هفت تصویر از چهار عاشق

نویسنده


 

هفت تصویر از چهار عاشق‏

فریبا انیسى‏

هر شب ستاره‏اى به زمین مى‏کشند و باز
این آسمانِ غمزده غرق ستاره‏هاست‏
در روزهاى سیاه ظلم و ستم، ستاره‏هایى در آن شبِ ظلمانى درخشیدن مى‏گرفت. ستاره‏هایى که با درخشش خود نور کهکشان عشق را یادآور مى‏شوند. ستاره‏هایى از جنس انسان اما با منش ایثار و گذشت که جان را به زیور قرآن آراسته و تن را از رفاه دور داشتند.
سرمایه آنان عقیده‏اى بود که در هر کوى و برزن به ترویج و نشر آن مى‏پرداختند. ساکى از لباس، پتویى کهنه و یک دنیا عشق و شور.
از این ستارگان کوى گمنامى انقلاب اسلامى، چهار تن شهر به شهر به نشر فرهنگ مهدویت پرداختند. چهار تن که از داستان مظلومیت آنها سال‏ها مى‏گذرد، 29 سال، به اندازه عمر جوانان ما، اما هنوز راه روشن است.
در این سال‏ها آنها که از گروه و فعالیت‏هاى آنان باخبر بودند، پدران‏شان، برادران‏شان همه شهید شده یا مرحوم گشته‏اند. مادران به خاطر انجام عمل‏هاى مکرر و بیمارى ضعیف شده و بسیارى از خاطرات را به درستى به یاد نمى‏آورند ... اما هنوز گفتنى‏ها دارند.
با تشکر از خانم امین‏پور که زحمت مصاحبه با مادر شهیدان در اصفهان را متقبل شدند. متن حاضر را تقدیم مى‏کنیم به همه هواداران انقلاب اسلامى ایران که ان شاءاللَّه پاسداران خون شهدا هستند.

تصویر اول‏

سحر مى‏شه سحر مى‏شه‏
سیاهى‏ها به در مى‏شه‏
خراب مى‏شه درِ زندون‏
بابات خونه مى‏آید خندون‏
بخواب آروم چراغ من‏
گل شب‏بوى باغ من‏
بخواب آروم توى بستر
چو آتش زیر خاکستر
لا لاى لاى لاى‏
لا لاى لاى لاى‏
بخواب عزیز دلم! چرا امشب نمى‏خوابى؟ تو هم نگران پدرت هستى؟ در این شهر غریب ... دل طیبه طپش داشت. بار اول نبود که از ابراهیم بى‏خبر بود. اما چرا اینجا؟ چرا این همه بى‏خبرى ... طیبه به سوى پنجره رفت. مهدى ناآرام بود. پنجره را باز کرد. ظلمت شب موج مى‏زد. دل طیبه گرفت. نگاهى به اطراف انداخت. سایه‏اى پشت چراغ برق نظرش را جلب کرد. لحظه‏اى مکث کرد. پنجره را بست. چراغ را خاموش کرد. بالشى برداشت و مهدى را روى پایش گذاشت. دوباره زمزمه کرد:
بخواب آروم گل امید
بابات حال ترا پرسید
بهش گفتم که شیرى تو
پى او را مى‏گیرى تو

مهدى که به خواب رفت. شمع کوچک را روشن کرد. پرده‏ها را کشید. کار او شروع شده بود. سینى فلزى را روى زمین آشپزخانه گذاشت. مدارک و کاغذها را دانه دانه آتش زد، ورق به ورق بوى دود در سینه‏اش پیچید. سرفه‏اش گرفت. دستش را جلوى دهانش گرفت تا صداى سرفه‏اش مهدى را بیدار نکند ... فیلم‏هاى جدید را ابراهیم کجا گذاشته بود؟
در میان کاغذها، چشمش به نامه‏اى افتاد که قرار بود به دست مادرش برسد.
مادرجان، سلام‏
حال ما خوب است.
پیراهنى را که آقا از مکه آورده اندازه مهدى است. مرتضى و فاطمه هم حال‏شان خوب است. ابراهیم سلام مى‏رساند. به خواهران و برادرانم سلام برسانید.
قربانت، طیبه‏
کاغذ شعله‏ور شد. چشمان طیبه مى‏سوخت. هوا گرگ و میش شده بود. خواست دوباره پشت پنجره برود. اما منصرف شد و برگشت. لباس مهدى را در کیف گذاشت. قرار با مرتضى فردا صبح بود. حالا کو تا صبح؟ امشب قرار نیست تمام بشود؟ رو به قبله ایستاد. قامت بست. اللَّه اکبر ... فکرش به هر سو مى‏رفت. خدایا، ابراهیم! ...
کلام از زبان بیرون نمى‏آمد. مى‏شکست و هر تکه‏اش به جانش خراش مى‏انداخت. چادرش را سر کرد. مهدى را در بغل گرفت. از خانه بیرون آمد. کوچه خلوت بود. کوچه را خوب نگاه کرد. از کوچه روبه‏رویى دو مرد به سوى او مى‏آمدند با چشمان خواب‏آلود و پف کرده، آنتن بى‏سیمى از کت مردى که در صف نانوایى بود بیرون زده بود. سعى کرد توجه نکند. با خودش گفت: باید ردم را گم کنم. نگاهش را برگرداند. در دلش خندید: «خداوند دشمنان ما را از احمق‏ها آفریده است.» مهدى را محکم بغل گرفت. پیچید در کوچه آذر. به وسط کوچه که رسید رفت روى دو پله خانه‏اى که عقب‏نشینى داشت. خود را به در چسباند. مهدى چشمانش را باز کرد. صداى پاى مردان شنیده شد و صدایى که مى‏گفت: گمش کردیم ... ولدِ ... برویم دنبال آن یکى.
دلش فرو ریخت. از خودش پرسید: کدام یکى؟ فاطمه، مرتضى، ابراهیم، آقاى شجاعى، سیدمحمد ... چند لحظه بعد دوباره به راهش ادامه داد. مى‏دوید، نه پرواز مى‏کرد. فرشتگان هم به پیشواز آمده بودند. زمزمه کرد: خدایا، مهدى را به تو سپردم.
قدم‏هایش را تند کرد. زنى جلو آمد. نان تعارف کرد و گفت: چه عجله‏اى دارى مادر! بگیر بچه‏ات نگاه مى‏کند.
طیبه به خودش آمد. بوى نان تازه پیچیده بود. گفت: ممنون. یادش بود ابراهیم راضى نیست هر لقمه‏اى به جان او و بچه‏اش بنشیند. لبخند زد. زن لب ور چید و رفت. خواب از سر مهدى پریده بود. مرتضى جلو آمد و گفت: چرا مى‏دوى؟ صبر کن، آرام‏تر. طیبه گفت: ابراهیم دیشب نیامد خانه ... نفس نفس مى‏زد. رنگ به صورتش نبود. ادامه داد: برگه اجاره‏نامه پیشش بود. خانه لو رفته ...
مرتضى دست دراز کرد و مهدى را به بغل گرفت. مهدى خود را به دایى‏اش چسباند. مرتضى گفت: دنبال من هم بودند گم‏شان کردم. تو چطور؟ طیبه حالت ...
هنوز کلامش تمام نشده بود که صدایى در کوچه پیچید: ایست!
طیبه مهدى را بغل کرد و رفت کنار دیوار. مرتضى اسلحه‏اش را بیرون کشید. صداى تیراندازى که بلند شد، مهدى جیغ کشید. اما صدایش در صداى تیرها گم شد. پنجره خانه‏ها باز نشد اما پرده‏ها کنار رفت.
جوان‏ها با حسرت و پیران غمگین به مردى نگاه مى‏کردند که از سه سو مورد تیراندازى قرار گرفته بود و زنى که بچه‏اش را در پناه دیوار بین دو اتومبیل قرار داده بود. خود را سپر بچه کرده بود تا مبادا آسیبى ببیند اما از دور و برش غافل نبود و با کلت خود تیراندازى مى‏کرد.
خون که پاشید روى ماشین سفید، نگاه طیبه روى مرتضى ماسید. فریاد زد: مرتضى ... مرتضى گفت: کاش مى‏توانستى در بروى؟
طیبه نشانه‏گیرى کرد. ساواکى فریادى کشید و افتاد ... مرتضى گفت: من مى‏زنم، تو مواظب مهدى باش ... و دوباره نشانه گرفت. صداى انفجارى بلند شد. دود از ماشین زرد پارک شده به هوا مى‏رفت. اشک در چشمان طیبه حلقه زد. دیگر فشنگ نداشت. دیدار آخر ...
کوفیان شادمان‏
خیمه‏ها در عزا
غرق در خون شده‏
کشته کربلا
سنگ مى‏بارد، نیزه مى‏آید
...
ساواکى با لگد کوباند به طیبه دست طیبه بى‏اختیار رها شد. مهدى گریه مى‏کرد، سر و صورت او هم خونى شده بود. ساواکى فریاد زد: مى‏گى، یا بکشم توله‏ات را. پدر ...
طیبه خود را سپر کرد جلوى مهدى. آیات قرآن را زمزمه کرد. ساواکى داد زد: بلندتر ... نمى‏شنوم. طیبه گفت: خداوند بر گوش‏هاى آنها پرده‏اى افکنده است ...
ساواکى نعره کشید: بلندش کنید، هنوز خیلى کار داریم.
چادرش در کوچه جا ماند. طیبه خم شد تا چادر را بردارد. اما ساواکى چادر را برداشت و پرت کرد طرف جوى آب. فریاد کشید: خرابکار گرفتیم اداى مسلمانى در مى‏آورد. چادر مى‏خواهى چکار؟ ...
چشم طیبه دنبال چادر رفت آن طرف. پیکر مرتضى خونین روى زمین افتاده بود. دستش، شکمش و قلبش سوراخ شده بود. اما هنوز لبخند بر لب داشت. طیبه فکر کرد: چه تصویرى در آخر عمرش جلوى چشمش آمده؟ پیامبر(ص) را دیده یا امام حسین(ع) را یا حضرت مهدى(عج) را؟ ... زمزمه کرد: خوش به حالت مرتضى ...
طیبه در ماشین نشسته بود. دو ساواکى با چشم‏هاى دریده مراقب او بودند و مراقب مهدى که صداى گریه‏اش قطع شده بود. اما به روسرى مادرش چنگ انداخته بود. سرش را روى سینه طیبه گذاشته بود. صداى قلب مادر را مى‏شناخت، چشمانش را بست. آرام گرفته بود ... چشمان طیبه اما نگران به آخر کوچه نگاه مى‏کرد. جایى که ساواکى‏ها و نیروهاى شهربانى خانه مرتضى و فاطمه را محاصره کرده بودند و فاطمه هنوز مقاومت مى‏کرد. طیبه هر چه دعا بلد بود خوانده بود و فُوت کرده بود به سوى فاطمه.
دلش پر مى‏زد تا دوباره دختر خاله‏اش را سرحال ببیند مثل همان روزها که کنار هم مى‏نشستند و با هم حرف مى‏زدند. از نامردى نامردان، از ظلم ظالمان، از اعلامیه‏هایى که باید پخش مى‏شد، از شکنجه‏هاى ساواک، از سمیه و یاسر، و از سازمانى به نام «مهدویّون».
خاله گفت: من دو جزء قرآن خواندم با زیارت عاشورا، شما چقدر خواندید؟ طیبه و فاطمه مى‏خندیدند آنها فقط چند آیه خوانده بودند با تفسیر و معنى. خاله مى‏گفت: خوش به حال‏تان ...
مادر مى‏گفت: شما دو تا چه مى‏گویید تا به هم مى‏رسید پچ پچ مى‏کنید. فاطمه و طیبه مى‏خندیدند. حرف‏هاى آنها ناگفتنى بود. مادر مى‏گفت: مواظب باشید، دیوار موش داره، موش هم گوش داره ... طیبه آیات قرآن را زمزمه مى‏کرد. یادش آمد تازه یک سال از عروسى فاطمه و مرتضى گذشته بود که زندگى مخفى را شروع کردند ... دو سال پیش ... فاطمه هنوز هجده سالش نشده بود. غم عالم در دلش نشست. فاطمه دو ماهه باردار بود. دلش پر پر مى‏زد. صداى انفجارى بلند شد.
شیشه‏هاى مغازه روبه‏رویى شکست. طیبه چشمانش را بست. دلش آرام گرفت. نارنجک‏ها کار فاطمه بود. مثل همیشه گوش به زنگ بود. دلش براى برادرزاده به دنیا نیامده‏اش پر کشید. صداى آمبولانس‏ها بلند شده بود ...
مدتى بود صداى تیراندازى‏ها قطع شده بود. صداى ساواکى‏ها به گوش مى‏رسید که با هم خنده و شوخى مى‏کردند. دل طیبه آرام نمى‏شد. ساواکى‏ها برانکارد را پایین گذاشتند. صورت خونین، دست قطع شده، ... طیبه گریه مى‏کرد. مهدى سر بلند کرد. اضطراب از غمى ناشناخته بر جانش چنگ انداخته بود. پس بابا کجاست؟

این همه چهره‏هاى ناآشنا، این همه سر و صدا براى چیست؟
روسرى مادرش را محکم گرفت و خودش را به او چسباند.

تصویر دوم‏

مادر چادرش را به سر کرد. مجلس یکباره آرام شد. پرسید: جشن عروسى چرا ساکت شد؟ یاد عروسى ابراهیم و طیبه افتاد ...
... بچه‏ها تنبک آورده بودند تا رقص و آواز راه بیندازند. ابراهیم گفت: گوش کنید تا من بخوانم. همه ساکت شدند. داماد 18 ساله آوازه‏خوان شده بود! ابراهیم هم ساکت بود. پسرها گفتند: بخوان دیگر. ابراهیم گفت: به شرط آنکه شما دم بگیرید. همه قبول کردند. ابراهیم شروع کرد:
یا دائم الفضل على البریه‏
یا باسط الیدین بالعطیه‏
صل على محمد و آل محمد
پسرها هم دم گرفتند: صل على محمد و آل محمد
همه ساکت شده بودند. کسى چیزى نمى‏گفت. در این روستاى نزدیک اصفهان جشن عروسى کم نبود. اما این جشن گویى غم داشت. جعفر روزنامه را پنهان کرد و یواشکى به حسن گفت: به خاله‏ها چیزى نگو. حسن اما نگاهش پر از جستجو بود و غم.
مادر گفت: چیزى شده؟
بچه‏ها به هم نگاه کردند اما چیزى نگفتند. مادر پیش خواهرش نشست. او هم نگران بود. فاطمه و ابراهیم فرزندان او بودند و مرتضى و طیبه فرزندان این ... اصلاً چه فرقى داشت؟ مرتضى و فاطمه، طیبه و ابراهیم یا ابراهیم و فاطمه، طیبه و مرتضى ... اصلاً چه فرقى داشت؟
ابراهیم دامادش بود اما از پسرش به او نزدیک‏تر بود. طیبه دخترش بود اما دو سالى مى‏شد که از او خبرى نداشت. یک بار به او خبر دادند برو امامزاده تا طیبه را ببینى. او را دیده بود با چادر رنگ و رو رفته. به او گفت: طیبه آقات برایت چادر آورده از مکه. براى تو و زن داداشت کنار گذاشتم. بدوز سر کن. طیبه سرش را بالا کرد. چقدر لاغر شده بود. چشمانش دو دو مى‏زد. مثل آن وقت‏ها که بچه‏هایش مى‏مردند. غصه مى‏خورد اما دم نمى‏زد. گفت: مادر حلال کن، موهایم را کوتاه کردم. مادر گفت: چرا؟
طیبه گفت: مهدى بهانه مى‏گیرد، پیش کسى نمى‏ماند، حمام که مى‏روم کسى نیست بچه را نگه دارد، خیلى سختم است ... قلب مادر پر مى‏کشید تا دوباره او را ببیند حتى در امامزاده و مسجد ...
... مادر فکر کرد. فاطمه کجاست؟ دخترم همه‏اش دو سال است که عروس شده. هنوز احتیاج دارد کسى با او حرف بزند. راه و رسم شوهردارى را به او یاد بدهد. پیش مادرشوهرش هم که نیست تا دلم قرص باشد! ابراهیم کجاست؟ دلش مى‏خواست باز ابراهیم در بزند و وارد شود و بگوید: مادر! حلالم کن و او بگوید: کجایى پسر! برایم نقش قالى بکش تا ببافم، دلم پوسید از تنهایى!
کاش دوباره جمعه بیاید. آقا با حسن، با طیبه و فاطمه، با ابراهیم و ... بروند نماز جمعه نجف‏آباد. و ابراهیم باز بگوید: ببینید کدام عالِم، علم و عملش یکى است بروید پى او.
کاش دوباره برود پشت سر حاج‏آقا مجتبى نجف‏آبادى در مسجد کوچه سیدعلى‏خان نماز جماعت بخواند. هر چه باشد از 12 - 10 سالگى نماز جماعتش ترک نشده است.
مگر بچه‏اش از دنیا چه داشت. دوران معلمى‏اش در سمیرم یک بار حاج‏آقا رفته بود سراغش. دوستش را گرفته بودند. حاج‏آقا رفت خبر دهد. در اتاق معلم یک چراغ والور بود با یک پتو سربازى و زیلویى روى زمین. پتو را داد حاج‏آقا و خودش تا صبح روى زمین نشست. هر چه بابا اصرار کرد پتو را بگیرد قبول نکرد گفت بچه‏هاى مردم چطور سر مى‏کنند من هم مثل آنها. عادت دارم.
مادر دلش تنگ شده بود که دوباره با کمک طیبه و ابراهیم جهیزیه درست کنند براى افراد بى‏بضاعت، براى تهیه قلم و دفتر براى بچه‏هاى فقیر، براى خرید مقنعه و هدیه آنها به دختران بى‏حجاب، ... اتاق کنار در براى ابراهیم بود. همه‏اش از آن صداى دستگاه کپى مى‏آمد و صداى تایپ کردن سخنرانى‏هاى آقاابراهیم، قرآن درس دادن طیبه و فاطمه، ... هدف چه بود؟ مبارزه تا ظهور حضرت مهدى(عج) «سازمان مهدویّون».
مادر دلش آرام نمى‏گرفت. مثل آن وقتى که در کازرون دستگیرش کرده بودند. یادش آمد یک بار در مجلس سخنرانى آیت‏اللَّه طاهرى بود که فرار کرد. بعدش که آیت‏اللَّه طاهرى را تبعید کردند کاشمر، ابراهیم فعالیت‏هایش دو برابر شد. دیگر آرام نمى‏گرفت.
پدرش مى‏گفت: برو دنبال کار دُرُست. ابراهیم گفت: از معلمى کار درست‏تر سراغ دارى؟ و خندید. پدر دلش شور مى‏زد. مثل آن وقتى که رئیس آموزش و پرورش در سخنرانى باغ هویدا گفته بود اصفهان موسیقى کم دارد؟ تماشاخانه کم دارد؟ ... ابراهیم بلند شده بود و گفته بود: مردم آب خوردن ندارند، موسیقى مى‏خواهند چکار؟ ... وقت باران، گرم‏کننده ندارند. کوچه‏ها آسفالت ندارند. بچه‏ها با پاى برهنه و پر گِل به مدرسه مى‏روند. موسیقى مى‏خواهند چکار؟
ابراهیم خندید و پدرش هم دیگر چیزى نگفت.
ابراهیم گفت: بابا به من برجى 40 تومان مى‏دهند. اما این بچه‏ها آنقدر فقیر و بیچاره‏اند که باید براى آنها دمپایى بخرم. قلم و دفتر بخرم تا آنها به مدرسه بیایند. به بعضى خرج زندگى هم مى‏دهم. شما خرج زندگى بچه‏هاى مرا مى‏دهید، راضى هستید؟
آن وقت‏ها در سمیرم بود. پدر گفت: روزىِ ما را خدا مى‏دهد ما که براى آنها خرج جدا نداریم ... اما دلش گرفت. مى‏دانست ابراهیم چه مى‏کند. بابا گفت: برو دنبال درس خواندن. ابراهیم گفت: من هنوز درس مى‏خوانم. راست مى‏گفت: تفسیر قرآن و نهج‏البلاغه و ... را مى‏خواند، مى‏فهمید و درس مى‏داد. مادر یادش آمد، تمام صحنه‏هاى زندگى را ... داشت نان مى‏پخت. طیبه چانه‏هاى نان را پهن مى‏کرد. دار قالى به پا بود. نقشه قالى کار ابراهیم بود که هم دیپلم ریاضى داشت، هم دیپلم نقاشى. ابراهیم آمد. گفت: مادر من مى‏خواهم بروم.
قلب مادر لرزید. یاد چند روز پیش افتاد. ابراهیم گفته بود مادر اگر مرا بگیرند چه مى‏کنى؟ مادر اخم کرد و لب فشرد. ابراهیم گفته بود: مادر، موهایت را دور دستان‏شان مى‏پیچند. فحش‏هاى هرزه مى‏گویند. قرآن را مى‏سوزانند، نهج‏البلاغه را تکه تکه مى‏کنند. از تو مى‏خواهند بگویى من کجا هستم؟ اما تو به آنها حتى سلام نکن. اگر مرا به زندان بردند، به دیدنم بیا اما به آنها سلام نکن. از شاه و از ظلمش بگو ... ابراهیم گفت: مادر من مى‏خواهم بروم، با طیبه مى‏روم ... مادر گفت: بچه ضعیف است. بعد از سه تا، این یکى پا گرفته. طیبه هم جان ندارد، ضعیف است. ابراهیم گفت: اما باید برویم. طیبه با یک ساک در دست روى پله‏ها ایستاده بود، چه زود آماده شد. قلب مادر پَر مى‏کشید براى دیدن نوه‏اش مهدى، براى دیدن طیبه، براى دیدن ابراهیم ... مادر یاد مرتضى افتاد؛ شاگرد اول کنکور. اول دانشگاه شیراز قبول شد. اما نرفته برگشت. به پدرش گفت محیط خوبى ندارد. دوباره کنکور داد، دانشگاه علم و صنعت در تهران. اما همه‏اش در سفر بود. تهران، اصفهان، مشهد، شیراز، قم ... باید از دوستان‏شان سراغ بگیرم! از سیدمهدى، همان که مى‏گفتند شاگرد اول شیمى دانشگاه صنعتى بود، بورسیه خارج هم قبول شده بود، سیدمحمد امیرشاکرى، حسین‏جان زینلى، على‏اکبر نبوى نورى، ... طیبه، فاطمه و آقاى معلم ابراهیم ... اما آنها را کجا پیدا کنم؟ ...
باید از مرتضى بپرسم از زنت راضى هستى؟ از فاطمه بپرسم: مرتضى شوهر خوبى هست؟ اذیتت نمى‏کند، خرجى مى‏دهد یا هر چه در مى‏آورد خرج اعلامیه و نوار مى‏کنید ...
... قلب مادر گرفته بود، قلب خواهرش هم. مگر چه خبر شده است؟ خواهران به هم نگاه کردند. غم در سینه‏هاشان موج مى‏زد. چشم‏ها پرسیدند: از بچه‏ها چه خبر؟ اما جوابى نبود. حاج‏آقا گفت: دیگر باید برویم قم. مادر گفت: بعد از عمرى آمدم دیدن فامیل. نیامده بروم. هنوز عروسى تمام نشده است. حاج‏آقا مِن و مِن کرد و گفت: مثل اینکه از بچه‏ها خبرى آورده‏اند.
مادر درنگ نکرد. بلند شد از همه خداحافظى کرد. اول از همه از خواهرش، او هم به اصفهان مى‏رفت. قلبش آرام نداشت. به قم که رسیدند ساواکى‏ها در خانه بودند. مثل دفعه‏هاى قبل. کتاب‏هاى حاج‏آقا روى زمین ولو شده بود. رختخواب‏ها پاره بود حتى پرهاى بالش و متکاها را هم در حیاط پخش کرده بودند. هر موزائیکِ لقى را برداشته بودند. چینى‏ها را شکسته بودند و بشقاب پرطلایى یادگار جهیزیه مادر را از دوران ناصرالدین‏شاه، گلدان قلمکارى را و ... دو تا نامه از طیبه لاى کتاب‏ها مانده بود. دلش آشوب شد. نکند آنها را پیدا کرده باشند. با چشم روى زمین را کاوید. خدا مرگم بدهد، قرآن پاره بود ... بى‏اختیار نشست. دفعه اولى نبود که خانه‏اش تاراج مى‏شد، کتاب‏ها پاره مى‏شد و شیشه‏ها را مى‏شکستند. یک دفعه هنوز طیبه در رختخواب بود. مهدى را به دنیا آورده بود. دنبال ابراهیم آمده بودند. چقدر طیبه با آنها بحث کرد. یک بار یک سال بود که از بچه‏ها خبر نداشتند تا نامه آمد ساواکى‏ها هم آمدند. نامه را هنوز نخوانده بود. حاج‏آقا را بردند ...
صداى هق هق دخترش او را به خود آورد:
- چى شده مادر؟ چرا گریه مى‏کنى؟
- نامه زن‏داداش فاطمه را پیدا کردند ...
- کدام نامه را؟
- همان که نوشته بود قرآن بخوان و به قرآن عمل کن. نوشته بود درس‏هایت را خوب بخوان ...
- عیبى ندارد. تو همه‏اش را حفظ هستى؟ مگر نه؟
اما این بار براى چه آمده بودند؟ مگر چه خبر شده؟ چشم مادر روى روزنامه خیره ماند که در دست ساواکى‏ها بود. چهار تا عکس کنار هم. عینک به چشم نداشت. قلب مادر ایستاد. از حاج‏آقا پرسید: آن عکس‏هاى بچه‏هاى من است. حاج‏آقا سعى کرد حواس او را پرت کند. گفت: تو همه را مثل بچه‏ها مى‏بینى. مادر چشمانش را مالید. چقدر شبیه آنها بودند. شبیه ابراهیم، فاطمه، مرتضى، طیبه، ... پدر یواش گفت: به خانه برادرت هم ریخته‏اند. او را گرفته‏اند. در اصفهان هم به خانه خواهرت رفته‏اند. مادر فکر کرد من و خواهرم عادت داریم ...
دختر کلاس اولى‏اش تیتر روزنامه را هجى مى‏کرد: «تروریست‏هاى اسلامى دستگیر شدند.»

تصویر سوم‏

صداى جیغ و فریاد زندانى‏ها در گوش‏ها مى‏پیچید و نعره‏اى که با تمام توان کابل مى‏زد بر جان طیبه رعشه مى‏انداخت. طیبه خود را در پتوى کهنه و پر از جانور پیچید. سردش شده بود. پاهایش ورم کرده بود و از زخم‏هاى آن چرک و خون مى‏آمد. بعد از یک ماه تنها دو بار ابراهیم را دیده بود. اول پرسید: از مهدى چه خبر؟ اما ابراهیم هم خبرى نداشت. ساواکى تازه فهمیده بود مهدى اسم فرزند آنهاست. قهقهه زد. دل طیبه لرزید. مهدى کجا بود؟ از وقتى او را در تبریز گرفتند، مهدى را از او جدا کرده بودند. اما در اینجا در تهران چه باید مى‏کرد؟
دلش براى مهدى تنگ شده بود. براى خنده‏هاى نمکینش. تازه یاد گرفته بود که دستش را به دیوار بگیرد و تاتى تاتى کند. کاش مى‏گذاشتند مهدى را به خاله‏اش بسپرد یا به مادرش. فاطمه که دیگر نبود تا بچه را برایش نگه دارد. دلش از غم پر شد. فاطمه رفته بود ... زیر لب زمزمه کرد: خوش به حالت فاطمه.
زندگى زیباست‏
گفته و ناگفته بس نکته‏ها کاینجاست‏
آسمان باز، آفتاب زرد
باغ‏هاى گل، دشت‏هاى بى‏در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف‏
تاب نرم رقص ماهى در بلور آب‏
خواب گندمزار در چشمه مهتاب‏
بوى عطر خاک باران‏خورده در مهتاب‏
آمدن، رفتن، دویدن، عشق ورزیدن‏
در غم انسان نشستن‏
آرى، آرى زندگى زیباست‏
مرتضى هم نبود. چه زن و شوهر خوبى بودند. همراه هم در مبارزه، همراه هم در شهادت. مثل او و ابراهیم همراه هم در زندگى. همراه هم در زندان، همراه هم در ...
طیبه کمرش تیر مى‏کشید. انگار کسى به قلبش چنگ مى‏انداخت. در و دیوار زندان را نگاه کرد. نوشته‏ها را براى هزارمین بار خواند ...
* زندانى اى اوج فریاد
زندانى اى هر دم در یاد
اى که شور و عزم آهنینت‏
مردانه آواى، آخرینت‏
در نگه همگان تو همان شیرى‏
گر که از جور زمان تو به زنجیرى‏
* ایستادگى‏ات را تبریک مى‏گویم، همرزم‏
* مهدى‏جان محکم باش‏
یعنى آن را چه کسى نوشته؟ کسى که اسیر افکار کمونیست‏ها شده یا آنکه افکار التقاطى دارد ... یادش آمد سیدمهدى امیرشاکرى هم اول با مجاهدین خلق بود اما متوجه که شد کنار کشید و به اسلام ناب روى آورد، همراه با سیدمحمد و ابراهیم. سازمان «مهدویّون» امید آنها شد و نام حضرت مهدى(عج) راهگشاى راه آنان و دین محمدى مرام آنان ... یاد مرتضى افتاد و شیرین‏کارى‏هایش ...
* مهدى‏جان محکم باش.
کدام مهدى را مى‏گوید: مهدى امیرشاه‏کرمى را، سیدمهدى امیرشاکرى را یا مهدى او را ...
قلبش به طپش افتاد.

تصویر چهارم‏

در باز شد. زنى را بالگد به سلول طیبه انداختند. طیبه با خود گفت: اینجا که یک تخت بیشتر نیست. بى‏اختیار بلند شد. درد در کمرش پیچید. پاهاى ورم‏کرده‏اش ناى رفتن نداشت. سرش گیج رفت. دوباره نشست.
زن گفت: مثل اینکه جا کم دارند، ما را میهمان شما کرده‏اند! طیبه فکر کرد یعنى صاحب‏خانه شده‏ام. زن ادامه داد: از بس چریک‏ها ذله‏شان کرده‏اند، دیوانه شده‏اند، معلوم نیست چه مى‏کنند، همه را مى‏گیرند. به همه تیراندازى مى‏کنند ... تو را کجا گرفتند؟
طیبه گفت: تبریز. زن جلوتر آمد و بغل طیبه نشست. صدایش را پایین آورد و گفت: کار تو بود بمب‏گذارى در هتل ... طیبه گفت: ما براى مردم بمب‏گذارى نمى‏کنیم. زن دوباره
پرسید: معاون کلانترى 26 را شما کشتید همان که زنش حامله بود.
طیبه گفت: من مسلمانم. ما افراد بى‏گناه را نمى‏کشیم.
زن پرسید: پس براى چه آوردنت اینجا؟ نکند رفته بودى نان بگیرى یا ...
طیبه یادش آمد کلاس‏هاى قرآن و تفسیر را در تهران، تبریز، اصفهان، کلاس‏هاى نهج‏البلاغه، رساله‏ها و عکس‏هاى امام، اعلامیه‏ها، نوارها و ... اما چیزى نگفت. سرش گیج مى‏رفت. قلبش تند تند مى‏زد. اما زن دست‏بردار نبود. طیبه پرسید: تو را براى چه اینجا آورده‏اند؟
زن بادى به غبغب انداخت و گفت: دستگیر شده‏ام. در خانه تیمى گروه «آرمان خلق» بودم. طیبه پرسید: شکنجه هم شده‏اى؟ زن مِن و مِنى کرد و گفت: نه، فایده‏اى ندارد ما را شکنجه کنند. من که چیزى به آنها نمى‏گویم. خودشان مى‏دانند فایده‏اى ندارد. ما تا 24 ساعت چیزى نمى‏گوییم بعد از 24 ساعت همه جاهایى را که بلد هستیم تخلیه مى‏کنند. آنها مى‏دانند فایده‏اى ندارد ما را شکنجه کنند.
طیبه لبخند زد. نگاهش به ناخن دست و پایش بود که کشیده بودند. سرش گیج مى‏رفت. انگار هنوز هم در آپولو سرگردان است، در فضا. مسئول آپولو که بود منوچهرى یا حسینى یا پرویزى؟ یادش نمى‏آمد ... طیبه فکر کرد تا به حال چه به آنها گفته، آدرس خانه‏ها را مى‏دانستند. خودشان گفتند به خاطر درگیرى‏هاى مسلحانه و پخش اعلامیه‏ها در تبریز. مدتى است تبریز را مرکز عملیات قرار داده‏اند. گفتند مى‏دانستند که در تبریز گروه آنها فعال است. اما غیر از خانه آنها و خانه مرتضى جایى لو نرفته. دلش آرام گرفت. اگر لو رفته بود باخبر مى‏شدند. اما سیدمهدى را گرفته‏اند. خودشان گفتند. یادش آمد تمام اسناد گروه، عکس‏ها و اعلامیه‏ها را سوزانده بود. حتى یک دانه فشنگ و نارنجک هم پیدا نکردند. همه را بچه‏ها مصرف کردند! او، مرتضى، فاطمه و ابراهیم. ابراهیم را هم بیهوش در حالى که فشنگى همراه نداشت تا شلیک کند دستگیر کردند. او هم تا آخرین فشنگ مقاومت کرده بود. از بقیه خبرى نداشت و از مادرش و از خاله و از ...
زن گفت: چه بوى بدى مى‏دهى؟ درخواست کن ببرندت حمام. لباس‏هایت چقدر کثیف و خونى است؟ از پاهایت خون و چرک مى‏آید. واى ... چطور مى‏توانى تحمل کنى؟
طیبه گفت: با قرآن خواندن.
به یادش آمد لباس‏هاى ابراهیم هم کثیف و خونى بود. لباسش از پشت به زخم‏ها چسبیده بود وقتى ساواکى پیراهنش را در آورد. خون روى زمین پر شد و فریاد ابراهیم بلند شد. هر بار دو سرباز ابراهیم را کشان کشان از اتاق بازجویى بیرون مى‏آورند. ابراهیم نه پاى راه رفتن دارد و نه توان قدم برداشتن. اما هنوز چشم‏هایش پرفروغ هستند و صدایش با قرآن خواندن به گوش مى‏رسد زیر شکنجه‏هاى جلادان.
سر طیبه گیج مى‏رفت. صداى مردى در راهرو پیچید. آیات صبر و جهاد مى‏خواند. چقدر شبیه صداى ابراهیم بود. مثل مهدى که شبیه ابراهیم بود. یاد مهدى دلش را چنگ مى‏زد. صداى قرآن قطع شده بود.
لا لاى لاى لاى‏
گل انجیر گل انجیر گل انجیر
بابات داره به پاش زنجیر
به پاش زنجیر به پاش زنجیر
به پاش زنجیر صد خروار
چشاش خواب و دلش بیدار
بخواب آروم گل خورشید
بابات حال تو را پرسید
بهش گفتم که شیرى تو
پى او را مى‏گیرى تو
خواست بقیه شعر را زمزمه کند. دلش نیامد. سر برگرداند. زن گفت: چه شد؟
طیبه دستپاچه گفت: بقیه‏اش یادم رفت؟
زن گفت:
لا لاى لاى لاى‏
گل آهن گل آهن گل آهن‏
باباتو دشمناش کشتن‏
اونا کشتن اونا کشتن‏
نشون دشمنانش اینه‏
دستاشون غرق در خونه‏
بخواب آروم توى بستر
چو آتش زیر خاکستر
که فردا شعله‏ور مى‏شى‏
تو خونخواه پدر مى‏شى‏

تصویر پنجم‏

مادر مات ایستاد. مبهوت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. مگر چه شده؟ مادر سر کوچه ایستاده بود. چرا ملوک‏خانم از او رو مى‏گیرد؟ چرا زرى‏خانم جواب سلام او را نداد؟ چرا آقامراد دیگر به او نسیه نمى‏دهد؟ چرا پسرهاى زراعتى تا او را مى‏بینند مى‏گویند: مادر خرابکارها آمد. مادر ایستاده بود. فکر کرد: ابراهیم خرابکار است یا مهدى؟ طیبه یا فاطمه؟ آنها که غیر از قرآن خواندن و تفسیر قرآن کارى نمى‏کنند ... ماشین آقاى روغنى خالى بود اما او را سوار نکرد. مگر چه شده؟ او که همیشه او را سوار مى‏کرد، کرایه هم نمى‏گرفت. مادر لنگ لنگان به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. مادر به حاج‏آقا گفت: آقا، توجه کردى چند وقت است ساواک به خانه ما حمله نکرده ... حاج‏آقا خندید. گفت: چى شده؟ دلت براى کتک خوردن تنگ شده یا براى ملحفه و لحاف دوختن. آرامش به تو نیامده ...
مادر سرى تکان داد. گفت: آخر چند وقت است که انگارى همه با ما قهر هستند. همسایه‏ها، کاسب‏هاى محل، زرى‏خانم، اخترخانم، ... حاج‏آقا چیزى نگفت. مادر نمى‏دانست در تمام خانه‏هاى کوچه، اعلامیه انداخته‏اند و از دستگیرى و شهادت بچه‏ها خبر داده‏اند، غیر از خانه آنها که مى‏دانند مادر دلش را ندارد ... مادر گفت: دلم براى بچه‏ها تنگ شده، قبلاً خطى، نامه‏اى، چیزى
مى‏دادند. نمى‏دانم حالا چه شده؟ چند وقت است از آنها خبرى نداریم ...
مادر نگفت هر شب طیبه را به خواب مى‏بیند که مهدى را به او مى‏سپرد و ابراهیم را که قرآن مى‏خواند و در دستش اسلحه است و فاطمه و مرتضى را ... نگفت آنها همه خوش و خرم در باغ مى‏گردند و او مى‏گوید: چرا اینجا آمدید؟ الان ساواکى‏ها شما را مى‏گیرند و آنها مى‏خندند و مى‏گویند دست آنها به ما نمى‏رسد.
حاج‏آقا لرزید. یادش آمد کهنه بنزینى در خانه انداخته‏اند تا خانه را آتش بزنند که مى‏گویند خانه خرابکارها است. اما مادر مریض است نباید بداند.
حاج‏آقا فکر کرد مادر نمى‏داند حسن برادر ابراهیم همه زندان‏هاى تبریز و تهران و اصفهان را گشته اما نتوانسته از بچه‏ها خبرى بگیرد. نامه‏اى را که تازه در حیاط انداخته بودند در جیبش بود. نوشته بودند طیبه زیر شکنجه است با ابراهیم و دو عکس خونین از فاطمه و مرتضى، با چشمانى رو به خدا ...
حاج‏آقا عبا را روى دوشش انداخت. گفت: من باید بروم. امشب در خانه ساعت‏ساز در هیئت محبان زینب(س) مجلس دارم. مادر گفت: دعا کن به حق حضرت زینب(س) بچه‏ها هر کجا که هستند سالم و سلامت باشند.
حاج‏آقا لب گزید و رفت. از مهدى کسى خبر نداشت و همین دلش را به آتش مى‏کشید.
مادر گفت: دلم پوسید در این خانه، نه کسى به خانه ما مى‏آید و نه ما جایى مى‏رویم از ترس ساواک لعنتى. کاش مى‏شد بروم حرم امام رضا(ع) غم دلم را به او بگویم. از بهار تا حالا از بچه‏ها خبرى نداشتند.
اعتصاب روزنامه‏ها که تمام شد. حاج‏آقا عکس بچه‏ها را برداشت و رفت تهران به همه روزنامه‏ها داد تا چاپ کنند. چهار تا عکس با هم، دو تا زن، دو تا مرد، دو تا زن چادرى یکى‏شان دخترم است آن یکى عروسم که خواهرزاده‏ام هم هست. یکى 19 ساله، یکى 17 ساله.
دو تا مردها هم یکى پسرم است، یکى دامادم که خواهرزاده‏ام هم هست. یکى معلم، یکى دانشجو، این 24 ساله، آن یکى 22 ساله.
اما خبرى نداریم. یکى گفت: زندان اوین که بوده آنها را دیده، یکى مى‏گفت: در کمیته ضد خرابکارى تبریز بودند. یکى گفت: در زندان قصر تهران هستند. یکى مى‏گوید: در درگیرى کشته شده‏اند در همان تبریز. یکى مى‏گوید: تیرباران شده‏اند. آقا شما از آنها خبرى ندارید؟ مى‏گویند تازه از زندان آزاد شده‏اید!! ...
چشمان مرد زندانى روى چهار تصویر در دست مادر مى‏گشت. پلک‏هایش را روى هم گذاشت. قطره اشکى روى گونه‏اش غلتید.

تصویر ششم‏

هوا تازه روشن شده بود. معصومه‏خانم پایش درد گرفته بود اما دلش آرام نشده بود. نرفته برگشته بود روى سنگ قبرى نشست که چند ساعت پیش آن را ترک کرده بود.
- با ماشین تصادف کرد. میوه دلم بود.
اینها را معصومه‏خانم گفت به دو تا دژبان و دو تا پاسبان که بالاى گورکن ایستاده بودند تا قبرها را آماده کنند. معصومه‏خانم گفت: اینها چه غریب هستند. و بلند پرسید: اینها کى هستند؟ پاسبان‏ها به هم نگاه کردند. دژبان گفت: خارجى‏اند.
معصومه‏خانم گفت: پس چرا اینجا دفن مى‏کنیدشان در قبرستان مسلمون‏ها ...
دژبان با مکث گفت: اینها ضد مردم بودند. ضد شاه، دستور داریم همین جا دفن‏شان کنیم.
معصومه‏خانم سرک کشید. از میان پتوى رنگ و رو رفته و سوراخ سربازى، ریش مرد پیدا بود با صورتى نورانى. گفت: این که مسلمان است.
پاسبان اسلحه‏اش را بیرون کشید. دژبان گفت: اگر این حرف را یک بار دیگر بگویى خونت حلال است. معصومه‏خانم خود را کنار کشید. چشمانش روى پتوى دیگر ثابت مانده بود که از کناره آن دست‏هاى باریک و کشیده زنى پیدا بود که معلوم بود با فشار انگشتر حلقه‏اش را بیرون کشیده‏اند ... معصومه‏خانم گفت: تا امروز که شما اینجایید کسى را ندیدم بالاى سر قبر آنها بیاید. اما من هر وقت دردى داشتم مى‏آمدم اینجا و دعا مى‏کردم. حاجت مى‏گرفتم. مطمئن هستم که شهید هستند. همین قبرهاى خاکى مال آنهاست. آن دو تا از قبل اینجا بودند. همان وقتى که پسرم کشته شد. اما این دو تا را بعداً آوردند اینجا.
- راستى چرا شما برایشان سنگ قبر نگذاشتید؟ ... چرا هیچ وقت سر قبر آنها شما را ندیدم؟ ... حاج‏آقا خم شد روى قبرها، عکس‏هاى غسال‏خانه را دیده بود. بچه‏هاى او بودند هر چهارتاشان. یکى دخترش بود، یکى عروسش. یکى پسرش، یکى دامادش. همه دور هم جمع شده بودند، مثل وقتى که زنده بودند و با هم بودند. دور هم جمع مى‏شدند. قرآن مى‏خواندند و تفسیر قرآن را، نهج‏البلاغه و ... با هم اعلامیه پخش مى‏کردند و عکس امام را. رساله امام را رد مى‏کردند و سخنرانى‏هاى علما را از نوار پیاده مى‏کردند ...
بغض مادر ترکید. دو سال بى‏خبرى تمام شده بود. حالا که همه زندانى‏ها آزاد شده بودند، حالا که امام آمده بود، حالا که پیروز شده بودند، او هم خبردار شده بود، ...

از خون جوانان وطن لاله دمیده‏
از قامت سرو قدشان سروها خمیده‏
چه بدکردارى اى چرخ‏
سرِ کین دارى اى چرخ‏
نه دین دارى، نه آئین دارى اى چرخ‏
حاج‏آقا اخم کرده بود. چهار تا قبر است. پس مهدى کجاست؟ پس مهدى زنده است؟! ... حاج‏آقا تلفن را برداشت. از تبریز بود. حسن و حسین خبر مى‏دادند. حسن گفت: خانه‏شان را در تبریز نشان کردیم ...
حاج‏آقا گفت: بروید پیش صاحب‏خانه، اجاره‏خانه‏اى را که مانده است بدهید. بر گردن ابراهیم دَینى نماند. اگر وسایلى هم هست بیاورید. ببینید خبرى دارد یا نه؟
... صاحب‏خانه گریه مى‏کرد و مى‏گفت: او یک ماه بیشتر در خانه ما نبود. ما نمازخوان نبودیم. او ما را نمازخوان کرد. مى‏نشستیم پاى مرادبرقى که تلویزیون نشان مى‏داد. مى‏گفت: اینها خطا است، اینها ظلم است. ما باید بسازیم و تحویل خارج دهیم نه آنکه خارج بسازد و به ما تحویل دهد ... همه‏اش با قرآن بودند این زن و شوهر. خدا رحمت‏شان کند.
... از شهربانى تبریز ردشان را گرفتیم. اول در تبریز بودند. بچه را دادند پرورشگاه. ابراهیم و طیبه را بردند تهران. سرهنگى مى‏گفت: سرهنگ یگانه از ساواک تهران بچه را تحویل گرفت تا پدر و مادرش را تحت فشار بگذارند ...
قلب مادر پاره پاره شد. نکند مهدى هم ... حاج‏آقا گفت: ان شاءاللَّه سالم است. شیرخوارگاههاى تهران را مى‏گردیم. توکل به خدا کن.
... حسن آمد و گفت: خاله، بیا این بچه را شناسایى کن. سرهنگ یگانه تحویل داده مثل خودِ ابراهیم است.
مادر بچه را بغل گرفت که لباس‏هایش کثیف و پاره بود و دمپایى به پا داشت. مادر
گفت: عزیز دلم، تو مهدى من هستى؟ تو شیر بچه مرا خورده‏اى؟ ...
مسئول شیرخوارگاه گفت: مهدى کیه؟ این اسمش هوشنگ است ...
مادر عقب کشید. دوباره نگاه کرد. او را بغل کرد، محکم‏تر از قبل و گفت: این لباس را مى‏بینى، حاج‏آقا براى او از مکه آورده. نگاه کن ... مادر مى‏گفت و گریه مى‏کرد. از خوابى مى‏گفت که شب قبل دیده بود. همان وقت طیبه مهدى را به او نشان داده بود و مادر او را در آغوش گرفته بود و گفته بود: تو مهدى من هستى؟ تو شیر بچه مرا خورده‏اى؟ ...
مسئول شیرخوارگاه مى‏گفت: آخر چطور بچه‏اى را که چهار سال ندیده‏اید مى‏گویید نوه‏تان است؟ آقاى شجاعى هم آمد. همرزم ابراهیم و مرتضى بود. این را حسن گفت که خبر داشت از زندگى آنها و از گروه مهدویون ... شجاعى گفت: من شب قبل از درگیرى، شام خانه آنها بودم. بچه از سر و کولم بالا مى‏رفت. اعلامیه را براى آنها برده بودم. فرداى آن روز ابراهیم را دستگیر کردند. بعد هم ... بقیه حرفش را خورد. اما مهدى را شناخت. با مهدى دست داد. مهدى بى‏اختیار دستش را عقب کشید. انگار که دستش لاى در رفته باشد، زخمى بود و چرک کرده بود، عفونت از پوست ورم کرده بیرون زده بود ... اگر طیبه زنده بود چه حالى پیدا مى‏کرد بچه‏اش را این طور مى‏دید! ... مهدى ضعیف بود. نمى‏توانست راه برود. رنجور بود. اما در چشمانش همان برقى بود که در چشمان طیبه مى‏دیدى و در لبش همان لبخند ابراهیم ...
مادر یادش آمد ابراهیم از چهل‏ستون مى‏آمد خسته و هلاک، تا در خانه نان و ماست بخورد. مادر مى‏گفت آنجا اینقدر بریز و بپاش است یک لقمه نان برنمى‏دارى. مى‏گفت: نان آنجا که خوردن ندارد. مهدى هم نان آنها را دوست نداشت بخورد مگر به حد ضرورت، بچه به خوردن نان حلال عادت داشت.

تصویر هفتم: نماى اول‏

عکس‏هاى ابراهیم را در فریدن و سمیرم و کازرون و ... به دیوار مى‏زدند حتى یک مدرسه هم به اسمش کردند. ما بعداً خبردار شدیم که او چه مى‏کرد وقتى معلم بود ... حسن دیپلم نساجى داشت. باباش باغبان چهل‏ستون بود. وقتى به سربازى رفت راستِ حسینى گفت: ابراهیم متوارى است. پرسیدند: چرا؟ گفت: چون مبارزه مى‏کرد. اسلحه که به او نداند هیچ، او را گذاشتند روى ماشین حمل زباله تا سپورى کند. به او مى‏گفتند: تو هم مثل اویى. یک بار هم دستگیر شد هر چه کردند بگوید جاوید شاه نگفت، کلى هم کتک خورد.
بعد از انقلاب رفت سپاه. در راه گلپایگان مى‏رفت تا ضد انقلاب را تحویل بگیرد که شهید شد. فقط وصیت کرده بود سه روز برایش روزه بگیرند. خودم برایش گرفتم.
محمد 13 ساله بود با شناسنامه برادرش رفت جبهه. هر چه به او اصرار کردند نرو قبول نکرد. یک بار هم مجروح شد. اما در کربلاى 4 مفقود شد. آرزو داشت مثل خواهر و برادرش مفقود باشد. بعد از دو سال، شب هفتم حاج‏آقا بود که استخوان‏هایش را آوردند.
اینها را حاج‏خانم جعفریان مى‏گوید که مادر چهار شهید است (ابراهیم، فاطمه، حسن، محمد) در احمدآباد اصفهان.

تصویر هفتم: نماى دوم‏
در حیاطى که رنگ سیمانى دیوارهایش به چشم مى‏آید، باغچه‏اى گرد حوض وسط حیاط است. تمام حیاط را شاخ و برگ درختان گرفته‏اند. معلوم نیست حیاط کوچک است یا درختان بزرگ!
حاج‏خانم واعظى بعد از حاج‏آقا در همان اتاق کنار در مى‏نشیند، قرآن مى‏خواند و نماز، ... و تکیه مى‏دهد تا عکس بچه‏ها را که روى طاقچه است ببیند. عکس دامادش هم روى
طاقچه است که در جنگ شهید شده. دخترش (دختر شهید) را تازه عروس کرده‏اند. در اتاق دیگر دخترش زندگى مى‏کند و در اتاقى دیگر پسرش با همسرش و فرزندى کوچک ... سه خانواده، در خانه‏اى کوچک در بن‏بست دو مترى در یکى از کوچه‏هاى شهر خون و قیام، قم.

تصویر هفتم: نماى سوم‏

مهدى حالا دندانپزشک شده است. هنوز جلسه قرآن روزهاى جمعه در خانه‏اش بر پا است اما یادش نمى‏آید مادر با چه شورى او را بغل مى‏کرد که بعد از سه فرزند، سالم به دنیا آمده است. یادش نمى‏آید پدر چه آرزوهایى براى او داشت. اما به یاد دارد با چه عشقى خانواده جعفریان و واعظى او را بزرگ کردند. چه محبت‏هایى را نثار او کردند که تنها یادگار شهیدان است.

تصویر هفتم: نماى چهارم‏

اگر روزى گذارت به بهشت زهرا افتاد، حتى اگر سالگرد شهدا نبود، سرى به قطعه 39 بزن. چهار قبر سنگى را خواهى یافت که صاحبان آن با یک دنیا شور زندگى دنیا را سه طلاقه کردند به تأسى از مرادشان امام على(ع) و رفتند تا مردم را از بار ذلت رها سازند. آگاهى را در دل‏ها کاشتند تا ریشه جهل را از بُن بر کنند. عشق را در دل‏ها به جا گذاشتند تا انقلاب را به ثمر بنشانند. انقلاب اسلامى مرهون همین مظلومیت‏ها است. چهار مظلوم، چهار عاشق، چهار ستاره کهکشان راه دین، فدا شدند تا راه را نمایان سازند.
طیبه واعظى دهنوى متولد 1337 شهادت سوم خرداد 1356
فاطمه جعفریان متولد 1339 شهادت 31 فروردین 1356
ابراهیم جعفریان متولد 1332 شهادت سوم خرداد 1356
مرتضى واعظى دهنوى متولد 1335 شهادت 31 فروردین 1356
یادشان گرامى و راهشان پر رهرو باد.