سبز آسمونى
«مسافر من»
هرازگاهى شکایت مىکنم از بخت بد، اما
نمىگویم چرا رفتى
چرا؟
زیرا که مىدانم به سوى جادهها رفتى
شکوه جادهها آخر
پلاک یک مسافر را
به روى گردنت انداخت
سخاوت کردهام آرى که بخشیدم تو را، اما
نمىدانى و مىدانم که آن ایام رؤیایى
مرا یاد تو مىانداخت
هرازگاهى نگاهى مىکنم راهى
غروبى تو با یک ساک مىرفتى
و من در بغض دلتنگى
کلاماللَّه در دستم
تو را از عشق رد کردم
و تو آرام و پرامید
ساکَت را نشان جادهها دادى
و راهى شد صداى گامهاى تو
نمىدانم چرا بعد از تو، وجدانم به من خندید
هرازگاهى غروبى، طلوعى، آفتابى یا که ماهى
به یاد روزهاى با تو بودن
نگاهم را برایت شعله مىسازم بیایىزهرا پیراسته - قم