انتظار
صغرا آقااحمدى
صبح است ... سحر ... نیمهشب ... شاید هم لنگ ظهر است ... واى ... از جا مىپرم. قلبم دارد از جا کنده مىشود. زل مىزنم به ساعت رومیزى. عقربههایش نیست، افتاده انگار. مىدوم بیرون. بوى چاى دم نکشیده مىآید. توى خانه هیچ کس نیست. دنبال ساعت مىگردم. انگار جاى ساعت را عوض کردهاند، روى دیوار نیست. تندى پرده را مىکشم. آفتاب زل مىزند تو چشمهایم. «پس لنگ ظهر است». کنار پنجره کج و کوله مىشوم. گیج و منگ. «دیگر گیرم نمىآید ... تمام شده ... باید صبر کنم ... دوستى ... رفیقى ... کسى ... شاید ...»
تلفن زنگ مىزند. زنگ ... زنگ ... صداى زنگ در است انگار ... با تقلا برمىخیزم. چشمانم سیاهى مىرود. گوشى را که برمىدارم، قطع مىشود. همچنان زنگ مىزنند. گوشى آیفون را برمىدارم. صداى خانم همسایه است. نمىفهمم چه مىگوید. کلماتِ عجیب و غریب با لهجه عجیب و غریبتر. با عجله لباس مىپوشم و از خانه بیرون مىزنم. هوا گرم است، سرد است، هُرم آفتاب، سوز سرما، انگار تب و لرز کردهام. زنى ساعت مىپرسد. نگاه مىکنم. ساعت توى دستم است. ده دقیقه به دو ... یا ده و ده دقیقه ... زن نگاه نگاه مىکند و بعد مىگذرد. تو شلوغى و همهمه سر چهارراه، کیوسک روزنامهفروشى پیداست. صف روزنامه است یا تاکسى معلوم نیست. پاهایم شل مىشود. پیادهرو کش مىآید. مردم دور مىشوند ... دورِ دور. کیوسک روزنامهفروشى هم. انگار فرسنگها راه است.
راه مىروم ... راه مىروم ... وقتى مىرسم دیگر نفسم بریده. هیچ کس نیست. هیچ چیز نیست. نه روزنامهاى ... نه مجلهاى ... انگار همه چیز را بردهاند. غارت کردهاند. «سیگار، آب میوه ... آب نبات ... آدامس، چى بدم خدمتتون خانم؟» تته پته مىکنم: «یه دونه روزنامه لطفاً ...» مرد روزنامهفروش پوزخندى مىزند و چانه بىمویش را خرت و خرت مىخاراند: «تموم شد خانوم نداریم، همون اول صبحى تموم شد.» برمىگردم. تو کوچهپسکوچهها غوغاست. لبى به خنده ... لبى به بغض و گریه ... سور مىدهند ... ناله سر مىدهند ... دستهجمعى تک تک و تنها ... دخترى کنار گوشم از خوشحالى جیغ مىزند: «قبول شدم ... قبول شدم ...» ته بنبست داغ و دمکرده، دخترى آرام هق هق مىزند. معلق مىمانم ... سرگردان و آواره تو خوشى و ناخوشى «فقط یه روزنامه.» کسى ندارد ... همه را بردهاند ... غارت کردهاند ... جلوى در خانه یادم مىآید کلید ندارم. انگشتم لرزان و بىروح روى زنگ مىماند ... مىخشکد ... هیچ کس نیست. زن همسایه جعبه پر از شیشههاى آبغوره را هن و هنکنان مىآورد و کنارم مىگذارد و مىرود. دور شیشهها روزنامه پیچیده شده. آرام مىنشینم روزنامهها را برمىدارم. اسامى قبولشدگان دانشگاه است. یکى ... دو تا همه روزنامهها را برمىدارم. ل ... ل ... م ... م ... ن ... ن ... و ... و ... «پس واو کجاست؟» نیست ... نیست ... روزنامهاش نیست ... هیچ کس در خانه نیست. زنگ مىزنم ... در مىزنم ... دلهره ... اضطراب ... مشت مىکوبم. سرى از پنجرهاى سرک مىکشد. بعد سرهایى نصفه، بىپوشش و با پوشش مىخواهم فریاد بکشم «فقط یه روزنامه.» کنار جعبه آبغوره هق هق مىزنم. مادر از ته کوچه پیدا مىشود ... پدر هم ... برادرم حمید ... همه مىرسند ... با دستهایى پر از روزنامه. یکى ... دو تا ... ده تا ... پر از اسم ... پر از لام ... میم ... نون ... وحیدى ... وحیدى ... وحیدى ... ه ... ه ... ى ... ى ... نیست ... اکرم وحیدى نیست. نفسم بند مىآید ... دهانم بسته مىشود. چشمهایم تارِ تار. بعد کمکم، کمسو مىشود. روى هم مىافتد ... سنگین سنگین. شب ... سکوت سیاهى. دنگ ... دنگ. «ساعت چند ضربه نواخت؟ شب است یا صبح؟ یا سحر؟ شاید لنگ ظهر است.» چشم باز مىکنم. مادر در آستانه در اتاق در هالهاى از سفیدى و نور لبخند مىزند: «پاشو دختر، وقت سحره ... نماز اول وقت بخون و دعا کن. ان شاءاللَّه اسمت تو لیستِ قبولشدههاست پاشو عزیزم ... پاشو دخترم ...» از جا کنده مىشوم، خیس عرق. نفس عمیقى مىکشم، چند بار ... وضو مىگیرم ... دو رکعت نماز ... دعا ... دعا ... دعا. مادر یک مشت یاس رازقى مىریزد تو دستهایم. معطر و سیراب از خانه مىزنم بیرون ... .