچه‏اى به او دادند. روى تختش پر شده بود از نوزادهایى که همه‏شان گریه مى‏کردند. دست برد تا بچه خودش را پیدا کند، اما یکهو همه بچه‏ها مثل اینکه پر در آورده باشند، پر کشیدند و غیب شدند. گیج بود. چشمانش را بست و تصمیم گرفت که دیگر بمیرد.
ادامه دارد.