نویسنده

 

یکصدمین شماره‏
قصه‏هاى شما (100)

مریم بصیرى‏

زخم پاییز
نجمه جوادى - قم‏

زشت مخوف‏
طاهره براتى‏نیا - قم‏

ناکامى در خشم‏
سیدسیف‏الدین سیدموسوى - قزوین‏

غروب گل‏آلود
سیداحمد موسوى - زنجان‏

در حالى صدمین شماره «قصه‏هاى شما» را پشت سر مى‏گذاریم که با این شماره، چهاردهمین سال انتشار «پیام زن» نیز پایان مى‏یابد.
«قصه‏هاى شما» از اولین شماره خود در بهمن‏ماه سال 1375 تا به حال هدفش تنها آشنایى بیشتر دوستان جوان نویسنده با داستان و بررسى آثار داستانى آنان بوده است.
با توجه به اینکه اغلب نویسندگان جوان اشکالات مشابهى در آثارشان دیده مى‏شد، مطلبى در نُه قسمت با نام «نکاتى در باره قصه‏نویسى» در سال 1377 و 1378 منتشر شد و به آموزش عناصر داستان اختصاص یافت.
«نورمن میلر» داستان‏نویس آمریکایى که تا به حال دو بار برنده جایزه ادبى پولیتزر شده، توصیه مى‏کند: «به کسانى که استعداد نویسندگى دارند پیشنهاد مى‏کنم هر چه سریع‏تر در نزدیک‏ترین کلاس نویسندگى ثبت‏نام کنند.»
توصیه ما نیز در طول شماره‏هاى پیش همیشه این بوده که دوستان از رفتن به کلاس‏هاى آموزش عناصر و کارگاه داستان و همچنین شرکت در جلسات نقد داستان غافل نشوند. علاوه بر این مطالعه کتاب‏هایى که به آموزش عناصر داستان مى‏پردازد و خواندن آثار کوتاه ایران و جهان در جهت آشنایى بیشتر با نگارش و پرداخت داستان کوتاه بسیار مفید و لازم است.
برخى دوستان توصیه‏هاى ما را جدى گرفتند و تجربیات خوبى را هم پشت سر گذاشتند و حتى توانستند با تلاش خود به صورت مکاتبه‏اى از شهر و روستایشان با حوزه هنرى تهران در ارتباط باشند و داستان‏نویسى را آموزش ببینند و گواهى کلاس‏ها را دریافت کنند. دوستان بسیارى هم همت کردند و پا به پاى نظرات ما آثارشان را بارها و بارها اصلاح کرده و دوباره به مجله ارسال کردند.
اما دوستانى هم بودند که شاید علاقه واقعى به داستان‏نویسى نداشتند چرا که هیچ هزینه‏اى براى آموزش خود پرداخت نمى‏کردند. حاضر به رفتن به کلاس و یا خریدن کتاب و یا حتى مطالعه بیشتر نبودند و با اولین مشکلى که در کارشان مى‏دیدند، قید داستان‏نویسى را مى‏زدند و ناگهان همان طور که خودشان و یا آثارشان در دفتر مجله پیدا مى‏شد به همان سرعت مى‏رفتند و یا دیگر اثرى ارسال نمى‏کردند. این دوستان گاه خود را نویسنده مى‏دانستند و تحمل نقد و نظر را نداشتند و گاه حوصله آموزش؛ و گمان مى‏کردند اگر در خانه بنشینند و گاه‏گاهى چیزى بنویسند، اثرشان مى‏شود داستان و باید حتماً به چاپ برسد.
دوستانى هم بودند که اولین اثرشان به قول خودشان رمان‏هاى قطور حتى در دویست صفحه بود که انتظار داشتند اثرشان بى‏کم و کاست در مجله منتشر شود که متأسفانه به دلیل عدم آشنایى با داستان، کارشان زحمتى کم بهره بود و تمامى دفاتر به نویسندگان برگشت داده شد. هر چند برخى هنوز در فکر انتشار آثارشان به صورت کتاب بودند که در نهایت به نتیجه‏اى هم نرسیدند و هیچ ناشرى حاضر به چاپ اثرشان نشد.
و برخى که با همان اولین و یا دومین اثرشان اصرار داشتند که حتماً آثارشان چاپ شود و توصیه‏هاى ما را براى اصلاح کارشان عملى نمى‏کردند و حرف‏شان این بود که اگر کار اول‏شان چاپ شود حتماً دلگرم شده و کارهاى بهترى مى‏نویسند. اما این نویسندگان نوپا گویا فراموش کرده بودند که حتى در صورت چاپ اثر ضعیف‏شان در هر نشریه‏اى اگر واقعاً روزى نویسنده شدند از خجالتِ چاپ چنان اثرى، حتماً آن مجله را براى همیشه پنهان مى‏کردند.
قصه‏هاى «قصه‏هاى شما» بسیار است؛ گویا توقعاتى بى‏جا، اصرارهاى فراوان، تلفن‏ها و نامه‏هاى مکررى که نشان از آن داشت مفهوم «نابرده رنج گنج میسر نمى‏شود» به فراموشى سپرده شده و هر کسى هر وقت قصه دلتنگى‏اش را نوشت و یا در اوج نوجوانى به اولین مشکل عاطفى برخورد کرد، مى‏تواند نویسنده باشد و باید اثرش هر طور شده چاپ شود.
اما جالب اینجا بود که گاه با توجه به اصرار برخى دوستان و یا اصلاحات بسیارى که انجام مى‏دادند و عاقبت دل ما را براى چاپ اثرشان نرم مى‏کردند دوستان خودشان از شهرهایى دیگر نامه مى‏فرستادند که اگر نوشته‏اید آن داستان ضعیف است چرا چاپش کرده‏اید و چرا آثار ما را چاپ نمى‏کنید و همان دوستان گویا یادشان رفته بود که گاه داستان‏ها براى نمونه و ذکر اشکالات‏شان چاپ مى‏شد و نقاط ضعف نیز ذکر مى‏شد تا هم نویسنده و هم دیگر دوستان به صورت عینى با مفهوم و مشکل مورد نظر آشنا شوند.
اما آنچه در پایان صد شماره براى ما مهم است، همراهى دوستان و علاقه‏مندان واقعى «قصه‏هاى شما»ست. دوستانى که نه از سرِ بیکارى و شور و حال و جوانى و تصور شهرت و غیره به داستان روى آورده‏اند، بلکه به خاطر علاقه و هدفى که دارند همچنان قلم مى‏زنند و تلاش مى‏کنند جزو نویسندگان جوان فردا باشند.
قابل توجه تمام داستان‏نویسان جوان باید عرض کرد مطالعه کم و آشنا نبودن با عناصر داستان موجب مى‏شود آثار آنها نه تنها از لحاظ فنّى هیچ شباهتى به داستان نداشته باشد و فقط روایت یک خاطره و یا گزارشى از دیده‏ها و شنیده‏هایشان باشد، بلکه از لحاظ محتوایى نیز ره به جایى نبرد.
متأسفانه موضوعات تکرارى که اغلب آنها از تصورات عاشقانه نویسندگان جوان‏شان نشأت مى‏گرفت، ذهن دوستان بسیارى را درگیر کرده و تصورشان این بود که آن سوژه بسیار زیباست و تنها به ذهن خودشان خطور کرده است در صورتى که فقط به همین بخش، داستان‏هاى بسیارى با همان سوژه رسیده بود و لااقل چندین داستان خوب با همان سوژه قبلاً در نشریات دیگر و یا کتاب‏ها چاپ شده بود.
تمامى این مسائل به این برمى‏گردد که برخى دوستان به دلیل مطالعه کم نمى‏دانند سوژه‏هاى آنها بارها و بارها و حتى به بهترین شکل قبلاً چاپ شده است. هر چند این را هم باید قبول داشت که هیچ سوژه بکرى در جهان نمانده است که در حوزه ادراک بشرى بگنجد و کسى تا به حال در مورد آن قلم نزده باشد. پس مشکل، تنها تکرارى بودن نیست بلکه باید نگاه نو و ساختارى جدید براى سوژه‏اى به ظاهر تکرارى و بى‏مایه انتخاب کرد تا اثر، جذاب شده و همپاى دیگر آثار مشابه خودنمایى کند و گرنه نوشتن در باره سوژه‏اى که دیگران بسیار بهتر از آن را نوشته‏اند چه حُسنى براى نگارنده‏اش دارد!
و اما این حق را هم به ما بدهید که خواندن همه آثار دوستان در این صد شماره با وجود خطهاى نازیبا، ضعف‏هاى نگارشى بسیار و ویرایش‏هاى غلط، جداى از اشکالات داستانى تا چه میزان ذهن ما را درگیر کرده است و چقدر دل‏مان مى‏خواهد با وجود تلاشى که براى فعال کردن ذهن دوستان کرده‏ایم، نتایج مثبتى هم ببینیم و شاهد چاپ کتاب‏هاى دوستان باشیم و یا لااقل آثارى قابل توجه از آنان بخوانیم.
پس اگر قصد دارید واقعاً داستان‏نویسى را ادامه دهید قلم بردارید و بنویسید و بنویسید و پاره کنید و دوباره بنویسید و اثرتان را برایمان بفرستید. اما اگر هدف‏تان تنها ارسال خاطرات‏تان است و یا مطالبى که تحت حال و هواى خاصى نوشته‏اید و دیگر قصد ندارید به نوشتن ادامه دهید و یا حاضر نیستید از لحاظ ادبى خودتان را تقویت کنید، نه تنها ما، بلکه خودتان را هم خسته مى‏کنید و بعد از مدت‏ها به دلیل سرخوردگى و چاپ نشدن آثارتان از نوشتن و خواندن هر چه داستان است دلزده مى‏شوید.
در طول صد شماره «قصه‏هاى شما» و در طول نه سال گذشته در مجموع 780 داستان در مجله بررسى شده است. بماند همان طور که برخى علاقه بسیار به مشهور شدن دارند و مى‏خواهند حتماً اسم‏شان و اثرشان در مجله چاپ شود، برخى نیز تمایل نداشتند که اسمى از آنها در مجله باشد و یا اینکه دیگران نقد آثارشان را بخوانند لذا در کنار این داستان‏ها که در «قصه‏هاى شما» بررسى شده است، بیش از 200 داستان به درخواست نویسندگان‏شان به صورت حضورى، مکاتبه‏اى و یا حتى تلفنى بررسى شده است.
در این صد شماره، 410 دختر و 88 پسر با سن و مشاغل مختلف برایمان داستان فرستاده‏اند. البته با توجه به اینکه از این تعداد برخى به دلیل فرستادن آثار مکرر چندین بار اسم‏شان محاسبه شده است. این دوستان، آثارشان را از شهرهاى: اصفهان، اندیمشک، اردبیل، بروجن، بوشهر، بایگ، تهران، تبریز، تربت حیدریه، تربت جام، جم، چابکسر، خلخال، خوانسار، خمین، دزفول، داراب، زنجان، سرپل‏ذهاب، شیراز، شهرکرد، شهرضا، شوش‏دانیال، شاهرود، شهربابک، على‏آباد کتول، قزوین، قم، قائمشهر، کاشان، کرج، کرمانشاه، گرگان، گلدشت، گناوه، گنبدکاووس، گیلانغرب، مشهد، محلات، مبارکه، مراغه، محمودآباد، مسجدسلیمان، نائین، نجف‏آباد، نیریز، نوشهر، نهبندان، نصرآباد، همدان، هشترود و یزد و گاه روستاهاى این شهرها برایمان ارسال کرده بودند.
از خیل آثار رسیده، برخى داستان‏ها که اشکالات کمترى داشتند در خودِ بخش اصلاحات انجام شده و آثارى که اشکالات بیشترى داشتند موارد دقیقاً اشاره شده و با ویرایش جدید، کپى اثر براى نویسندگان‏شان ارسال مى‏شد تا کارشان را بازنویسى کنند و گاه بعد از یک و یا حتى چهار و یا پنج بار بازنویسى داستان از سوى نویسنده، کار آماده چاپ مى‏شد؛ که در نهایت 58 داستان کوتاه و چندین داستان کوتاه کوتاه در بخش «قصه‏هاى شما» منتشر شد.
و اما مى‏پردازیم به صدمین شماره و امیدواریم در سال آینده و از شماره صد و یک به بعد، شاهد آثار پربارتر شما در حوزه ادبیات داستانى باشیم.

* * *

نجمه جوادى - قم‏

خواهر عزیز، هر چند اثرتان را دوباره‏نویسى و برایمان فرستاده‏اید ولى هنوز اشکالاتى در بیان و زبان دارد. حوادث داستان در پس جملات کوتاه و بریده بریده و گاه بسیار طولانى سرگردان هستند.
پرداخت موضوع از سویى و پرداخت نثر از سویى دیگر، دو اصلى هستند که باید پا به پاى همدیگر داستان را پیش ببرند. موضوع را توانسته‏اید با توجه به بازنویسى مجدد قدرى اصلاح کرده و به زندگى روزمره زنى بیوه و کارگر بپردازید که به نظر کارگران مرد و ارباب طعمه‏اى متحرک است که مى‏توان راحت به آن دست یافت. هر چند ارباب را دلیل قطعى و اصلى بیوه شدن زن براى رسیدن به او عنوان کرده‏اید.
با وجود اینکه کار در مزرعه زعفران و باغ انار هر دو از لحاظ فضاسازى زیباست ولى به نظر مى‏رسد اگر حتى به یکى از این دو مکان اشاره داشتید و آنجا را به زیبایى براى خواننده وصف مى‏کردید و از این وصف، کاربردى لازم براى داستان مى‏یافتید، موفق‏تر بودید. با این جابجایى مکان فقط کمى توصیفات و جملات بیشتر شده‏اند در صورتى که هیچ بهره‏اى داستانى از آنها نبرده و مثلاً نشان نداده‏اید که مزرعه زعفران ویژگى خاصى دارد که زن در آنجا دچار مشکل دوچندان مى‏شود و ... .

از سویى دیگر، این زن بسیار منفعل است و هیچ تلاشى براى بهبود وضعیت خود نمى‏کند لذا هر مردى جرئت مى‏کند پشت سر و یا جلوى روى او، وى را بازیچه زبانش کند. ویژگى یک قهرمان خوب در داستان، کشمکش جدى با نیروهاى منفى است. در صورتى که قهرمان شما مى‏گذارد هر کس هر چیزى که مى‏خواهد بگوید و وى فقط نظاره‏گر باشد. شاید در جهان واقع چنین امرى گاه پسندیده هم باشد ولى در جهان داستان نشان از ضعف نویسنده در پرورش قهرمان دارد. در ادامه اثر اصلاح‏شده شما را با هم مطالعه خواهیم کرد. موفق باشید.

طاهره براتى‏نیا - قم‏

دوست عزیز، اثر شما در فضایى سرد، وهم‏انگیز و خیالى بیشتر به یک تابلوى نقاشى سبک اکسپرسیونیستى شباهت دارد که پر از زوایاى عجیب و مختلف زندگى با نورهاى تند و تاریکى قالب است.
اگر بخواهیم دقیق‏تر به داستان شما بپردازیم باید بگوییم اثرتان به «رئالیسم جادویى» پهلو مى‏زند. در این سبک نوشتارى واقع‏گرایى جادویى به کمک نویسنده مى‏آید تا او تمامى عناصر غیر ملموس و حتى گاه باورهاى شخصى و تصورات غلط خود را با استفاده از لحن خاص این سبک در نظر خواننده واقعى جلوه دهد.

نوع لحن در «رئالیسم جادویى» بسیار مهم است چرا که با بهره گرفتن از همین لحن است که نویسنده به چیزى که مى‏خواهد مى‏رسد و فضایى را که لازم دارد خلق مى‏کند.
در داستان‏هاى «رئالیسم جادویى» دو عنصر واقعیت و تخیل چنان در هم ادغام مى‏شوند که تمام وقایع خیالى، واقعى به نظر مى‏رسند.
در اثر شما هم وجود شبحى که در روى بلندترین ساختمان شهر نشسته است و با هدفى نامعلوم ساعت‏ها را عقب و جلو مى‏کند، نشان از همین ادغام دارد.
این شبح به نوشته شما جایى به دو میلیون و سیصد و بیست و یک هزار و دویست و بیست و یکمین ساعت مچى‏اش نگاه مى‏کند، یعنى مى‏تواند چند میلیون ساعت دیگر هم به دست داشته باشد و با توجه به اینکه ظاهر او را در اندازه یک آدم معمولى تصور مى‏کنید، مچى که این همه ساعت را در خود جاى دهد فقط در همان حیطه خیال و در آمیختن با واقعیت، خودش را نشان مى‏دهد.
پیردخترى نیز با این شبح همکارى مى‏کند تا دختر جوانى سر قرارش خوابش ببرد. مهم‏ترین واقعه‏اى که در میان عناصر خیالى بى‏شمار و گاه قابل باور اثر شما، کارتان را به «رئالیسم جادویى» نزدیک‏تر مى‏کند، تبدیل شدن دختر به پرنده‏اى است که فارغ از ساعت‏هایى که شبح دستکارى مى‏کند، هر روز سرِ ساعت مشخصى به انتظار مردى که مى‏خواهد او را ببیند، ثانیه‏شمارى مى‏کند. جالب‏تر از همه هم این است که این ساعت فرضى دختر به دلایل نامعلومى دستکارى نشده است و او همیشه درست سرِ ساعت پَر مى‏کشد و از ادراک وى دخترى متولد مى‏شود که مى‏تواند به جاى او زیر بزرگ‏ترین ساعت دیوارى شهر همچنان در انتظار مردى که او را درک مى‏کند، منتظر بماند.
هر چند در لایه‏هاى درونى اثر شما پیامى روشن آشکار است ولى شخصیت‏هاى واقعى و خیالى شما براى رساندن مخاطب به این پیام تلاشى نمى‏کنند.
از سویى دیگر باید دقت کنید دیالوگ‏هاى بهترى بنویسید. گفتگوى دختر و پیردختر بسیار ساده و عادى هستند طورى که هیچ مطلبى را در خود ندارند و حتى اگر گفتگویى رد و بدل نکنند هیچ اتفاقى در داستان نمى‏افتد. در ضمن اگر دیالوگ‏ها را به صورت محاوره مى‏نویسید سعى کنید تمام جملات محاوره باشد نه فقط یک کلمه از آنها!
همچنین در انتخاب افعال و جمله‏بندى‏هاى خود بیشتر دقت کنید. مثلاً در جمله «لبخند روى لبش نقش داشت.»، «نقش داشتن» فعل مناسبى نیست و باید از افعال مربوط به مصدر «نقش بستن» استفاده مى‏کردید و یا در «آدم‏ها با قطره‏هاى چرب باران متجسد مى‏شدند.» علاوه بر اینکه فعل هیچ ارتباطى با معنى جمله ندارد، جزو فعل‏هاى ثقیل و سنگینى است که در داستان کاربرد ندارد و به درد مقاله‏هاى به فرض علمى مى‏خورد.
خوب است با توجه به این تخیل قوى خود مطالعات‏تان را در عرصه آثار «رئالیسم جادویى» افزایش دهید و با مهارت تمام در این حیطه قلم بزنید.
موفقیت همواره با شما باد.

سیدسیف‏الدین سیدموسوى - قزوین‏

برادر گرامى، داستان شما نمونه‏اى از آثارى است که با یک حادثه و اتفاق کوچک شروع شده و به حادثه‏اى بزرگ‏تر ختم مى‏شود. چیزى که در صفحات حوادث روزنامه‏ها به وفور یافت مى‏شود.
همان طور که از عنوان لودهنده کارتان مى‏توان حدس زد؛ مردى خشمگین، به نیت خریدن نان براى افطارى که ساعت‏ها از آن گذشته است، از خانه خارج مى‏شود ولى تصادف کرده و پس از بازگشت به خانه بر اثر عصبانیت و بگومگو بر سرِ نان با همسرش، وى را مى‏کُشد و خود نیز راهىِ تیمارستان مى‏شود.
در شروع اثرتان توصیفات و تصاویر زیبایى از خیابان‏هاى خلوت بعد از افطار مى‏دهید ولى دیگر حق ندارید على‏رغم رانندگى بدِ برخى رانندگان، در داستان به مستقیم‏گویى بپردازید و از روش نادرست رانندگى و مشکلات اجتماعى رانندگان سخن بگویید. یا اینکه به طور مستقیم به دیوانگى و به قول خودتان مُخ معیوب قهرمان اشاره کنید. اینها چیزهایى هستند که خواننده خود باید از محتواى داستان و از توصیفات شما به آن پى ببرد.
این مستقیم‏گویى تا به آنجا پیش رفته است که در پایان داستان بعد از بسترى شدن مرد در تیمارستان حکم مى‏کنید که او بالاخره روزى بیرون مى‏آید و به سزاى عملش مى‏رسد. بعد مثل نتیجه‏گیرى انشاهاى مدرسه، از آرامش در بین خانواده‏ها و فرزندان سخن مى‏گویید و از توکل به خدا و ... .
هر چند تمامى این موارد لازم‏الاجرا هستند ولى نباید به این صورت به خواننده منتقل شوند. اثر شما به طور غیر مستقیم باید نشان‏دهنده محاسن آرامش در خانواده باشد و اینکه خشم بى‏جا موجب وارد آمدن صدمات جبران‏ناپذیر مى‏شود؛ نه اینکه خودتان در یک اثر ادبى، ناگهان قصد نوشتن مقاله‏اى تربیتى و اجتماعى را داشته باشید و گاه و بى‏گاه در میان جملات داستان و خصوصاً در پایان آن بخواهید دیگران را پند دهید.
در یک اثر ادبى، نویسنده باید با استفاده از تکنیک‏هاى داستانى اثرش را به مخاطب ارائه دهد و پیامش در خط به خط اثرش گنجانده شده باشد نه اینکه تمام حرفش را جمع کند و در انتها به خواننده بگوید؛ چنین آثارى مخاطبان امروزى را بسیار دلزده خواهد کرد. موفق باشید.

سیداحمد موسوى - زنجان‏

برادر محترم، هر چند داستان کوتاه و خوبى نوشته‏اید ولى موضوعى که به آن پرداخته‏اید باید بیش از اینها رویش کار شود.
قهرمان داستان شما زنى تنهاست که شوهرش قید مسئولیت زندگى را زده و مى‏خواهد از زن سوء استفاده غیر اخلاقى کند. حال قهرمان شما قصه زندگى‏اش را به راننده یک تاکسى مى‏گوید که در حال فرارى دادن او از خانه شوهر است. هر چند راننده جوانمردى مى‏کند و حاضر مى‏شود زن را در مسیرى دشوار و سنگلاخ به نزد خانواده‏اش ببرد اما جا داشت شما بیشتر به هر دو شخصیت اصلى توجه داشته باشید. راننده‏اى که دایم به زن ایراد مى‏گیرد و از اینکه او را آواره بیابان کرده است مى‏نالد، ناگهان با شنیدن یک جمله، غیرتى مى‏شود و تصمیم مى‏گیرد به زن کمک کند. حال فکر کنید اگر راننده مانند شوهر زن و خانواده او، بى‏غیرت و بى‏مسئولیت بود چه اتفاقى مى‏افتاد.
شخصیت‏ها باید مدام درگیر مشکلاتى باشند که در بستر داستان براى آنها ایجاد مى‏شود و مشکل فعلى زن، متقاعد کردن راننده براى رساندن وى است ولى این متقاعد کردن با راحت‏ترین شیوه یعنى بیان کردن تمام وقایع زندگى‏اش عملى مى‏شود که به نظر شگردى داستانى نیست و زود همه چیز لو مى‏رود. موفق باشید.

زخم پاییز

نجمه جوادى‏

زن ایستاد کنار دیوار کاهگلى خانه و تکیه داد به درخت انار. بوى نا و نمِ خاک پیچید توى دماغش. چشم‏هایش را بست. صداى گریه کودک زن را به خود آورد. زن دامن سیاه و بلندِ چین‏چینش را کمى بالا گرفت و از میان بوته‏هاى خارى که نمناک بود رد شد و رفت توى اتاق کاهگلى که سقفش ترک خورده بود و با نم نمِ باران سست‏تر مى‏شد.
ارباب همیشه وعده مى‏داد و مى‏گفت فصل انار که تمام شود چند روزى مى‏روند دهات‏شان تا بعد که گل‏هاى زعفران موسمش برسد. زن بقچه‏اى را که رویش گل‏هاى سفید و قرمز بود برداشت و رفت به طرف باغِ اربابى.
همه زن‏ها آمده بودند. انتهاى باغ دیده نمى‏شد. دور تا دورش با حصارِ آجرى بلندى پوشیده شده بود. زن از کنار هر کس رد مى‏شد، اخم‏هاى آنها را مى‏دید و چرخش دامن‏ها را و بعد لب‏هایى که باز و بسته مى‏شدند. یکى از مردها که تازه آمده بود، رفت کنار دیوار ایستاد و بقچه‏ها را نگاه کرد که چیده شده بود کنار چینه دیوار. دست‏هایش را به کمر زد و بلند گفت: «اِى بقچه ثریا هُکُجَس؟ مخ مَمْ از شلغمونه کِه اُبیاوُرده بُخارُم.»(1)
زن رنجیده از جسارت مرد، با چشم‏هاى عسلى‏اش به این طرف و آن طرف نگاهى انداخت و بچه را روى پشتش بست و رفت کنار زن‏هاى دیگر و افتادند به جان درخت‏هاى انارى که از سنگینى، شاخه‏هایشان به زمین رسیده بودد. ثریا کنار درخت بیست و پنج ساله ایستاد، انگار هم‏سال بودند. دست‏هاى سیاه و زُمختش را بالا گرفت و زیر نورِ آفتاب پاییزى نگاه‏شان کرد. پوست دست‏هایش مثل انارِ ترشى که از سرما خشک شده باشد، ترک خورده بود. زن رگه‏هاى نازک خون را بین شیارهاى دستش دید که چطور در سوزِ تند صبح پاییز دَلَمه مى‏بستند.
ارباب ایستاده بود توى ایوان گچبرى‏شده و تا زن را دید از پله‏هاى چوبى پایین دوید؛ سکندرى خورد و آمد کنار درخت انار و نشست روى صندلى که مدام دنبالش مى‏بردند. زن صداى به هم خوردن استکان و نعلبکى را توى دست‏هاى ارباب شنید. سرکارگر با اشاره دست چپ ارباب که جاى زخم بزرگى رویش بود همه را براى دانه کردن انارها صدا زد تا بروند باغ کنارى. زن تا خواست برود، ارباب بلند شد و پَر روسرش را گرفت و در نگاه زن خواند که هنوز سالى از مرگ شوهرش نگذشته است. ثریا راهش را کشید و رفت و ارباب تلوتلوخوران کنارى ایستاد و رفتن زن را تماشا کرد و ندید که ثریا گریه مى‏کند.
بوى رب انار داغ پیچیده بود میان درختان باغ و ثریا نشسته بود کنار زن‏هاى دیگر که مدام با هم پچ‏پچ مى‏کردند. تا دخترى کنار ثریا مى‏نشست، با اشاره چشم و ابروى مادرش بلند مى‏شد و زن بیشتر در خود فرو مى‏رفت. صداى قل‏قل دیگ مى‏آمد و صداى هى‏هى‏کشیدن مردها، که زن دلتنگ مردش شد. مردها دو به دو مى‏ایستادند روى کیسه‏هاى بزرگ قرمز از دانه‏هاى انار و دست‏هایشان را مى‏انداختند روى زانوها و پاهایشان را فشار مى‏دادند. مردِ او کسى بود که با اشاره پاهایش آب یک کیسه انار گرفته مى‏شد و بعد کف پاهایش تا آخر زمستان زخم بود و زن هر شب کف پاها را چرب مى‏کرد تا شیارهاى پاشنه پا بیشتر از آن از هم باز نشود.

چشم که باز کرد همه رفته بودند تا بقچه‏هایشان را بردارند و بروند گوشه‏اى توى آفتاب گُله گُله بنشینند. ثریا و پسرش هم گوشه‏اى کنار درخت انجیرى بى‏برگ نشستند و زن شلغم‏هاى پخته را گذاشت جلوشان. قاسم دست‏هاى کوچکش را مدام بالا و پایین مى‏برد و ثریا شلغم‏ها را با نوک انگشت‏هاى زخمش له مى‏کرد و در دهان پسرش مى‏گذاشت. زن وقتى مردها را دید که کنارى نشسته‏اند و با ولع نان و شلغم مى‏خورند دوباره یاد مردش افتاد، مردى که به دستور ارباب به شکار رفته بود و وقتى به جاى سهم گوشت شکار، جنازه شوهرش را آوردند، ثریا از حال رفته بود. ارباب خودش آمد تا به او بگوید چه شده و با آن چشم‏هاى هیزش مدام زن را ورانداز کرد و زن که لباس‏هاى عیدش را پوشیده بود، تنها به قاسم دوماهه‏اش فکر مى‏کرد که تلو تلو خورد و افتاد جلوى پاى ارباب. ثریا تا چند روز از قاسم خبرى نداشت. یکى او را شیر مى‏داد، دیگرى لباس‏هایش را عوض مى‏کرد و یکى مى‏خواباندش و او گوشه‏اى توى تاریکى خزیده بود.
با صداى سرکارگر همه رفتند سرِ کار. دیگر براى انگشت‏هاى زن ناخنى نمانده بود. همه ترک ترک شده بود و سیاه، سرِ انگشتانش مى‏سوختند. سرکارگر جلو آمد و از ثریا خواست تا قاسم را به او بدهد تا ارباب ببیندش، اما ثریا بچه را نداد. فکر کرد نکند ارباب مى‏خواهد سربه‏نیستش کند. تنها گفت بچه شیر نخورده و همان جا نشست روى زمین و روسرى‏اش را روى قاسم کشید و سینه‏اش را گذاشت توى دهان او. لب‏هاى کوچک پسرش از سرماى تند پاییز زخم شده بود، شیر با رگه‏هاى نازک خون از گلوى بچه پایین مى‏رفت.
سرکارگر کمى دورتر از او خم شده و دانه‏هاى انار را از روى زمین‏هاى تازه‏باران‏خورده برمى‏داشت و مى‏خورد. زن چشم‏هایش را بست. بچه را روى پشتش محکم کرد و بلند شد. سرکارگر رفته بود توى آفتاب و دست‏هایش را به هم مى‏سایید. ثریا چشم‏هاى خسته‏اش را بست، روسرى سیاهش را روى صورت سفیدش محکم کرد و موهاى طلایى‏اش را که از گوشه روسرى بیرون آمده بود با دست پنهان کرد و طورى که مرد نبیندش در میان درختان گم شد.
ارباب روزى دو بار به کارگرها سر مى‏زد و هر دفعه مى‏آمد کنار زن مى‏ایستاد و حرف مى‏زد و ثریا ترسیده و معذب هیچ نمى‏گفت.
اولین ستاره که توى آسمان کویر دیده شد، همه رفتند تا استراحت بکنند. زن فکر کرد باید فرار کند، اما هیچ کس نمى‏توانست از دیوارها بالا برود. شاید این خشت‏ها را پدرش براى خانه ارباب ساخته بود. زن یادش آمد روزهایى را که با خواهرهایش به کنار تنوره‏هاى آجرپزى مى‏رفت و بازى مى‏کرد. یادش آمد آخرین بار فقط زبانه‏هاى آتش را دیده بود که از اتاقک گلى خانه‏شان بالا مى‏رفت و او جیغ‏هاى کودکانه‏اى مى‏کشید و بعد یاد زن‏عموى بدخُلقش افتاد و امر و نهى‏هایش، و همان وقت بود که ثریا آرزو کرده بود کاش با خانواده‏اش سوخته بود.
ثریا کنار دیوار کاهگلى خانه راه مى‏رفت و پشت قاسم مى‏زد. کودک آرام و قرار نداشت. یکى از زن‏ها گفت: «نباد هُروى شلغمو شیرِشْ مى‏خوا.»(2) و زن دوباره بچه را راه برد.
نزدیکى‏هاى صبح دیگر چشم‏هایش نمى‏دید. سکندرى خورد و دستش را به زمین گرفت، بچه را خواباند و خودش کنار دیوار، نشسته خوابش برد. وقتى چشم باز کرد هیچ کس دور و برش نبود. یکى از زن‏ها آمده بود تا بقچه نان و شلغمش را ببرد که ثریا از خواب پرید و گفت: «چه شودَه، ظهرست، یا رَب ارباب بیامَده؟»(3) زن که رفت، ثریا بلند شد و رفت کنار قاب چوبى در. قاسم را گذاشت و آمد کنار حوض کوچکى که آبش به سبزى مى‏زد. یکى از مردها آمد و نشست لب حوض و تا خواست چیزى به ثریا بگوید، سایه ارباب را روى سرش دید با آن شلاق سیاه. مرد دوید و خودش را رساند به بالاى درخت تا انارها را بچیند. ارباب آمد و ایستاد، با همان هیبت همیشگى و پوتین‏هاى چرمى که هر سال از اول پاییز تا آخر زمستان پایش بود. داد زد: «هیچ کس نباید برود دهاتش. امروز حرکت مى‏کنید طرف روستاى ییلاقى من، زعفران‏ها مانده روى زمین.» و زن که سایه ارباب رو سرش سنگینى مى‏کرد، سرش گیج خورد و افتاد روى زمین و وقتى چشم‏هاى عسلى‏اش را باز کرد، زن‏ها دورش را گرفته بودند و او از میان دامن‏هاى چین‏واچین و رنگارنگ‏شان قاسم را دید که روى پاهاى مردى با چکمه‏هاى چرمى نشسته و بازى مى‏کند.
صبح بعد از نماز، همه رفتند دهات ییلاقى. ارباب نصف روز استراحت داده بود. زن لباس‏هایش را عوض کرد. روسرى نقره‏اى‏اش را به سر کرد و پاى برهنه دنبال همه زن‏هاى دیگر راه افتاد. وقتى رسید، ارباب داشت به همه مى‏فهماند که تا ده روز دیگر باید همه زمین‏ها گل‏هایش چیده شود و زعفران‏ها از میان گل‏ها جدا شود و گرنه از دستمزد خبرى نیست و زن، قاسم را روى پشتش محکم کرد و ارباب برق روسرى نقره‏اى ثریا را دید و لحظه‏اى ایستاد و بعد سوار اسبش شد و بتاخت رفت.
صداى گرگ مى‏آمد و با صداى تیرى قطع مى‏شد. زن چشم از آتش برنمى‏داشت، دست‏هایش را گرفت جلوى دهانش و ها کرد. ارباب اشاره کرد بیاید و چایى بخورد. زن این پا و آن پاکنان دوباره نشست و خم شد روى گل‏هاى زعفران، تند تند و دودستى. چکمه‏هاى ارباب توى گِل‏ها فرو مى‏رفت و انگشت‏هاى پاى زن هم. باران نم نمک مى‏بارید. ارباب گفته بود هیچ کس حق ندارد برود خانه. باران تندتر شده بود. به هر کس یک پارچه کتانى کهنه دادند و بعد ارباب با شلاقش زده بود توى سر کلوخ‏هاى نمیده جلوى پایش و سوار اسبش شده و بتاخت رفته بود.
زن یادش آمد که وقتى قرار بود روز جشن درو گندم ارباب بیاید چقدر خوشحال بود. نشسته بود کنار دیوار. وقتى خان آمد همه بلند شدند و او حواسش پىِ مردش بود که وسط میدان چوب‏بازى مى‏کرد و وقتى چوب‏دستى سیاه ارباب آرام روى دوشش پایین آمد، بلند شد و دامن چین‏چین آبى‏اش را جمع کرد و دیگر چشم‏هاى ارباب را فراموش نکرد؛ چشم‏هایى که به او دوخته شده بود. مردش که آمد، خان دست گذاشت روى دوش او و گفت که از هفته دیگر فصل شکار است و او باید بیاید شکارگاه، با زنش؛ و مرد به اکراه پذیرفته بود.
ثریا با تشر سرکارگر از جا بلند شد. از همه عقب مانده بود. دست‏هاى زخمش را با گوشه دامن گلدارش پاک کرد و شروع کرد به چیدن ردیف گل‏هاى بنفش جلوى رویش. تند تند و دودستى، از میان سبزه‏هایى که تمام زمین را تا پاى کوه پوشانده بود. زن پسرش را روى دوشش جابجا کرد، سینه‏اش خس خس مى‏کرد. جلویش زمین سبزى بود پر از رگه‏هاى بنفش که مى‏شد قطرات باران را روى آن دید. سرکارگر ایستاده بود و پارچه کتان را روى سرش کشیده بود و مدام حرف مى‏زد. زن به آسمان نگاه کرد؛ دیگر خورشید توى آسمان نبود و اولین ستاره شب را مى‏شد بالاى بلندترین کوه کویر دید.

پى‏نوشتها: -
1) این بقچه ثریا کجاست؟ من فقط از شلغم‏هاى او مى‏خورم.
2) نباید روى شلغم‏ها شیر مى‏خورد.
3) چه شده؟ ظهر شده، ارباب آمده یا نه؟