پیشاپیش
رفیع افتخار
چشمهاى «ضربت» گشوده شدند. لحظاتى چشمهایش را به سقف اتاق دوخت. بعد چرخید و به چهره زنش که کنارش خوابیده و در خواب عمیق بود نگاه کرد. «شکلات» آرام و عمیق نفس مىکشید. عقربههاى ساعت دیوارى روبهرویش 30:5 را نشان مىداد. پتو را کنار زد. قبل از اینکه از اتاق بیرون برود پتوى پسرش «صُندق» را که کنار رفته بود تا روى چانهاش کشید. آنگاه پاورچین پاورچین به طرف دستشویى رفت. شیر آب را کم باز کرده، دست و صورتش را شست. از دستشویى که بیرون آمد با گامهایى سریع به آشپزخانه رفت. کترى سفیدرنگ را پر آب کرده روى اجاق گاز گذاشت و شعله آن را روى کم گذاشت سپس شلوارش را پوشید که تا وسط شکم قلمبهاش بالا آمد. پیراهنش را داخل شلوارش صاف و کمربندش را سفت کرد. سریع شانهاى به موهاى فرفرىاش کشید و به طرف در ورودى آپارتمان به راه افتاد. کلید را چرخاند. قفل تقى صدا کرد و در باز شد. کلید را بیرون کشیده و در جیب گشاد شلوارش انداخت. دم در کفشهایش را پوشید و با عجله از پلهها سرازیر شد. همه این کارها را با سرعت، دقت و مهارت انجام داده بود. پایین، درِ اصلى خانه را پشت سرش بست.
نانوایى بربرى دور نبود. چند کوچه آن طرفتر، وقتى صفى ندید لبخندى گوشه لبش سبز شد. پول دو عدد نان را از جیب بیرون آورد و نانها را گرفت. یکى ساده، یکى خاشخاشى. نانها داغ داغ بودند. سر راه یک کیسه شیر غیر یارانهاى نیز خریده و برگشت. نانها را در سفره گذاشت و شعله زیر کترى را بالا کشید. قورى را شست و در آن چاى ریخت. کره، مربا و پنیر را از یخچال بیرون آورده و روى میز ناهارخورى چهار نفره گرد قرمز و سفیدرنگ چید. کیسه شیر را پاره کرد و شیر را جوشاند. صداى غلغل آب که بلند شد توى قورى پیرکس قهوهاىرنگ آب ریخت. با چشمهاى نقطهایش مىدید چایى رنگ مىاندازد. نانها را برید و توى سبد جانانى جاى داد. سپس همه چیز را کاوید. کم و کسرى نبود بنابراین رضایتمندانه به طرف اتاقخواب پا کشید. بالاى سر زنش صدا زد: «شُکى!»
طبق معمول «شکلات» چشم باز نکرد. «ضربت» روى کندههاى زانو نشست و آرام گفت: «شُکى، شکىجان، بلند شو، دیرت نشه» و با دست تکانش داد.
چشمهاى زن گشوده شده، نگاهش روى صورت پهن و مدور شوهرش استوار ماند. ضربت با لحنى باسمهاى مهربانانه گفت: «عزیزم، صبحانه آمادهس، پاشو دیگه» و در حالى که خود از جایش برمىخاست با ملاطفت دست او را که اصلاً دوست نداشت از جایش بلند شود کشید.
«شکلات» تا بیاید آماده شود کمى دیر شده بود. با عجله مشغول خوردن صبحانه شد.
«ضربت» گفت: «هنوز کو تا آمدن سرویس!» و در حالى که لقمهاى نان پنیر براى زنش مىگرفت ادامه داد: «واسه شام چى دوست دارى درست کنم؟» شکلات لقمه را از دست شوهرش گرفت. به تنها چیزى که نمىاندیشید غذاى شب بود. سریع به ساعتش نگاه کرد: «هر چى درست کردى خوبه.» و سرش را به طرف اتاق چرخاند. «این صُندىم چه خوشخوابه! کُپ خودته.»
ضربت لبخندى زد: «بذار خواب باشه هم خودش راحته هم باباش.»
«شکلات» کیفش را باز و محتویات آن را روى میز خالى کرد. دو اسکناس هزار تومانى جدا کرده به طرف ضربت گرفت. «خرجى امروز!» بعد یک دویستى نو روى میز سراند: «پول توجیبى!»
- امروز روز مساعدهس، نه؟
این سؤال را ضربت پرسیده بود با رگهاى از خوشحالى که در جملهاش هویدا بود: «تلفن مىزنم اداره یادت بیندازم چى لازم دارم.» و زیرچشمى زنش را نگاه کرد.
«شکلات» منظور او را دریافته بود چون بلافاصله ابروهایش به هم نزدیک شدند. قبل از ترک خانه بار دیگر خودش را در آینه مرتب کرد: «از پول خرجى که چیزى نمىمونه، نه؟» جملهاش معنىدار بود.
«ضربت» دست را روى پیشانى گذاشته و به آرامى درون موهاى فرىاش لغزاند: «دست خودت که تو کاره. اجناس امروز یه نرخى دارن فردا نرخى دیگه. بىحساب همین جورى مىکشن بالا. جون شُکى چیزى تهش نمىمونه.»
در لحنش لرزشى خفیف نهفته بود.
«شکلات» خوب مىدانست شوهرش به وى دروغ مىگوید اما به رویش نمىآورد.
آنها پنج سال پیش با هم ازدواج کرده بودند. «شکلات» کارشناس تغذیه و از خانوادهاى پرجمعیت بود. خانوادهاى چهار فرزنده، همگى دختر. «ضربت» بر عکس، تک فرزند بود و دیپلمه. کار مشخصى نداشت به همین دلیل هر کس از شغلش مىپرسید جواب مىشنید: «آزاد!»
آشنایىشان از نوع دوستىهاى خیابانى بود. از آن نوع دوستىهایى که بسیار زود به ازدواج مىانجامند. «شکلات» چون دوره را دوره قحطى شوهر مىدانست، به آینده نمىاندیشید و دوست هم نداشت بیندیشد لکن به همان سرعتى که ازدواج آن دو سر گرفت، اختلافات نیز رخ نمود. «ضربت» نمىتوانست بر سر کارى دوام بیاورد. در واقع وى از آن تیپ مردهایى بود که در کار بیرون و شغلشان بهشان اطلاق مىشود: «دست پا چلفتى» یا «بىعرضه و پخمه» یا «پپه و آقاى ببو» و از این قبیل القاب.
هیچ کارى نبود پیدا نکند و پس از چند روز به دلیل خرابکارى یا بىعرضگى اخراج نشود. از این موضوع هر چقدر «شکلات» شاکى و نگران بود براى ضربت عادى و اهمیتى نداشت. براى وى کاملاً راحت بود به خانه برگردد و بگوید از کار جدیدش اخراج شده است. با این وجود و در حالى که اختلافات و دعواهاى خانوادگى به خاطر بیکار ماندن «ضربت» بالا گرفته و کار داشت به جاهاى باریکى مىکشید «گلپرى» مادر «شکلات» پادرمیانى کرد: «تک بوده لوس و تنپرور بار اومده، هم لوس هم بىمسئولیت. چقده من توى سرم زدم گفتم عجله نکن، نگفتم؟ حالا دیگه گذشته. باید راهى پیدا کرد. حرف طلاقم نزنین که تا هفت پشتمان ما از این آبروریزىها نداشتیم.»
مادرش وقتى دختر بود به دخترانش مىگفت: «همیشه تنگ دل شوورتون باشین و گرنه جاى شوما شیطونه مىشینه ور دل اون.»
«ضربت» ادعا مىکرد فقط بدشانسى مىآورد، همین و بس. تمام سعىاش را مىکند اما ناگهان همه چیز خراب و همه کاسه کوزهها سر او شکسته مىشود. آن زن و شوهر پس از مدتها بحث و جدل بالاخره راهى را انتخاب و به توافق دست یافتند. راهى که اصلاً به جدایى ختم نمىشد. قرار شد «ضربت» در خانه مانده و به کارهاى خانه بپردازد. «ضربت» هم بلافاصله پذیرفت. کار، کار است چه در خانه یا بیرون. چند نفر را نیز میان آشنایان مىشناخت که مردها کار خانه مىکردند. از طرف دیگر خود نیز به این نتیجه رسیده بود براى کار بیرون ساخته نشده و در دل هراسى نهان و نوعى عدم اعتماد به نفس از کارهاى مردانه داشت. زنش نیز از اساس به تقسیمبندى کارهاى زنانه و مردانه اعتقادى نداشت و این نوع طرز تفکر را قدیمى مىشمرد.
با این تفاصیل زمانى که نقشهاى زندگى مشخص شد، اختلافات فروکش کرده و حال و هواى زندگى مشترک از وضعیت متشنج خارج شد.
«شکلات» جرعهاى شیر نوشید. کیفش را برداشت و در حالى که زیرلبى خداحافظى مىکرد به حالت دو به طرف در رفت. پشت سرش در محکم بسته شد. از صداى به هم خوردن در «صندق» از خواب پرید و از ته دل شروع کرد به گریه. «ضربت» لقمه دهانش را روى میز انداخت و به طرف اتاق دوید. بچه را بغل زد و شروع کرد به تکان دادنش: «آ بابا به قربونت، پخ پخ پخ، این صندى ما چشه، گشنهشه، تشنهشه؟ الان بابایى واسش چیز درس مىکنه، چیزِ خوشمزه، که پسرش بخوره، که بزرگ بشه، که قوى بشه.»
سپس بچه به بغل به طرف آشپزخانه رفت. چند پیمانه شیر خشک در شیشه شیرش که قبلاً شسته و تمیز و آماده کرده و بعد آب جوش ریخت و آن را به شدت تکان داد. سپس در حالى که «صندق» را به بغل داشت شیشه شیر را به دهانش گذاشت و با مهر و محبت پدرانه تماشاگر مکزدنش شد. شیر به نصفههاى خود رسیده بود که متوجه شد «صندق» در حال زور زدن است. سرش را به پاى بچه نزدیک کرده و بشاش گفت: «آ آ آ، پشرم خلابکالى کرده. خوب کلده خوب کلده.» و مشغول عوض کردنش شد. سپس باقىمانده شیر را به او خوراند. «صندق» شیرش را که خورد خوابید. «ضربت» به آشپزخانه برگشت. پیشبندش را بست. سفره صبحانه را جمع و ظرفها را شست. در آن حال با خود در کلنجار بود براى شام شب چه درست کند. ساعت 9 طبق معمول همیشه صداى سبزىفروش دورهگرد در آمد. گره پیشبند را باز، سبد سبزى را برداشت و به سرعت پایین رفت. چند زن همسایه مشغول خرید سبزى بودند. با آنها خوش و بشى کرده یک کیلو سبزى خوردن و صد گرم گشنیز و جعفرى خرید و برگشت. توى آشپزخانه، زیرسفرهاى پهن کرد، روى زیرسفرهاى روزنامه پهن کرد و مشغول پاک کردن شد. پایان کار مصادف با یک انتخاب بود. یک غذاى شب خوشمزه: «خوراک عدس!»
زنش مىمرد براى «خوراک عدس». با انرژى فوقالعاده ناشى از فکرى هیجانزا و شوقآفرین که از اول صبح با وى همراه شده بود به تدارک پختن غذا پرداخت. روزانه یک وعده غذا مىپخت. از آن شام با هم مىخوردند اضافهاش مىماند براى ناهار خودش، تک نفره.
شام انتخاب شده بود اما عدسش کم بود. سیر نداشتند و سوسیس هم باید مىخرید. آهسته به اتاق رفت. «صندق» خواب بود. با دست بوسهاى بىصدا به سویش رها کرده و از خانه زد بیرون. سوسیس و عدس از سوپرى خرید. براى تهیه سیر باید خیابان را دور مىزد. ترسید بچهاش بیدار شود، برگشت. سوسیسها را حلقه حلقه کرد. چهار عدد گوجهفرنگى از یخچال بیرون آورد. پوست و تخمشان را گرفت و خرد کرد. گوش کرد. بچه هنوز خواب بود. فکرى از خاطرش گذشت. شروع کرد به جارو کشیدن با جاروبرقى. از سر و صداى جارو «صندق» بیدار شد. کار جارو کشیدن را نیمهکاره رها کرد. بچه را خوب پوشاند و شیشه شیرش را پر کرد. دم در بچهاش را در کالسکه گذاشت و تا مغازه تر و بارفروشى او را راند. پس از خرید نیم کیلو سیر خشک برگشت. در خانه، بچه را توى تختش خواباند و خرسک اسباببازىاش را کنارش گذاشت با آن سرگرم باشد. آنگاه جاروبرقى را روشن کرد. تا جاروبرقى از صدا افتاد صداى گریه «صندق» بلند شد. پرید شیشه شیر را از روى سنگ کابینت آشپزخانه برداشت به دهان بچهاش گذاشت. «صندق» که آرام شد عدس را در دیگ زودپز ریخت و دیگ را روى اجاق گذاشت. سپس پیازى را خلال، دو حبه سیر را رنده و در روغن داغ تفت داد. چند قطره روغن داغ روى دست و صورتش ریخت و سوخت اما اهمیتى نداد. مقدارى جعفرى را خرد کرد و به همراه گوجهفرنگىهاى پوست و تخم گرفته خرد شده به آن افزود. سپس عدس را آبکش کرده به آن سس زد. دقایقى بعد در حالى که یک چشمش به پسرش بود، سوسیس حلقه حلقه را اضافه کرد.
در این موقع تلفن به صدا در آمد. به ساعت دیوارى نگریست. ساعت 20:11 بود. دستهایش را با پیشبند پاک کرده گوشى تلفن را برداشت. مىتوانست حدس بزند کیست. هیجانى پرسید: «مساعده گرفتى؟» به جاى جواب، زنش با تحکم پرسید: «قبل از من کسى تلفن نزد؟» و پس از مکثى کوتاه با لحنى آرامتر ادامه داد: «آره گرفتم.» ضربت با خوشحالى گفت: «شُکىجان برا شامت خوراک عدس درست کردم، زود بیا.» و سرش را خاراند: «نه، کسى تلفن نزد. مگه تو منتظر کسى هستى؟» خودش را زده بود به آن راه. اما مىدانست منظور وى چیست.
«شکلات» پرسید: «صندق چه کار مىکنه، خوابه؟»
- صندق؟ قربونش برم داره کلسیم مىلمبونه.
و گوشى تلفن را نزدیک دهان بچه گرفته با صداى کودکانهاى خواند: «مامانى مىآد چى چى مىآره نخود و کیشمیش با صداى چى؟»
سپس گوشى را به لبان خودش نزدیک کرد: «صداى شیر خوردنشو مىشنفى؟»
«شکلات» با عجله جواب داد: «آره آره، خب دیگه خداحافظ. من کلى کار دارم.» و گوشى را گذاشت.
خداحافظى خیلى سریع اتفاق افتاده بود و لحظاتى همین طورى گوشى در دست «ضربت» مانده بود. وقتى به خود آمد و گوشى را گذاشت بلافاصله تلفن زنگ زد. مادرش «صفورا» بود: «مادرجون حالت خوبه، با کى حرف مىزدى تلفنتون اشغال بود.» «ضربت» جواب داد: «با هیچکى، یعنى چرا با شکلات حرف مىزدیم.» مادرش با کنجکاوى پرسید: «چى مىگفتین؟» «ضربت» خندهاى کرد: «چى مىگفتیم؟ آهان، شُکى مىگفتش بیا اسم فامیل بازى کنیم من مىگفتم حوصلهش رو ندارم نون بیار کباب ببر بیشتر مزه مىده.»
«صفورا» تند و معنىدار گفت: «بله، حق دارى مادرتو مسخره کنى، واقعاً که! زن تو از دور دل مىبره از نزدیک زهره. هنوز حیرونم چىِ این زن تو را گرفته.» و منتظر جواب پسرش شد اما چون جوابى نشنید با زرنگى خاص زنانه حرف را عوض کرد: «یه ساعت پیش دختر بزرگ رخسارهخانوم اینا اینجا بودش، مىشناسیش که، اعظم رو مىگم همون که رفت زن پسر اقدسخانوم شد. کلى از کاستىهاى دماغ بزرگ حرف مىزدش، مث اینکه تشخیص داده دماغ شوورش گندهس داده عملش کردن. آخه چند وقت پیش خانوادگى انگلیس بودن. همون جا مىده دماغ شوورشو عمل کنن. از انگلیسم که برگشتن شوورشو فرستاده شیوههاى نقاشى مدرن یا به قول خودش پاپ ... پاپ نمىدونم چى، آهان، «پاپ آرت» رو پیش یه استاد تازه از فرنگ برگشته یاد بگیره.»
«صفورا» نفسى تازه کرده با حرارت افزود: «مىگفتش همین هفته گذشته یه منزل دوبلکس رو زده به نوم شوهره. راست و دروغش با خودش. نه که پولداره واسه شوور و بچهها اورت پول خرج مىکنه. یادته چقدر گفتم بیا بگیرش خوشبخت مىشى، پاتو تو یه کفش کرده بودى که اله و باللَّه «شکلات». دِ حالا بکش. چه وردى خواندند عاشق این هند جگرخوار شدى، از اسرار آسمانى است.» و با عصبانیت ادامه داد: «اسرار ازل را نه تو دانى نه من.» در این موقع شیشه شیر از دستهاى «صندق» رها شده و کنارش افتاد. صداى گریهاش که بلند شد «ضربت» دستپاچه شد: «یه دقه گوشى!» و شیشه را در میان دستهاى بچهاش گذاشت. «ببخشید مامان، خب مىگفتید.»
- چى داشتم مىگفتم، آهان، من فقط مىتونم غصه بخورم چشم گشاد کنم و بگم مردم چه شانسى دارن. اینورمو نیگا مىکنم مردم مىگن پسرت با رخت و لباس دیگرون دوماد شده، اونورمو نیگا مىکنم مىبینم زناى مردم واسه شووراشون چه کارا که نمىکنن، بالا رو نیگا مىکنم مىبینم زیرجلکى نوکر خونه خانوم شدى، پایین رو نیگا مىکنم مىبینم ... واله ... اگه بد مىگم بگو بد مىگى. معلوم نیس تو به کى رفتى.
و چون سکوت پسرش را دید ادامه داد: «چقده زدم تو سرم گفتم شوور یه همچین آدم گدایى نشو. اینا خانوادتاً فرق بین کت و شلوار پاریسى با لُنگ دوقوزآبادى رو نمىدونن. اى کاش یه چیزایى از بابات بهت مىرسید. اون خدابیامرز اگه هیچى نداشت لااقل از خانومهاى لارج خوشش مىاومد. خانومایى که دستشون از تو کیفشون در نمىآد.»
و پس از مکثى کوتاه افزود: «به خدا که من از دست تو دارم عقده مىکنم.»
«ضربت» پس از شنیدن صحبتهاى تکرارى مادرش در حالى که سعى داشت بر خود مسلط باشد، گوشى را برداشت و شماره اداره زنش را گرفت: «چرا زود قطع کردى. مىخواستم باهات حرف بزنم.» «شکلات» با نگرانى پرسید: «چطور، اتفاقى افتاده؟» «ضربت» تمجمجکنان جواب داد: «نه ... اتفاقى که نیفتاده، ولى مىگم حالا که مساعده گرفتى و دستت پره یادت باشه شب دست خالى نباشى ...» «شکلات» با عجله وسط حرفش پرید: «باشه، باشه. یادم هس، یادم مىمونه. حالا مىذارى به کارم برسم یا دوس دارى منم از کار بیکار بشم؟» و تلفن را قطع کرد.
«ضربت» از خوشحالى جستى زد. زنش قول داده بود برایش یک گردنبند و یک دستبند طلا بخرد. «شکلات» دوست نداشت و اجازه نمىداد ناخنهاى شوهرش بلند باشد اما در مقابل خرید گردنبند و دستبند طلا سر تعظیم فرود آورده بود. «ضربت» مردهاى زیادى نشانش داده بود که گردنبند به گردن و دستبند به دست در کوچه و خیابانها قدم مىزدند. وى شادمان از برآورده شدن آرزویش خود را به آینه رساند. با آن پاهاى کوتاه، شلوار جین پَت و پهن و دماغ عقابى خود را گردنبند به گردن و دستبند به دست مجسم مىکرد. چه ماه مىشد!
زمانى قبل از آمدن زنش به سر و وضع و آرایشش رسید. قبل از آن به گلدانها آب داده و دوش گرفته بود.
زنگ اف اف که به صدا در آمد همه چیز آماده بود. خانه از تمیزى برق مىزد. «صندق» پودر زده و خوشبو شیرش را خورده و پستانک به دهان با خرسکش مشغول بازى بود.
«ضربت» نوع زنگ زدن زنش را مىشناخت با این وجود آیفون را برداشته و پرسید: «کیه؟» شکلات جواب داد: «منم»، شوخى «ضربت» گل کرد: «شما کى هستید؟»
«شکلات» صدایش را عوض کرد: «من مأمور ویژه حاکم بزرگ میتى کوما هستم.»
از این شوخى «ضربت» به وجد آمد. دیگر یقین داشت زنش دست پر به خانه آمده. در حالى که از خوشحالى صدایش مىلرزید گفت: «بفرمایید تو خانم میتى کوما!» و بچه به بغل منتظر ورود زنش شد. او منتظر بود «شکلات» با گردنبند و دستبند گرانقیمتى که قبلاً نشان کرده و نشان او داده بود، و یا حداقل یکى از آن اشیاى گرانبها در آستانه در ظاهر شده، دستهایش را جلو آورده و بگوید «تقدیم با عشق». لکن بر خلاف افکار او در دستان زنش فقط چند نایلون میوه دیده مىشد.
«ضربت» جا خورد ولى خود را نباخت. اندیشید شاید زنش هدیهها را در کیفش قایم و مىخواهد او را «ساپرایز» نماید. بنابراین تا بعد از شام نیز با این افکار زمان را گذرانید. اما قبل از خوابیدن در حالى که به اوج نگرانى و اشتیاق رسیده بود طاقت نیاورده از زنش پرسید آیا چیزى برایش نخریده است؟
«شکلات» با پوزخند جوابش داد: «چرا بىجنبهبازى در مىآرى. خرج زندگى کمرشکنه. اندازه دو لشکر سلم و توره. نباس واسه فردامون یه پسانداز کوچولو داشته باشیم؟» و معنىدار نگاهش کرده بود. «البته من نمىگم با مامانت حرف نزن ولى نذار پُرت کنه.» و به تلخى افزوده بود: «من که مىدونم اون مىره تو کوکت. اِ اِ اِ این زنه چه روانیه!»
مادر «شکلات» با صداى بلند و عصبانى از پشت تلفن داد کشید: «پسرت مرد زندگى نیس خانوم! اگه بود زنش رو ول نمىکرد بیاد بشینه ور دل تو.»
مادر «ضربت» نگذاشت ادامه بدهد: «صبر کن ببینم، پیاده شو با هم بریم. مردم زیپ دهنشونو مىکشن هر چى از دهنشون در مىآد مىگن. مگه من پسرمو از سر راه آوردم؟»
- نخیر از سر راه نیاوردین اما صفوراخانوم جان، توقعات پسرتون بالاس. اینا رو هم شوما تو سرش انداختین. اگر نه عقل خودش به این چیزا قد نمىده. ولى از همین الان گفته باشم از این تنورى که پاش وایسدین نون گرم نصیبتون نمىشه البته اگه خیالاتى تو سر مىپرورونید. آخه این چه مَرَضیه که شوما دارین؟ گرو و گروکشى، اَه!
«صفورا» گُر گرفت: «دستىیه بکش پایین. هر چى از دهنش در مىآد مىریزه بیرون. پسر ترگل ورگلم شده پوست و استخون.» و پس از مکثى کوتاه ادامه داد: «قربونش برم پاک آب رفته. وقتى ضربت اومد خونه دختر شوما این جورى بود، خدایىاش این جورى بود؟ بگو ببینم چند ماهه دختر نحس و نکبتت سى شاهى پول خرد تو جیبش نذاشته؟» و نفس تازه کرد: «اما خداى پسر ما هم بزرگه. آدما چه راحت پا رو حق مىذارن. یادت رفته پاشنه در منزلمان را از جا در آورده بودید. کى پسرشو به آدم کارمند یه لا قبایى مث دختر تو مىداد؟ پرسیدم خونه و ماشین داره؟ گفتین داره اما فعلاً واسه شوورش یه ماشین ریشتراشى خریده که داره ماشین سوارىم مىخره. اما شش هفت سالیه مىگذره که خبرى از ماشین نیست. مگه از رو لَش من رد شه بذارم برگرده خونه دخترت. ببخشین، خونه که نه، قصر همیشه بهار دخترتون!»
«گلپرى» تحمل نکرد. «واه واه واه، کمتر زبون بریز. چه زبونى داره این! ما خودمون جد اندر جد ماشینباز بودیم منتها اوضاع فرق کرده. دختر ما کارمنده. کارمند جماعتم وسعش نمىرسه. مىخواستین چش و چارتونه دُرُس وا کنین خاطرخواه دختر ما نشین، واللَّه!» و با لحنى مسخرهآمیز افزود: «نه چک زدیم نه چونه شدیم دوماد سرخونه» و ادامه داد: «دو قورت و نیمشان هم باقیه! اومدى خونه زندگى پسرتو ببینى؟ عین بازار سیداسماعیل مىمونه. سگ رو مىزنى گربه صدا مىداد. ببینم مگه شوما سر سفره عقد چیزى به دختر ما دادید یا اینا رو اصلاً ندید مىگیرین. اگه شوما فراموش کردین ما فراموشمون نشده.»
- دختر کو ندارد نشان از مادر تو بیگانه خوانش نخوانش دختر. ورپریده مىخواد منو بپیچونه! مث اینکه با اون چشاى کور شدهتون مىدیدین ضربت از میون اعیون چند خواستگار داره.
- آره، با این خیالا خوش باش. نه که پسرت خیلى بَرو رو داره.
«صفورا» از عصبانیت داشت دیوانه مىشد: «بلند شو جمعش کن. چرا اون دخترت رو نمىگى که قدش به درد جاسوییچى مىخوره.»
در این هنگام «ضربت» که کنار مادرش ایستاده و به آن مکالمه تلفنى گوش مىداد خوشحال گفت: «مامان، این تیکه رو خوب اومدى، حال کردم.»
«گلپرى» جواب داد: «نه که بابابزرگ پسر شوما بسکتبالیست بوده. واقعاً که! من که تا همین الانشم روم نمىشه بگم دوماد سرخونم جهیزیه نداره. دست دخترم درد نکنه با این شوور کردنش. تو رو خدا ببین مىذارن آدم راحت زندگیشو بکنه. حالا که این جوریه بذار اون پسر بىعرضهت ور دلت بمونه تا بپوسه. دختر من نه طلاق مىده نه طلاق مىگیره. این خط و این نشون. شب درازه قلندر بیدار. حالا مىبینى خانوم.»
آن روز که «صفورا»خانم تلفنى به پسرش گفته بود: «قضیه تو مث آش مىمونه وقتى مىبینى داره ته مىگیره باس یه ملاقه همش بزنى.» حرفهاى مادرش را نصبالعین خود قرار داده و همین که زنش به خانه برگشته بود با لحنى تهدیدآمیز گفته بود: «از امروز من این ور جوغ تو اون ور جوغ. به خدا دلم پوسید تو این خونه. هى بشور هى بساب. بس که ظرف شستم دسم شده عین پیرزنا. دیگه از کَت و کول افتادم. مىگم ناخنام رو مث بقیه بذارم بلند بشه اجازه نمىدى مىگى نه. مىگم گردنبند مىخوام مىگى ندارم. مىگم دستبند مىخوام مىگى ندارم. مگه من چىام از بقیه مردا کمتره. حالا که اینه منم رفتم خونه مامانم. با یه سمند نوک مدادى اومدى دنبالم که اومدى و گرنه ...»
«شکلات» که از دیدن خانه درهم و برهم انتظار بروز یک سرى مباحث و مشاجرهاى ناخوشایند را مىداد، با خستگى ناشى از کار روزانه گفت: «مگه مُخت تاب ور داشته ضربت، یا که باز مامانت کوکت کرده؟»
اما شوهر زده بود به سیم آخر. «شکلات» داشت مىگفت: «پس تیاتر در مىآوردى مىگفتى عاشقى.» که «ضربت» پشت سرش در را محکم به هم کوبیده و صداى گریه «صندق» به آسمان رفته بود.
شش ماه از قهر «ضربت» مىگذشت. کم کم کار داشت بیخ پیدا مىکرد و موضوع «مهریه» و «عدم تمکین» و «نفقه» پیش کشیده مىشد. «ضربت» انتظار داشت زنش به پایش افتاده و از او بخواهد به سر زندگىاش برگردد. اما «شکلات» نیز قصد نداشت غرورش را پایمال و پى مردى برود که گردنکشى کرده و بچه و زندگىاش را به امان خدا رها کرده است. وى چنان از دست شوهرش عصبانى بود که بارها به فکر زدن قید زندگى و ازدواج مجدد افتاد اما هر بار توصیهها و راهنمایىهاى مادرش همچون آب سرد بر آتش او ریخته و از آن افکار منصرفش مىساخت.
این وضعیت سردرگم و مبهم ادامه داشت تا یک روز به طور ناگهانى سر و کله «گلپرى» و دخترش «صندق» به بغل، پیدا شد. «شکلات» با لحن آشتىجویانهاى گفت: «با سمند نوک مدادى نیومدم ولى همچى دست خالىم نیستم. مىتونى خودت ببینى. یه رنوه،رنو صفر، یعنى تقریباً صفر. دم دره.»
«ضربت» که از دیدن زن و بچهاش غافلگیر و در عین حال به وجد آمده بود، لحظاتى بیش طول نکشید بر خودش مسلط شود. به حالت قهر صورتش را برگرداند. اما مادرش که در این مدت کلى با خود فکر کرده و آینده را سبک و سنگین نموده و به این نتیجه رسیده بود زیادهروى کرده است رو به «ضربت» نموده و گفت: «پسرم، اندازه دو کلوم حرف زنونه اون اتاق باش.»
و با لحن دلجویانهاى خطاب به مادر عروسش گفت: «تو رو به خدا ببخشین دیگه، پسر ما احساساتیه.»
و در آن اتاق به پسرش گفته بود: «پاشو برو سر خونه زندگیت، برو و جیک نزن که یکهو دیدى این رنو هم رفت. رفت و نیست و نابود شد. یکهو دیدى همه چیز از کف پرید.» و دستش را کشید.
دم در اتاق «ضربت» دستش را از دست مادرش رهاند. کم کم جلو رفته چشم در چشم زنش دوخته با ناز و ادا خطاب به وى گفت: «خودمونیم ناقلا، خیلى تیپ زدى.»