کوله بارى از اعتماد به نفس


 

کوله‏بارى از اعتماد به نفس‏

از مدرسه که به خانه مى‏آیم، نهارم مثل همیشه آماده است و همه جا مرتب و منظم است. مادر سر جانمازش نشسته و دعا مى‏خواند، اما من اینقدر عصبانى و ناراحتم که حتى دوست ندارم به کسى سلام کنم. قلبم به اندازه‏اى فشرده شده که دلم مى‏خواهد خودکشى کنم، دلم مى‏خواهد فرار کنم؛ اصلاً دلم مى‏خواهد که دیگر وجود نداشته باشم تا کسى بتواند با هر بهانه‏اى به رنج‏هاى من اضافه کند. درِ اتاقم را باز مى‏کنم، اتاقى که نصف آن انبارى است و بقیه آن متعلق به من است. همیشه چیزى که در این خانه اضافه و زشت و بدون استفاده است، به من تعلق مى‏گیرد؛ چون من محکومم از چیزهایى که برادر بزرگ‏ترم مقرر مى‏کند، استفاده کنم، همین و حق هیچ اعتراضى هم ندارم.
اشک‏هایم به سرعت روى گونه‏هایم مى‏ریزد. روى زمین مى‏نشینم و درِ کمدم را که یک یخچال خراب و بدون استفاده است باز مى‏کنم، این کمد را هم از محبت‏هاى برادرم دارم. سرم را روى زانوهایم مى‏گذارم. کم کم صداى هق هق گریه‏ام بلند مى‏شود. هر وقت که دلم مى‏گیرد، روبه‏روى کمدم مى‏نشینم و گریه مى‏کنم. وسایل داخل کمدم بیشتر از برادر و مادرم درد و دل‏هاى مرا شنیده‏اند و از دل من خبر دارند.
مادرم زحمت این را به خود نمى‏دهد که بیاید و از علت گریه‏ام مطلع شود، یعنى حق این کار را ندارد، چون برادرم فکر مى‏کند اگر مادر علت ناراحتى‏هاى مرا جویا شود یا نازم را بکشد و احوالم را بپرسد، ممکن است لوس شوم و دیگر نتوانند مرا آن طور که باید تربیت کنند. بارها به مادرم اعتراض کرده‏ام که چرا بین من و دختران خویشاوند این همه فرق است، اما او با درماندگى پاسخم را مى‏دهد و مى‏گوید که نمى‏تواند جلوى داد و فریادهاى بى‏مورد برادرم بایستد؛ بعد هم مثلاً من را قانع مى‏کند که او پسر است و بعد از پدرم که حالا کاملاً زمین‏گیر شده، تنها کسى است که مسئولیت زندگى ما را به عهده دارد و باید به حرف او گوش بدهیم. اما من چون یک دخترم، چون فرزند کوچک‏ترم و چون پدرم از کارافتاده و توانایى دادن خرج زندگى‏مان را ندارد، باید تحمل کنم و حرفى نزنم و گرنه برادرم با فریادهایش و گاهى هم با کتک‏زدن، دهان مرا مى‏بندد.
دو خواهر بزرگ‏ترم هر دو ازدواج کرده‏اند و در شهرستان زندگى مى‏کنند، حتى فرصت درد و دل کردن با آنها را هم ندارم چون قبل از حرف زدن، برادرم و همسرش آنقدر از بدى‏هاى من مى‏گویند که جز نصیحت و سرزنش چیزى نمى‏شنوم. براى خانواده‏ام من یک موجود کاملاً اضافه‏ام؛ یک دختر که اگر به دنیا نمى‏آمد، شاید وضعیت خیلى بهتر بود. گاهى اوقات فکر مى‏کنم برادرم از اینکه مجبور است در اوایل زندگى‏اش خرج ما را هم بدهد، ناراحت است؛ ولى چون نمى‏تواند به پدر و مادرش توهین کند مرا سرزنش مى‏کند و سختگیرى‏هایش فقط براى من است. البته مى‏دانم که پدرم از این وضعیت چقدر ناراحت است. او تنها کسى است که درک مى‏کند زندگى‏اش چقدر به هم ریخته و از سختگیرى‏هاى برادرم ناراحت است؛ اما به خاطر سکته، زبانش هم از کار افتاده. گاهى اوقات مى‏بینم که چگونه به من خیره مى‏شود و با نگاهش حالم را مى‏پرسد، انگار مى‏خواهد بگوید چقدر از این وضع شرمنده است.
امروز همه وجودم پر از تنفر شد، دلم مى‏خواست همان جا روى زمین مدرسه دراز بکشم و بمیرم. از صبح دلم شور مى‏زد. وقتى زنگ اول از معلم ریاضى اجازه گرفتم که بیرون بیایم، برادرم را در اتاق مدیر مدرسه دیدم. نمى‏دانم چه اتفاقى افتاده بود، ناگهان دلم شور زد، فکر کردم شاید براى پدرم اتفاقى افتاده. دو سه بار از جلوى دفتر مدرسه رد شدم، اما چیزى نفهمیدم؛ ناچار به کلاس برگشتم اما انگار منگ شده بودم، انگار هیچ چیزى نمى‏فهمیدم. لحظه‏ها هم کُند مى‏گذشتند. «مریم» دوستم که همیشه کنار من مى‏نشیند، از حالتم فهمید که خیلى ناراحتم. طورى که معلم نفهمد به او گفتم که چه اتفاقى افتاده و من چقدر نگرانم، او هم مثل یک خواهر مهربان فقط دلدارى‏ام داد، باز هم طورى که معلم نفهمد.
بالاخره انتظار تمام شد. درِ کلاس باز شد و خانم ناظم صدایم کرد. آنقدر مى‏لرزیدم که خانم ناظم هم فهمید و پرسید که چرا مى‏لرزم، حتى نتوانستم جوابش را بدهم، بالاخره فهمیدم برادرم آمده بود تا از وضعیت من در مدرسه بپرسد، همچنین وقتى صبح امروز کمد مرا باز کرده تا محتویات آن را ببیند، نامه جلسه اولیا و مربیان را دیده و وقتى فهمیده که چند روز از تاریخ آن گذشته، عصبانى و برافروخته خودش را به مدرسه رسانده است. شاید هم فکر کرده که این نامه به خاطر بى‏انضباطى‏ام است اما من فقط به دلیل اینکه مادر در مقابل کمک به مدرسه شرمنده نشود، جریان نامه را مخفى کردم. خانم مدیر هم بدون اطلاع از همه جا دفتر انضباطى را آورده بود و موارد انضباطى مرا که امکان دارد براى هر دانش‏آموزى پیش بیاید، براى او شرح داده بود. تازه به دفتر رسیده بودم که برادرم در حضور مدیر و ناظم توهین بدى به من کرد؛ در آخر هم اضافه کرد که براى ادب کردن من همه همتش را به کار مى‏گیرد. گیج شده بودم، زنگ خورده بود و بچه‏ها از کلاس‏ها بیرون ریخته بودند و من و برادرم را از لاى در مى‏دیدند. خانم مدیر و ناظم هم از این رفتار تند برادرم تعجب کرده بودند و شاید فکر نمى‏کردند که برادرم با دیدن من و چند مورد انضباطى که فقط مربوط به دیر رسیدنم بود، اینقدر تندى کند. بعد هم از وضعیت بدِ درسى‏ام گفت و بدون توجه به قلب و روح من، بدون توجه به اینکه انسانم و دلم مى‏خواهد احترام داشته باشم، گفت که لیاقت درس خواندن ندارم و به درد کارِ خانه و ... مى‏خورم.
نمى‏دانم چه زمانى بغضم ترکید ولى در تمام این دقایق اشک ریختم. برادرم رفت، من هم از اتاق دفتر بیرون آمدم. بچه‏ها هم به کلاس برگشته بودند. خانم ناظم دوباره صدایم کرد، اما بر خلاف بقیه روزها کمى به من دلدارى داد و گفت که نگران نباشم و فقط سعى کنم درسم را بخوانم. اما دیگر این چیزها برایم مهم نبود. دلم نمى‏خواست دیگر در مدرسه بمانم، حتى از درس خواندن هم بیزار بودم. وارد کلاس که شدم، هنوز خانم «ربیعى»، دبیر ادبیات نیامده بود. یکى از همکلاسى‏هایم که همیشه بچه‏ها را مسخره مى‏کند، به قیافه درهم من نگاه کرد، بعد هم با صداى بلند پرسید که چرا برادرم به مدرسه آمده بود و مگر مادرم نمى‏توانسته و یا شاید مشکلى پیش آمده، بعد هم با صداى بلند خندید!
چرا، چرا باید برادرم از من انتظار داشته باشد که بهترین شاگرد مدرسه باشم؟ چرا باید فکر کند که از رفتار او نمى‏رنجم و یا نباید برنجم؟ چرا این حق را به خود مى‏دهد که با من، با احساسم، با روحم، این طور برخورد کند؟ چرا باید قلبم را بشکند، بدون اینکه به آینده‏ام و به اینکه چطور غرورِ از دست رفته‏ام را بسازم فکر کند؟
درِ اتاقم با سر و صدا باز مى‏شود. سرم را از روى زانوهایم برمى‏دارم، باورم نمى‏شود، پدرم خودش را کشان کشان به اتاق رسانده، دستش را دراز مى‏کند تا من از جا بلند شوم و کمکش کنم. همین کار را هم مى‏کنم، مادرم با داد و فریاد زیر بغلش را مى‏گیرد تا او را برگرداند، اما پدر برنمى‏گردد و با دست اشاره مى‏کند که مى‏خواهد در اتاقِ من باشد. به زور لبخند مى‏زند و دستش را به سمت من دراز مى‏کند. به هر ترتیبى که هست او را به اتاق مى‏آورم. پدر هنوز مى‏خندد. هنوز نمى‏دانم چرا اینقدر با اصرار، خودش را به اتاق رسانده. لباسش را مرتب مى‏کنم و تکیه‏گاهى برایش درست مى‏کنم. با تقلاّ دستم را مى‏گیرد و با همه قدرتش مرا به طرف خودش مى‏کشاند. به چهره‏ام خیره مى‏شود، فهمیده که گریه مى‏کردم. پدرم براى اولین بار مرا که از نظر همه اضافى بودم، به سینه پردردش مى‏فشارد، باز هم گریه‏ام مى‏گیرد؛ یعنى او تمام این مدت از دلم، از روحم و از احساسم خبر داشته؟ موهایم را به سختى نوازش مى‏کند و من فکر مى‏کنم هنوز نعمتِ به این بزرگى را از دست نداده‏ام؛ حالا مى‏دانم که پدرم مثل دیگران بى‏تفاوت نیست. مادرم شروع مى‏کند به حرف زدن که اگر برادرم بیاید چنان و چنین مى‏شود اما پدرم اشاره مى‏کند که درِ اتاق را ببندم. خدایا، این بهترین هدیه‏اى است که در طول زندگى‏ام گرفته‏ام، پدرم خودش را کشان کشان به من رسانده تا به من بفهماند که منتظر شکفتن و رشد من است. اشک‏هایم را پاک مى‏کنم تا بیشتر از این به درد او اضافه نکنم. انگار کوله‏بارى از اعتماد به نفس روى دوشم گذاشته، انگار روح تازه‏اى در من دمیده، من نوجوانم و باید رشد کنم، باید به پدرم به او که همه زندگى‏ام است بفهمانم که او را نادیده نمى‏گیرم. بلند مى‏شوم، درِ کمدم را که با عجله بسته بودم باز مى‏کنم. دلم مى‏خواهد از همه رازها و حرف‏هایى که در چند سال بیمارى او به کسى نگفته‏ام، حرف بزنم. پدرم بادقت نگاه مى‏کند و من به خاطر این چشم‏هاى نگران هم که شده، ناامید نمى‏شوم و سعى و تلاشم را به کار مى‏گیرم، حتى اگر برادرم از این تغییر خوشحال نباشد.

نفیسه محمدى‏