بهترین لباس براى روحم
نفیسه محمدى
کتابهایم را مرتب مىچینم و دوباره به چند امتحانى که باقى مانده فکر مىکنم، فقط چهار امتحان! بعد از آن نفس راحتى مىکشم و به قول مادر براى همیشه درس و مدرسه را مىبوسم و مىگذارم کنار! از این اتفاق خیلى خوشحالم چرا که بعد از آن مىتوانم با خیال راحت کارهایى را که دوست دارم انجام بدهم. از همین تابستان شروع مىکنم، براى روزهایى که حتى یک ثانیه به درس و معلم و مدرسه فکر نکنم لحظهشمارى کردهام و هزار و یک جور برنامه ترتیب دادهام. آنقدر هم تلاش کردهام تا بتوانم بقیه را متقاعد کنم. بالاخره هم موفق شدم. یعنى از دو سال پیش که این خبر را به پدر دادم و از او خواستم تا کمکم کند تا حالا راههاى مختلفى را براى راضى کردن خانوادهام پیش گرفتهام، آنها هم به ناچار کوتاه آمدند تا شاید بعد از یکى دو سال پشیمان شوم و علاقه به درس و کتاب و آموزشگاه پیدا کنم. اما من تصمیمم را گرفتهام و قصد دارم همه عمرم را براى خودم زندگى کنم؛ براى خودم و همه آرزوهایى که دارم.
مادر و پدرم هر دو دبیر هستند و هر روز باید مثل دانشآموزان به مدرسه بروند. برادرم دانشجوى زبان انگلیسى است و خواهرم تا دو سال دیگر از دانشگاه علوم پزشکى فارغالتحصیل مىشود. برادر دیگرم هم امسال کنکور دارد و حسابى درس مىخواند. من چهارمین فرزند از این خانواده شش نفرى هستم و بر خلاف همه خانوادهام هیچ وقت دوست نداشتهام درس بخوانم و معلم، پزشک، مهندس و ... باشم. از همان اول دلم مىخواست بیشتر وقتم را صرف ساختن گُل، مجسمه و کاردستى کنم، حتى از آشپزى و لباس اتو کردن لذت مىبردم و این مسئله خانوادهام را بخصوص مادرم که به سختى درس خوانده و کار کرده بود را ناراحت مىکرد. مادر و پدرم دوست داشتند که من هم مثل سه فرزند دیگرشان براى ورود به دانشگاه و کسب مدارج علمى تلاش کنم، اما من در قلبم احساس دیگرى داشتم. حسى که به من مىگفت تو براى درس و کتاب و دانشگاه ساخته نشدهاى و باید استعدادت را در جایى مثل خانه شکوفا کنى! پدرم براى اینکه مرا از این تصمیم منصرف کند راههاى زیادى جلوى پایم گذاشت و حتى تشویقم کرد که اگر درس بخوانم یک ماشین برایم مىخرد و تمام توانش را در رسیدن من به رتبههاى علمى به کار مىگیرد، اما این مرا راضى نمىکرد. بارها دیده بودم خواهرم و یا برادرم چطور براى شب امتحان نگرانند و از خواب و خوراکشان مىگذرند، خودم هم تجربه کرده بودم. شبهاى امتحان را که باید چشمهایم را براى بیشتر درک کردن و خواندن باز نگه دارم، اما دیگر حاضر نیستم به آن روزها برگردم! از کودکى هر چه که به یاد دارم مربوط مىشود به درس و امتحان و ...! همیشه باید در سکوت بازى مىکردم، به آرامى غذا مىخوردم و حتى از دیدن برنامههاى تلویزیونى محروم مىشدم چرا که یکى از اعضاى خانوادهام امتحان و درس داشت و در حال مطالعه بود. این مسئله مرا به سختى آزار مىداد. یادم هست که مادر براى اینکه راحتتر به درس و کارش برسد از همان روزهاى اول مرا از خانه جدا مىکرد و مىسپرد به خانمى که مربى مهد کودک بود. او هم مثل مادر مىخندید، اما همیشه در حال آموزش و کتاب خواندن براى ما بود. فکر مىکنم از همان روزها بود که تصمیم گرفتم فقط تا جایى که مورد نیاز است درس بخوانم و هیچ وقت معلم نباشم، چرا که فکر مىکردم فقط معلمها خانه را ترک مىکنند و روز را در کنار کودکان دیگر مىگذراندند. از همان روزها حسرت یک خواب شیرین در دل
م ماند، چرا که صبح زود به مهد کودک مىرفتم، بعد هم دبستان و دوره راهنمایى و چند سال اخیر هم دبیرستان، کلاسهاى تابستان هم قطع نمىشد. مادرم معتقد بود این کلاسها براى تقویت حافظه و فعال ماندن ذهن مفید است، ما هم اطاعت مىکردیم. اما فقط من بودم که از میان بچههاى خانواده همیشه به تلخى سر کلاس حاضر مىشدم. به هر حال من همیشه از خواندن و نوشتن و روى صندلى کلاس نشستن بیزار بودم.
وقتى براى اولین بار به مادر و پدرم گفتم که تصمیم دارم تا گرفتن دیپلم درس بخوانم، هر دوشان خندیدند. خواهرم که به اصرار مادر کتابش را کنار گذاشته بود و داشت همراه ما شام مىخورد، اخمهایش را در هم کشید و با تندى گفت: «مثلاً که چى؟ مىخواى بىسواد بمونى!» برادرم هم تأکید کرد که در این دوره و زمانه رفتن به دانشگاه الزامى است. هیچ کس حرف مرا جدى نگرفت و همه فکر مىکردند دوست دارم طبق حالات عجیب و غریب نوجوانى جلب توجه کنم. اما قصد من این نبود. من فقط مىخواستم راحت زندگى کنم. یک روز بدون دغدغه از خواب برخیزم و با آرامش صبحانه بخورم بعد هم شعرهایى را که دوست دارم با صداى بلند بخوانم و نقاشى کنم. گاهى براى خودم غذا درست کنم و وقتى براى خرید بیرون مىروم بدون عجله تا خانه قدم بزنم. پارک و سینما را هم فراموش نکنم، بدون اینکه به تکالیفم، درسهایم، وقت مدرسه و امتحان فکر کنم، بدون اینکه به دغدغههاى ثبت نام دانشگاه و کنکور سخت آن فکر کنم. اصلاً مىخواستم بدانم زندگى به روشى غیر از روش معمول در خانه ما چه طعمى دارد. همه اینها را گفتم، اما پدر اخم کرد و از سر سفره بلند شد. مادرم هم شروع کرد به نصیحت! فرداى همان روز هم به مدرسه آمد تا ببیند آیا دوست نابابى دارم که باعث شده از راه تحصیل گمراه شوم! اما گفتم و اصرار کردم حتى براى اینکه به آنها بفهمانم تنبل نیستم و از درس خواندن نمىترسم، نمرات ترم بعدم را بالاتر بردم. پدرم فهمیده بود که از چه مسئلهاى رنج مىبرم. براى همین چند بار مرا به مشاوره برد و از دوستانش کمک خواست. گرچه صحبتهاى آنها پدر را کمى قانع کرده بود که همیشه درس خواندن نشانه استعداد نیست اما باز هم اصرار مىکرد که دست از درس و تحصیل برندارم.
چند روز پیش پدر صدایم کرد و براى آخرین بار حرفهایش را زد حتى قول صد در صد داد که با قبول شدنم در دانشگاه و با وجود وضعیت مالى ضعیف تلاش مىکند تا برایم ماشین تهیه کند. من هم سکوت کردم و قرار شد تا پایان امتحاناتم فکر کنم. گرچه مدتهاست که فکرهایم را کردهام اما به خاطر پدرم که نگران آیندهام بود صبر کردم، شاید آنها هنوز باور نکردهاند که زندگى بدون شغل بیرون از خانه در کنار هنرهاى دیگرى که وجود دارد، مىتواند آیندهساز من باشد و به کمک من بیاید تا تلاش کنم و استعدادهایم را بارور کنم. شاید هنوز نتوانستهاند به این باور برسند که هر کس با توجه به علاقههایى که در زندگى دارد موفق مىشود و راهش را انتخاب مىکند اما من باید این را به خانوادهام ثابت کنم، گرچه مىدانم همه آنها به این مسئله فکر مىکنند که چرا در یک خانواده که همه به تحصیل اینقدر اهمیت مىدهند یک نفر باید ساز مخالف بزند و راهش را طور دیگرى انتخاب کند. اما من تنبل و راحتطلب نیستم، فقط دوست دارم چیزهایى را که دوست دارم یاد بگیرم. دلم مىخواهد خانه را براى تلاش انتخاب کنم؛ جایى که همه ما براى قدرى آرامش به آن نیازمندیم. شاید هم در این مدت بتوانم به جاى مادر کار کنم و جایى را که محل آرامش خانوادگى ماست، از قبل آمادهتر کنم.
مىتوانم براى پدر یک دست لباس راحتى بدوزم و غذاى مورد علاقه مادر را درست کنم. گاهى هم اتاق خواهرم را که حسابى شلوغ است، مرتب کنم. من از لبخند رضایت آنها شاد و سرحال مىشوم، از دیدن اینکه کارى را درست انجام دادهام لذت مىبرم، نه از کسب بالاترین نمره کلاس.
باید تا پایان امتحاناتم براى پدر نامهاى بنویسم و برایش بازگو کنم که اگر دخترش نمىخواهد درس بخواند، قصد سرشکسته کردن آنها را ندارد و دلش نمىخواهد فرزند بدى باشد. باید برایش بنویسم که دوست دارم نقاشى بکشم، خیاطى کنم، گاهى شعر بنویسم، خطاطى کنم و همه اینها نیازمند یک فکر بدون دغدغه است. مىخواهم راه دیگرى را براى افتخار آنها بروم. دلم مىخواهد برایش بگویم که یک تصمیم خوب و عاقلانه گرفتهام تا رشد کنم و شکوفا شوم و به همه نشان بدهم که از تلاش نمىترسم. پدر باید به من فرصت بدهد تا لباسى را که مناسب روح من است بپوشم و از زندگىام لذت ببرم همان طور که او بهترین لباس دنیا را براى روحش انتخاب کرده است.