شمعدانى هاى سبز

نویسنده


 

شمعدانى‏هاى سبز
بر اساس خاطره‏اى از شهید محمدکاظم حبیب‏

سمانه ترحمى یوسفى‏

زن با شکم پیش‏آمده‏اش ایستاده بود پاى پنجره و پیراهنش هى باد مى‏خورد روى گلدان تازه گل کرده شمعدانى. ظرف آبى را خالى کرد پاى ساقه‏هاى نازک و سبز. دستى کشید روى دانه دانه برگ‏ها و بعد آرام آرام دستش را برد روى شکم پیش‏آمده‏اش.
زن ناگاه به یاد آن روز افتاد. همان روزى که برادرش گلدان را برد سمت او و گفت: «این کودکِ خودم است. تازه قلمه زده‏ام.» او خندیده و گفته بود: «مرا چه به گل و گلدان.» برادرش هم با اخم گفته بود: «این مال تو نیست. فقط مال مسافر کوچکى است که توى راه دارى. شاید موقعى که نورسیده بیاید، دایى‏اش اینجا نباشد. شاید هم اصلاً برنگردد.» او لب ور چیده و گریه کرده بود.
برادرش هم طاقت نیاورده بود. ساک را زمین نگذاشته، برگشته بود دم در و گفته بود: «مادرمان گفت از مریم خداحافظى کن، دلش نازک است.» و او به گریه افتاده و برادرش پیشانى او را بوسیده و گفته بود: «دایى‏اش آرزو دارد کاکل‏زرى را ببیند.» او خندیده و پسر از او دور شده بود. زن صدایش کرده بود: «محمدکاظم!»
پسر برگشته و زن گفته بود: «با این لباس خاکى چقدر مرد شده‏اى.» پسر داشته بال در مى‏آورده است.
زن هنوز آن روز را فراموش نکرده بود. آرام دستى کشید روى شکمش، برگ‏هاى شمعدانى همه کوچک بودند، مثل پسر.
بچه توى بغل مرد ونگ مى‏زد. زن تا پایش را گذاشت توى خانه، چشمش خشک شد پاى پنجره روى شمعدانى‏هایى که در نبودنش خشک شده بودند. محکم توپید به مرد: «اى بى‏وفا، چهار روز کنج مریض‏خانه بودم ...»
تکیه‏اش خورد به دیوار و کف خانه نشست. مرد بچه قنداق شده را ولو کرد روى زمین. یک مشت آب خالى کرد روى صورت زن. زن به حال آمد و چشم‏هایش خیره شد روى برگ‏هاى شمعدانى که مثل صورت محمدکاظم بودند. مرد ظرف آب را خالى کرد پاى گلدان. ساقه شمعدانى لرزید و یک دانه برگ زرد افتاد روى صورت بچه. جاى برگ روى ساقه انگار داشت سبز مى‏شد. کاکل‏زرى با خودش مى‏خندید.