هوا پر از بوى رنگ است و ...
لیلى صابرىنژاد
دارند مىرُمبند. از کله سحر تا حالا صداى رمبیدن کلافهمان کرده. امیر مثل آدمهایى که عصا قورت دادهاند زل زده به دیوارهایى که روى هم وا رفتهاند؛ مثل اینکه او هم دارد لاى آن خرابىها که روى هم تلنبار شدهاند دنبال تهمانده خاطراتش مىگردد. خالهسورى هیکل نحیفش را لاى چادر ململ گلبهىاش جا داده، مرتب به پشت دستش مىزند و عصبى به این ور و آن ور سر مىزند.
مىگویم: «خاله، مىبینى بىانصاف تا رسید همه چیز را چطورى به هم زد. کاشکى مادر آن طورى رهایمان نمىکرد و نمىرفت.»
خاله عینک پنسىشکلش را از روى چشمان نخودىاش برمىدارد. دستمال را از توى جیب پیراهن چیندارش در مىآورد و اشکهایش را پاک مىکند.
مىگویم: «بس است خاله، با اشک ریختن که کارى از پیش نمىبریم.»
با لحنى اندوهگین توى صورتم زل مىزند و مىگوید: «اگر خانم زنده بود و مىدید آقابابک با خانه پدرىاش که نسل اندر نسل از آن محافظت کردهاند چه کرده، پس مىافتاد!»
و باز صداى رمبیدن بلند مىشود. نگاه آسمان مىکنم که مملو از ابرهاى تودهاىشکلى است که روى خطوط ممتدى آهسته حرکت مىکنند. صداى پرندههایى که انگار از صداى کوبش چکش و فلزها عصبى شدهاند لاى درختها مىپیچد.
امیر اما همان طور زل زده به آوار خانه. مىگویم: «امیر، باید برگردیم خانه خالهسورى!»
امیر برمىگردد و توى چشمهایم زل مىزند؛ اولین بارى است که این طورى توى چشمانم زل مىزند. نگاه صورت بچهگانهاش مىکنم. ته عدسى شفاف چشمانش تصویر خودم را مىبینم.
مادر گفته بود: «منیژه، جان تو و جان امیرم، نگذارى کسى اذیتش کند. کاشکى به دنیا نمىآمد اما چه کنم، آدم که نمىتواند جلوى اتفاق را بگیرد آینده هم قابل پیشبینى نیست. خیر سرمان مىآییم دنیا که به یه شکلى زندگى کنیم بعد هم یکهو باید بار و بنهمان را ببندیم و دنبال قافله عمر راه بیفتیم همان جایى که قبلاً بودیم ...»
خاله به سختى خم مىشود و گلدان حُسنیوسفها را که از لبه پنجره افتاده و شکسته برمىدارد.
- خانم عاشق این گل و گیاهها بود اما این پسره نگذاشت آب کفنش خشک شود. خدا رحمت کند خانم را، مىگفت: «پسر بزرگم است، تحصیلکرده است، خارج رفته است. قیّم منیژه و امیر بشود دلم امن است. سرم را مىگذارم آهسته روى زمین.»
مىگویم: «خواهر، به این طور آدمها اطمینانى نیست. انگار همیشه عجله دارند بروند. خودت که دیدى هى از قدیمى بودن خانه مىنالید.»
و دوباره حرفهاى بابک مثل نوارى ممتد توى ذهنم تکرار مىشوند ... .
بابک گفته بود: «دوره این چیزها سر آمده. اینجا اینقدر قدیمى است که با یک تقه مىرمبد روى سرمان. مىبینید که از ریشه و بُنه موریانه زده است. زندگى تویش کسالتآور است. اگر بکوبیمش، یک آپارتمان چند طبقه مىسازم.»
و مادر عصبى گفته بود: «مگر من مرده باشم؛ این خانه همه هستى و نیستى من است. توى هر گُلهاش خاطره دارم.»
بابک اما از راحتى آسانسور مىگفت و از گلخانههاى بزرگ پر از گلهاى دیفن و فیلکوس و ماهونیاها و از پولى که قرار بود از اجاره آپارتمان چند طبقه عایدمان شود و با یک چشم بر هم زدن همه چیز نونوار مىشود.
و مادر اخم مىکرد و مىگفت: «به هیچ وجه!»
خاله مىگوید: «با این روندى که پیش مىرود تا چند وقت دیگر آپارتمان ساخته مىشود و تا آن موقع زن و بچهاش را هم مىآورد.»
بعد اخمهایش را توى هم مىبرد و با تمسخر مىگوید: «لابد باید آن موقع زبان مادرىتان را هم کنار بگذارید و به زبان زنش، کجایى بود زنش؟»
مىگویم: «چکسلواکى، خاله!»
خاله نگاهم مىکند و مىگوید: «بمیرم برایت منیژه، لااقل امیر حالیش نیست اما تو هى باید بسوزى و بسازى ...»
امیر به یکباره توى چشمانم حلقه مىزند. مىگویم: «اما امیر خیلى بیشتر از من حالیش مىشود مگر نمىبینى چطورى به اتاق مادر که حالا نیست زل زده و گریه مىکند.» و باز صداى رمبیدن بلند مىشود. کارگرها با عجله فرغونها را پر مىکنند و مىریزند توى محوطه بیرون.
بابک از ماشین پیاده مىشود. یک مرد هم همراهش آمده، مردى که به عصاى آبنوسش تکیه داده و تلفن همراهش که زنگ مىخورد، لنگ لنگان از بابک فاصله مىگیرد و به یکباره نیشش تا بناگوش باز مىشود. انگار کسى آن ور خط دارد برایش لطیفه تعریف مىکند.
بابک عصبى نگاهمان مىکند. مىگوید: «باز که آمدید اینجا و زل زدید به این خرابهها. آخه کجاى اینجا تماشایى است که هر روز چادر چاقچور مىکنید و مىآیید منیژه خانم! دوباره که این دیوانه را همراهت آوردهاى. گفتم که تا اینجا آماده شود باید تحمل کنید.»
بغض ته گلویم بالا و پایین مىرود. مىگویم: «بالاخره کار خودت را کردى دو قُرت و نیمت هم بالاست.»
سگرمههایش توى هم مىرود و مىخواهد چیزى بگوید که تلفن همراهش زنگ مىخورد و او با عجله کنار مىرود.
خاله آهسته راه مىافتد و مىگوید: «مىدانم که تا چند وقت دیگر نمىگذارد از مقابل اینجا رد شویم. یارو فقط مىخواست ارث و میراث را بالا بکشد.»
دست امیر را مىکشم اما با صداى خفهاى که از ته گلویش بیرون مىآید چیزى مىگوید که مفهومش را نمىفهمم.
سرش داد مىکشم، مىگویم اگر بمانیم الان بابک مىآید و اگر بیاید مىدانى که چطور مىشود.
امیر مىدود بالاى حوض. آب حوض لجن بسته، لبههاى کاشىهایش شکستهاند.
یکى از کارگرها دکمه اره برقى را مىزند. صداى تیز اره توى گوشهایمان مىپیچد.
خاله با گوشه روسرى اشکهایش را پاک مىکند و مىگوید: «لااقل باغ را دست نمىزدند؛ گناه دارد به خدا.»
و چند لحظه بعد تنه افراها و تبریزىها روى زمین مىافتند.
مادر گفته بود: «عمر این درختها سه قدِ عمر من و شماهاست» و بارها خاطره قایم شدنش توى شکاف افراى صد ساله را تکرار کرده بود، روزى که همه دنبالش گشته و پیدایش نکرده بودند.
بابک از خارج برگشته گفته بود: «این چیزها دست و پاگیرند» و همه چیز را حراج گذاشته بود ... .
وقتى گفتم: «چطور دلت مىآید، اینها یادگارىهاى مادرند.»
با لحنى عصبى توى چشمانم زل زد و گفت: «تو دیوانهاى به خدا، یک مشت خرت و پرت عهد بوق به چه درد کسى مىخورد. مادر که مرده دستش از این دنیا کوتاه است. این چیزها به چه دردش مىخورد.»
گفته بودم: «لااقل تفنگ قدیمى پدر را براى یادگارى بگذار.»
نگاهم کرده و تلخ خندیده و گفته بود: «تو هم باید بروى وردست این عتیقهها توى موزه، خواهرجان! تجدد، نوآورى و پیشرفت، تو این چیزها چه مىدانى. واقعاً برایت متأسفم. پس توى آن دانشکده خراب شده چه بلغور کردى. آن ور دنیا دارند توى کره مریخ خانه مىسازند، روى کره ماه گل و گیاه مىکارند، آن وقت تو مثل مادر، چهارچنگولى چسبیدهاى به چند تا آفتابه لگن عهد حجر، ول کن این چیزها را. اما تقصیر ندارى، خدا بیامرزدشان پدر و مادر را، تمام عمرشان را با این چیزهاى پوسیده سر کردند و اسم این زندگى را گذاشتند یک زندگى ایدهآل.»
خاله نگاهى به من و امیر مىاندازد و مىگوید: «اگر اینجا بمانیم جز ناراحتى هیچى عایدمان نمىشود راه بیفتید برویم.»
دست امیر را مىگیرم و مىکشم دنبال خودم، اما حاضر نیست همراهم بیاید.
مىگویم: «تا چند وقت دیگر برمىگردیم به خانه خودمان.» امیر اما زل مىزند توى چشمانم. بوى رطوبت خاک، بوى فرسودگى که روى هم تلنبار شده، زیر دماغم مىزند و گذشته مثل گیجى مفرطى توى ذهنم دور مىخورد. امیر به جریان آبى که توى شکم جوى پَت و پهن کنار خیابان راه افتاده خیره شده است. خاله به سختى خودش را روى صندلى ایستگاه اتوبوس جاى مىدهد و به دورها خیره مىشود، شاید دارد به روزهایى که توى خانهمان کنار مادر لحظههاى زندگى را توى رُفت و روب و ترشى انداختن و چهلتکهدوزى و خاطره تعریف کردن مىدید، فکر مىکند.
اواخر تابستان بود یکهو گریهاش گرفته بود و به مادر که ناخوشاحوال شده بود گفته بود: «خانم، اگر شما نبودید من توى این دنیا میان این همه آدم غریبه مىبایست کجا بروم؟»
مادر نگاهش کرده بود و بعد با مهربانى دستش را فشار داده و گفته بود: «اینجا خانه توست. اما جانِ تو و جانِ بچههایم اگر یک وقتى رأى آدمیزاد است سرم را گذاشتم روى زمین، نگذارى دلتنگى کنند؛ مخصوصاً منیژه که دختر دلنازکى است. امیر هم که خودت مىدانى ...»
و خاله بلند گریه کرده و چند بار گفته بود: «خدا نکند خانم، من بمیرم. شما هنوز آرزو دارید اما من چه، من که کس و کارى ندارم چرا نمیرم.»
مادر نگاهش کرده بود و گفته بود: «چه مىگویى سورى، فکر نکن به خاطر کارهاى خانه بوده که تا حالا نگهات داشتهام نه، من بدون تو نمىتوانم زندگى کنم. تو در حقم مادرى کردهاى. بچههایم را تر و خشک کردهاى، شاید تقدیر بود که پیش ما بمانى.» بعد آهى از ته دل کشیده و دست خاله سورى را فشرده بود و با لحنى توأم با تحکم و اندوه گفته بود: «مىدانم که بهار را نمىبینم سورى!»
و ما گریه کرده بودیم. اما کاش مادر نمىرفت. چقدر دلم مىخواهد بلند گریه کنم مثل آن روز که مادر دیگر از توى جا بلند نشد. مادر لاى ملحفههاى چلوار توى خودش مىپیچید و مىدیدم که دارد مىمیرد اما هى به خودم دلدارى دادم، هى به او دلدارى دادم. اما مادر مىخواست توى خانه بمیرد، مىگفت دلم مىخواهد هر صبح پنجره را باز کنید و دوباره بوى گل و گیاه را توى ریههایم بریزم. انگار داشت از دور نگاهم مىکرد و من مىترسیدم، مىترسیدم که برود و تنها بشوم. امیر بىاو بىتاب شده بود و خاله که گریه مىکرد و دلدارىمان مىداد، گریه مىکرد. خانه بدون مادر مثل قفس بود. قفسى که هر لحظه محدودتر و کسالتآورتر مىشد.
* * *
بوى رنگ تازه فسفرى که روى دیوارهاى اتاق زده شده و تا خروجىِ درها نقش بسته، توى سرم مىپیچد. امیر به پردههاى اُخرایىرنگى که تمام پنجرهها را پوشانده خیره شده. از پنجره آپارتمان به خیابان که مثل خط عمودى توى پنجره مماس شده خیره مىشوم.
خاله زل زده به شومینه و با اندوه مىگوید: «یادش به خیر آن موقعها کرسى مىگذاشتیم و همه دورش جمع مىشدیم. خانم عاشق زمستان بود، مىگفت گرما آدم را کلافه مىکند، آدم را پیر مىکند.»
امیر از پلهها بالا و پایین مىرود و کلمات نامفهومى از دهانش مىریزد بیرون. مىگویم: «خاله، چقدر دلم براى خانه خودمان و مادر تنگ شده.»
خاله در حالى که کمى جابهجا مىشود، مىگوید: «آدمها هم آدمهاى دیروز، خدا بیامرزد مرحوم پدرت را، کى مثل بابک اینقدر براى پول حرص مىزد، همه هَمّ و غمّش راضى کردن خانوادهاش بود. مىگفت پول چرک دست است، مىآید و مىرود و هى به مادرت توصیه مىکرد که هر چقدر مىتواند به این و آن کمک کند. اما نمىدانم برادرت به که رفته، که هى راست مىرود و هى چپ مىآید، مىگوید: «با این همه امکانات که برایتان فراهم کردهایم نق نق هم مىکنید؟ واللَّه ناشکرید، قدر نشناسید!»
اما اصلاً فکر نمىکند که ما یک عمر آن طورى زندگى کردهایم و عادت به این خانههایى که عینهو قفسند نداریم. همهاش به خاطر پول این کارو کرده.»
مىگویم: «خاله، اینجا هم بد نیست همه چیزش مدرن و شیک است، جمع و جور است، کم کم عادت مىکنى.»
اما او توى خودش فرو رفته، انگار دیگر حواسش به من نیست. دلم مىخواهد مادر را صدا کنم که بگویم دلم برایش تنگ شده، که بگویم خاله و امیر اینجا احساس خوبى ندارند، که بگویم اینجا نه حوض دارد، نه باغچه و همهاش حس مىکنم در و دیوار این خانه چیزى را از من قاپیدهاند، اما بابک مدام مىگوید: «عادت مىکنید. زمان همه چیز را عوض مىکند.» اما چند ماه گذشته و چیزى عوض نشده. شاید هم بابک راست مىگوید. شاید هم تا چند وقت دیگر اصلاً یادمان برود که ما یک مادر داشتیم با یک خانه که قد هزار سال عمر داشت، با آن همه خاطره. اما نه حق با خاله است، آدم با خاطرههایش زنده است و زندگى مىکند. از آن همه خاطره زنده حالا فقط این صفحه گرامافون را برایمان گذاشته اما مدتهاست که آن را یک گوشهاى گذاشتهام. و خاله دیگر طاقت آن آهنگهاى قدیمى را ندارد. خاله مثل بچهاى مىزند زیر گریه، مىگوید: «آن موقع آقا عاشق این صفحهها بود. خانه بهشت بود و انگار صداى بهشتىها از تویش بلند مىشد.» امیر با چشمهاى ساکت و تسلیم نگاهم مىکند، با چشمهایى که انگار بلاتکلیفى توى آن شکلى دوّار گرفته و صداهایى که همیشه شبیه اعتراض است از دهانش شنیده مىشود، صدایى که انگار شبیه صداى هیچ آدمیزادى نیست.
و من دوباره از پنجره به بیرون خیره مىشوم. کارگرها دارند با عجله فرغونها را پر و خالى مىکنند و چقدر صدا شنیده مىشود. صداى آدمهایى که با عجله از پلههاى آپارتمان بالا و پایین مىروند و صداى پنکه و صداى تلویزیون و صداى باز و بسته شدن باعجله درها و پنجرهها و هیاهوى بچهها، و یاد همه روزهایى مىافتم که همه کنار هم بودیم؛ روزهایى که مادر روى صندلى راحتى مىنشست و لبخند مىزد و امیر سرش را روى زانوهایش مىگذاشت و ... .