رؤیاى سفید
بر اساس خاطرهاى از شهید مهدى حشمتىفربتول خیبرى
بوى یاسها و شکوفههاى بهارى نوازشگر روحت بود. در را که باز کردى، دیدى دستش را زده زیر چانهاش. احساس کردى نگاهش انگشتان پایت را به زنجیر بسته است. خیزى برداشتى و خودت را به کنارى کشیدى، اما باز هم نگاهش بود و نقطه قبلى. آرام در را بستى. ضربهاى به در زدى، چندین بار، ولى جوابى نشنیدى. با خود گفتى: «دفعه آخر است، اگر جواب نداد، برمىگردم.» تردید داشتى، مطمئن نبودى دستت به در رسید یا نه، که صداى آرامى گفت: «بفرما.»
در را باز کردى، این بار نگاهش را بالا آورد، مىخواستى مثل همیشه بنشینى و سر صحبت را باز کنى، تا شاید بتوانى حرفى از زیر زبانش بکشى، اما ...
نگاهش خیس بود و چشمانش سرخ، نمىدانستى بنشینى یا بروى. قدمى به عقب گذاشتى، دستت را به چارچوب در گرفتى. با خود گفتى فرصت مناسبى نیست، باشد یک روز دیگر. یک پایت توى اتاق بود و پاى دیگرت مردد، گفت: «سلام علیکم، کارى داشتى؟»
مىخواستى برگردى، خندهاى خشک و کمرنگ ترغیبت کرد. گفتى: «مثل اینکه حوصله ندارى.» دندانهاى سفیدش نمودار شد و گفت: «فکر کردم آمدهاى ازم جواب بگیرى، مىخواستم جوابت را بدهم.» برقى از خوشحالى در چشمانت دوید. از ته دل خندیدى، نمىدانستى چه کنى. چشمهایت را بستى و فریاد زدى: «آخجون! بالاخره جواب رو ازت گرفتم.» وقتى به خود آمدى، کنارش نشسته بودى، مات و مبهوت نگاهت مىکرد. دانستى زیادهروى کردهاى، سرت را به زیر انداختى و گفتى: «باید بهم حق بدى، آخه مدتهاست منتظر چنین لحظهاى هستم.»
به خود آمدى، بالاى سرش بودى، مثل همیشه نگاهش به زیر بود. ضجه زدى، ناله کردى، فکر آبرویش را نکردى. همیشه مىگفت: «نه خوشحالىات را فهمیدم و نه ناراحتىات را.» آن شب قول داد به فکر باشد، با خود گفتى: «بالاخره ما هم عروس مىیاریم تو خونهمون.»
خندید و گفت: «مىخواهى خواهرشوهربازى کنى.»
ولى خدا مىداند که اصلاً این حرفها نبود. بالاخره موافقت کرد.
دسته گل را به دست مهدى دادى و جعبه شیرینى را گرفتى، در دلت غوغایى به پا بود. نگاهش کردى. مثل همیشه آرام بود.
توى اتاق نشسته بودى، سایهاى از پشت شیشه هال آرام آرام نزدیک شد. همه داخل اتاق بودند. مادر و پدر مریم، برادر بزرگش، فقط جاى مریم خالى بود. گفتى حتماً خودش است. گفته بود پدرم خیلى سختگیر است. قلبت مىخواست از سینهات بیرون بیاید که پدرش گفت: «از نظر شخص بنده مشکلى نیست.» غرور سراپایت را فرا گرفت، احساس رضایتى در وجودت قوت گرفت. نگاهى به مادرت کردى و گفتى: «پس مریمخانم بیان تا عروس و داماد همدیگه رو ببینن.»
که پدرش گفت: «اما دخترم! من چند تا شرط دارم. اول اینکه آقامهدى جبهه و جنگ رو بذاره کنار و دوم اینکه ...»
که مهدى بلند شد. چهرهاش سرخ سرخ شده بود. گفت: «ببخشید پدرجان! با اجازه شما، دیگر شرایط را نگویید، با شرط اول نمىتوانم کنار بیایم.» سایه دختر آرام آرام از پشت شیشه محو شد.
هر وقت به مهدى مىگفتى حالا بیا بریم، شاید جایى هم باشد که با جبهه رفتنت موافقت کنن، مىخندید و مىگفت: «دیر نمىشود.»