پیشاپیش داستان

نویسنده


 

پیشاپیش‏

رفیع افتخار

چشم‏هاى «ضربت» گشوده شدند. لحظاتى چشم‏هایش را به سقف اتاق دوخت. بعد چرخید و به چهره زنش که کنارش خوابیده و در خواب عمیق بود نگاه کرد. «شکلات» آرام و عمیق نفس مى‏کشید. عقربه‏هاى ساعت دیوارى روبه‏رویش 30:5 را نشان مى‏داد. پتو را کنار زد. قبل از اینکه از اتاق بیرون برود پتوى پسرش «صُندق» را که کنار رفته بود تا روى چانه‏اش کشید. آنگاه پاورچین پاورچین به طرف دستشویى رفت. شیر آب را کم باز کرده، دست و صورتش را شست. از دستشویى که بیرون آمد با گام‏هایى سریع به آشپزخانه رفت. کترى سفیدرنگ را پر آب کرده روى اجاق گاز گذاشت و شعله آن را روى کم گذاشت سپس شلوارش را پوشید که تا وسط شکم قلمبه‏اش بالا آمد. پیراهنش را داخل شلوارش صاف و کمربندش را سفت کرد. سریع شانه‏اى به موهاى فرفرى‏اش کشید و به طرف در ورودى آپارتمان به راه افتاد. کلید را چرخاند. قفل تقى صدا کرد و در باز شد. کلید را بیرون کشیده و در جیب گشاد شلوارش انداخت. دم در کفش‏هایش را پوشید و با عجله از پله‏ها سرازیر شد. همه این کارها را با سرعت، دقت و مهارت انجام داده بود. پایین، درِ اصلى خانه را پشت سرش بست.
نانوایى بربرى دور نبود. چند کوچه آن طرف‏تر، وقتى صفى ندید لبخندى گوشه لبش سبز شد. پول دو عدد نان را از جیب بیرون آورد و نان‏ها را گرفت. یکى ساده، یکى خاش‏خاشى. نان‏ها داغ داغ بودند. سر راه یک کیسه شیر غیر یارانه‏اى نیز خریده و برگشت. نان‏ها را در سفره گذاشت و شعله زیر کترى را بالا کشید. قورى را شست و در آن چاى ریخت. کره، مربا و پنیر را از یخچال بیرون آورده و روى میز ناهارخورى چهار نفره گرد قرمز و سفیدرنگ چید. کیسه شیر را پاره کرد و شیر را جوشاند. صداى غلغل آب که بلند شد توى قورى پیرکس قهوه‏اى‏رنگ آب ریخت. با چشم‏هاى نقطه‏ایش مى‏دید چایى رنگ مى‏اندازد. نان‏ها را برید و توى سبد جانانى جاى داد. سپس همه چیز را کاوید. کم و کسرى نبود بنابراین رضایتمندانه به طرف اتاق‏خواب پا کشید. بالاى سر زنش صدا زد: «شُکى!»
طبق معمول «شکلات» چشم باز نکرد. «ضربت» روى کنده‏هاى زانو نشست و آرام گفت: «شُکى، شکى‏جان، بلند شو، دیرت نشه» و با دست تکانش داد.
چشم‏هاى زن گشوده شده، نگاهش روى صورت پهن و مدور شوهرش استوار ماند. ضربت با لحنى باسمه‏اى مهربانانه گفت: «عزیزم، صبحانه آماده‏س، پاشو دیگه» و در حالى که خود از جایش برمى‏خاست با ملاطفت دست او را که اصلاً دوست نداشت از جایش بلند شود کشید.
«شکلات» تا بیاید آماده شود کمى دیر شده بود. با عجله مشغول خوردن صبحانه شد.
«ضربت» گفت: «هنوز کو تا آمدن سرویس!» و در حالى که لقمه‏اى نان پنیر براى زنش مى‏گرفت ادامه داد: «واسه شام چى دوست دارى درست کنم؟» شکلات لقمه را از دست شوهرش گرفت. به تنها چیزى که نمى‏اندیشید غذاى شب بود. سریع به ساعتش نگاه کرد: «هر چى درست کردى خوبه.» و سرش را به طرف اتاق چرخاند. «این صُندى‏م چه خوش‏خوابه! کُپ خودته.»
ضربت لبخندى زد: «بذار خواب باشه هم خودش راحته هم باباش.»
«شکلات» کیفش را باز و محتویات آن را روى میز خالى کرد. دو اسکناس هزار تومانى جدا کرده به طرف ضربت گرفت. «خرجى امروز!» بعد یک دویستى نو روى میز سراند: «پول توجیبى!»
- امروز روز مساعده‏س، نه؟
این سؤال را ضربت پرسیده بود با رگه‏اى از خوشحالى که در جمله‏اش هویدا بود: «تلفن مى‏زنم اداره یادت بیندازم چى لازم دارم.» و زیرچشمى زنش را نگاه کرد.
«شکلات» منظور او را دریافته بود چون بلافاصله ابروهایش به هم نزدیک شدند. قبل از ترک خانه بار دیگر خودش را در آینه مرتب کرد: «از پول خرجى که چیزى نمى‏مونه، نه؟» جمله‏اش معنى‏دار بود.
«ضربت» دست را روى پیشانى گذاشته و به آرامى درون موهاى فرى‏اش لغزاند: «دست خودت که تو کاره. اجناس امروز یه نرخى دارن فردا نرخى دیگه. بى‏حساب همین جورى مى‏کشن بالا. جون شُکى چیزى تهش نمى‏مونه.»
در لحنش لرزشى خفیف نهفته بود.
«شکلات» خوب مى‏دانست شوهرش به وى دروغ مى‏گوید اما به رویش نمى‏آورد.
آنها پنج سال پیش با هم ازدواج کرده بودند. «شکلات» کارشناس تغذیه و از خانواده‏اى پرجمعیت بود. خانواده‏اى چهار فرزنده، همگى دختر. «ضربت» بر عکس، تک فرزند بود و دیپلمه. کار مشخصى نداشت به همین دلیل هر کس از شغلش مى‏پرسید جواب مى‏شنید: «آزاد!»
آشنایى‏شان از نوع دوستى‏هاى خیابانى بود. از آن نوع دوستى‏هایى که بسیار زود به ازدواج مى‏انجامند. «شکلات» چون دوره را دوره قحطى شوهر مى‏دانست، به آینده نمى‏اندیشید و دوست هم نداشت بیندیشد لکن به همان سرعتى که ازدواج آن دو سر گرفت، اختلافات نیز رخ نمود. «ضربت» نمى‏توانست بر سر کارى دوام بیاورد. در واقع وى از آن تیپ مردهایى بود که در کار بیرون و شغل‏شان بهشان اطلاق مى‏شود: «دست پا چلفتى» یا «بى‏عرضه و پخمه» یا «پپه و آقاى ببو» و از این قبیل القاب.
هیچ کارى نبود پیدا نکند و پس از چند روز به دلیل خرابکارى یا بى‏عرضگى اخراج نشود. از این موضوع هر چقدر «شکلات» شاکى و نگران بود براى ضربت عادى و اهمیتى نداشت. براى وى کاملاً راحت بود به خانه برگردد و بگوید از کار جدیدش اخراج شده است. با این وجود و در حالى که اختلافات و دعواهاى خانوادگى به خاطر بیکار ماندن «ضربت» بالا گرفته و کار داشت به جاهاى باریکى مى‏کشید «گلپرى» مادر «شکلات» پادرمیانى کرد: «تک بوده لوس و تن‏پرور بار اومده، هم لوس هم بى‏مسئولیت. چقده من توى سرم زدم گفتم عجله نکن، نگفتم؟ حالا دیگه گذشته. باید راهى پیدا کرد. حرف طلاقم نزنین که تا هفت پشت‏مان ما از این آبروریزى‏ها نداشتیم.»
مادرش وقتى دختر بود به دخترانش مى‏گفت: «همیشه تنگ دل شوورتون باشین و گرنه جاى شوما شیطونه مى‏شینه ور دل اون.»
«ضربت» ادعا مى‏کرد فقط بدشانسى مى‏آورد، همین و بس. تمام سعى‏اش را مى‏کند اما ناگهان همه چیز خراب و همه کاسه کوزه‏ها سر او شکسته مى‏شود. آن زن و شوهر پس از مدت‏ها بحث و جدل بالاخره راهى را انتخاب و به توافق دست یافتند. راهى که اصلاً به جدایى ختم نمى‏شد. قرار شد «ضربت» در خانه مانده و به کارهاى خانه بپردازد. «ضربت» هم بلافاصله پذیرفت. کار، کار است چه در خانه یا بیرون. چند نفر را نیز میان آشنایان مى‏شناخت که مردها کار خانه مى‏کردند. از طرف دیگر خود نیز به این نتیجه رسیده بود براى کار بیرون ساخته نشده و در دل هراسى نهان و نوعى عدم اعتماد به نفس از کارهاى مردانه داشت. زنش نیز از اساس به تقسیم‏بندى کارهاى زنانه و مردانه اعتقادى نداشت و این نوع طرز تفکر را قدیمى مى‏شمرد.
با این تفاصیل زمانى که نقش‏هاى زندگى مشخص شد، اختلافات فروکش کرده و حال و هواى زندگى مشترک از وضعیت متشنج خارج شد.
«شکلات» جرعه‏اى شیر نوشید. کیفش را برداشت و در حالى که زیرلبى خداحافظى مى‏کرد به حالت دو به طرف در رفت. پشت سرش در محکم بسته شد. از صداى به هم خوردن در «صندق» از خواب پرید و از ته دل شروع کرد به گریه. «ضربت» لقمه دهانش را روى میز انداخت و به طرف اتاق دوید. بچه را بغل زد و شروع کرد به تکان دادنش: «آ بابا به قربونت، پخ پخ پخ، این صندى ما چشه، گشنه‏شه، تشنه‏شه؟ الان بابایى واسش چیز درس مى‏کنه، چیزِ خوشمزه، که پسرش بخوره، که بزرگ بشه، که قوى بشه.»
سپس بچه به بغل به طرف آشپزخانه رفت. چند پیمانه شیر خشک در شیشه شیرش که قبلاً شسته و تمیز و آماده کرده و بعد آب جوش ریخت و آن را به شدت تکان داد. سپس در حالى که «صندق» را به بغل داشت شیشه شیر را به دهانش گذاشت و با مهر و محبت پدرانه تماشاگر مک‏زدنش شد. شیر به نصفه‏هاى خود رسیده بود که متوجه شد «صندق» در حال زور زدن است. سرش را به پاى بچه نزدیک کرده و بشاش گفت: «آ آ آ، پشرم خلابکالى کرده. خوب کلده خوب کلده.» و مشغول عوض کردنش شد. سپس باقى‏مانده شیر را به او خوراند. «صندق» شیرش را که خورد خوابید. «ضربت» به آشپزخانه برگشت. پیش‏بندش را بست. سفره صبحانه را جمع و ظرف‏ها را شست. در آن حال با خود در کلنجار بود براى شام شب چه درست کند. ساعت 9 طبق معمول همیشه صداى سبزى‏فروش دوره‏گرد در آمد. گره پیش‏بند را باز، سبد سبزى را برداشت و به سرعت پایین رفت. چند زن همسایه مشغول خرید سبزى بودند. با آنها خوش و بشى کرده یک کیلو سبزى خوردن و صد گرم گشنیز و جعفرى خرید و برگشت. توى آشپزخانه، زیرسفره‏اى پهن کرد، روى زیرسفره‏اى روزنامه پهن کرد و مشغول پاک کردن شد. پایان کار مصادف با یک انتخاب بود. یک غذاى شب خوشمزه: «خوراک عدس!»
زنش مى‏مرد براى «خوراک عدس». با انرژى فوق‏العاده ناشى از فکرى هیجان‏زا و شوق‏آفرین که از اول صبح با وى همراه شده بود به تدارک پختن غذا پرداخت. روزانه یک وعده غذا مى‏پخت. از آن شام با هم مى‏خوردند اضافه‏اش مى‏ماند براى ناهار خودش، تک نفره.
شام انتخاب شده بود اما عدسش کم بود. سیر نداشتند و سوسیس هم باید مى‏خرید. آهسته به اتاق رفت. «صندق» خواب بود. با دست بوسه‏اى بى‏صدا به سویش رها کرده و از خانه زد بیرون. سوسیس و عدس از سوپرى خرید. براى تهیه سیر باید خیابان را دور مى‏زد. ترسید بچه‏اش بیدار شود، برگشت. سوسیس‏ها را حلقه حلقه کرد. چهار عدد گوجه‏فرنگى از یخچال بیرون آورد. پوست و تخم‏شان را گرفت و خرد کرد. گوش کرد. بچه هنوز خواب بود. فکرى از خاطرش گذشت. شروع کرد به جارو کشیدن با جاروبرقى. از سر و صداى جارو «صندق» بیدار شد. کار جارو کشیدن را نیمه‏کاره رها کرد. بچه را خوب پوشاند و شیشه شیرش را پر کرد. دم در بچه‏اش را در کالسکه گذاشت و تا مغازه تر و بارفروشى او را راند. پس از خرید نیم کیلو سیر خشک برگشت. در خانه، بچه را توى تختش خواباند و خرسک اسباب‏بازى‏اش را کنارش گذاشت با آن سرگرم باشد. آنگاه جاروبرقى را روشن کرد. تا جاروبرقى از صدا افتاد صداى گریه «صندق» بلند شد. پرید شیشه شیر را از روى سنگ کابینت آشپزخانه برداشت به دهان بچه‏اش گذاشت. «صندق» که آرام شد عدس را در دیگ زودپز ریخت و دیگ را روى اجاق گذاشت. سپس پیازى را خلال، دو حبه سیر را رنده و در روغن داغ تفت داد. چند قطره روغن داغ روى دست و صورتش ریخت و سوخت اما اهمیتى نداد. مقدارى جعفرى را خرد کرد و به همراه گوجه‏فرنگى‏هاى پوست و تخم گرفته خرد شده به آن افزود. سپس عدس را آبکش کرده به آن سس زد. دقایقى بعد در حالى که یک چشمش به پسرش بود، سوسیس حلقه حلقه را اضافه کرد.
در این موقع تلفن به صدا در آمد. به ساعت دیوارى نگریست. ساعت 20:11 بود. دست‏هایش را با پیش‏بند پاک کرده گوشى تلفن را برداشت. مى‏توانست حدس بزند کیست. هیجانى پرسید: «مساعده گرفتى؟» به جاى جواب، زنش با تحکم پرسید: «قبل از من کسى تلفن نزد؟» و پس از مکثى کوتاه با لحنى آرام‏تر ادامه داد: «آره گرفتم.» ضربت با خوشحالى گفت: «شُکى‏جان برا شامت خوراک عدس درست کردم، زود بیا.» و سرش را خاراند: «نه، کسى تلفن نزد. مگه تو منتظر کسى هستى؟» خودش را زده بود به آن راه. اما مى‏دانست منظور وى چیست.
«شکلات» پرسید: «صندق چه کار مى‏کنه، خوابه؟»
- صندق؟ قربونش برم داره کلسیم مى‏لمبونه.
و گوشى تلفن را نزدیک دهان بچه گرفته با صداى کودکانه‏اى خواند: «مامانى مى‏آد چى چى مى‏آره نخود و کیشمیش با صداى چى؟»
سپس گوشى را به لبان خودش نزدیک کرد: «صداى شیر خوردنشو مى‏شنفى؟»
«شکلات» با عجله جواب داد: «آره آره، خب دیگه خداحافظ. من کلى کار دارم.» و گوشى را گذاشت.
خداحافظى خیلى سریع اتفاق افتاده بود و لحظاتى همین طورى گوشى در دست «ضربت» مانده بود. وقتى به خود آمد و گوشى را گذاشت بلافاصله تلفن زنگ زد. مادرش «صفورا» بود: «مادرجون حالت خوبه، با کى حرف مى‏زدى تلفن‏تون اشغال بود.» «ضربت» جواب داد: «با هیچکى، یعنى چرا با شکلات حرف مى‏زدیم.» مادرش با کنجکاوى پرسید: «چى مى‏گفتین؟» «ضربت» خنده‏اى کرد: «چى مى‏گفتیم؟ آهان، شُکى مى‏گفتش بیا اسم فامیل بازى کنیم من مى‏گفتم حوصله‏ش رو ندارم نون بیار کباب ببر بیشتر مزه مى‏ده.»
«صفورا» تند و معنى‏دار گفت: «بله، حق دارى مادرتو مسخره کنى، واقعاً که! زن تو از دور دل مى‏بره از نزدیک زهره. هنوز حیرونم چىِ این زن تو را گرفته.» و منتظر جواب پسرش شد اما چون جوابى نشنید با زرنگى خاص زنانه حرف را عوض کرد: «یه ساعت پیش دختر بزرگ رخساره‏خانوم اینا اینجا بودش، مى‏شناسیش که، اعظم رو مى‏گم همون که رفت زن پسر اقدس‏خانوم شد. کلى از کاستى‏هاى دماغ بزرگ حرف مى‏زدش، مث اینکه تشخیص داده دماغ شوورش گنده‏س داده عملش کردن. آخه چند وقت پیش خانوادگى انگلیس بودن. همون جا مى‏ده دماغ شوورشو عمل کنن. از انگلیسم که برگشتن شوورشو فرستاده شیوه‏هاى نقاشى مدرن یا به قول خودش پاپ ... پاپ نمى‏دونم چى، آهان، «پاپ آرت» رو پیش یه استاد تازه از فرنگ برگشته یاد بگیره.»
«صفورا» نفسى تازه کرده با حرارت افزود: «مى‏گفتش همین هفته گذشته یه منزل دوبلکس رو زده به نوم شوهره. راست و دروغش با خودش. نه که پولداره واسه شوور و بچه‏ها اورت پول خرج مى‏کنه. یادته چقدر گفتم بیا بگیرش خوشبخت مى‏شى، پاتو تو یه کفش کرده بودى که اله و باللَّه «شکلات». دِ حالا بکش. چه وردى خواندند عاشق این هند جگرخوار شدى، از اسرار آسمانى است.» و با عصبانیت ادامه داد: «اسرار ازل را نه تو دانى نه من.» در این موقع شیشه شیر از دست‏هاى «صندق» رها شده و کنارش افتاد. صداى گریه‏اش که بلند شد «ضربت» دستپاچه شد: «یه دقه گوشى!» و شیشه را در میان دست‏هاى بچه‏اش گذاشت. «ببخشید مامان، خب مى‏گفتید.»
- چى داشتم مى‏گفتم، آهان، من فقط مى‏تونم غصه بخورم چشم گشاد کنم و بگم مردم چه شانسى دارن. اینورمو نیگا مى‏کنم مردم مى‏گن پسرت با رخت و لباس دیگرون دوماد شده، اونورمو نیگا مى‏کنم مى‏بینم زناى مردم واسه شووراشون چه کارا که نمى‏کنن، بالا رو نیگا مى‏کنم مى‏بینم زیرجلکى نوکر خونه خانوم شدى، پایین رو نیگا مى‏کنم مى‏بینم ... واله ... اگه بد مى‏گم بگو بد مى‏گى. معلوم نیس تو به کى رفتى.
و چون سکوت پسرش را دید ادامه داد: «چقده زدم تو سرم گفتم شوور یه همچین آدم گدایى نشو. اینا خانوادتاً فرق بین کت و شلوار پاریسى با لُنگ دوقوزآبادى رو نمى‏دونن. اى کاش یه چیزایى از بابات بهت مى‏رسید. اون خدابیامرز اگه هیچى نداشت لااقل از خانوم‏هاى لارج خوشش مى‏اومد. خانومایى که دست‏شون از تو کیف‏شون در نمى‏آد.»
و پس از مکثى کوتاه افزود: «به خدا که من از دست تو دارم عقده مى‏کنم.»

«ضربت» پس از شنیدن صحبت‏هاى تکرارى مادرش در حالى که سعى داشت بر خود مسلط باشد، گوشى را برداشت و شماره اداره زنش را گرفت: «چرا زود قطع کردى. مى‏خواستم باهات حرف بزنم.» «شکلات» با نگرانى پرسید: «چطور، اتفاقى افتاده؟» «ضربت» تمجمج‏کنان جواب داد: «نه ... اتفاقى که نیفتاده، ولى مى‏گم حالا که مساعده گرفتى و دستت پره یادت باشه شب دست خالى نباشى ...» «شکلات» با عجله وسط حرفش پرید: «باشه، باشه. یادم هس، یادم مى‏مونه. حالا مى‏ذارى به کارم برسم یا دوس دارى منم از کار بیکار بشم؟» و تلفن را قطع کرد.

«ضربت» از خوشحالى جستى زد. زنش قول داده بود برایش یک گردنبند و یک دستبند طلا بخرد. «شکلات» دوست نداشت و اجازه نمى‏داد ناخن‏هاى شوهرش بلند باشد اما در مقابل خرید گردنبند و دستبند طلا سر تعظیم فرود آورده بود. «ضربت» مردهاى زیادى نشانش داده بود که گردنبند به گردن و دستبند به دست در کوچه و خیابان‏ها قدم مى‏زدند. وى شادمان از برآورده شدن آرزویش خود را به آینه رساند. با آن پاهاى کوتاه، شلوار جین پَت و پهن و دماغ عقابى خود را گردنبند به گردن و دستبند به دست مجسم مى‏کرد. چه ماه مى‏شد!

زمانى قبل از آمدن زنش به سر و وضع و آرایشش رسید. قبل از آن به گلدان‏ها آب داده و دوش گرفته بود.
زنگ اف اف که به صدا در آمد همه چیز آماده بود. خانه از تمیزى برق مى‏زد. «صندق» پودر زده و خوشبو شیرش را خورده و پستانک به دهان با خرسکش مشغول بازى بود.
«ضربت» نوع زنگ زدن زنش را مى‏شناخت با این وجود آیفون را برداشته و پرسید: «کیه؟» شکلات جواب داد: «منم»، شوخى «ضربت» گل کرد: «شما کى هستید؟»
«شکلات» صدایش را عوض کرد: «من مأمور ویژه حاکم بزرگ میتى کوما هستم.»

از این شوخى «ضربت» به وجد آمد. دیگر یقین داشت زنش دست پر به خانه آمده. در حالى که از خوشحالى صدایش مى‏لرزید گفت: «بفرمایید تو خانم میتى کوما!» و بچه به بغل منتظر ورود زنش شد. او منتظر بود «شکلات» با گردنبند و دستبند گران‏قیمتى که قبلاً نشان کرده و نشان او داده بود، و یا حداقل یکى از آن اشیاى گرانبها در آستانه در ظاهر شده، دست‏هایش را جلو آورده و بگوید «تقدیم با عشق». لکن بر خلاف افکار او در دستان زنش فقط چند نایلون میوه دیده مى‏شد.
«ضربت» جا خورد ولى خود را نباخت. اندیشید شاید زنش هدیه‏ها را در کیفش قایم و مى‏خواهد او را «ساپرایز» نماید. بنابراین تا بعد از شام نیز با این افکار زمان را گذرانید. اما قبل از خوابیدن در حالى که به اوج نگرانى و اشتیاق رسیده بود طاقت نیاورده از زنش پرسید آیا چیزى برایش نخریده است؟

«شکلات» با پوزخند جوابش داد: «چرا بى‏جنبه‏بازى در مى‏آرى. خرج زندگى کمرشکنه. اندازه دو لشکر سلم و توره. نباس واسه فردامون یه پس‏انداز کوچولو داشته باشیم؟» و معنى‏دار نگاهش کرده بود. «البته من نمى‏گم با مامانت حرف نزن ولى نذار پُرت کنه.» و به تلخى افزوده بود: «من که مى‏دونم اون مى‏ره تو کوکت. اِ اِ اِ این زنه چه روانیه!»

مادر «شکلات» با صداى بلند و عصبانى از پشت تلفن داد کشید: «پسرت مرد زندگى نیس خانوم! اگه بود زنش رو ول نمى‏کرد بیاد بشینه ور دل تو.»
مادر «ضربت» نگذاشت ادامه بدهد: «صبر کن ببینم، پیاده شو با هم بریم. مردم زیپ دهنشونو مى‏کشن هر چى از دهنشون در مى‏آد مى‏گن. مگه من پسرمو از سر راه آوردم؟»
- نخیر از سر راه نیاوردین اما صفوراخانوم جان، توقعات پسرتون بالاس. اینا رو هم شوما تو سرش انداختین. اگر نه عقل خودش به این چیزا قد نمى‏ده. ولى از همین الان گفته باشم از این تنورى که پاش وایسدین نون گرم نصیب‏تون نمى‏شه البته اگه خیالاتى تو سر مى‏پرورونید. آخه این چه مَرَضیه که شوما دارین؟ گرو و گروکشى، اَه!

«صفورا» گُر گرفت: «دستى‏یه بکش پایین. هر چى از دهنش در مى‏آد مى‏ریزه بیرون. پسر ترگل ورگلم شده پوست و استخون.» و پس از مکثى کوتاه ادامه داد: «قربونش برم پاک آب رفته. وقتى ضربت اومد خونه دختر شوما این جورى بود، خدایى‏اش این جورى بود؟ بگو ببینم چند ماهه دختر نحس و نکبتت سى شاهى پول خرد تو جیبش نذاشته؟» و نفس تازه کرد: «اما خداى پسر ما هم بزرگه. آدما چه راحت پا رو حق مى‏ذارن. یادت رفته پاشنه در منزل‏مان را از جا در آورده بودید. کى پسرشو به آدم کارمند یه لا قبایى مث دختر تو مى‏داد؟ پرسیدم خونه و ماشین داره؟ گفتین داره اما فعلاً واسه شوورش یه ماشین ریش‏تراشى خریده که داره ماشین سوارى‏م مى‏خره. اما شش هفت سالیه مى‏گذره که خبرى از ماشین نیست. مگه از رو لَش من رد شه بذارم برگرده خونه دخترت. ببخشین، خونه که نه، قصر همیشه بهار دخترتون!»

«گلپرى» تحمل نکرد. «واه واه واه، کمتر زبون بریز. چه زبونى داره این! ما خودمون جد اندر جد ماشین‏باز بودیم منتها اوضاع فرق کرده. دختر ما کارمنده. کارمند جماعتم وسعش نمى‏رسه. مى‏خواستین چش و چارتونه دُرُس وا کنین خاطرخواه دختر ما نشین، واللَّه!» و با لحنى مسخره‏آمیز افزود: «نه چک زدیم نه چونه شدیم دوماد سرخونه» و ادامه داد: «دو قورت و نیم‏شان هم باقیه! اومدى خونه زندگى پسرتو ببینى؟ عین بازار سیداسماعیل مى‏مونه. سگ رو مى‏زنى گربه صدا مى‏داد. ببینم مگه شوما سر سفره عقد چیزى به دختر ما دادید یا اینا رو اصلاً ندید مى‏گیرین. اگه شوما فراموش کردین ما فراموش‏مون نشده.»
- دختر کو ندارد نشان از مادر تو بیگانه خوانش نخوانش دختر. ورپریده مى‏خواد منو بپیچونه! مث اینکه با اون چشاى کور شده‏تون مى‏دیدین ضربت از میون اعیون چند خواستگار داره.
- آره، با این خیالا خوش باش. نه که پسرت خیلى بَرو رو داره.
«صفورا» از عصبانیت داشت دیوانه مى‏شد: «بلند شو جمعش کن. چرا اون دخترت رو نمى‏گى که قدش به درد جاسوییچى مى‏خوره.»
در این هنگام «ضربت» که کنار مادرش ایستاده و به آن مکالمه تلفنى گوش مى‏داد خوشحال گفت: «مامان، این تیکه رو خوب اومدى، حال کردم.»
«گلپرى» جواب داد: «نه که بابابزرگ پسر شوما بسکتبالیست بوده. واقعاً که! من که تا همین الانشم روم نمى‏شه بگم دوماد سرخونم جهیزیه نداره. دست دخترم درد نکنه با این شوور کردنش. تو رو خدا ببین مى‏ذارن آدم راحت زندگیشو بکنه. حالا که این جوریه بذار اون پسر بى‏عرضه‏ت ور دلت بمونه تا بپوسه. دختر من نه طلاق مى‏ده نه طلاق مى‏گیره. این خط و این نشون. شب درازه قلندر بیدار. حالا مى‏بینى خانوم.»
آن روز که «صفورا»خانم تلفنى به پسرش گفته بود: «قضیه تو مث آش مى‏مونه وقتى مى‏بینى داره ته مى‏گیره باس یه ملاقه همش بزنى.» حرف‏هاى مادرش را نصب‏العین خود قرار داده و همین که زنش به خانه برگشته بود با لحنى تهدیدآمیز گفته بود: «از امروز من این ور جوغ تو اون ور جوغ. به خدا دلم پوسید تو این خونه. هى بشور هى بساب. بس که ظرف شستم دسم شده عین پیرزنا. دیگه از کَت و کول افتادم. مى‏گم ناخنام رو مث بقیه بذارم بلند بشه اجازه نمى‏دى مى‏گى نه. مى‏گم گردنبند مى‏خوام مى‏گى ندارم. مى‏گم دستبند مى‏خوام مى‏گى ندارم. مگه من چى‏ام از بقیه مردا کمتره. حالا که اینه منم رفتم خونه مامانم. با یه سمند نوک مدادى اومدى دنبالم که اومدى و گرنه ...»
«شکلات» که از دیدن خانه درهم و برهم انتظار بروز یک سرى مباحث و مشاجره‏اى ناخوشایند را مى‏داد، با خستگى ناشى از کار روزانه گفت: «مگه مُخت تاب ور داشته ضربت، یا که باز مامانت کوکت کرده؟»
اما شوهر زده بود به سیم آخر. «شکلات» داشت مى‏گفت: «پس تیاتر در مى‏آوردى مى‏گفتى عاشقى.» که «ضربت» پشت سرش در را محکم به هم کوبیده و صداى گریه «صندق» به آسمان رفته بود.
شش ماه از قهر «ضربت» مى‏گذشت. کم کم کار داشت بیخ پیدا مى‏کرد و موضوع «مهریه» و «عدم تمکین» و «نفقه» پیش کشیده مى‏شد. «ضربت» انتظار داشت زنش به پایش افتاده و از او بخواهد به سر زندگى‏اش برگردد. اما «شکلات» نیز قصد نداشت غرورش را پایمال و پى مردى برود که گردنکشى کرده و بچه و زندگى‏اش را به امان خدا رها کرده است. وى چنان از دست شوهرش عصبانى بود که بارها به فکر زدن قید زندگى و ازدواج مجدد افتاد اما هر بار توصیه‏ها و راهنمایى‏هاى مادرش همچون آب سرد بر آتش او ریخته و از آن افکار منصرفش مى‏ساخت.
این وضعیت سردرگم و مبهم ادامه داشت تا یک روز به طور ناگهانى سر و کله «گلپرى» و دخترش «صندق» به بغل، پیدا شد. «شکلات» با لحن آشتى‏جویانه‏اى گفت: «با سمند نوک مدادى نیومدم ولى همچى دست خالى‏م نیستم. مى‏تونى خودت ببینى. یه رنوه،رنو صفر، یعنى تقریباً صفر. دم دره.»
«ضربت» که از دیدن زن و بچه‏اش غافلگیر و در عین حال به وجد آمده بود، لحظاتى بیش طول نکشید بر خودش مسلط شود. به حالت قهر صورتش را برگرداند. اما مادرش که در این مدت کلى با خود فکر کرده و آینده را سبک و سنگین نموده و به این نتیجه رسیده بود زیاده‏روى کرده است رو به «ضربت» نموده و گفت: «پسرم، اندازه دو کلوم حرف زنونه اون اتاق باش.»
و با لحن دلجویانه‏اى خطاب به مادر عروسش گفت: «تو رو به خدا ببخشین دیگه، پسر ما احساساتیه.»
و در آن اتاق به پسرش گفته بود: «پاشو برو سر خونه زندگیت، برو و جیک نزن که یکهو دیدى این رنو هم رفت. رفت و نیست و نابود شد. یکهو دیدى همه چیز از کف پرید.» و دستش را کشید.
دم در اتاق «ضربت» دستش را از دست مادرش رهاند. کم کم جلو رفته چشم در چشم زنش دوخته با ناز و ادا خطاب به وى گفت: «خودمونیم ناقلا، خیلى تیپ زدى.»