تلواسه
بر اساس خاطرهاى از شهید على خاکسارزهرا فرخى
هر کس مىگفت على کجاست؟ مىگفتم: «براى سالگرد امام رفته تهران.» سالگرد امام نزدیک بود. همه باور کردند. به هر جا که عقلم قد مىداد زنگ زدم تا سرنخى از او پیدا کنم. اما بىفایده بود. مصطفوى را کشته بودند. على و آقاى زارع را هم با خودشان برده بودند.
یکى مىگفت: «باید با دو تا از زندانىها مبادله بشن.»
یکى مىگفت: «باید سى میلیون بدین تا آزادشون کنن.»
بیست و پنج روز قضیه را از همه مخفى نگه داشتم تا اینکه سالگرد امام هم تمام شد و بهانهگیرىها از سر گرفته شد. کم کم جریان را به اینجا رساندم که تو زاهدان با یکى دعوا کرده، بازداشتش کردهاند. اما این بهانه هم فقط براى پانزده روز آرامشان کرد. مادر انگار فهمیده بود. گریه مىکرد. وقت و بىوقت سراغ على را مىگرفت. تنها به من هم پیله مىکرد تا اینکه گفت: «دیگه نمىخوام چیزى بشنوم، باید منو ببرى پسرم رو ببینم.»
چه باید مىکردم جز اینکه همه چیز را برایش بگویم.
گفتم: «این یکى که سر نداره، چه جورى شناسایىاش کنم؟»
گفتند: «این همه راه کشوندیمت زاهدان براى چى؟»
تمام بدنم مىلرزید؛ یادم آمد رو پاى على اثر ترکش بود. دقیق شدم، این جنازه هم اثر ترکش داشت، کم کم لباسهایش را هم شناختم. شوکه شده بودم، حتى اشکم هم در نمىآمد. پشت پاهایش سوراخ سوراخ بود انگار که میلهاى را فرو کرده باشند تو پاش و در آورده باشند. تاب ماندن نداشتم، نمىتوانستم بعدِ یازده ماه برادرم را در چنین وضعیتى ببینم.
این بار زنگ زدند که بیا سرش پیدا شده، ازشان گرفتم. گذاشتم تو ساک، به هیچ کس هم چیزى نگفتم، گریه کردم، باهاش درد دل کردم. تا وقتى که بود، براى یک بار هم شده، نشد سیر ببینمش اما حالا پانزده روز بود که با هم بودیم. طورى که دیگر دل کندن از سر بىتنش برایم سخت شده بود. اما آخرش چى؟ فانوس دست گرفتم، رفتم قبرستان و با همین دستها سرش را خاک کردم.