نویسنده

 

خدمات جدید تلفن همراه‏

نفیسه محمدى‏

خدمت خواهر عزیزم عرض سلام دارم!
امیدوارم که حالت خوب باشد و حسابى سرحال و قبراق باشى. اگر از احوالات خواهر شجاع و دلیرت بپرسى، بد نیستم و در حال خدمتگزارى به خانواده گرامى هستم و همچنین به عنوان یک رتبه بلندپایه نظامى در اتاقم مشغول فعالیتم!
بقیه هم تحت حمایت همه‏جانبه من خوب و سرحال‏اند و هیچ مشکلى هم نداریم.
تو هم از خودت براى ما بنویس! خانواده بسیار مشتاقند از احوالات پول‏هایى که معلوم نیست چگونه خرج مى‏شود بدانند؛ همچنین از احوالات امتحان‏هاى ترم پیش که معلوم نشد چه کردى! بگذریم! من که مى‏دانم تو فعلاً در حال خوشگذرانى هستى و از فرصت استفاده مى‏کنى! خوب خیلى هم خوب است هر چه مى‏توانى استفاده کن که وقتى برگردى باید اینجا در خدمت خانواده باشى. از حیث ظرف شستن و لباس شستن و غذا پختن! چرا که تجربه آموخته است در این زمانه هیچ شغلى براى لیسانسه‏ها وجود نخواهد داشت و همین باعث خواهد شد که تو آموزشت را در زمینه خانه‏دارى در خانه آغاز کنى! امیدوارم واحدهاى خانه‏دارى‏ات را بهتر از دیگر واحدهاى دانشگاهى پاس کنى چون بسیار مهم است و اگر کسى بخواهد بعد از سالیان سال با تو ازدواج کند به خاطر آشپزى و خانه‏دارى‏ات پا پیش مى‏گذارد، نه چیز دیگر! در ضمن در آن موقع نوبتى هم باشد نوبت رفتن من به دانشگاه است و دیگر فرصتى براى کمک کردن به تو نخواهم داشت فقط از یک جهت دلم برایت مى‏سوزد و آن هم اینکه در کنار آن همه کار مجبورى
سرزنش‏هاى مامان را مبنى بر اینکه چرا هیچ کس نمى‏آید تو را بگیرد، بشنوى! متأسفم وضعیت لیسانسه‏ها بهتر از این نیست. البته من فکرکرده وارد صحنه عمل مى‏شوم و رشته تحصیلى‏ام را طورى انتخاب مى‏کنم که در همان سال‏هاى دانشجویى‏ام کار

داشته باشم و به سرعت به اجتماع خدمت کنم. اگر مى‏خواهى بدانى چه شغلى را براى خودم انتخاب کرده‏ام، ادامه نامه را با اشتیاق بیشترى بخوان.
جریانى که در این نامه مى‏خواهم به آن بپردازم مربوط به شجاعتِ بسیار بزرگى است که از خودم نشان دادم و نشان لیاقت خانوادگى را از آقاجون دریافت کردم. البته بگذریم که هنوز هم از آن جریان بدنم مثل بید مى‏لرزد اما به روى مبارکم نمى‏آورم که دیگران بفهمند.
القصه! آخر زمستانى، یک روزِ سرد قرار بود به کتابخانه بروم. مامان براى کمک به خاله براى سمنوپزان رفته بود. آقاجون هم بعد از رساندن مامان به خانه خاله‏جان رفته بود تا به شغل شریف مسافرکشى بپردازد. من مشغول آماده شدن بودم تا به سرعت به کتابخانه تشریف‏فرما شوم. داداش هادى هم در خانه بود. خلاصه همین که آمدم از درِ اتاق بیرون بیایم، چشمم به تلفن همراه آقاجون افتاد که روى مبل کوچکش که آقاجون برایش درست کرده بود بر فراز تلویزیون مى‏درخشد. بله! این تلفن همراه با اینکه خیلى عزیز و مورد علاقه آقاجون بود، فراموش شده بود و باید در تاریخ خانوادگى‏مان ثبت شود که آقاجون یک روز تلفن را نبرده! درست شنیدى؛ همان تلفنى که هیچ کس حق دست‏درازى به آن را ندارد! احتمالاً به خاطر عجله مامان بود که مى‏خواست زودتر به خانه خاله برسد آقاجون هول کرده بود و این موبایل بیچاره، بى‏پناه مانده بود.
از خوشحالى بال در آوردم چون دقیقاً قرار بود بعد از تمام شدن کارِ من در کتابخانه، آقاجون دنبالم بیاید و با هم برویم خانه خاله‏جان! پس به این ترتیب مى‏توانستم تلفن را بردارم و به گردنم بیاویزم و جلوى دوستان کتابخانه‏اى‏ام حسابى قیافه بگیرم. بعد هم به بهانه اینکه مى‏خواستم تلفن را به آقاجون برسانم، گوشى را پس از کتابخانه به او بسپارم! البته در این بین خیلى ناراحت بودم که نکند بعد از رفتن من آقاجون بیاید دنبال تلفنش و بفهمد که آن را من برداشته‏ام و حسابى عصبانى شود. با این حال فکر کردم به این مى‏ارزد که چند ساعتى روى چند تا از بچه‏ها را کم کنم. بعد از قانع کردن خودم و تقویت اعتماد به نفسم، موبایل را به گردنم انداختم و آن را زیر لباسم پنهان کردم تا داداش هادى نفهمد! در همین فکرها بودم که زنگ در به صدا در آمد. داداش هادى گوشى آیفون را برداشت و از آنجایى که با دعواى دیروز بر سر مراجعه به اینترنت، ارتباط سیاسى و اجتماعى قطع بود، داداش هادى چندان توجهى به من نداشت. با این حال من چند بار تکرار کردم که: «کیه پشت در؟» تا بعد از سومین بار جواب شنیدم که: «گازى اومده، کنتور رو ببینه!» خیالم راحت شد. مى‏ترسیدم آقاجون برگشته باشد که موبایل را ببرد و اگر مى‏دید دست من است روزگارم سیاه بود.
داداش هادى به سمت درِ هال رفت و من هم به اتاقم برگشتم تا وسایلم را بردارم و مرخص شوم. یک لحظه صداى داد و فریاد داداش هادى را شنیدم. فکر کردم باز هم لوس‏بازى‏اش گل کرده تا به این وسیله بتواند با من آشتى کند چرا که وضع مالى بدى داشت و از پس‏انداز من زیر تشک تختم باخبر بود! به همین دلیل توجه نکردم و مشغول برداشتن کتاب‏هایم شدم که ناگهان صحنه وحشتناکى دیدم! خدا نصیب گرگ بیابان نکند! یک نفر که سر و صورتش را با یک شال بسته بود چاقو به دست پشت سر داداش هادى مى‏آمد، انگار که همه عالم روى سرم خراب شد، هر دو ترسیده بودیم. داداش هادى جیک نمى‏زد، رنگ و رویم را حسابى باخته بودم. نزدیک بود همان موقع سنگ‏کوب و یا همان سنکوپ کنم. تنم مى‏لرزید! یک لحظه به سرم زد که مثل فیلم‏ها با چند ضربه فنى چاقو را از دست دزد بگیرم و حسابى کتکش بزنم، اما یادم آمد که متأسفانه یک کلاس بدنسازى هم نرفته‏ام که راحت بتوانم جست و خیز کنم چه برسد به کلاس کاراته!
پاهایم به زمین چسبیده بود، عین دانش‏آموزان مؤدب ایستاده بودم و هیچ کارى نمى‏کردم! که یک لحظه با صداى آقادزده به خودم آمدم که گفت: «برو تو اتاق! زودباش!»
خداى من! این صدا خیلى براى من آشنا بود! اینقدر آشنا بود که یک لحظه از فکر دزد و وضعیت بدى که داشتیم در آمدم و نزدیک بود به آقادزده بگویم: «ببخشید من شما رو جایى ندیدم؟»
در یک چشم به هم زدن مرا که به زمین چسبیده بودم با تهدید کشتن داداش هادى به اتاق فرستاد. درِ اتاق را هم بست و از آنجایى که کلید همیشه روى درِ اتاق است، آن را قفل کرد!
نزدیک بود بمیرم. تازه یادم افتاد باید جیغ بزنم. شروع کردم به فریاد زدن اما آنچه البته به جایى نرسد فریاد است. دزده که دید من از آن دخترهاى غربتى هستم و صدایم را روى سرم انداخته‏ام، کنار در آمد و فریاد زد: «صدات در بیاد داداشت رو کشتم! ساکت!» از پشت در مى‏شنیدم که به داداش هادى مى‏گفت، هر چه طلا و پول داریم بیاورد. بیچاره به کاهدان زده بود. مامان که یک جفت گوشواره عهد بوق دارد و هیچ وقت از گوشش در نمى‏آورد. در مورد پول هم مى‏دانى که آقاجون معتقد است نباید در خانه باشد! خدایا، پس چه کنم، هیچ دعایى هم در مورد دفع دزد در ذهنم نداشتم، اگر عمه‏گلشن خدابیامرز اینجا بود کلى دعا و ورد بلد بود. خلاصه همان جا نذر کردم که اگر این ماجرا به خیر بگذرد و برادر تک‏دانه ما زنده بماند، هر چه دعا در مورد دفع دزد است پیدا کنم و بخوانم. دور خودم مى‏چرخیدم، در واقع داشتم مثل بید مى‏لرزیدم. یک قطره اشک هم از چشمانم نمى‏آمد. لحظه‏اى به داداش هادى فکر کردم. بیچاره او در وضعیت بدى قرار داشت. من بهتر از او بودم باید کارى مى‏کردم. شاید اگر آقادزده چیزى پیدا نکند بیاید سراغ من تا طلاهاى نداشته‏ام را بگیرد. خدایا کمکم کن! توى اتاق هم نه پنجره‏اى بود، نه درى، نه روزنه‏اى، نه گوشى تلفنى ...! که ناگهان یادم آمد موبایل را به گردنم آویخته‏ام. انگار که یک آن بهشت را به من بخشیدند. دستپاچه بودم. نمى‏دانستم چطور موبایل را از گردنم دربیاورم. یادِ دستپاچگى لورل و هاردى افتادم. انصافاً کسى اگر در این وضعیت به من مى‏خندید، حالش را سر جا مى‏آوردم. خلاصه آنقدر تقلا کردم تا توانستم گوشى را با کندن دو دگمه از مانتویم بیرون بیاورم. بند موبایل گوشم را هم زخمى کرد اما وقت رسیدگى به آن را نداشتم. کسى هم نبود به من بگوید آخر دختر خوب، با موبایل به گردن آویخته هم مى‏شود صحبت کرد. به صفحه تلفن نگاه کردم. اى کاش وقتى آقاجون آن را خریده بود کارش را یاد گرفته بودم. نمى‏دانستم باید براى ارتباط با پلیس 110 کد بگیرم یا نه؟ با آن همه دستپاچگى تصمیم گرفتم که اول بدون کد بگیرم اگر نگرفت در اقدام بعدى کد را هم اضافه کنم. واقعاً تصمیم‏گیرى در چنان لحظاتى خیلى سخت بود. شماره را گرفتم. زنگ خورد و من خودم را مالک بهشت تصور کردم. شانس با من بود. کسى از آن طرف خط جواب داد. من هم با یک دنیا اشتباه و قاطى‏پاطى حرف زدن جریان را توضیح دا
دم ولى هر لحظه مى‏ترسیدم که نکند در باز شود و دزد داخل اتاق شود. همچنان صداى او را که به داداش هادى دعوا مى‏کرد مى‏شنیدم. آدرس دادن به جناب محترم پلیس که تمام شد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که فهمیدم آقاى دزد داداش هادى را به زیرزمین مى‏برد. شروع کردم به داد و فریاد زدن! ناگهان آژیر ماشین پلیس مثل موسیقى دلنوازى در کوچه پیچید. در آن لحظات هیچ صدایى دل‏انگیزتر از آن نبود و من از این تعجب کرده بودم که ماشین پلیس چقدر زود رسید. گویا دزد هم با شنیدن آژیر پلیس مثل من تعجب کرده و هادى را رها کرده بود تا خودش را نجات بدهد که عاقبت روى دیوار دو همسایه آن طرف‏تر دستگیر شد. داداش هادى به همراه یک پلیس به سرعت درِ اتاق من را باز کردند و من که تازه یادم افتاده بود چه خطرى تهدیدمان مى‏کرده، زدم زیر گریه و داداش هادى از فرصت استفاده کرد و من را در آغوش گرفت. در همان لحظات که من آزاد شده بودم و در حال محبت و محبت‏کشى بودیم، آقاجون سراسیمه رسید. بیچاره آنقدر ترسیده بود که نزدیک بود چند بار زمین بخورد. چه دردسرت بدهم. هر دوى ما را بغل کرد و نفس راحتى کشید. در آن میان آقاجون و داداش هادى و جمعى از حضار که براى پیگیرى قضیه در خانه ما بودند از تعجب شاخ در آورده بودند که چه کسى پلیس را خبر کرده، که من با کمال افتخار موبایل را که باز هم به گردنم آویخته شده بود و زیر مقنعه‏ام پنهان بود، نشان دادم. آقاجون که تازه یادش به موبایل افتاده بود، اول اخمى کرد و بعد، از آن همه هوش و درایت و ذکاوت و شجاعت و محبت و ...
من تعجب کرد و تحسین‏ها نمود، که البته نمى‏دانم چطور ناگهان به این همه صفات خوب دسترسى پیدا کردم. فکر مى‏کنم هر کسى موبایل داشته باشد همه این موارد را با خود دارد، گویا از خدمات گوشى‏هاى جدید است.
آقاجون هم در آن وضعیت آمده بود تا موبایل را ببرد که از ماشین پلیس و جمعیت فهمیده بود چه خبر است.
و اما بشنو از جناب آقاى دزد که به کاهدان زده بود، این دزدِ نابکار شاگرد ناخلفى بود که چند روز در منزل ما کار مى‏کرد. دزد خوب کنجکاوى کرده و نقشه‏ها کشیده بود اما واقعاً از عقل این انسان در شگفت شدم که چه فکرى کرده بود که بیاید اینجا دزدى؟ البته فکر مى‏کنم چشمش کمد آقاجون را گرفته بود که نمى‏دانست جز چند دفترچه قسط خانه، ماشین و موبایل و وام چیزى در آن یافت نمى‏شود البته بد هم نبود که یکى دو تا از آنها را با خود مى‏برد و خودش پولش را مى‏داد.
از مزایاى این اتفاق، اول اینکه داداش هادى و من آشتى کرده، در صلح و صفا زندگى مى‏کنیم. دوم، جلب توجه دوستان، فامیل، بستگان به دختر شجاعى چون من! سوم اینکه یک اتفاق خارق‏العاده افتاده و آن هم اینکه به غیر از همه اهل خانه، اجازه دارم به تلفن همراه دست بزنم. آن را درِ گوشم بگذارم و حتى بازى کنم! چهارم هم اینکه فهمیدم بدون کد مى‏شود تماس برقرار کرد و پنجم آنکه باز هم آقاجون نسبت به من لطف عجیبى پیدا کرده و هر جا مى‏نشیند از من تعریف مى‏کند و از همه مهم‏تر آنکه تصمیم گرفته‏ام در شغل شریف پلیسِ زن به جامعه خدمت کنم. البته سعى مى‏کنم همه جا موبایل همراهم باشد. از مزایاى دیگر این اتفاق، ماندن مامان در همه وقت‏ها در منزل براى نگهدارى و حفاظت از ما و اشیاى ناچیز خانه است چون مامان معتقد است درست است که ما چیزى نداریم اما چون همه فهمیده‏اند که دزد آمده است احتمالاً به گوش بقیه دزدها مى‏رسید که آنها فکر مى‏کنند چیزى داریم و احتمال حمله مجدد زیاد است.
خلاصه چند روزى از این جریان گذشته ولى امیدوارم تو با این نامه عریض و طویل به عمق فاجعه و شجاعت من پى برده باشى! این داستان را براى دوستان نقل کن و از آنها بخواه که براى دوستان‏شان نقل کنند تا وصف شجاعت من دنیا را بترکاند. مى‏توانى در خبرنامه دانشگاهتان هم که تازه تأسیس کرده‏اید، بنویسید! راستى به دوستت «مینا» بگو شعرى در مدح و شجاعت من بگوید. حتماً کسى هم پیدا مى‏شود که یک کیسه زر به خاطر این شعرش به او ببخشد.
به همه سلام برسان، امیدوارم همه دوستانت تعطیلات نوروزى خوبى داشته باشند و تو هم در کنار خواهر قهرمان و خانواده پرماجرایت تعطیلات خوبى داشته باشى! جواب نامه را هم ندادى نده، چون مطمئن هستم خودت زودتر از نامه مى‏رسى. همان که دفعه قبل بعد از صد سال نامه نوشتى، کافى است. اما بدان من همیشه منتظر نامه‏هاى بى‏سر و ته تو هستم!

خواهر دلیرت: مهرى!