چشمهاى شیشهاى
بر اساس خاطرهاى از شهید گمناممریم عرفانیان
پرده اشک، چشمهاى زیتونىات را مىپوشاند. از قاب شیشهاى پنجره نگاه مىکنى. به او که با مادرت حرف مىزند لباسهاى خاکىرنگش را برانداز مىکنى. مىدانى هر گاه که قصد رفتن دارد همان لباسها را مىپوشد و همان چفیه را به گردن مىاندازد.
مىدانى هر گاه که قصد رفتن دارد، مادرت سینى قلمکارى را برمىدارد و قرآن و آب و آیینه در آن مىگذارد و به دنبال او تا درِ حیاط مىرود. نگاهت مىکند، دلت یکباره مىریزد. سرت را پشت گلهاى پارچهاى پرده قایم مىکنى و به دیوار تکیه مىدهى و عروسک پارچهاىات را به سینه مىچسبانى و به چشمهاى شیشهاى عروسک نگاه مىکنى.
سر بلند مىکنى و به پدرت چشم مىدوزى که میان قاب عکس روى تاقچه نشسته است و به تو مىخندد.
با همان لباسهاى خاکىرنگ و همان چفیه سفید. صداى مادرت را مىشنوى که مىگوید: «حالا یک دفعه هم بىخداحافظى برو.»
برمىگردى، گلهاى پارچهاى را پس مىزنى و از لاى پرده نگاه مىکنى، به او که قرآن را مىبوسد و آرام از پلههاى سنگى پایین مىرود، رد پایش روى برف مىماند، مادرت کاسه آب را خالى مىکند، آب میان برفها فرو مىرود.
بغض گلویت را مىفشارد و یکباره گریهات مىگیرد، مىدوى دنبال او، پلههاى سنگى را دو تا یکى مىگذرانى، از روى رد پاى مرد مىگذرى، هنوز او به در نرسیده که لبه لباس خاکىرنگش را مىگیرى؛ برمىگردد روى دوپا مىنشیند. موهاى خرمایىرنگت را از روى پیشانى یخکردهات کنار مىزند و مىگوید: «حیف این چشمهاى قشنگ نیست که گریه کنن؟ نبینم مریم من ناراحته.»
هقهق گریهات بلند مىشود. با یک دست عروسک پارچهاى را به خود مىفشارى و با دست دیگر شانه مردانه او را مىگیرى و تکان مىدهى: «بابا ... نرو ... نرو!»
سرت را بر شانهاش مىگذارى، دست بر موهایت مىکشد و آرام در گوشت نجوا مىکند. گرماى صدایش در وجودت مىپیچد: «اگر گریه نکنى و دختر خوبى باشى وقتى از سفر برگشتم برات عروسک مىیارم، از اون عروسکهایى که چشماشون باز و بسته مىشه ...»
سرت را از روى شانهاش برمىدارى و با آستین اشکهایت را پاک مىکنى، پدرت مىایستد، با دستهاى گرمش گونههاى یخکردهات را نوازش مىکند. درِ چوبى را باز مىکند و بیرون مىرود. تو از لاى درِ نیمه باز چشم مىدوزى به او که دور و دورتر مىشود و در خم کوچه از قاب نگاهت گم مىشود؛ تنها رد پاهایش روى برف نشسته بر زمین مىماند.
آرام گریه مىکنى. عروسکت را در بغل مىفشارى، سرت را روى عروسک خم مىکنى، به چشمهاى شیشهاىاش نگاه مىکنى؛ چشمهاى شیشهاى عروسکت خیس خیس مىشوند.