روسرى آسمانى
رفیع افتخار
این روزها موجودى باطراوت و دلپذیر در زیر پوست تنم جوانه مىزند. جوانه مىزند و متین و باوقار در وجودم ریشه مىدواند. از خود مىپرسم آیا این موجود دوستداشتنى همان بهار عظیم نمىباشد؟
به راستى فردا بهار خواهد شد؟ همان بهارى که بویش را حس مىکنم و بویش مىکنم. از خود مىپرسم آیا بهار مىآید تا نقشآفرین سراپرده وجودم گردد؟
بهار را من دوست دارم و مىستایم با تمام مهربانىهایش و لطف ویژهاى که به من ارزانى مىدارد. و وقتى یاد مهربانىهاى مام طبیعت مىافتم، از خود مىپرسم آیا من مهربانتر از دیروز، مهربانتر از گذشته و مهربانتر از فصلهایى که خواهند آمد و خواهند گذشت خواهم بود؟ و آیا نباید میل به مهربانى و دوست داشتن را حاصل صعود بىهمتاى انوار طلایىرنگ بهار در وجودم بدانم؟
این روزها که بىمحابا مهربانى در خود غرقهام داشته حس تحریک کننده و وسوسه عجیبى به سوى روسرى مادر مىکشاندم. این روسرى که یادگار مادر عزیزم است و چندى است سراغش نرفتهام.
مادر من، روزى که هنوز بهار نبود روسرىاش را به من بخشید و در گوشم نجوا داشت: «موعد بهار که شد و تو غرق مهربانى بودى آن را بر سرت بینداز و در کنار سفره هفتسین بنشین.»
مىروم روسرى را از گنجه در مىآورم. چنان نرم و لیطف است که در دستانم قرار نمىیابد. چون مار مىلغزد و خود را از میان دستانم مىرهاند. اما من رهایش نمىسازم. مىخواهم به تمامى بر فرش زیر پایم بگسترانمش اما حیفم مىآید. آن را سخت و محکم به سینه و قلبم مىفشارم و مىبویم. روسرى بوى مادر را مىدهد. به ناگاه به یاد خاطرات گذشته فرو مىروم و قطرات اشک از چشمانم سرازیر مىشوند. اشکها روى گونهام فرو مىغلتند و بر روسرى یادگارى مادر مىریزند.
*
مادر گفته بود: «13 سال داشتم. روزى، در عبور از خیابانى بر چشمم نشست. از میان ویترین مغازهاى آویزان بود. در نظرم چنان زیبا و دوستداشتنى آمد که همان اوّل به دلم نشست. به همین دلیل مدتها خیره آن گشتم. در آن حالت متوجه شدم روسرى به من لبخند مىزند و با گوشهایم مىشنیدم که با من حرف مىزند. روسرى به من اشاره مىکرد و مىگفت: بیا،
جلوتر بیا، نترس بیا. ببین چه قشنگم. بیا و مرا بخر و با خودت از اینجا ببر. تو با وجود من زیبا خواهى شد.
من مدتى در این فکر و خیالها بودم اما طولى نکشید که به خود آمدم. من چارهاى نداشتم جز اینکه روسرى را فراموش کنم. آرى، من مجبور بودم آن را فراموش کنم. شروع کردم به دویدن. با آخرین توانى که در خود سراغ داشتم مىدویدم. مىخواستم بروم و روسرى را فراموش کنم. بالاخره به آخر خیابان رسیدم. خیابان را تا انتها رفتم اما پیشتر نمىرفتم. قدمهایم یاراى جلو رفتن نداشتند. نمىتوانستم از آن روسرى دل بکنم. برگشتم و باز مشغول تماشایش شدم. روسرىِ دوستداشتنى داشت به من مىخندید. دستش را روى دلش گذاشته بود و بلند بلند مىخندید. از خندهاش خندهام گرفت و جرئت پیدا کردم. جلوتر رفتم. مىخواستم به آن دست بزنم و لمسش کنم. با احتیاط اما شوق، دستم را به طرف صورتش پیش بردم اما به ناگاه دستم بر شیشه سرد و سخت ویترین نشست. بىاختیار عقب نشستم، چشمها را بسته و آه کشیدم. این هم از زندگى ما!
در آن زمان ما از جمله آدمهایى بودیم که از گرسنگى شکمشان به پشتشان چسبیده است؛ زرد و تکیده. بنابراین همانند دیگر اجناس گرانقیمت مجاز بودم روسرى را از پشت ویترین تماشا کنم. همین و بس. دیدن و نداشتن. چیزهاى زیادى مىدیدم که حسرت داشتنشان بر دلم مىماند. آرى، من در آن شرایط به یاد فقر وحشتناک و بدبختىهایمان افتاده بودم. آیا چارهاى جز فراموش کردن آن روسرى زیبا داشتم؟
به طرف خانه به راه افتاده بودم. تا به خانه برسم هزار جور فکر و نقشه جورواجور در سرم مىآمد و مىرفت. تلاش مىکردم روسرى را فراموش کنم اما گویى آن روسرى زیبا و دوستداشتنى جادویم کرده بود.
در خانه، خودم را به آیینه رساندم و در آن تاب خوردم. در خیالم روسرى روى سرم بود که جلوى آیینه ایستاده بودم. با آن روسرى محشر مىشدم. با خود اندیشیدم: آیا چه مىشود اگر آن روسرى مال من باشد؟
روزهاى دیگر نیز به آن مغازه رفتم و از پشت ویترین به تماشاى روسرى دلربا نشستم. تا یک روز که در خود دل و جرئت یافتم و پا به مغازه گذاردم. با ترس و لرز قیمت روسرى مورد نظرم را از فروشنده پرسیدم.
مرد فروشنده نگاهى کوتاه و سرسرى به سر و وضعم انداخت و با صدایى زق زقو گفت که آن روسرى هرگز تناسبى با من نخواهد داشت. در پسِ حرفش نیش گزندهاى بود. لکن من از تک و تا نیفتادم و اصرار ورزیدم. فروشنده که سماجت و حضورم در مغازهاش ناراحتش مىکرد، براى خلاصى از دستم قیمتى را گفت. از شنیدنش بىاراده پا پس کشیدم. آنگاه سر را پایین انداخته و بىصدا از مغازه خارج شدم. خوب مىدانستم در خواب هم نمىتوانم صاحب آن روسرى بشوم. غمگین و افسرده راه خانه را در پیش گرفته بودم در حالى که همچنان آن روسرى نازنین پیش چشمانم بود و با من حرف مىزد. به خانه که رسیدم گوشهاى خزیده و در خود فرو رفتم.
گفتم که، ما خانواده ندارى بودیم. به زور شکممان را سیر مىکردیم. با این وجود و با درک این واقعیت باز هم نمىتوانستم و قادر نبودم آن روسرى گرانقیمت را از یاد ببرم. در تلاطم اندیشه به فقر و رنجهایمان بودم که به ناگاه فکرى از خاطرم گذشت. به سرعت خود را به مادر رسانده و خواستم اجازه دهد پا به پایش در خانههاى مردم کار کنم. مادربزرگت سخت مخالف بود. اما من آنقدر پافشارى و گریه کردم تا قبول کرد به شرط اینکه بعد از مدرسهام باشد و در روزهاى تعطیل.
به مادرم نگفتم براى چه به پول احتیاج دارم. نمىتوانستم حقیقتش را بگویم. گفتم براى خرج مدرسه لازمم مىآید. مادربزرگ تو مىترسید من مدرسه را رها کنم و مثل خودش بىسواد شوم. او مدام در گوش من مىگفت آدم بىسواد کلفت مىشود.
خلاصه، از آن روز به بعد کار کردم و پولم را در گوشهاى قایم مىکردم. هر پولى که در کف دستم مىگذاشتند فکر مىکردم یک قدم به روسرى محبوبم نزدیکتر شدهام. در عین حال از هر فرصتى استفاده مىکردم و به سراغش مىرفتم؛ دستم را روى شیشه ویترین مغازه مىکشیدم و باهاش حرف مىزدم. با آب و تاب برایش از خودم تعریف مىکردم و امیدوارش مىکردم در اولین فرصت بخرمش و با خود به خانه ببرم.»
مادر نفسى چاق کرد و ادامه داد: «روزها از پى هم مىآمدند و مىگذشتند و من همچنان کار مىکردم. حالا، پوست دستهایم از بابت لباس شستن و سبزى پاک کردن ترک برداشته و زخم شده بودند. اما براى من این چیزها اهمیتى نداشت. من آن روسرى را مىخواستم و براى به دست آوردنش حاضر بودم دست به هر کارى بزنم.
دیگر داشتیم به پایان سال نزدیک مىشدیم. بله، درست است، هنوز به خاطر دارم. یک هفتهاى به نوروز مانده بود. به سراغ پولهایم رفتم و با دقت و وسواس چند بار آنها را شمردم. اما، افسوس، هنوز کم داشتم. من پیش خود نقشه کشیده بودم روز اوّل سال نو روسرى را بر سرم داشته باشم. با این وجود ناامید نشدم. آن چند روز باقىمانده را هم کار کردم. سختتر و بیشتر. روز پنجم که گذشت با هیجان پولهایم را شمردم متأسفانه هنوز کم بودند. از زور ناراحتى روى کف سرد اتاق نشستم و سرم را میان دستهایم فرو بردم. بهار مىرسید و من نتوانسته بودم پول خرید روسرى را تهیه کنم. خستگى روزها کار سخت در تنم آمده بود. آیا من در رسیدن به هدفم شکست خورده بودم؟ داشت گریهام مىگرفت.
فکر مىکردم تمام آرزوهایم خزان شدهاند. مشتم را باز کردم و به پولهایى که با جان کندن به دست آورده بودم نگاه کردم. اسکناسها در دست عرق کردهام مچاله شده بودند. در این حال ناگهان تکانى خوردم. نه، نباید، نباید تسلیم مىشدم. آن روسرى فریبا مال من بود و باید صاحبش مىشدم. به فکرم رسید نزد فروشنده بروم و از او مهلت بگیرم تا بعداً بقیه پولش را پرداخت کنم. خودم را آماده مىکردم تا اگر قبول نمىکرد التماسش بکنم. با این فکر و خیالها بود که از خانه بیرون دویدم و پا به خیابان گذاشتم.
هر چه به روسرى محبوبم نزدیکتر مىشدم بر شدت شوق و اضطرابم افزوده مىشد. خیلى دلتنگِ روسرى بودم. آن چند روز آخر سال را به دلیل امتحانات و کار، به سراغش نرفته بودم و حالا دلم مىخواست بال در مىآوردم، پرواز مىکردم و هر چه زودتر به او مىرسیدم. مىدویدم و مىرفتم. هر چه نزدیکتر مىشدم، قلبم تندتر مىزد. صداى طپش قلبم را به وضوح مىشنیدم و وقتى بالاخره به مغازه رسیدم قلبم داشت از جا کنده مىشد. با اشتیاق فراوان نگاهم را بر محل همیشگى استقرار روسرى در ویترین دوختم. اما، آه خداى من! آیا اشتباه نمىکردم؟ روسرى نبود! روسرى زیباى من پشت ویترین نبود! آیا درست مىدیدم؟ آیا من درست آمده بودم؟ چشمهایم را چند بار مالیدم. نه، مغازه، همان مغازه بود فقط روسرى غیبش زده بود. با پریشانى چندین بار همه زوایاى ویترین را کاویدم. گیج و متحیر از خود مىپرسیدم روسرى من کجا ممکن است رفته باشد؟
سراسیمه وارد مغازه شدم. تشویش و نگرانىام به حد نهایت خود رسیده بود. زبانم شده بود عین یک تکه چوب. مرد فروشنده تا مرا دید شناخت و نگاه عصبانى و ملامتبارش را به من دوخت. مُشت پُرِ پولم را به طرفش دراز و دهان باز کردم. به هر جان کندنى بود منظورم را رساندم. مرد فروشنده نگاه تحقیرآمیزى به سر تا پایم انداخت و به سردى گفت روز گذشته آن را به یک مشترى پولدار فروخته است. از شنیدن این حرف به ناگاه جلوى چشمانم تیره و تار شد و کوفتگى روزها کار در خانههاى مردم به تنم دوید. دیگر نمىتوانستم چیزى بگویم. یعنى چیزى نداشتم تا بگویم. سرم را پایین انداخته و مأیوس و دلشکسته از درِ مغازه بیرون زدم.
در راه برگشت به خانه تمام وجودم را غم فرا گرفته بود. هوا سرد بود و آسمان بالاى سرم آویزان و پر چروک.
گنجشکهاى نحیف و لاغر را مىدیدم که از سوز سرما به هر سو مىپریدند. لب مىگزیدم تا جلوى گریهام را در حضور مردم رهگذر و میان خیابان بگیرم. اما به خوبى احساس مىکردم که گریه توى صورتم است. دستهایم را ها مىکردم و مىرفتم. شب آخر زمستان بود. فردایش قرار بود سال نو تحویل بشود.
در خانه، براى خودم تا دمدمهاى صبح گریستم. سوسوى ستارهها را از میان گنبد سرمهاىرنگ آسمان مىدیدم و با خدا درد دل مىکردم. تا که سایه خواب بر من نشست. نمىدانم چه شد و کى شد و چطور شد که خوابم برد.
سحر گذشته بود که با سرما و بوى پوست پرتقال چشم گشودم. چشم گشودم و ناگهان در جایم نیمخیز شدم. کنار رختخوابم کادویى بود. ناباورانه اما با شتاب کاغذش را باز کردم. آه! خداى من! باور کردنى نبود!
روسرى من! روسرى که من آن همه دوستش داشتم! از شدت هیجان روسرى را در دستان گرفته و همچون موجودى عزیز و والا به خود فشردم و بوییدم و بوسیدم. روسرى بوى بهارنارنج مىداد. بارها و بارها آن را جلوى چشمان خود گرفته و نگاه کردم. زمانى گذشت تا بالاخره باورم آمد روسرى محبوبم در خانه من و در دستان من است. در آن حال برایم مهم نبود روسرى از کجا و چگونه آمده. از فکر اینکه روسرى مال من بود مىخواستم دیوانه بشوم. ساعاتى بعد، وقتى آرام شده بودم خنده در صورتم پخش بود. من از ته دل مىخندیدم. ساعتى دیگر سال تحویل مىشد و من مىتوانستم روسرى را به سر کنم و کنار سفره هفتسین بنشینم.»
من از مادر پرسیده بودم آیا هیچ وقت فهمیده بود آن هدیه چگونه و از طرف که آمده بود؟
- هرگز و هیچ وقت. هرگز نفهمیدم و مادربزرگ و پدربزرگ تو هم، گفته بودم که، خیلى فقیر بودیم. آنها هم نمىدانستند و حیران ماجرا بودند. واقعاً نمىدانستند و سر در نمىآوردند. اما، خوشحال بودند. خوشحال بودند که دخترشان به آرزویش رسیده است. راز این روسرى، رازِ سر به مُهرى است که همچنان ناگشوده مانده است.
و پرسیده بودم حدس هم نمىزده کارِ که باشد؟
مادر عمیق نگاهم کرده بود:
- چرا؟ ها، چرا؟ آن شب که تا نزدیکىهاى صبح سخت گریه کردم و بىتاب بودم حتم ... حتم دلِ خدا براى من به درد آمده. روسرى را مىدهد فرشتگانش برایم بیاورند. براى دخترى فقیر و آرزومند. من، دخترم، تنها این به فکرم مىرسد. فقط خدا مىتواند از راز دختر بیچارهاى آگاه باشد که آرزو دارد در اولین روز بهار روسرى گرانقیمتى بر سر داشته باشد. این کار تنها از عهده خدا برمىآید.
مادر، سالى یک بار سراغ آن روسرى اسرارآمیز مىرفت. او روز اوّل بهار دو گوش روسرى را به زیر چانهاش گره مىزد و کنار سفره هفتسین مىنشست.
مادر، زنى زیبا بود با موهایى تیره و چشمانى درشت میشى بىقرار. با آن روسرى او صدچندان زیباتر مىشد. با آن روسرى او ماه مىشد. مادر هرگز روسرىاش را از خود دور نکرد الا وقتى که من داشتم 13 ساله مىشدم. آن روز، او آن را از گنجه بیرون آورد. بویید و به طرفم دراز کرد.
- بویش کن. بوى چه مىدهد؟
بوى پوست لیمو را مىداد.
مادر گفت: «روسرى آسمانیم را به تو سپردم. خوب از آن مواظبت کن. مواظبش باش.» من متوجه منظور مادر نشدم اما مىدیدم که در چشمهایش اشک حلقه بسته.
مادر ادامه داده بود: «هر گاه موعد بهار بود و مهربانى در وجودت شعله مىکشید آن را روى سرت بینداز.»
من هاج و واج بودم که مادر چه مىگوید و چرا روسرى عزیزش را به من مىدهد. و وقتى آن را به دقت نگاه کردم گویى بار اوّل است روسرى را مىبینم. روسرى، ابریشمى بود و پر نقش و نگار. نقشش باغچهاى بود. باغچهاى پر از گل و گیاه. گوشهاى از باغچه گلهاى نیلوفرى داشت به رنگهاى بنفش، آبى و صورتى. گوشهاى دیگر از باغچه، گلهاى نسترن داشت در زمینهاى مغزپستهاى. روسرى، بیشتر جاهایش تکهدوزى داشت. تکههاى طلایى. اما، بعد، نمىدانم چه شد که حرفهاى مادر را از یاد بردم. یواشکى آن را روى سرم مىانداختم و در آیینه تاب مىخوردم. روسرى آسمانى همیشه بوى بهار را داشت. بوى هل و شهد گلها را و من زیاد دوست داشتم سراغ روسرى بروم.
بعد، اسفند که آمد مادر براى همیشه از پیش ما رفته بود و من دیگر به خودم قول دادهام فقط روسرى را در نور اولین روز بهار بر سرم بیندازم. همان طورى که او خواسته بود.*
امسال دیگر مادر نیست. من و بابا دوتایى کنار سفره هفتسین نشستهایم. ساعتى بیشتر به تحویل سال نمانده. طاقتم نمىآید. روسرى آسمانى را به سر دارم و به یاد مادر دو گوشش را زیر چانهام گره زدهام. روبهروى آیینه سر سفره هفتسین نشستهام و خودم را در آیینه مىبینم. با خیال مادر از سر سفره بلند مىشوم. از نردبان ابرها بالا مىروم. بالاى بالا. به اوج آسمانها مىرسم. در آن اوج مادر را مىبینم. انبوهى از ابرهاى سفید و پنبهاى مادر را در بر دارند. برایم دست تکان مىدهد. برایش دست تکان مىدهم. مىخندم و با تمام توانم برایش دست تکان مىدهم. از دیدن مادر به وجد آمدهام. مادر، خوب و سرحال است و بشاش به نظر مىرسد. با انگشت به سرم و روسرى آسمانى محبوبش اشاره مىکنم. مادر، همچنان مىخندد. شادمانه مىخندد. با خندهاش مىخندم. با تمام وجود مىخندم. احساس مىکنم همه هواى آن بالا از عطر پونههاى بهارى سرشار شده است. با ولع هواى اطراف مادر را مىبلعم.