آخرین فانوس چهلچراغ
صغرا آقااحمدى
مىترسم دیر شود، خیلى دیر. وقتى عَلَمها و کتلها را بردند و چهلچراغ را، باید عجله کنم.
- لباس سیاهم کجاست و آخرین فانوس؟
حمید لباسم را نشان مىدهد و مىگوید: «امسال نشد سال دیگر، چهلچراغها همیشه فانوس مىخواهند.»
فانوسم را پیدا مىکنم، نو نو است اما خاموش؛ وقت روشن کردنش را ندارم. مىروم به کوچه، به خودم که مىآیم مىبینم کفش پایم نیست. پاى برهنه کنار خیل آدمهایى که سیاهپوشاند.
- به کجا مىروند این خیل عزادارى؟
همه مىروند، دسته دسته، هر دستى یک عَلَم، کُتل، چهلچراغ ... «نه، نه، چهلچراغها را نبرید، فانوس، یک فانوس کم دارد، آخرین فانوس که باید امشب روشنش کنم. سى و نه شب است که فانوس مىبرم.» و حالا امشب، شب عاشوراست. امشب، کربلا غوغاست. امشب ...
چهلچراغها همه مىسوزند، چهل تکه نور ... فقط آن چهلچراغ ... کجاست؟
مىروم به سوى تکیه. از کوچه پسکوچههایى که پر از عطر شیر است و شربت و قیمه. توى کوچه تنگ و باریکى مىپیچم که نور نیست. تاریکِ تاریک.
- نکند برقها رفته اینجا، کاش فانوسم روشن بود.
- چشمهایى تو تاریکى برق مىزنند، جلوتر که مىروم زنى التماس مىکند: «پسرم گمشده، تو پسرم را ندیدى؟ گمشده.»
- نکند من هم گمشدهام. اصلاً اینجا کجاست؟ تکیه کدام سوست؟
خیلى دیر شده، حتماً دیر شده. پیرزنى پشت زن مىایستد و پسرکى و پیرمردى و دیگر نمىتوانم تشخیص بدهم. صورتشان معلوم نیست، تاریک است همه جا ... فقط برق زنجیر است تو هوا و صدا: «شب عاشوراست امشب ... کربلا غوغاست امشب ...»
مىپرسم: «پس چرا این کوچه تاریک است امشب؟»
صدایى تو تاریکى کش و قوس مىخورد: «منتظر فانوس هستیم، فقط نور فانوس اینجا را روشن مىکند. هر سال این کوچه نذر چهلچراغ است، وقتى چهلچراغها بیایند ... زن تو تاریکى التماس مىکند: «پسرم گمشده، تو مىتوانى؟»
- نه نمىتوانم، بىفانوس نه.
فانوسم را رو دست مىبرند. «نکند فانوسم را بىمن ببرند.»
مىخواهم فریاد بزنم، اما دهانم قفل است. کلیدش تو تاریکى کوچه گمشده. کاش حمید اینجا بود. حمید گفته بود: «نرو ... با هم مىرویم. امشب دو سه بیت شعر افتاده تو سرم، مىخواهم بنویسم، اگر الان ننویسم، حسم مىخشکد.»
خشک شده بودم وسط کوچه، کف پاهایم مىسوخت و اعماق وجودم که شاید قلبم بود. دیر شده، خیلى دیر. «نکند فانوسم را ببرند بىمن و چهلچراغها را.»
دهان زن دوباره به التماس باز شده که ناگاه ذرهاى نور تو تاریکى سوسو مىزند و بعد جان مىگیرد. یک دایره نور، بزرگ مىشود، بزرگتر، صورتها ناگاه پیدا مىشود و کوچه و خودم و دستها؛ هر دست بیرقى، کُتلى، و چهلچراغى توى دستهاى تواناى یک مرد.
- چرا خاموش است فانوسهاى چهلچراغ؟
فانوسم را همچنان مىبرند، دست به دست، و بعد ناگاه چهل فانوس روشن مىشود.
چهلچراغ روشن، دسته راه مىافتد. قفل دهانم باز مىشود. «نکن اى صبح طلوع ...»
زن ته کوچه مانده اما، و هنوز مىپرسد: «پسرم گمشده، همه چیز را دود کرد و گم شد، توى دود گم شد، تو دود.»
فانوسم را برمىگردانند، دست به دست، گرم مىشوم، تو نور محو مىشوم. آنقدر که تا تکیه مىتوانم بدوم، زن اما لنگ مىزند. من سر کوچه، او ته کوچه. صبر مىکنم تا او برسد اما نمىرسد، چشمهایش دنبال گمشده است. شاید کنج خرابهاى، کنار خیابانى، توى جوى.
فانوس را بالا مىگیرم تا زن بهتر ببیند. دسته مىپیچد تو خیابان، جایى که پر از چهلچراغ است و علم و کتل. «نکند چهلچراغ مرا هم بردهاند، نه، سى و نه شب است که فانوس مىبرم. فقط همین یک شب مانده. آخرین شب، آخرین فانوس.» زن مىرسد. دستش را مىگیرم و مىروم، ته خیابان تکیه پیداست، چراغهاى سبز سردرش را مىبینم؛ دستهایم مىلرزد و پاهاى زن؛ نمىتواند همان جا مىماند و مىافتد به سرفه و گریه.
- پسرم گمشده، خدا، پسرم.
وسط خیابان مىمانم، دسته رفته است. اما عطر علم و کتل و زنجیر مانده تو هوا. دیرم شده، خیلى دیر. مىخواهم زن را بگذارم و بروم که فانوس به پت پت مىافتد.
- نکند خاموش شود و امشب دیگر روشن نشود.
مىمانم، خیره به چراغهاى سبزِ دور تا چشمان زن روشن مىشود و دلش هم.
- حتماً پیدا مىشود، پیدا مىشود پسرم امشب.
و راه مىافتد؛ راه مىافتیم تو دایره نور فانوس. درِ تکیه بازِ باز است و هیچ کس نیست. خلوتِ خلوت. همه رفتهاند. دسته دسته، علم و کتلها را هم بردهاند و دل مرا هم. فانوس را بالا مىگیرم
و مزه تلخ بیخ گلویم را قورت مىدهم؛ «بردهاند، حتماً بردهاند.» و تو تکیه مىچرخم، مىگردم، لرزان و گریان. دایره نور مىچرخد با من. در و دیوار، سقف و آینهکارىها ... آنجا تو تکهاى از آینه، جمعى از نور سبز مىلرزد. برمىگردم. کنج تکیه، آنجا که پرده سبزى آویختهاند نورانى است. مىروم، آهسته
مىروم، لنگ مىزنم، مىرسم، خلاصه مىرسم. پرده را آرام کنار مىزنم، چهلچراغ من آنجاست، سى و نه تا فانوس روشن، تنها جاى یک فانوس خالى است. فانوس را در جاى خالى مىگذارم. چهل فانوس نذر امام حسین و سبک مىشوم. آرام و راحت، مىخواهم راه بروم، تو تکیه بدوم، پاى ستونى بخوابم، دعا بخوانم، بنشینم، زار بزنم.
زار مىزنم پاى چهل فانوس روشن. زن هم مىآید و کنار من مىنشیند و دانه دانه فانوسها را مىشمرد؛ به چهل که مىرسد دستهایش را بلند مىکند: «پسرم، اگر پیدا شود، سالمِ سالم، بىدود و خمارى.» و بعد چشمهایش جمع مىشود، کوچک و ریز، یک قطره آب و مىچکد. دستهایش را مىگیرم و بلندش مىکنم. حالا وقت رفتن است، باید ببرند فانوسها را.
- نذر کن مادرجان، نذر کن.
زن چهل فانوس نذر مىکند، یک چهلچراغ دیگر، و برمىگردیم. حمید آنجاست، ساعتها منتظر تا چهلچراغِ نذرى مرا ببرد. شعرش را نوشته، او هم سبک سبک، با هم راه مىافتیم چهل فانوس روى دوش حمید و من. باید به خیابان برسیم، به دسته، به موج، به جایى که پر از چهلچراغ است.