فصل مشترک
رفیع افتخار
خالهاى داریم در طبقهبندى جهانى «خالهها» کمى تا قسمتى نازنینخالهاى است. خالهمان همسایهاى دارند به نام «ایران»خانم که مىگویند نازنینهمسایهاى است. «ایرانخانم» دو دختر دارند. «قمرى» و «قنارى» که به گفته مامانشان «قمرى» نازنیندخترى است و «قنارى» نازنیندخترى نیست. «قمرى» بچه مثبتى است و «قنارى» بچه مثبتى نیست.
چندى پیش میان خاله ما و همسایه خالهمان فصل مشترکى (که اگر یادمان نرفته باشد در ریاضى به آن «طاق» یا «ناو» گفته مىشد) پدیدار گشت که آن ما باشیم. البته خودمان هیچ تصمیم نداریم فصل مشترک چیزى یا کسى باشیم لکن خالهمان بىاجازه و رخصتمان پیش «ایران»خانم کلى پز داده که فلان فامیلمان نویسنده است و نویسندهها مشکلگشایند و چنان از فضایل و هنرهایمان دادِ سخن سر داده که نظر «ایرانخانم» از سبزى پاک کردن به مقوله داستانخوانى جلب شده و مجاب شده نویسندهها در کیف پولشان قرص تببر داشته و معضل ترافیک تهران به دست باکفایت آنها گشوده خواهد شد. با این وجود در آخرین لحظه شرط مىکنند صرفاً با حل مشکل دخترشان به طرف کتاب کشیده خواهند شد و گرنه عمراً اگر گوشه چشمى به مجله، روزنامه و کتاب داشته باشند! خاله گرامى ما نیز ضمن پذیرفتن شرط ایشان همراه با لبخند پیروزمندانهاى اعلام مىدارند مطمئناً فامیلشان (که اینجانب باشم) مشکل وى که سهل است، همه نوع مناقشه داخلى و خارجى و بینالمللى را نیز حل و فصل خواهد کرد (و روى این مسئله اصرار و تأکید داشته است) و به همین سادگى ما را که در لاکمان به سر برده و به انس و جن و پرنده و چرنده کارى نداریم، آهسته مىرویم آهسته مىآییم توى هچل مىاندازند.
القصه، پس از این گفتمان دلپذیر، خاله دوان دوان به خانه ما آمده و با ذکر جزئیات، حسابى حالى به ما داده و پاک حالمان را گرفتند. با این تفاصیل چون دریافتیم خالهمان معتقدند نویسندهها مهره مار دارند، نخواستیم دلشان را بشکنیم پس با سینهاى ستبر اعلام نمودیم مشکل «قنارى»جان دختر «ایران»خانم اینا را هر چه باشد سه سوته ردیفش مىنماییم و گفتیم فلان ساعت و فلان روز ایشان (یعنى خالهمان) به همراه اوشان (یعنى «ایران»خانم و «قمرى»جان و «قنارى»جان) تشریف بیاورند مطب ما (یعنى خانهمان) عنداللزوم به صرف دسر.
ما تا گفتیم به صرف دسر به خالهمان برخورده اعتراض نموده سال تا سال سایه خانهتان را نیز نمىبینیم لااقلش مىگفتى شامى در هتلى نهارى در سالنى. خود را جمع و جور کرده با لکنت زبان بیان داشتیم توى این فقره تصمیم داشتیم دسردرمانى کنیم و بلافاصله حرف را عوض کرده پرسیدیم راستى نفرمودید مشکل «قنارى»جانمان چیست. خاله که از جوابمان قانع نشده بودند ضمن محفوظ نگه داشتن حق اعتراض و چغولى براى خودشان جواب دادند که دختر همسایه به مرض صعبالعلاج «حسادت» مبتلا مىباشند.
با شنیدن این پاسخ، قیافه اندیشناکى به خود گرفته پرسیدیم «قنارى»جان مادرزادى حسود مىباشد و آیا مریضىشان واگیر هم دارد؟ خالهجان جواب دادند که اینها در کل دو دختر مىباشند و یکىشان که همان «قنارى» باشد، با حسادتهاى بچهگانهاش زندگى را بر «ایران»خانم و شوهر ایشان و دیگر دختر «ایران»خانم تلخ کرده و حتى چند بارى که وى را پیش دکتر برده نه تنها با آموکسىسیلین و استامینوفن حالش بهتر نشده بلکه بدتر نیز شده به گونهاى که اگر قبلاً تنها به تنها خواهرش حسادت مىورزید، اینک به همشاگردىها و همسن و سالان و بزرگترها و کوچکترها نیز حسادت مىورزد.
ما که همچنان در بحر تفکراتمان به سر مىبردیم، گفتیم البته آموکسىسیلین روى یک دسته محدود از میکروبها تأثیرگذار است و لکن آمپىسیلین به همراه شربت سینه طیف وسیعترى از میکروبها را از بین مىبرد. خالهمان با شنیدن این جمله با تعجب پرسید: «واه! خدا مرگم بده! یعنى تو مىگى دواهاش را اشتباهى دادن؟»
ما که فکر نمىکردیم این جورى گاف بدهیم دستپاچه شده جواب دادیم: «البته باید توجه داشت با توسل به پسیکولوژى نیز موضوع قابل حل است. «قنارى»جان اگر تا ساعت دوازده شب بیدار بماند و تلویزیون نگاه نکند و دوازده روز این کار را بکند و نصفههاى شب آرزو کند حسادتش گل نکند، چه بسا آفت به حسادتش بزند و غنچه هم نکند.» و به دنبالش مشتى کلمات قلنبه سلنبه که خودمان نیز معنایش را درست نمىدانستیم ردیف کردیم. خالهجان که از حرفهاى بىسر و تهمان سر در نمىآورد الکى سر تکان داده و براى اینکه هر چه زودتر از دست افاضاتمان خلاص شود، بلند شده و رفت.
بعد از رفع مزاحمت ایشان با بىمیلى به سراغ کتابها و مقالات مربوط به بروز حس «حسادت» در میان نوجوانان و جوانان رفته و در حالى که به شدت از دست خالهجان عصبانى و پکر بودیم، به تحقیق و تفحص در این باب مشغول شدیم.
القصه، پس از ساعتها دود چراغ خوردن و مطالعه به این نتیجه رسیدیم یک حسادت خوب داریم، یک حسادت بد. حسادت خوب در جهت پیشرفت و باپیشرفت است، حسادت بد در جهت منفى و تخریب است و افراد حسود از آن براى سازندگى و موفقیت استفاده نمىکنند یا نمىتوانند استفاده بکنند.
بالاخره روز موعود رسید و میهمانان سر رسیدند. هنوز ننشسته خالهجان با انگشت «قنارى» را نشان داده گفتند: «اینه!» ما که منتظر شنیدن همین یک کلمه بودیم با نگاهى غضبناک سر «قنارى»جان داد کشیدیم: «دختره حسود مگه مرض دارى؟ نمىتوانى آرام بنشینى؟ راست مىگى توى درس و مشق حسود باش. شیطونه مىگه به مامانش بسپرم دیگه واسش کفش و مانتو نخره.» بر خلاف انتظارم «قنارى»جان با خونسردى جواب داد: «کارآگاه گَجِت رو! به تو چه مربوطه، حسودم که حسودم. اگه حسودیت مىشه بگو خجالت نکش.» با چشمهایى از حدقه در آمده، پرسیدیم: «یعنى منم؟» و با انگشت به خودمان اشاره کردیم.
«قنارى»جان با پوزخند گفت: «میل خودته، اگه بدونى چه حالى مىده. از تو صف یهدونهاىها بیا بیرون مزهش مىره زیر زبونت.» و ادامه داد: «تو توى صف چندتایىها وایستادى!»
ما که دیدیم ورق بر ضد خودمان برگشته با چرخشى سیصد و شصت درجه، با صدایى لوس گفتیم: «من که جیک جیک مىکنم برات تخم طلا مىذارم برات، چرا برم؟ تو مىگى منم حسود بشم؟»
بر خلاف انتظارمان «قنارى»جان جوابمان را حاضر و آماده داشت. ادایمان را در آورد: «تو که جیک جیک مىکنى برام تخم طلا مىکنى برام، گروه خونت چیه، مرامت چیه؟ مىخواى با آدامس و پفک سر مرا گول بمالى؟» و ادامه داد: «ما با حسادت تریپ رفاقت برداشتیم. به هیچکىم مربوط نیست.»
القصه، ما که دریافته بودیم حریف «قنارى»جان نمىشویم (ناگفته نماند ما که هیچ، ویکتورهوگو و الکساندر دوماى پدر نیز حریفش نمىشد) با استیصال سرى جنبانیده و با اشاره گوش و چشم و سر و دست به خالهخانم فهماندیم دسردرمانى جهت درمان بیمارى کشنده حسادت افاقه نمىکند و بلافاصله عینهو بز گَر با سرشکستگى سر پایین انداختیم.
پس از رفتن آنها جهت تسلى دلمان شعرى را که در باب حسادت دیده بودیم و در آن مقدارى دخل و تصرف کرده بودیم بلند بلند خواندیم تا دلمان خنک شود:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسى
حسود را چه کنم کاو ز خود به رنج در است
بمان تا برهى اى حسود کان رنجى است
که از دستش جز به مهر نتوان رست