همسر امام، سنگ صبور قیام‏

قدرت‏اللَّه عفتى‏

در سال 1333 قمرى - حدود 1293 شمسى - اولین فرزند آیت‏اللَّه محمد ثقفى در تهران دیده به جهان گشود. نامش را «خدیجه» و لقبش را «قدس ایران» گذاشتند غافل از آنکه خدیجه زمان و یاور صدیق رهبر قیام خواهد شد.
پدرِ قدس ایران، آیت‏اللَّه میرزا محمد ثقفى مازندرانى‏الاصل، ساکن تهران، صاحب کتاب «روان جاوید در تفسیر قرآن مجید» است. پدر میرزا محمد، علامه شهیر حاج میرزا ابوالفضل، صاحب کتاب «شفاءالصدر» (شرح زیارت عاشورا) و مدرّس مدرسه «سپهسالار» و امام جماعت آن مدرسه (مدرسه عالى شهید مطهرى فعلى) بود و پدربزرگ آیت‏اللَّه ثقفى، عالم محقق حاج میرزا ابوالقاسم، معروف به ابوالقاسم کلانتر، صاحب تقریرات درس شیخ انصارى است.
علت شهرت کلانتر براى این است که ناصرالدین‏شاه در یکى از سفرهایش به کربلا، میرزا محمود را کلانتر تهران قرار داده بود و همین، شهرت آنان شد.(1)
مادر قدس ایران، خازن‏الملوک، دختر حاج‏میرزا غلامحسین خزانه‏دار (مستوفى خزانه) بود که به او خازن‏الممالک نیز مى‏گفتند. مادر خازن‏الملوک، خانم مخصوص نام داشت که دختر میرزا هدایت، وزیر دربار ناصرالدین‏شاه بود. در آن زمان به این منصب «ناظم خلوتى» مى‏گفتند. موقعى که شناسنامه مى‏دادند، این خانواده شهرت ناظم خلوتى را براى خود انتخاب کردند. حاصل ازدواج میرزا غلامحسین خزانه‏دار و خانم مخصوص نظام خلوتى، سه فرزند بود که یک پسر و یک دختر در جوانى چشم از جهان فرو بستند. فقط یک دختر به نام خازن‏الملوک، از میرزا غلامحسین به یادگار ماند که به همسرى آیت‏اللَّه میرزا محمد ثقفى در آمد.
خدیجه‏خانم «اولین فرزند میرزا محمد و خازن‏الملوک» است. او شش ماهه بود که مادربزرگش «خانم مخصوص ناظم خلوتى» او را از پدر و مادرش تقاضا کرد و گرفت تا خودش بزرگ کند که انیس تنهایى‏اش باشد.
در آن زمان رسم بود که اعیان، بچه را به دایه مى‏دادند و مخارج را به منزل دایه مى‏فرستادند. خدیجه‏خانم نیز زیر نظر مادربزرگش به دایه داده شد. وقتى کمى بزرگ‏تر شد به منزل مادربزرگش بازگردانده شد تا در آنجا بزرگ شود.
خانم مخصوص نظام خلوتى که نوادگانش به او «خانم مامانى» مى‏گفتند، از لحاظ اقتصادى دارا بود. علاوه بر ارثیه پدرى، در زمان حیات شوهرش ماهى سى تومان پول توجیبى از شوهرش داشت و پس از فوت شوهرش، ارث شوهر و ارث پدر، او را از ثروتمندان قرار داده بود. خدیجه‏خانم ثقفى در این خانواده دارا، در رفاه کامل بزرگ شد.(2)
در همان زمان (1340 قمرى، 1301 شمسى) حوزه علمیه قم توسط آیت‏اللَّه مؤسس، عبدالکریم حائرى یزدى بناگزارى شد و در سال 1342 قمرى، 1303 شمسى آیت‏اللَّه ثقفى (پدر خدیجه‏خانم) همراه با همسرش خازن‏الملوک و دو پسرش حسن‏آقا و على‏آقا و دو دخترش که یکى از دختران بعداً فوت کرد، به قم آمد تا در درس حوزه علمیه قم مخصوصاً درس آیت‏اللَّه حائرى شرکت کند. این سفر تحصیلى پنج سال به طول انجامید.
خدیجه‏خانم، در آن زمان نه ساله بود و با مادربزرگش در تهران زندگى مى‏کرد و در این مدت سه مرتبه به قم آمد.
وسیله آمد و شد آن زمان کالسکه و دلیجان بود که فاصله بین تهران، قم را در سه روز طى مى‏کرد، از این‏رو مسافران دو شب در کاروانسراهاى بین راه مى‏خوابیدند.
خدیجه‏خانم ده ساله بود که مادربزرگش براى اولین بار به قم آمد و بار دوم سیزده ساله بود و بار سوم چهارده سال داشت. مادربزرگ قصد داشت پانزده روز در قم بماند و به تهران برگردد تا آماده پذیرایى از میهمانان نوروزى شود؛ چون نزدیک عید نوروز بود. زمانى که مادربزرگ قصد بازگشت داشت، آیت‏اللَّه ثقفى گفت: من «قدسى‏جان» را سیر ندیده‏ام، او بماند، ما تابستان که به تهران مى‏آییم او را با خود مى‏آوریم. مادربزرگ پذیرفت و قدس ایران در قم ماند.(3)

تحصیلات‏

در آن دوران، کم بودند کسانى که بتوانند ماهى پنج ریال براى تحصیل بچه بدهند، از این‏رو فرزندان دکترها، تاجرها و مجتهدان مى‏توانستند به مدارس جدید بروند. خدیجه‏خانم در مدارس جدید تا کلاس ششم ابتدایى درس خوانده بود.
در آن دوران دبیرستان براى دختران کم بود و دبیر، مدیر، ناظم و مستخدمان دبیرستان دخترانه همه از مردان بودند. خدیجه‏خانم در دبیرستان دخترانه «بدریه» کلاس هفتم را خواند. او میان بیست نفر از همکلاسى‏هاى خود علاقه بسیارى به تحصیل داشت. مادربزرگش براى زبان فرانسه او علاوه بر دبیرستان، معلم سر خانه گرفته بود که ماهى دو تومان به او مى‏داد. زمانى که آیت‏اللَّه ثقفى از قم به تهران بازگشت، خدیجه‏خانم نزد ایشان دروس حوزوى را شروع کرد. مقدارى از مقدمات را نزد پدرش خواند و پس از ازدواج با امام خمینى، نزد ایشان به تحصیلات ادامه داد. یک سال هیئت (ستاره‏شناسى) خواند و بعد جامع‏المقدمات را به اتمام رساند. دو بچه داشت که سیوطى را شروع کرد و چهار بچه داشت که شرح لمعه را شروع نمود. در مجموع هشت سال نزد امام خمینى درس خواند.
نداشتن همکلاس و هم‏مباحثه که موجب تشویق و دلگرمى و رقابت و شادابى است و نیز بچه‏دارى، موجب رها شدن تحصیل گردید. تا اینکه در سال 1344 شمسى امام خمینى از ترکیه به عراق تبعید شد. خدیجه‏خانم پس از مدت‏ها تلاش و پیگیرى به نجف اشرف رفت تا سنگ صبور رهبر انقلاب باشد. در آنجا به یادگیرى زبان عربى مشغول شد. از کتاب کلاس سوم خواند تا به کلاس نهم رسید. کتاب کلاس نهم را از نوه خود، حسین‏آقا (فرزند آقامصطفى) گرفت. چون همنشین عرب‏زبان نداشت، احمدآقا از ایران برایش فرهنگ لغات عربى به فارسى را فرستاد، او نیز براى روان شدن در عربى به مطالعه رمان‏هاى شیرین و حکایت‏هاى خوب روى آورد و مجله و روزنامه مطالعه مى‏کرد تا جایى که کتاب‏هاى علمى و تاریخى را به راحتى مى‏خواند. خانم قدس ایران، به زبان عربى تسلط یافت همچنان که در جوانى به زبان فرانسه مسلط شده بود.(4) خانم ثقفى با تسلط بر دو زبان خارجى و مطالعات خوب، به تصدیق اساتید دانشگاهى که با ایشان معاشرت دارند، داراى سطح علمى بالایى هستند.(5)

ازدواج‏

پنج سالى که آیت‏اللَّه ثقفى در قم بود، دوستان جدیدى پیدا کرده بود. از جمله آنها آیت‏اللَّه سیداحمد لواسانى، سیدمحمد صادق لواسانى و آقا روح‏اللَّه خمینى (امام خمینى) بودند. آقا روح‏اللَّه در آن زمان، جوانى 27 ساله و مجرد بود. روزى آیت‏اللَّه سیدمحمدصادق لواسانى به ایشان گفت: چرا ازدواج نمى‏کنید؟ آقا روح‏اللَّه گفت: مورد مناسبى نیافته‏ام و نمى‏خواهم از خمین زن بگیرم. آیت‏اللَّه لواسانى گفت: آقاى ثقفى دو دختر دارد که همسر برادرم (آیت‏اللَّه سیداحمد لواسانى) از آنها تعریف مى‏کند. امام خمینى مى‏گفت: با شنیدن این سخن، انگار قلبم کوبیده شد.
آقا روح‏اللَّه با آیت‏اللَّه ثقفى که عالمى پارسا و شیک‏پوش و زیبا بود دوستى داشت از این‏رو نیازى به تحقیق ندید. آیت‏اللَّه لواسانى را براى خواستگارى به تهران فرستادند. آیت‏اللَّه ثقفى، آقا روح‏اللَّه را عالمى باایمان، خوش‏سیرت، خوش‏سیما و جوانى متین مى‏دانست، بنابراین ایشان را پذیرفت، ولى خدیجه‏خانم، مادرش خازن‏الملوک، مادربزرگش خانم مخصوص و دیگر خویشان، قبول نمى‏کردند که قدس ایران به غربت برود. براى همین جواب خواستگارى نزدیک به ده ماه طول کشید.
آیت‏اللَّه لواسانى مرتب از طرف داماد براى گرفتن جواب به منزل آیت‏اللَّه ثقفى مى‏رفت و هر بار جواب مى‏شنید: «هنوز خانم‏ها آماده نشده‏اند.» آخرین بارى که آیت‏اللَّه لواسانى براى گرفتن جواب خواستگارى رفته بود، آیت‏اللَّه ثقفى خواست جواب منفى بدهد که آیت‏اللَّه لواسانى گفت: «دختر در تهران و در رفاه کامل بزرگ شده، نمى‏تواند با زندگى طلبگى بسازد.» شنیدن این حرف براى آیت‏اللَّه ثقفى ناخوشایند بود، چون حرفى بود که مخالفان روحانیت مى‏زدند. در همان شب (ماه شعبان، نزدیک تولد حضرت امام زمان) خدیجه‏خانم براى چندمین بار خواب متبرکى دید که خود در آن باره مى‏گوید:
در خانه‏اى با یک پیرزن ریزنقش با چادرشب داراى نقطه‏هاى ریز که به آن چادر لکى مى‏گفتند در قسمت زنانه تنها بودیم. از شیشه به حیاط مردانه نگاهى کردم. چند نفر نشسته بودند. از پیرزن که او را نمى‏شناختم پرسیدم اینها کى هستند؟ پیرزن گفت: آنکه روبه‏رو است و عمامه مشکى دارد، پیامبر(ص) است. آنکه مولوى سبز با کلاه قرمز که شالى به آن بسته شده (خادمان حرم حضرت على(ع) این گونه بودند) امیرالمؤمنین(ع) است و جوانى که عمامه مشکى دارد، امام حسن(ع) است. من با خوشحالى گفتم: اى واى پیامبر، امیرالمؤمنین و امام حسن! پیرزن گفت: تو که از اینها بدت مى‏آید. گفتم: نه، من اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من، امام اوّل و امام دوم من هستند. پیرزن گفت: تو که از اینها بدت مى‏آید؛ و من از خواب بیدار شدم.
صبح، هنگام صرف صبحانه خوابم را به مادربزرگم گفتم و مادربزرگم گفت: مادر، معلوم مى‏شود که این داماد، سید حقیقى است. پیامبر و ائمه از تو رنجیده‏اند. چاره‏اى نیست. این ازدواج سرنوشت تو است.
سفره صبحانه را جمع کردیم. پدرم به منزل مادربزرگم آمد. (همه اینها، خوابم، گفتن خواب به مادربزرگم، ورود پدرم، همه اتفاقى بود). هوا سرد بود. زیر کرسى نشسته بودیم. من براى پدرم چاى آورده بودم و مادربزرگم براى تشریفات گز آورده بود. پدرم گفت: آقا لواسانى دیشب آمد و حرفى زد که توان گفتن آن را ندارم. من به ایشان (آقا روح‏اللَّه) عقیده دارم. مرد خوب و باسواد و متدینى است. دیانتش موجب مى‏شود که به قدسى‏جان بد نگذرد. اگر ازدواج نکنید، من دیگر کارى به ازدواج شما ندارم.
من سکوت کردم. مادربزرگم گز را تعارف کرد. پدرم گفت: پس این گز را به عنوان رضایت قدسى‏جان مى‏خورم.
چند روز بعد آیت‏اللَّه لواسانى براى جواب خواستگارى به منزل آیت‏اللَّه ثقفى رفت. آیت‏اللَّه ثقفى گفت: زن‏ها مى‏گویند ما داماد «آقاروح‏اللَّه» را نمى‏شناسیم. ایشان اهل خمین هستند. دختر در تهران و در رفاه بزرگ شده است. وضع مالى مادربزرگش خیلى خوب است. با وضع طلبگى زندگى خیلى مشکل است. آیا داماد چیزى دارد یا مى‏خواهد تنها با شهریه آیت‏اللَّه حائرى زندگى کند؟ آیا داماد زن و بچه دارد یا نه؟ شاید صیغه داشته تا درسش تمام شود و شاید از آن صیغه بچه‏اى داشته باشد.
آیت‏اللَّه لواسانى گفت: خانم‏ها درست مى‏گویند. اگر مرا قبول دارید براى تحقیق به خمین بروم. آیت‏اللَّه ثقفى پذیرفت و آیت‏اللَّه لواسانى که با آیت‏اللَّه پسندیده (برادر بزرگ آقاروح‏اللَّه) دوست بود، در خمین به منزل آیت‏اللَّه پسندیده رفت و از آقا نورالدین، برادر بزرگ‏تر آقاروح‏اللَّه سؤال کرد. آقا نورالدین گفت: آقاروح‏اللَّه ازدواج نکرده است. در باره صیغه ما چیزى نشنیده‏ایم و از لحاظ مالى، ارثیه‏اى دارند که در دست آیت‏اللَّه پسندیده است که درآمد حاصل از آن ماهى سى تومان است.
آیت‏اللَّه لواسانى خبر را به آیت‏اللَّه ثقفى رساند و گفت: منزل‏شان در خمین آبرومند است و خانواده‏اش آقامنش و خوب هستند. آیت‏اللَّه ثقفى گفت: پس اگر ماهى پنج تومان اجاره منزل بدهند با بیست و پنج تومان دیگر مى‏شود زندگى کرد (امام اصلاً شهریه نمى‏گرفت).
یک یا دو هفته پس از جواب مثبت، یعنى اوایل ماه مبارک رمضان 1348 قمرى، 1308 شمسى، داماد (آقاروح‏اللَّه) همراه با آقایان، آیت‏اللَّه سیداحمد لواسانى، آیت‏اللَّه سیدمحمدصادق لواسانى، آیت‏اللَّه سیدمرتضى پسندیده، آقانورالدین هندى (دو برادر امام) و آقامسیب که خدمتکارشان بود براى خواستگارى رسمى و باقى مراحل عقد و عروسى به منزل آیت‏اللَّه ثقفى رفتند. اینها به جز آقانورالدین و آقامسیب، همه با هم دوست بودند.
خانواده عروس، خدمتکار منزل آقاذبیح‏اللَّه را به منزل خانم‏بزرگ فرستادند تا خدیجه‏خانم را براى کمک به مادرشان در پذیرایى از میهمانان بیاورد ولى به او گفتند که نگوید میهمانان چه کسانى هستند. هنگامى که خدیجه‏خانم وارد منزل پدرش شد، خواهرش «شمس آفاق» او را پشت شیشه برد و داماد را که در میان جمع، زیر کرسى نشسته بود، نشانش داد. آیت‏اللَّه ثقفى از همسرش پرسید قدس ایران آمد؟ چه مى‏گوید؟ گفت: هیچ. ساکت نشسته است. آیت‏اللَّه ثقفى با شنیدن این خبر، سجده شکر به جا آورد که دخترش، آقاروح‏اللَّه را پسندیده است. خانواده عروس در تدارک جهیزیه بودند و خانواده داماد در تلاش اجاره منزل. در همین روزها آیت‏اللَّه کاشانى که در همان خیابان زندگى مى‏کرد و با آیت‏اللَّه ثقفى دوست بود، به منزل آیت‏اللَّه ثقفى رفت.
در جمع عالمان بحث‏هاى علمى و سیاسى صورت گرفت. پس از چند موضوع بحث و نظرهاى خوب آقاروح‏اللَّه، آیت‏اللَّه کاشانى به آیت‏اللَّه ثقفى گفت: این (آقاروح‏اللَّه) عجیبه را از کجا پیدا کردى؟!
روز هشتم ماه مبارک رمضان آیت‏اللَّه ثقفى به خدیجه‏خانم گفت: آقاروح‏اللَّه (داماد) برادرش آیت‏اللَّه پسندیده را وکیل عقد قرار داده است. شما مرا وکیل عقد قرار بدهید که من آقالواسانى را از طرف شما وکیل عقد قرار بدهم. خدیجه‏خانم با کمى صبر گفت: قبول دارم. این دو وکیل عقد، به حرم حضرت عبدالعظیم حسنى(س) رفتند و در آن مکان متبرک با مهریه هزار تومان، صیغه عقد را جارى کردند.
شب پانزده یا شانزدهم ماه مبارک رمضان 1308 شمسى خویشان دو طرف براى شرکت در عروسى دعوت شدند و عروس‏خانم را به حجله بردند. او با کمال تعجب دید همان خانه‏اى است که در خواب دیده! دقیقاً همان خانه، با همان در و پنجره و حتى همان پرده.(6)
امام خمینى در همان اوایل زندگى مشترک به همسرش گفت: من به کارهاى شخصى شما کارى ندارم. به هر صورت که میل دارید لباس بخرید و بپوشید. اما از شما مى‏خواهم واجبات را انجام بدهید و محرّمات را ترک کنید.
امام اسلام‏شناسى بود که مى‏دانست خداوند مرد را قوّام (سرپرست)(7) زن قرار داده است و مرد تا چه اندازه حق دخالت در زندگى زن را دارد. بر همین اساس تا آخر عمر، امام مشغول تحصیل، تدریس و مسائل سیاسى خود اما همسرشان مشغول شوهردارى، رفت و آمدهاى فامیلى و رفاقتى با دوستان بود.
خانم ثقفى در باره زندگى‏اش مى‏گوید: «چنین نبود که آقا (امام خمینى) زندگى‏ام را در رفاه اداره کند. طلبه‏اى بود که نمى‏خواست دستش پیش کسى دراز شود. همچنان که پدرم نمى‏خواست دستش پیش کسى دراز شود. با همان بودجه کمى که داشت، زندگى مى‏کردیم. براى لباس بچه‏ها، چیت مى‏خریدم و مى‏دوختم. کت بچه‏ها را از پایین‏تنه قباى کهنه آقا مى‏دوختم، اما آقا همیشه احترام مرا نگه مى‏داشت. همیشه سرِ سفره صبر مى‏کرد تا من بیایم و با هم غذا بخوریم.(8) به بچه‏ها مى‏گفت صبر کنید تا خانم بیایند، غذا بخوریم و در کارهاى خانه، هر کارى را از دستم مى‏گرفت و خودش انجام مى‏داد. لذا من صبر مى‏کردم زمانى که آقا در منزل نبود، خانه را جارو مى‏کردم یا لباس بچه را مى‏شستم و یا ظرف غذا را مى‏شستم. علاقه امام به همسرشان نمونه و مثال‏زدنى است».
گواه این سخن، یکى از نامه‏هاى امام به همسرشان است که با «الهى تصدقت شوم» آغاز مى‏شود و پر از واژه‏هاى دل‏انگیز و سرشار از محبت و صداقت است.(9) در این باره نوه امام مى‏گوید:
«امام علاقه و محبت وافرى به خانم (همسرشان) داشت. هر گاه خانم به سفرى مى‏رفت، امام دلتنگى مى‏کرد و ما هر چه سعى مى‏کردیم نمى‏توانستیم غنچه لبخند بر لبانش بنشانیم.»(10)
حاصل این ازدواج مبارک، سه پسر و پنج دختر بود. پسران به نام‏هاى آقایان مصطفى، على و احمد که على در کودکى فوت کرد و دختران به نام‏هاى خانم‏ها صدیقه، فریده، فهیمه (زهرا)، سعیده و لطیفه که سعیده و لطیفه در کودکى بدرود حیات گفتند.(11)

دوران انقلاب و مبارزات‏

در بهار 1342 شمسى، خانم ثقفى با فرزندش آقامصطفى براى زیارت به عتبات عالیات مشرّف شد. در عراق اخبار قیام مردم ایران را شنیدند. به ایران بازگشتند. هنگامى که به منزل‏شان رفتند، منزل پر از مردم بود که در رفت و آمد بودند. به منزل فرزندش آقامصطفى رفتند. جمعیت آنجا کمتر از منزل خودشان نبود. زندگى در میان این موج و قیام ادامه داشت تا اینکه عصر روز عاشورا، امام خمینى سخنرانى کرد و ساواک در شب دوازده محرم 1383، مطابق با پانزده خرداد 1342 به منزل امام هجوم برد، خانه را محاصره کرد، با لگد به در مى‏زدند، امام آماده شده بود که ساواک در را شکست و وارد منزل شد. امام را به تهران برده، زندانى کردند.(12)
خانم «قدس ایران» مدیریت منزل را به عهده گرفت. در آن روز مردم به حرم و منازل مراجع مى‏رفتند و شعار مى‏دادند و زنان به منزل امام مى‏رفتند. بعضى از زنان از شدت ناراحتى بیهوش مى‏شدند. همسر امام آنها را دلدارى مى‏داد و آرام مى‏کرد. در همان زمان که امام در پادگان قصر زندانى بود، شایع شده بود که نیروهاى امنیتى رژیم شاه مى‏خواهند به منزل امام هجوم بیاورند و همه افراد منزل را قتل‏عام کنند. همسر امام «خدیجه‏خانم» چنان باصلابت ایستاد و چنان خونسرد و عادى رفتار کرد که به مردهاى منزل و دفتر امام قوّت قلب مى‏داد.(13)
امام در پادگان قصر زندانى بود. همسر امام براى ملاقات به تهران رفت ولى ساواک اجازه ملاقات نداد تا اینکه در تیر 1342، امام را از پادگان قصر به پادگان عشرت‏آباد بردند و در آنجا زندانى کردند. پس از چند روز، همسر امام اجازه ملاقات خواست. ساواک اجازه نداد ولى اجازه دادند که غذا از منزل برایش بفرستند. هر روز خدیجه‏خانم از منزل مادربزرگش غذا درست مى‏کرد و به زندان عشرت‏آباد مى‏فرستاد. تا اینکه در یازده مرداد 1342 امام از زندان آزاد شد و در داودیه حصر گردید. مردم براى دیدار امام صف کشیده بودند. همسر امام با دخترانش به دیدار ایشان رفت و وقتى منزل خلوت شد با امام دیدار کرد.
خانم ثقفى مى‏گوید: در این دیدار از امام پرسیدم خیلى سخت بود؟ امام انگشتش را به پشت گردنش کشید، پوست نازکى به دستش لوله شد. حالم دگرگون شد. جلوى گریه‏ام را گرفتم. از آن روز به بعد هر موقع به یادم مى‏آید حالم منقلب مى‏شود.
ساواک امام را در 13 مرداد 1342 از داودیه به قیطریه برد و در آنجا محصور کرد. پس از مدتى خانواده امام در قیطریه منزلى براى اجاره یافته، آنجا را اجاره کردند. خانم قدس ایران با فرزندانش آقامصطفى و احمدآقا به قیطریه رفت تا نزدیک امام باشند. خانم ثقفى مى‏گوید:
«تقریباً سى ساواکى منطقه را محاصره کرده بودند و رفت و آمدها را محدود کردند. فقط به مادر یا خواهرم اجازه رفت و آمد مى‏دادند.»
زندگى بر این منوال بود تا در 18 فروردین 1343 امام آزاد شد. دوباره منزل امام در قم پر از جمعیت شد. براى خانواده امام خانه‏اى را که در پشت منزل امام بود، اجاره و با یک در به منزل امام وصل کردند. خانواده امام در آن منزل ساکن شدند. زندگى پرتشنج و دلهره با صبر و تحمل خانم قدس ایران مى‏گذشت تا اینکه در آبان 1343، امام خمینى در مورد کاپیتولاسیون سخنرانى کرد و ساواک در شب دوازده آبان به منزل ایشان حمله کرد و امام را به تهران برد.
خانم قدس ایران ثقفى در این باره مى‏گوید:
«من در حیاط بودم، دیدم که یک نفر از دیوار بالا آمد. خودم را به کنار دیوار گرفتم. دو نفر دیگر از دیوار بالا آمدند. چند نفر به در لگد مى‏زدند. امام لباس پوشید و آماده شد. بیرون آمد و گفت: در را شکستید، آمدم. آنها که روى دیوار بودند، دیدند که امام آماده شده است، به بیرون پریدند. امام نزدیک من آمد. مُهر و کلید قفسه‏اش را به من داد و گفت: نزدت باشد تا خبر کنم و بعد خداحافظى کرد و رفت.»(14)
در آن روز که ساواک امام را به تهران برد، مردم در حرم مطهر گرد آقامصطفى را گرفته بودند و عده‏اى از مردم به منازل مراجع تقلید مى‏رفتند و زنان در منزل امام، گرد همسر ایشان بودند. خانم زهرا مصطفوى (دختر امام) مى‏گوید:
«صبح که خبر دستگیرى امام را شنیدم، به منزل مادرم رفتم. او به زنان دلدارى مى‏داد. از احوالش پرسیدم، خیلى محکم گفت حالم خوب است؛ نمى‏دانم چرا مى‏لرزم. و من هر وقت به یاد آن روز مى‏افتم از مظلومیت مادرم منقلب مى‏شوم.»(15)
یک روز پس از دستگیرى امام، آقامصطفى تصمیم داشت با همراهى مردم به منزل آیت‏اللَّه مرعشى نجفى برود. مادرش به او گفت: آقا که مخالفت کرده و با شاه مبارزه مى‏کند، سنى از او گذشته است. تو جوانى، من با زن و بچه‏ات چه کنم؟ آقامصطفى براى اینکه مخالفت با مادرش نکند و او را راضى کند گفت: شما اینجا جمع هستید، آقا در آنجا (ترکیه) تنها است. من باید نزد ایشان بروم.
آقامصطفى همراه مردم به منزل آیت‏اللَّه مرعشى نجفى رفت. در آنجا ساواک به رغم تلاش آیت‏اللَّه مرعشى، او را دستگیر و در تهران زندانى کرد.
خانم قدس ایران ثقفى، باید دو خانواده را مدیریت مى‏کرد. تا اینکه در هشت آذر 1343 آقامصطفى آزاد شد. همه در فکر این بودند که آرامش نسبى به خانواده امام بازگشت اما در سیزده آذر 1343 آقامصطفى دوباره دستگیر شد و چهارده آذر به ترکیه تبعید گردید.(16)
در آن اوضاع بحرانى که هر روز احتمال حادثه ناگوارى مى‏رفت، دفتر امام پس از تبعید ایشان با مدیریت آیت‏اللَّه پسندیده و منزل امام با مدیریت خدیجه‏خانم ثقفى اداره مى‏شد. این روند ادامه داشت تا اینکه در مهر 1344 شمسى امام خمینى و آقامصطفى از ترکیه به عراق تبعید شدند، پس از مدتى از نجف اشرف طى نامه‏اى از همسرشان خواستند مُهر را توسط فرد امینى به ایشان برساند. خدیجه‏خانم در این مورد با آیت‏اللَّه اشراقى (دامادش) مشورت کرد. تازه اطرافیان متوجه شدند که امام این امانت را به دست همسرشان داده بودند.
براى ارسال امانت، آیت‏اللَّه عبدالعلى قرهى انتخاب شد. ایشان داراى گذرنامه براى عتبات عالیات بود و قصد تشرف داشت. همسر امام مُهر را همراه با نامه‏اى به ایشان سپرد و آیت‏اللَّه قرهى امانت را به امام خمینى رساند.(17)
پس از مدتى خانم قدس ایران تصمیم گرفت که با خانواده آقامصطفى به نجف اشرف نزد امام خمینى برود. ساواک براى خانواده آقامصطفى (خانم معصومه حائرى، حسین‏آقا و مریم‏خانم مصطفوى) گذرنامه صادر کرد. براى خانم ثقفى گذرنامه صادر نمى‏کرد و مى‏گفت: طبق احکام شرع، هر زنى باید با اجازه شوهرش مسافرت کند و ایشان اجازه شوهر را ندارند و ما نمى‏توانیم گذرنامه بدهیم. باید بماند تا اجازه شوهرش را بیاورد.
خانواده آقامصطفى به نجف اشرف رفتند. آیت‏اللَّه پسندیده نامه‏اى نوشت و در جیب حسین‏آقا گذاشت. ساواک، حسین‏آقا را به خاطر بچه بودن بازرسى نکرد(18) و نامه به مقصد رسید و امام در جریان قرار گرفت و طى نامه‏اى اجازه همسرش را براى مسافرت صادر کرد. ساواک دنبال بهانه دیگر بود از این‏رو گفت: باید سند معتبر از غیر بستگان درجه اول در منطقه پامنار بیاورید. حجت‏الاسلام شجونى که تازه از زندان آزاد شده بود، به وسیله شهید محلاتى در جریان قرار گرفت. سند منزلش را برداشت، به منزل آیت‏اللَّه ثقفى رفت و خود را معرفى کرد و با همسر امام «قدس ایران» به کلانترى سیزده واقع در بازار (پامنار) رفتند. کلانترى بازار، بدترین کلانترى بود. هنگامى که مسئول کلانترى آنها را شناخت، بهانه سند دیگر یا جواز کسب از یک بازارى را آورد. تا ظهر در کلانترى سرگردان بودند. حجت‏الاسلام شجونى آنقدر اصرار کرد تا سند منزلش را پذیرفتند.(19)
با بهانه‏تراشى‏هاى مختلف پس از چند روز گذرنامه آماده شد. همسر امام به تنهایى (بدون همراه) به عراق رفت تا در خانه‏اى زندگى کند که آشپزخانه‏اش آنقدر کوچک بود که براى غذا کشیدن باید دیگ غذا را در حیاط قرار مى‏داد!(20)
زندگى صمیمى و پرمهر و محبت امام و همسرش در آن خانه ادامه داشت. در آن سال‏ها احمدآقا پنهانى سه بار به دیدار والدین رفت و برگشت و در سال 1348 براى بار چهارم به عراق رفت. موقع بازگشت (11 تیر 1348) توسط ساواک شناسایى شد و دستگیر گردید و در تهران (قزل قلعه) زندانى شد.(21)
خدیجه‏خانم ثقفى مى‏گوید: «در عراق خبر زندانى شدن احمدآقا را شنیدم. براى من عادى بود. من به این گونه مسائل عادت کرده بودم. منتظر بدتر از اینها بودم. این گونه امور لازمه این گونه زندگى است.»(22)
خانم ثقفى براى دیدار فرزندان و اقوام هر دو سال یک بار به ایران مى‏آمد. در اواخر تابستان 1348 که به ایران آمد، هنوز احمدآقا زندانى بود. ایشان براى ملاقات فرزندش به قزل قلعه رفت. ساواک براى ملاقات، احمدآقا را به حیاط زندان آورد تا مادر و فرزند ملاقات کوتاهى در حضور ساواکى‏ها داشته باشند. خانم ثقفى پس از دیدار اقوام در تهران به قم آمد. خدمتکار دفتر امام (هاجرخانم) مقدارى اعلامیه به ایشان داد و گفت: «خانم، این اعلامیه‏ها را دفتر به من دادند. ساواک احمدآقا را گرفت. مى‏ترسم به سراغ من بیایند.» خانم ثقفى اعلامیه‏ها را در همان منزل جاسازى کرد. پس از مدتى که احمدآقا آزاد شد، ساواک به دفتر امام حمله کرد. هر چه کاغذ بود، جمع کردند و با خود بردند. اما آن اعلامیه‏ها در جاى خود محفوظ ماند.(23)
زندگى خانم ثقفى با این تلاطم‏ها مى‏گذشت که تندباد حوادث در اوّل آبان 1356 بار دیگر وزیدن گرفت و این بار آقامصطفى را از خانواده‏اش گرفت. صبح زود از منزل آقامصطفى، احمدآقا را خواستند. احمدآقا و همسرش (فاطمه‏خانم) به منزل آقامصطفى رفتند. خانم ثقفى نیز به منزل آقامصطفى مى‏رفت که دید ماشینى آقامصطفى را به سمت بیمارستان مى‏برد. در پى ماشین به بیمارستان رفت و آنجا متوجه شد که این بار آقامصطفى را از او گرفته‏اند.
کوه صبر و شکیبایى از بیمارستان به منزل فرزندش آقامصطفى رفت تا خانواده او را در این مصیبت یارى کند. در همان روز، نزدیک ظهر، امام خمینى به منزل شهید آقامصطفى رفت. خانم ثقفى با دیدن امام جلو رفت و گفت: «آقا! من خیلى سختى کشیده‏ام. دیدى چطور شد؟» امام دست روى شانه‏هاى خانم ثقفى گذاشت و گفت: «مى‏دانم که خیلى سختى کشیده‏اى، ولى به خاطر خدا صبر کن. اگر به حساب خدا بگذارید، تحملش آسان مى‏شود. خدا خودش تحمل را آسان مى‏کند.» امام به فرزندان آقامصطفى دلدارى داد و گفت: «مى‏دانم چه مى‏کشید. من هم بچه بودم که پدرم را از دست دادم» همچنین به همسر آقامصطفى (معصومه‏خانم حائرى) دلدارى داد و آنها را آرام کرد.
موقع بازگشت به منزل، خانم ثقفى به امام گفت: «فاطمه‏خانم (همسر احمدآقا) را به منزل ببرید. تحمل‏شان کم است. اینجا اذیت مى‏شوند.» شگفتا که مادر مصیبت‏زده در فکر آرام کردن و دلدارى دادن به دیگران بود!(24)
خانم ثقفى در مبارزات، ناراحتى‏ها و تبعیدها گِله‏مند نبود و هرگز به امام نگفت چرا این کارها را مى‏کنید و نتیجه‏اش چه مى‏شود؟ بلکه همیشه یاور و مشوّق امام و اطرافیان بود.
زندگى با این حوادث مى‏گذشت که دولت عراق دست در دست دولت پهلوى گذاشت و هر روز به بهانه‏اى مشکل مى‏آفرید. تا اینکه امام تصمیم به مهاجرت گرفت. براى امنیت باید مسئله کاملاً مخفى مى‏ماند. از این‏رو همراهان امام مسئله را از خانواده‏هاى خود مخفى کرده بودند. روز مقرر (13 مهر 1357) امام با همراهان به قصد کویت حرکت کرد. خانواده‏هاى همراهان مشکوک شدند. از این‏رو سرزده به منزل امام رفتند اما وقتى با رفتار عادى و طبیعى خانم ثقفى روبه‏رو شدند، شک و تردیدشان برطرف شد. حتى یکى از خانم‏ها اصرار داشت که امام را ببیند و تا پشت درِ اتاق امام رفت، ولى رفتار عادى و طبیعى خانم ثقفى موجب آن شد که در را باز نکند و برگردد و بگوید: خیالم راحت شد که امام در منزل هستند.(25)
امام خمینى را در آن روز از مرز کویت بازگرداندند. ایشان در 14 مهر 1357 از بغداد به پاریس رفت و همسر امام چند روزى در نجف اشرف ماند و کارهاى لازم را سر و سامان داد. احمدآقا از پاریس براى همسرش نوشت: «خانم در نجف احساس تنهایى و ناراحتى مى‏کند. با اینکه وضع‏مان در اینجا مشخص نیست و بنا داریم اینجا را ترک کنیم، با این وضع مى‏خواهیم این زن که زندگى‏اش را بر برگ غربت نوشته‏اند و ماجراهایش دیدنى است، به اینجا بیاوریم. هر چه شد، شد.»(26)
در نوفل لوشاتو، امام در منزل آقاى عسکرى که داراى دو اتاق کوچک و یک هال بود زندگى مى‏کرد که گنجایش جمعیت زیادى را که براى دیدار امام مى‏رفتند نداشت. پس از چند روز ساختمان روبه‏روى منزل آقاى عسکرى خالى شد و براى خانواده امام اجاره گردید. خانم ثقفى با همراهى دامادش آیت‏اللَّه اشراقى، به پاریس رفت. خانواده امام و خانواده حاج احمدآقا و آیت‏اللَّه اشراقى در آن ساختمان زندگى مى‏کردند. آن زمان حادثه‏خیز با صبر و حوصله و تحمل گذشت تا دوازده بهمن 1357 امام به ایران آمد. همسر امام و آیت‏اللَّه اشراقى مأمور شدند منازل را تحویل صاحبانش بدهند و کارهاى باقیمانده در پاریس را انجام بدهند.(27) آنها دو روز کارهاى محول شده را انجام دادند و در چهارده بهمن 1357(28) این مادر مهربان همراه با دامادش و عروسش فاطمه‏خانم طباطبایى به ایران آمد و مشکلات انقلاب و جنگ را صبورانه در کنار امام تحمل کرد و همیشه قوّت قلب اطرافیان بود. مادر انقلاب، سیزده و چهارده خرداد 1368، زمان بیمارى و رحلت امام را تلخ‏ترین روزهاى زندگى خود مى‏داند. ایشان در آخرین روزى که امام در بیمارستان بود، آنجا رفت. او به پزشکان گفت: «چرا پیرمرد را اذیت مى‏کنید؟ دست از سرش بردارید. بگذارید به حال خودش باشد. به خدا اگر جان داشته باشد تا عملش کنید! به خدا اگر بتواند طاقت بیاورد!» پزشکان، پرستاران و مسئولان که در بیمارستان بودند، همه پیش رفتند، چون هرگز او را چنین ناراحت ندیده بودند.
با راهنمایى دکتر فاضل، این همسر مهربان براى آخرین بار با امام ملاقات کرد، پس از ملاقات، دکتر فاضل ایشان را در جریان بیمارى امام قرار داد. او دوباره مثل همیشه ساکت و صبور به منزل بازگشت،(29) شاید هنوز آرام نشده بود که خبر ارتحال یار دیرینش را به او دادند.
پس از ارتحال امام خمینى، این مادر با فراست، مسائلى کلى را گوشزد مى‏کرد. براى نمونه، روزى حاج‏احمدآقا به مادرش گفت: سرپرست حجاج شدم. خانم ثقفى پرسید: چرا؟ احمدآقا گفت: رهبر انقلاب، آیت‏اللَّه خامنه‏اى خواستند و من پذیرفته‏ام. خانم ثقفى گفت: شما بهتر مى‏دانید که ملک فهد تابع دستورهاى آمریکا است. اگر به حج بروید و آمریکا مصلحتش بر این قرار بگیرد که شما را دستگیر کند و به ملک فهد دستور بدهد، ملک فهد اطاعت مى‏کند و این براى ایران و شما مناسب نیست.(30) احمدآقا از این منصب استعفا داد و رهبرى معظم پذیرفت.
زمان در گذر است و حادثه‏ها در کمین. اسفند 1373 همراه با حادثه‏اى تلخ براى ایشان از راه رسید و این بار فرزندش احمدآقا را نشانه رفت. در 21 اسفند، حاج احمدآقا به بیمارستان برده شد و در 25 اسفند 1373 درگذشت(31) و مادر صبور را در غم فرزند عزیزش سیاهپوش کرد. بانوى بزرگ در اوایل عید 1374 در سوگ و عزا نشسته بود، ولى طى پیامى به ملت ایران از آنان براى برپایى مجالس ترحیم حاج احمدآقا قدردانى کرد و یادآور شد که مردم به جشن سال نو بپردازند.
حاج احمدآقا مى‏گوید: «مادر بسیار عزیزمان از چهره‏هایى هستند که تاکنون ناشناخته مانده‏اند. ایشان در طول مبارزات حضرت امام با وجود مشکلات و مصایب گوناگون که در طول سال‏هاى طولانى با آن مواجه بوده‏اند، صبورانه ایستاده‏اند و سختى‏ها را بدون هیچ تزلزلى پشت سر گذاشتند.»(32)
امام خمینى در باره همسر مهربانش مى‏گوید: «خانم خیلى وفادار و خیلى فداکار است. زجرى که خانم کشیده‏اند، هیچ کس نکشیده است. فداکارى که خانم در زندگى من کرده‏اند، هیچ کس نکرده است. او خانم بى‏نظیرى است. خوش به حال من که چنین همسرى دارم.»(33)
خانم قدس ایران که اکنون بیش از 90 سال عمر دارد مثل همیشه آرام و صبور نظاره‏گر کردار ما است که با یادگار امام خمینى (انقلاب و نظام جمهورى اسلامى) چگونه برخورد مى‏کنیم.

منابع و مآخذ: -
1- قرآن مجید.
2- صحیفه امام، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ دوم 1379.
3- سیمین احمدى و زهرا شجاعى، قدس ایران، معرفى زنان برگزیده ایران، تهران، دفتر پژوهش‏هاى فرهنگى، چ اوّل 1376.
4- علیرضا اسماعیلى، خاطرات حجت‏الاسلام جعفر شجونى، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامى، چ اوّل 1381.
5- حمیده انصارى، مهاجر قبیله ایمان، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ اوّل 1374.
6- حمید بصیرت‏منش و اصغر میرشکارى، فصل صبر، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ اوّل 1377.
7- غلامعلى رجایى، برداشت‏هایى از سیره امام خمینى، تهران، عروج، چ پنجم 1377.
8- امیررضا ستوده، پا به پاى آفتاب، تهران، پنجره، چ اوّل 1373.
9- محمدرضا سبحانى‏نیا و سعیدرضا على‏عسگرى، مهر و قهر، اصفهان، مرکز فرهنگى شهید مدرس، چ اوّل 1379.
10- محمد شریف‏رازى، آثار الحجة یا تاریخ و دائرةالمعارف حوزه علمیه قم، دار الکتاب.
11- کمیته علمى کنگره شهید آیت‏اللَّه مصطفى خمینى، شهیدى دیگر از روحانیت، تهران، عروج، چ دوم 1376.
12- محمدجواد مرادى‏نیا، خاطرات آیت‏اللَّه پسندیده، تهران، حدیث، چ اوّل 1374.
13- اصغر میرشکارى و حمید بصیرت‏منش، آیینه حُسن، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ اوّل 1379.
14- دکتر ابراهیم یزدى، آخرین تلاش‏ها در آخرین روزها، تهران، قلم، ویرایش دوم 1379.
15- دلیل آفتاب، خاطرات یادگار امام، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ اوّل 1375.
16- گنجینه دل، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ دوم 1375.
17- روزنامه اطلاعات، 14 اسفند 1357.
18- مجله حضور، شماره 33، پاییز 1379.
19- مجله پیام زن، شماره 91، مهر 1378.
پى‏نوشتها: -
1) آثار الحجه، ج‏2، ص‏265 و 266؛ مجله پیام زن، شماره 91، ص‏203 و 202.
2) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏44؛ صحیفه امام، ج‏19، ص‏428؛ مجله پیام زن، ش‏91، ص‏203 و 202.
3) پا به پاى آفتاب، ص‏45؛ مجله پیام زن، ش‏91، ص‏203.
4) معرفى زنان برگزیده ایران، ص‏164.
5) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏44؛ مجله پیام زن، ش‏91، ص‏209، 208 و 204.
6) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏50 - 45؛ مجله پیام زن، ش‏91، ص‏208 - 204.
7) نساء، آیه 34، الرجال قَوّامونَ على النساء.
8) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏52 - 50؛ پیام زن، ش‏91، ص‏208 - 204؛ آیینه حُسن، ص‏174.
9) صحیفه امام، ج‏1، ص‏3 و 2.
10) برداشت‏هایى از سیره امام خمینى، ج‏1، ص‏74.
11) صحیفه امام، ج‏1، ص‏2 و ج‏19، ص‏428.
12) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏54 و 53؛ پیام زن، ش‏91، ص‏210 و 209.
13) دلیل آفتاب، ص‏173.
14) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏53 - 52؛ پیام زن، ش‏91، ص‏211 و 210.
15) پیام زن، ش‏91، ص‏211.
16) شهیدى دیگر از روحانیت، ص‏20.
17) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏54؛ پیام زن، ش‏91، ص‏211.
18) خاطرات آیت‏اللَّه پسندیده، ص‏123.
19) خاطرات حجت‏الاسلام شجونى، ص‏19 و 18.
20) پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏55؛ پیام زن، ش‏91، ص‏212 و 211.
21) مهاجر قبیله ایمان، ص‏36.
22) گنجینه دل، ص‏38.
23) همان.
24) مجله حضور، ش‏33، ص‏200.
25) گنجینه دل، ص‏37.
26) دلیل آفتاب، ص‏98 و 97.
27) آخرین تلاش‏ها در آخرین روزها، ص‏102 و 85.
28) اطلاعات، 14 اسفند 57، ص‏2.
29) فصل سبز، ص‏66 و 30.
30) گنجینه دل، ص‏41.
31) مهاجر قبیله ایمان، ص‏286 و 281.
32) دلیل آفتاب، ص‏173.
33) مهر و قهر، ص‏22 و 21.