نویسنده

 

نویسنده بدبختى که نامادرى سیندرلا شد

مریم بصیرى‏

زنان نویسنده و نویسندگان روشنفکر در تب و تاب خلق آثارى متفاوت هستند، آثارى که اغلب شخصیت‏هایش از پشت دیوارهاى کشور خودى نشان مى‏دهند. زنان نویسنده بخصوص از نوع روشنفکرش گویا تا پایشان به آن طرف مرز مى‏رسد، نوشتن از جاذبه‏هاى فرا وطنى‏شان گل مى‏کند و زنان ایرانى هویت باخته را غرق در خوشى و گاه گیج از غم غربت نشان مى‏دهند.
«طاهره علوى» هم کم و بیش از همین دسته نویسندگان است. وى ابتدا در دو مجموعه داستان منتشر شده خود با عناوین «زندگى من در سه‏شنبه‏ها اتفاق مى‏افتد» و «زن در باد» به زندگى زنان و مردانى در تهران و پاریس مى‏پردازد که در حال آشنایى با همدیگر هستند. داستان‏ها کم کم به سراغ شخصیت‏هایى مى‏رود که تازه با هم ازدواج کرده‏اند و بعد در این سیر رو به رشد داستان‏ها، به خیانت‏هاى گاه به گاه زنان و شوهران‏شان به همدیگر اشاره مى‏شود تا اینکه در داستان‏هاى آخر مجموعه «زن در باد» نویسنده به روزمرگى زنان متأهل و زندگى یکنواخت آنان در بچه‏دارى، خیالبافى و خستگى روزانه اشاره مى‏کند.
«علوى» در کتاب سومش «خانم نویسنده» تمام وقایع داستان کوتاه‏هاى آثار قبلى‏اش را در قالب یک داستان بلند ارائه مى‏دهد با این تفاوت که قهرمان زن هنوز به خارج از کشور نرفته و حرف و حدیثى هم در این میان نیست.
نویسنده‏اى میانسال که در زندگى مجردى‏اش هر وقت دلش خواسته خورده و خوابیده، به قول خودش با مردى بیوه آشنا مى‏شود که دخترى پنج ساله دارد. مرد که کارمندى خجالتى و دست و پا چلفتى معرفى مى‏شود، کاملاً با ویژگى‏هایى که راوى از خودش ارائه مى‏دهد، تفاوت دارد.
خانم نویسنده عنوان مى‏کند که لاغر و دراز است و نویسنده‏اى از نوع بدبختش و کمى عصبى و خشن. تا قبل از ازدواج فکر مى‏کرده رابطه‏اش با بچه‏ها خوب است ولى بعد از ازدواج متوجه شده هیچ موفقیتى در این زمینه ندارد و با شکست روبه‏روست.
«خانم نویسنده» به ظاهر قرار است پرده از زندگى زنان طبقه متوسط و روشنفکر بردارد حتى خود قهرمان ادعا مى‏کند که روشنفکر است ولى این روشنفکرى هیچ نمودى در اثر ندارد و خواننده فقط درگیر واگویه‏هاى نویسنده زنى است که تازه ازدواج کرده و لقب نامادرى گرفته است.
کتاب «علوى» داستانى کاملاً خطى و بدون پیچیدگى دارد که با آن زاویه دید خاصش خواننده را کسل و سردرگم مى‏کند. زبان، خشک و رسمى است و گویا راوى علاوه بر آنکه خشن است، خشن هم مى‏نویسد و با همان جملات خشن از ابتداى زندگى مشترکش در مقابل شوهر و بچه او جبهه‏گیرى کرده است.
«خانم نویسنده» بنا به علاقه «علوى» و قهرمان نویسنده اثرش، با زاویه دید دوم شخص جمع نوشته شده است و راوى مدام خود را جمع مى‏بندد! این امر شاید نشانگر اعتماد به نفس زیاد زن و یا از خود متشکر بودنش از دید «علوى» باشد در حالى که لازم بود اثر از دید دوم شخص مفرد نوشته شود و این جناب دوم شخص چه جمع و چه مفرد از دیدگاه سوم شخص و داناى کل هم قلم نزند.
قهرمان در خانه خود نشسته است ولى گاهى با توجه به توانایى‏هاى زاویه دید داناى کل از خانه همسایه‏ها هم خبر دارد و مى‏داند آنها در مورد او چه مى‏گویند و چه مى‏کنند!
به طور حتم خود «علوى» نیز مى‏داند که در چنین مواقعى قهرمانش تنها مى‏تواند در مورد همسایه‏ها و کارهاى آنها تصوراتى داشته باشد نه اینکه با علم کامل بداند آنها چه مى‏کنند و به این طریق پایش را از گلیم روایت خودش فراتر بگذارد.
علاوه بر این معلوم نیست این قهرمان که خود را مردم‏گریز معرفى مى‏کند چرا این همه با همسایه‏هاى خود حشر و نشر دارد و آنها بى‏دلیل و با دلیل وارد زندگى او مى‏شوند طورى که عاقبت خانه او تبدیل به محکمه مردهاى دوزنه و زنان مظلوم همسایه مى‏شود که از سر ناچارى، داشتن هوو را خیانت به خود نمى‏پندارند و اعتراف مى‏کنند خودشان هم بچه سوم پدرشان بوده‏اند.
البته خودِ خانم نویسنده هم کم بى‏مشکل نیست. او که معلوم نیست چرا تصمیم به ازدواج گرفته دایم از طرف اطرافیان شماتت مى‏شود. گاهى مادرش که به قول خودش از مسلمانان قبل از انقلاب است، به او سرکوفت مى‏زند که چرا با مردى که هزار عیب دارد ازدواج کرده و گاه همسایه‏ها مرد را به جاى پدر او مى‏گیرند و مى‏پرسند حال پدرش چطور است!
تنها دلیل نامعقول زن براى تصمیم به ازدواج این است که خواسته سر پیرى کسى را داشته باشد که یک لیوان آب دستش بدهد البته اگر آن لیوان فقط محتوى آب خالى باشد! وى که احتمالاً به دلیل همان روشنفکرى، همسر و فرزند او را به آپارتمان 110 مترى خودش آورده است، آرامش و سکوتش را با آمدن آنان از دست داده و نمى‏داند با آن میهمانان همیشگى چه کند؟ حتى چشمانش از گریه سرخ شده و از تصمیم عجولانه‏اى که براى ازدواج گرفته پشیمان است. از اینکه دیگر میز آرایشش با کلى خرده‏ریز و میز کارش با کامپیوتر و پرینتر و کاغذهاى بى‏شمار و بالاخره کتابخانه‏اش با انبوهى از کتاب‏ها دیگر در امان نیست و همه جا پر از اسباب‏بازى‏هاى «پرستو»، دختر شوهرش است که هیچ شباهتى به پرستو ندارد و به جوجه کلاغى مزاحم مى‏ماند، ناراحت است.
«بالاخره چاره‏اى نمى‏ماند جز اینکه شما و اثاثیه‏تان در یک طرف صف بکشید و مرد و دختر و اثاثیه‏شان در طرف دیگر، مثل دو لشکر متخاصم ... حالا باید اتاق کارتان، اتاق خواب بچه مى‏شد و اتاق خواب‏تان، اتاق خواب ما.»
زن بارها از آمدن شوهر به خانه‏اش تا زمان مرگ او، عنوان مى‏کند وى را دوست ندارد و فقط دلش براى او مى‏سوزد و دلسوزى هرگز جاى عشق را نمى‏گیرد و معلوم نیست چه کسى او را مجبور کرده است که براى مردى بیوه دل بسوزاند و آماج حرف‏هاى این و آن بشود!
زن ابتدا براى دختر یتیم دلسوزى مى‏کند و بعد براى مردى که همسرش را از دست داده ولى آخرش مى‏بیند هیچ کس به دلسوزى او احتیاج ندارد، پس براى خودش دل مى‏سوزاند و افسرده مى‏شود و مصرف سیگارش را - که تنها نشانه روشنفکرى‏اش است - بالا مى‏برد. «اینقدر در حین گریه زارى براى شوهرتان، براى خودتان دل سوزاندید که در نهایت گریه براى او، به گریه بیشتر و بیشتر براى خودتان تبدیل شد.»
اما این جناب قهرمان اگر واقع‏بین باشد مى‏بیند خودش با وجود اطلاع دقیق از موقعیت مرد به همسرى وى در آمده است و کرى گوش او در جبهه و آسم شدیدش چیزى است که از قبل از آنها مطلع بوده است. البته این نقایص فقط درست سر بزنگاه که مرد احتیاج مبرمى به گوش و گلویش دارد سرشان پیدا مى‏شود و در مواقع دیگر مرد نه کر است و نه نفسش مى‏گیرد. آن مواقع هم جایى است که مرد خود اهل زمزمه‏هاى عاشقانه نیست و زمزمه‏هاى همسرش را نیز نمى‏شنود و نمى‏تواند از لحاظ عاطفى او را سیراب کند. از دید نویسنده، مردى که از جنگ برگشته دیگر حال و حوصله دلبرى ندارد همچنین گوش شنوایى براى شنیدن نجواهاى همسرش.
خانم نویسنده دایم از زندگى‏اش مى‏نالد و از اینکه استقلال و آسایش خود را از دست داده و مدت‏هاست که چیزى ننوشته است. هر چند معلوم نیست چه مى‏نویسد و شخصیت‏هاى رمانش که گاهى پیش مى‏روند و گاه درجا مى‏زنند کیستند و چه سرنوشتى دارند. آیا وى در حال نوشتن زندگى خودش با تمام کندى‏ها و تندى‏هایش است یا اینکه دارد قصه زن خوشبختى را مى‏نویسد که هرگز ازدواج نکرده و یا لااقل با مردى بچه‏دار پیمان همسرى نبسته است.
در هر حال زن هر چه مى‏نویسد فقط خودش مى‏داند و بس چرا که هیچ کس دیگرى در داستان اشاره‏اى به این نوشته‏ها ندارد، نه علاقه‏مندى، نه مخاطبى، نه ناشرى و ... .
زن مى‏نویسد و دایم با خودش کلنجار مى‏رود و مراحل زندگى مشترک را مزمزه مى‏کند. او نمى‏داند بالاخره دایه مهربان‏تر از مادر است یا زن‏باباى سیندرلا. از دید دیگران «زن‏بابا»ست و از دید بچه شوهرش «اون خانومه» و او خیال مى‏کند آخرش «پرستو» به او «ناهیدخانم» و یا «ناهیدجون» خواهد گفت و شاید به اصرار پدرش «مامان». اما با گذشت زمان دختر پس از سال‏ها که پدرش مى‏میرد زن را به لقب «خاله‏ناهید» مفتخر مى‏کند.
«ناهید» براى راحتى پدر و دختر هر روز خودش را بیشتر در خانه گم مى‏کند تا به چشم نیاید و جاى کسى را نگیرد. «من نمى‏خوام جاى مادرت رو بگیرم بلکه فقط مى‏خوام باهات دوست باشم.» زن این حرف را در ابتداى داستان مى‏زند ولى در انتهاى آن اعتراف مى‏کند که هیچ وقت نمى‏خواسته دوست خوبى براى «پرستو» باشد و فقط مى‏خواسته جاى مادر او را بگیرد.
البته خواننده در پایان مى‏بیند «ناهید» نه دوست خوبى براى پرستو بوده و نه مادرى خوب و نمى‏توان تمام گناهها را به گردن بچه لجباز و بدجنس انداخت که مهارت زیادى در دروغگویى دارد و همه همسایه‏ها فکر مى‏کنند که زن‏بابایش کلى کتکش مى‏زند.
«ناهید» خودخواسته عقب‏نشینى مى‏کند بدون اینکه آن مرد خباثتى خاص از خود نشان دهد. «اصلاً باید یاد مى‏گرفتید هر چه کمتر و کمتر از ضمیر «من» استفاده کنید چون هر بار دختر و دنبال آن پدر دختر طورى به شما نگاه مى‏کردند که انگار داشتید چیز خاصى را به آنها یادآورى مى‏کردید، خانه من، زندگى من، خود من.
همه اینها که یکى پس از دیگرى به دنبال هم مى‏آمدند بعد از این انعکاس دیگرى پیدا مى‏کردند طورى که استفاده از ضمیر «من» خجالت‏زده‏تان مى‏کرد. حالا باید یادتان مى‏بود که: «من گرسنمه.» باید جاى خودش را به جایگزینش یعنى: «شما گرسنه نیستین؟» بدهد و یا: «من حوصلم سر رفته» به «شما حوصله‏تون سر نرفته؟» یا ....» و این در حالى است که وى با وجود نداشتن جرئت براى اثبات وجود خودش و منم منم گفتن، در نوشته‏هایش همیشه از ضمایر و افعال جمع براى خودش استفاده مى‏کند!
«ناهید» از دست گریه‏ها، جیغ‏ها و ناآرامى دخترک به زار آمده و به قول خودش در اولین شب زندگى مشترکش با مردى که قیافه یک مادرمرده تمام‏عیار را دارد، دست دخترکى مانده است که نه مى‏خوابد و نه حرف گوش مى‏کند و خلق و خویش را از آن شب به فردا شب و شب‏هاى دیگر مى‏کشاند و زن مجبور مى‏شود روى کاناپه بخوابد و دخترک به جاى او در کنار مرد. مهربانى زن به خودشیرینى و اقتدارش به بدجنسى تعبیر مى‏شود و او چون غریبه‏اى آواره در میان اتاق‏هاى خانه‏اش مى‏چرخد و آشپزخانه پایگاه ثابتش مى‏شود.

این آه و ناله‏هاى زن وقتى به باور خواننده مى‏نشست که لااقل از جانب مرد هم کمى عصبانیت و خشونت دیده مى‏شد، در حالى که چنین چیزى نیست و این زن است که به خاطر رفاه مرد و «پرستو» از خواسته‏هاى خود مى‏گذرد و براى آنها فداکارى مى‏کند.
«ناهید» آنقدر خودش را منفعل و بى‏حال و حوصله نشان مى‏دهد که با وجود قهرمان بودنش و روایت داستان از زبان وى، «پرستو» جذابیت بیشترى دارد و قهرمان کوچک عمل‏گراترى است که تمام حوادث را به دلخواه خود جلو مى‏برد و زن فقط مى‏نشیند و نگاه مى‏کند، چرا که مى‏ترسد رفتارش به کسى بربخورد، هر چند این رفتار از جانب او که خودش را همه چیز تمام مى‏داند بعید به نظر مى‏رسد.
«ناهید» بارها و بارها اشاره مى‏کند که دارد به حاشیه زندگى رانده مى‏شود و یاد مى‏گیرد که در خانه خودش کمتر حرف بزند و بیشتر یکى از وسایل خانه باشد مثل اجاق گاز، یخچال و یا ماشین لباسشویى که فقط وقتى لازمش دارند به سراغش مى‏روند.
تمام اوقات زندگى پس از ازدواج براى خانم نویسنده یکسان مى‏شود و در عوض دخترک است که بر مسند قدرت مى‏نشیند و حکم ساعت و تاریخ را هم پیدا مى‏کند طورى که همه چیز با قبل و بعد از خواب او، کلاسش، مهدش و ... سنجیده مى‏شود.
چیزى که احساس مهم بودن و مرکزیت به زن مى‏دهد کم کم مایه دردسرش مى‏شود و «ناهید» مى‏اندیشد آن دو نفر دارند بار زندگى‏شان را بر دوش او مى‏اندازند و فرصت نمى‏دهند که وى هم زندگى کند و همین غصه او را از پا در مى‏آورد و از همه چیز و همه کس کناره مى‏گیرد و بى‏حوصله‏تر مى‏شود. در عوض «پرستو» روز به روز بال و پر بیشترى مى‏گیرد و خیالبافى‏هایش را براى بچه‏هاى دو ساله تا پیرزن‏هاى هفتاد و چند ساله مجتمع آپارتمانى تعریف مى‏کند و «ناهید» هم فکر مى‏کند تنها راه کنار آمدن با دخترى مثل «پرستو» داشتن قوه تخیلى مثل خود اوست. البته قوه تخیل زن هم کمتر از «پرستو» نیست. وى دچار توهم است و بارها به خاطر باردارى کاذبش به نزد دکتر مى‏رود. تمام علایم نشانگر حاملگى اوست و وى با اینکه دختر دوست دارد به خاطر شوهرش و جامعه مردسالار ترجیح مى‏دهد بچه‏اش پسر شود و چقدر روشنفکرى در این تفکر خوابیده است خود نویسنده مى‏داند و بس!
«ناهید» بارها به توهم بچه‏دار شدن با خوشحالى خود را براى زندگى جدیدش آماده مى‏کند ولى خودش هم مثل تفکراتش عقیم است. در نهایت او به این سرنوشت تسلیم مى‏شود که بچه‏اى در طالعش نیست. توجه بیش از اندازه او به «پرستو» هم به خاطر علاقه‏اش به دختر شوهرش نیست بلکه از آن مى‏ترسد که بچه بمیرد و او به جرم کشتن وى - با توجه به شهرتى که در نویسندگى دارد و فقط خودش از آن مطلع است - شهره خاص و عام شود.
از همین‏روست که در ماجراى آتش‏سوزى خانه‏شان هم که مثلاً با فداکارى «پرستو» را نجات مى‏دهد، همه کارهایش از روى ترس است چرا که وقتى حواسش سر جایش مى‏آید بیش از همه دلش براى دیسکت‏هاى داستان تایپ شده‏اش مى‏سوزد و به دنبال آنها مى‏رود و از سالم بودن‏شان پَر در مى‏آورد. «از خوشحالى نزدیک بود جیغ بکشید. آن را بوسیدید، روى قلب‏تان گذاشتید، روى چشم‏تان گذاشتید، به صورت‏تان چسباندید، آن بچه شما بود، همان بچه‏اى که هرگز نداشتید.» زن فقط در فکر نوشته‏هایش است و اصلاً از ته دل براى نجات «پرستو» خوشحال نیست و از سوختن تمام وسایل خانه‏اش ناراحت. انگار دنیاى او فقط در همان دیسکت کوچک خلاصه مى‏شود و بس. البته آتش‏سوزى تنها نتیجه‏اى که براى او دارد کوچک‏تر شدن اتاقش و رشد اتاقى کوچک براى «پرستو» از دل آپارتمانش است و فایده این جابه‏جایى خواب آرام زن در اتاق و تخت خودش است.
«ناهید» درگیرى‏هاى زیادى با خودش و خانواده کوچکش دارد همان طور که مرد هم با همکارانش درگیرى‏هاى بى‏دلیلى دارد و معلوم نیست به چه علتى زندانى مى‏شود و بعد از کش و واکش بسیار مى‏فهمد به جرم اختلاسى که نکرده متهم شده است. «ناهید» براى ملاقات با شوهرش چندین ماه دوندگى مى‏کند و وقتى او را مى‏بیند فکر مى‏کند آیا دیدار چندین دقیقه‏اى شوهرش با حضور نگهبان ارزش آن همه دویدن را داشته است.
عاقبت هم مى‏گویند همه چیز سوء تفاهم بوده و بهتر است مرد در مورد آن ماجرا با کسى حرف نزند، همان طور که به نظر مى‏رسد زندگى زن سوء تفاهمى بیش نیست که وى نیز از آن به کسى چیزى نمى‏گوید.
زندگى او در گوشه‏گیرى خودخواسته‏اش و سکوت بیش از حدش سپرى مى‏شود و شوهر بیکارش با خانه‏نشینى، اتاق‏نشین هم مى‏شود و توهم هم به این عزلت‏نشینى بیشتر دامن مى‏زند و زن خواسته‏اى ندارد جز اینکه مرد لحظه‏اى از خانه بیرون برود، به سینما به پارک و حتى اگر شده به سینه قبرستان و چون مرد هیچ جا نمى‏رود، زن خودش سر به بیابان مى‏گذارد.
این کتاب نگاه زنان به اصطلاح روشنفکر به زندگى مشترک و پدیده نامادرى است و ایده‏آل‏هایى که آنان در ذهن مى‏پرورانند ولى در زندگى واقعى هرگز آنها را به دست نمى‏آورند.
قهرمان «علوى» آنقدر که از خودش و احساسات و آرزوهایش دم مى‏زند با خانواده‏اش صحبت نمى‏کند و سعى ندارد با گفتگو مشکلاتش را حل کند. او همیشه در مقابل هر مسئله‏اى سکوت مى‏کند و خود میدان مبارزه را براى «پرستو» خالى مى‏کند.
همان قدر که زندگى براى «ناهید» ملال‏آور است، «خانم نویسنده» هم براى خواننده ملال‏آور مى‏شود و او خود را در مقابل کتاب، شخصیت‏ها و حوادثش شکست‏خورده‏اى بیش نمى‏داند. چرا که تمام وقایع کشمکش‏هاى کوچک روزمره زندگى است و مخاطب درگیر کشمکش واقعى در داستان نیست تا لااقل به خاطر کشش و جذابیت‏هاى ادبى مایل به مطالعه ادامه اثر شود.
«ناهید» زندگى مشترک را آنقدر سخت گرفته و نامادرى شدن را سخت‏تر که خواننده مى‏انگارد وى با وجود این همه آگاهى و با توجه به اینکه کم سن و سال نیست چرا پذیرفته خودش را در موقعیت مادر «پرستو» قرار دهد و یا اینکه چرا به خانه شوهرش نرفته و بچه را به مادربزرگش نسپرده است؟
اگر قرار باشد تمام نویسندگان روشنفکر این همه منزوى و بدبخت باشند و همیشه خودشان را کنار بکشند تا دیگران راحت‏تر به خواسته‏هایشان برسند که باید به راحتى فاتحه هر چه روشنفکر و نویسنده است را خواند. مهم‏تر از آن اگر قرار باشد که همه نامادرى‏ها این طور با همه چیز مشکل داشته باشند که به زودى نسل هر چه نامادرى است بر مى‏افتد و فقط کسانى مى‏مانند که در باره اسطوره نامادرى قلم بزنند.