نویسنده

 

نورانى‏ترین مادر
با خدیجه(س) اولین زن مسلمان صدر اسلام‏

میترا صادقى‏

درها را به رویش بسته بودند؛ هیچ یک از زن‏هاى قریش نخواسته بودند حتى حرف‏هایش را بشنوند.
از کوچه‏اى به کوچه‏اى مى‏رفت و دامن هر زنى را که مى‏شناخت مى‏گرفت. با التماس مى‏گفت: «بانویم خدیجه دارد کودکش را به دنیا مى‏آورد. باید به او کمک کنید.» اما جز صداى بسته شدن درهاى خانه‏ها و پنجره‏ها صدایى نبود.
سرگردان بود. دلش نمى‏خواست به خانه برگردد و باز درد و رنج بانویش خدیجه را ببیند. صبح وقتى دیده بود که خدیجه از درد مى‏نالد، دیگر نتوانسته بود تحمل کند.
به سختى از جا بلند شده و به طرف در رفته بود.
خدیجه(س) با صدایى ضعیف پرسیده بود: «کجا مى‏روى؟»
گفته بود: «باید کسى را پیدا کنم.»
خدیجه(س) گفته بود: «خودت را خسته نکن آنها نمى‏آیند.» و او نمانده بود تا باقى حرف‏هایش را بشنود، پاهایش سنگین بود اما باید مى‏رفت. خدیجه(س) را مثل دختر نداشته‏اش دوست داشت و خدیجه(س) هم هیچ وقت با او مثل یک کنیز رفتار نکرده بود. وقتى خدیجه(س) «میسره» و همسرش را آزاد کرده بود، او ایستاده بود و نگاهشان مى‏کرد که دور مى‏شدند.
خدیجه(س) پرسیده بود: «دلت مى‏خواهد تو هم مثل آنها بروى و براى خودت زندگى کنى؟» و او گفته بود: «نه دلم مى‏خواهد تا همیشه کنار شما بمانم.» و خدیجه پیشانى‏اش را بوسیده بود. آن وقت‏ها هیچ فکر نمى‏کرد بانویش تا این حد تنها شود. پیامبر(ص) در غار حرا بود و خدیجه(س) با تنهایى و درد در انتظار فرزندش بود و او در کوچه پس‏کوچه‏هاى مکه به دنبال کسى بود که بانویش را یارى کند. پاهایش مى‏لرزید. آفتاب مستقیم مى‏تابید و او دیگر توان راه رفتن نداشت. به دست‏هاى پر چروکش نگاه کرده بود که مى‏لرزید، اى کاش این همه پیر و ناتوان نبود. از خودش بدش آمد، با خودش فکر کرد این روزها بیشتر خدیجه(س) از او مراقبت کرده بود تا او از خدیجه(س). دلش مى‏خواست بانویش همیشه همان زن جوان و شادابى باشد که او موهاى بلند و سیاهش را شانه مى‏زد و مى‏بافت.
دلش مى‏خواست چشم‏هاى خدیجه(س) همان برقى را داشته باشد که در گذشته داشت.
چشم‏هایش را بست و خدیجه(س) را به یاد آورد که بر تختى زیر درختان خرما نشسته بود، تکیه داده بر مخده‏اى زیبا و کنیزان و خدمتکارانش گرداگردش نشسته بودند.
عالِم یهودى هم آنجا بود، در گوشه تخت نشسته بود و با خدیجه صحبت مى‏کرد. هنوز یادش بود که رسول اللَّه از آنجا مى‏گذشت و عالم یهودى از خدیجه(س) خواهش کرده بود که حضرت را به آن مجلس دعوت کنند. خدیجه(س) او را در پى حضرت فرستاد. یادش نبود چه صحبت‏هایى کرده بودند اما در خاطرش مانده بود که همه سرها به سوى رسول اللَّه چرخیده بود و او هم دیده بود که عالم یهودى با اشاره به علامتى که بر کتف پیامبر بود گفته بود: «به خدا قسم این خاتم نبوت است.» چیزهاى دیگرى هم گفته بود که او به یاد نداشت فقط یادش مانده بود که عالم یهودى گفته بود: «خوشا به حال کسى که این بزرگوار همسر او باشد، چنین زوجه‏اى به شرف دنیا و آخرت نائل شده است.»
و او نورى را در چشمان سیاه و زیباى بانویش دیده، یک بار دیگر هم همین نور در چشم‏هاى خدیجه درخشیده بود.
وقتى جارچى خبر داده بود که کاروان تجارى بانوى بزرگ طاهره به دروازه شهر رسیده است، او دیده بود که بانویش بى‏قرار به سمت نخلستان مى‏رود. مى‏دانست از وقتى حضرت محمد(ص) را براى تجارت به شام فرستاده است، آرام و قرار ندارد. به دنبالش دوید. از آن سوى نخلستان «میسره» را دیده بود که به سمت آنها مى‏آید، «میسره» همان جا ایستاده بود و از رویدادهاى عجیب کرامات محمد(ص) براى بانویش گفته بود و در آخر پیغام «راهب نصرانى» را به او رسانده بود که:
«اى میسره به مولایت خدیجه سلام مرا برسان و به او بگو به «سید بشر» دست یافته و شأن عظیمى پیدا کرده‏اى از اینکه همنشینى این مرد از دستت برود برحذر باش.»
خدیجه همان جا که بر درخت خرما تکیه داده و او فکر کرده بود حالاست که به زمین بیفتد؛ به طرفش دویده و زیر بازویش را گرفته بود. همان روز خدیجه(س) «میسره» و همسرش را آزاد کرد.
چند روز بعد هم به خواستگارى پیامبر رفته بود و وقت برگشتن چنان نورى در چشمانش بود که او با خود گفته بود دیگر هرگز رنجى براى بانویم نخواهد بود.
در همین فکرها بود که درى باز شد. برگشت نگاه کرد، خواست تمنایش را بگوید اما پشیمان شد. روبه‏رویش مادر «عقبة بن‏ابى‏محیط» ایستاده بود و با خشم نگاهش مى‏کرد. خواست حرفى بزند که مادر عقبه فریاد زد: «از اینجا برو، شاید خدیجه زمانى سیده قریش بود اما حالا دیگر در بین ما جایگاهى ندارد.
روزى که دست رد به سینه همه بزرگان قریش مى‏زد باید به این روزها فکر مى‏کرد. نکند فراموش کرده‏اى طبق‏هاى هدایاى پسرم عقبه را پس فرستاد، یا از یاد برده‏اى که فرستاده صلت بن‏ابى‏یهاب را چگونه از خانه‏اش نومید بیرون فرستاد.
فکر مى‏کنى ابوجهل و ابوسفیان او را بخشیده‏اند. آنها حاضر بودند براى مهریه او، اموال فراوانى بپردازند اما او با محمد فقیر و یتیم ازدواج کرد و مهریه‏اش را از اموال خود پرداخت.
کار را به جایى رساند که ما را جمع کرد و گفت: «اى زنان قریش، شنیده‏ام شوهران‏تان بر من عیب مى‏گیرند که محمد(ص) را به همسرى برگزیده‏ام. آیا مثل او در کمال و جمال و اخلاق پسندیده پیدا مى‏شود؟»»
مادر عقبه باز فریاد زد: «از اینجا برو ما مدت‏هاست که دیگر مهرى به خدیجه نداریم.» این را گفت و به خانه رفت و در را محکم بست.
دیگر ناامید شده بود. به سختى از جا بلند شد، مى‏دانست دیگر فریادرسى نخواهد داشت. به سمت نخلستان بیرون از مکه رفت. دلش مى‏خواست همان جا توى همان نخلستان با صداى بلند گریه کند و از خدا بخواهد تا به بانویش کمک کند، دست‏هاى پیر و فرتوتش را به آسمان بلند کرد گفت:
«اى خداى مهربان تو خودت مهر پیامبر را در دل خدیجه قرار دادى و حالا خدیجه به مهر تو نیازمند است. او سال‏ها با پیامبر همراه بوده است. مگر نه اینکه به فرمان جبرئیل پیامبرت را چهل شبانه روز از خدیجه(س) کناره گرفت و مگر نه اینکه جبرئیل بعد از چهل شبانه روز عبادت پیامبر به او نازل شده و به او بشارت داده بود که منتظر تحفه پروردگار باشد و میکائیل از طعام بهشتى طبقى مهیا کرده بود تا پیامبر روزه‏اش را با آن افطار کند و از جانب خداوند بر پیامبر وحى شده بود که امشب از صلب شما فرزندى پاک و پاکیزه خلق خواهد شد. اکنون این کودک پاک در راه است و خدیجه(س) تنها.»
نمى‏دانست چقدر گذشته است اما دلش آرام گرفته بود، به طرف خانه رفت. چند بار دستش را به دیوار گرفت، ایستاد و نفسى تازه کرد. در نیمه‏باز بود، با خودش گفت شاید کسى براى کمک آمده است. به داخل خانه رفت. بوى عطر حیاط خانه را پر کرده بود. بانویش را صدا کرد. جوابى نشنید. به طرف اتاق رفت. باورش نمى‏شد. خدیجه(س) در رختخوابش در کنار نوزادى زیبا در خواب بود.
مثل این بود که مادر و کودک در بسترى از نور خوابیده باشند.
کنار خدیجه(س) نشست. دستش را روى پیشانى‏اش گذاشت. خدیجه(س) چشم‏هایش را باز کرد. اما انگار هیچ خستگى و غمى در چهره‏اش نبود. خواست چیزى بپرسد. خدیجه با اشاره دست آرامش کرد. دست‏هایش را گرفت و گفت وقتى تو رفتى، دردم شدیدتر شد. ترسیده بودم. نمى‏دانستم چه باید بکنم. یکباره حیاط غرق نور شد. چهار زن وارد خانه شدند. اول ترسیده بودم ولى بعد آرام شدم. یکى از آنها گفت: «اى خدیجه، اندوهگین نباش که ما از فرستادگان خداوند و خواهران توئیم. من ساره همسر ابراهیم و آن سه زن آسیه دختر مزاحم، مریم دختر عمران و کلثوم خواهر موسى(ع) است. ما از جانب خدا موظف شده‏ایم قابلگى شما را عهده‏دار شویم.» خدیجه(س) چشم‏هایش را بست و با لبخند شیرینى به خواب رفت. اتاق غرق نور بود و او فکر کرد خدیجه نورانى‏ترین مادرى است که او دیده است.

پی نوشت :
* نقل روایت‏ها از الصحیح من سیرةالنبى، ج‏1، ص‏112.
* نقل روایت‏ها از بحارالانوار، جلد 16، صفحات 69، 20، 54، 71، 80، 22، 78، 7.