رویایى شاد از مادر

نویسنده


 

رؤیایى شاد از مادر

نفیسه محمدى‏

مریم‏جان سلام!

امیدوارم که حالت خوب باشد و از دیروز تا به حال کمى سرحال‏تر شده باشى. راستش را بخواهى دلم مى‏خواست همان دیروز که از مدرسه برگشتى و جواب امتحانات شهریورت را گرفتى با تو صحبت کنم، اما آنقدر بى‏حوصله بودى که گمان کردم بهتر است وقت دیگرى را براى حرف زدن با تو انتخاب کنم و فکر کردم شاید نوشتن نامه بهتر بتواند عمق حرف‏هایم را برساند.
چند وقت پیش مطلبى را در کتابى خواندم که به نظرم خیلى جالب بود و مربوط مى‏شد به مورچه‏اى که از دیوارى بالا مى‏رفته و بر زمین مى‏افتاده، اما دوباره برمى‏خاسته و بارش را تا نیمه‏هاى دیوار بالا مى‏برده و باز هم ... این کار را تا هفتاد و هفت بار انجام داده تا سرانجام موفق شده، شاید خودت هم در کتاب‏هاى مختلفى این مطلب را خوانده باشى، اما آیا واقعاً به آن فکر کرده‏اى؟ آیا تا به حال از خودت پرسیده‏اى که نوشتن و توجه به این مطالب به چه درد مى‏خورد و چه فایده‏اى براى ما دارد؟
خواهر خوبم! دیروز وقتى از مدرسه برگشتى انگار دنیا روى سرت خراب شده بود، انگار که دیگر هیچ امیدى براى زنده ماندن و زندگى نداشتى. من هم ناراحت شدم؛ یعنى غیر از من، پدر هم خیلى ناراحت شد، اول به خاطر خودت که زحماتت در یک سال تحصیلى و سه ماه تعطیلى بى‏نتیجه ماند و بعد هم به خاطر وضعیتى که در خانه وجود دارد؛ به همین خاطر پدر هم از من خواست تا حتماً با تو صحبت کنم و بخواهم از کارهایى که باعث شده تأثیر بدى در خانه بگذارد دست بردارى. من به تو حق مى‏دهم! تحت تأثیر اتفاقات چند ماه پیش نتوانستى خوب درس بخوانى، باید اعتراف کنم من هم مثل تو نتوانستم خوب از عهده درس‏ها بر بیایم، گرچه توانستم نمره قبولى را در خرداد ماه کسب کنم، اما آن طور هم نبود که بشود به آن عالى گفت. این را هم قبول دارم که هر کسى اخلاق و رفتار مخصوص به خودش را دارد و نمى‏شود توقع بى‏جایى از او داشت و او را با دیگران مقایسه کرد، به همین خاطر هم از تو مى‏خواهم که از حرف‏هاى پدر دلگیر نشوى و به من هم به عنوان یک خواهر نگاه کنى نه به عنوان یک رقیب! هر چه باشد تو خواهر بزرگ منى و من هم هیچ دلم نمى‏خواهد که به خاطر این طور حرف‏ها از تو دور شوم، پس نامه‏ام را فقط یک درد و دل خواهرانه بدان و از حرف‏هایم ناراحت نشو!
درست شش ماه پیش بود که مادرمان به خاطر بیمارى که داشت از دنیا رفت، این اتفاق بدترین و تلخ‏ترین حادثه زندگى‏ام بود، حدس مى‏زنم تو هم همین طور فکر مى‏کنى، چرا که فرزند اول و بزرگ خانواده بودى و سخت به مادر دلبستگى داشتى، مادر رفت و من و تو و پدر و خواهر و دو برادرمان را تنها گذاشت. این مسئله براى همه ما سخت بود، این روزها سختى‏اش را بیشتر حس مى‏کنیم و همه به نوعى دنبال آرامش مى‏گردیم، مخصوصاً تو که در حال حاضر بیشتر به او نیاز دارى.
دیروز به پدر گفتم که غیر از «مرضیه»، «محمود» و «محمد» که همگى کوچک‏تر از ما هستند، تو هم به پناهگاهى مثل آغوش مادر نیاز دارى و نمى‏شود این مسئله را نادیده گرفت؛ اما باید مطالبى را هم به تو بگویم، مطالبى که شاید شنیدنش براى تو قدرى ناراحت‏کننده باشد. مادر که بیش از هر کسى به او علاقه داشتیم رفته است و با هیچ کارى نمى‏توانیم کمبود او را جبران کنیم یا اینکه وضعیت را به عقب برگردانیم و دوباره او را در کنار خودمان ببینیم، این خواست خدا بود که او در این سن و در این وضعیت بار سفر ببندد و برود. از ما هم هیچ کارى برنمى‏آید، دیدى که پدر هم براى بهبود بیمارى‏اش از هیچ تلاشى فروگذار نکرد و حتى ماشینى را که با قرض و پس‏انداز خریده بود فروخت تا بتواند زندگى مادر را طولانى‏تر کند، اما نشد؛ یعنى تقدیر این گونه رقم خورده بود. خودت هم خوب مى‏دانى که تنها چاره ما کنار آمدن با این مسئله است. همان روزها هم اگر یادت باشد به تو گفته بودم که باید در این وضعیت روحیه‏مان را قوى کنیم، تا اسباب مشکل دیگرى براى پدر نشویم؛ چرا که پدر بیشتر از همه ما سختى کشید و حتى لب به اعتراض و ناراحتى تکان نداد، تو هم قبول کردى، اما نمى‏دانم چرا اینقدر روحیه‏ات به هم ریخته بود و نمى‏توانستى وقایع را هضم کنى. اوایل که مدرسه رفتن را فراموش کرده بودى و گفتى علاقه‏ات به مدرسه از بین رفته، بعد هم اتاقت را جدا کردى و در زیرزمین خانه اتاقى براى خودت درست کردى، این اواخر هم که با سکوتت همه را نگران کرده‏اى.
نرفتن به مدرسه‏ات را با هزار التماس و خواهش و حرف‏هاى مدیر و مشاور مدرسه حل کردیم، اما تو از تاریکى دل نبریدى و گفتى که دوست دارى براى همیشه همان جا بمانى و تنها زندگى کنى! کم کم هم از دوستانت فاصله گرفتى و شدى یک دختر منزوى که علاقه‏اش از همه چیز بریده شده است! این کارهاى تو همه را ناراحت کرده، بعد از ضربه سختى که مرگ مادر به پدر زده، تو روحیه او را خراب‏تر کردى، من مى‏بینم که بیچاره با چه دلهره و اندوهى به تو که فرزند بزرگش هستى نگاه مى‏کند و غصه مى‏خورد. پدر هم مثل من مى‏ترسد، مى‏ترسد از اینکه تو افسرده شوى و بخواهى با این افسردگى تا آخر عمر سر کنى! مى‏ترسیم از اینکه بعد از آن اتفاق وضعیت تو سرِ زبان‏ها بیفتد و همه فکر کنند، نکند راستى راستى مشکلى یا بیمارى‏اى دارى، اینها همه تأثیر رفتار توست که من و پدر را به شدت ناراحت و نگران کرده رفتارى که شاید هنوز خودت هم از آن به خوبى مطلع نباشى.
من نمى‏دانم چرا تو فکر مى‏کنى با گوشه‏گیرى و تنهایى مى‏توانى مشکلت را حل کنى، مشکل تو فقط با تلاش و امید حل خواهد شد نه با غصه خوردن و افسردگى! حتم دارم مادر هم از این کار تو ناراحت است و شاید دوست دارد آن را به نوعى به تو برساند. این را از خواب‏هایى که خودت مى‏بینى و تعریف مى‏کنى، مى‏فهمم.
راستش را هم بخواهى فکر نمى‏کنم هیچ مادر و پدرى دوست داشته باشند، فرزندشان گوشه‏گیر باشد و بیشتر دوست دارند او را در حال تلاش ببینند، قدرى هم جداى از تنهایى و رفتن مادر به این مسائل فکر کن و به پدر حق بده که در مقابل این رفتارهاى تو برنجد و ناراحت باشد، او به عنوان یک پدر از دختر بزرگش توقع خاصى دارد و دوست دارد توانایى مقابله با مشکلات را بیشتر از هر کسى در وجود تو پیدا کند، نه اینکه تازه بعد از رفتن مادر به مداواى تو بپردازد و به دنبال حل مشکل تو باشد، او را بیشتر درک کن!
مسئله بعدى که دوست دارم از آن با تو صحبت کنم، مسئله ازدواج پدر است، مى‏دانم که خیلى از این اتفاق ناراحتى، من هم ناراحتم! چون واقعاً نمى‏توانم کسى را به جاى مادر ببینم و او را مادر صدا کنم. فکر مى‏کنم این احساس من و تو طبیعى باشد، احساسى که شاید هر انسان دیگرى هم آن را تجربه کند، اوایل که این خبر را از زبان مادربزرگ شنیدم، خیلى ناراحت شدم، قلبم شکست و مثل تو زندگى را تمام شده مى‏دیدم و فکر مى‏کردم چقدر پدر قدرنشناس است! گرچه او هم به اصرار اطرافیان و مادربزرگ مى‏خواهد ازدواج کند. چند بار هم مخفیانه سر خاک مادر رفتم و با او درد و دل کردم و از او خواستم که خودش براى حل این بحران کمکم کند. اما بعد از چند روز که خوب فکر کردم به پدر حق دادم و از این جهت او را درک کردم. چرا که او بعد از مادر به یک همراه نیاز دارد تا بتواند ما را تربیت کند و از وضعیت بلاتکلیفى در بیاورد.
نگرانى‏هاى پدر خیلى زیاد است و او باید از شخص دیگرى در این زمینه کمک بگیرد، مخصوصاً براى تربیت مرضیه و محمد که خیلى کوچک‏تر از آنند که به حال خود رها شوند. من و تو و محمود که از عهده خودمان برمى‏آییم و مى‏توانیم به هر صورت زندگى را بگذرانیم، اما بچه‏ها به کسى نیاز دارند که وظیفه مادرى را در قبال‏شان انجام دهد و چه کسى در این وظیفه مى‏تواند موفق‏تر از «زهراخانم» دختر عموى مادر باشد؟ همه ما او را خوب مى‏شناسیم و مى‏دانیم که در زندگى مشترکش صاحب فرزندى نشد بعد هم که همسرش را از دست داد و حالا هم که تنها زندگى مى‏کند، خودت هم خوب مى‏دانى که او چقدر ما را دوست دارد و این اواخر براى کمک به مادر خیلى به ما سر مى‏زد و دوست صمیمى مادر بود. پس مى‏تواند کنار ما به خوبىِ یک مادر بماند، البته من مى‏دانم که این اتفاق جدید مشکلاتى هم خواهد داشت، اما مطمئنم با تدبیر من و تو این مشکلات هم حل خواهد شد. وقتى مى‏توانیم از این طریق به پدر کمک کنیم، چرا از او دریغ کنیم، مى‏دانى که بالاخره در چند سال آینده زندگى ما خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد، پس بگذار از حالا زندگى پدر و خواهر و برادران‏مان را از بحران تنهایى نجات دهیم و آن را به دست کسى بسپاریم که از صمیم قلب دوستش داریم که بودنِ او خاطرات مادر را برایمان تداعى مى‏کند.
مطمئنم که در این راه به من کمک خواهى کرد. من هم به تو کمک مى‏کنم تا در سال تحصیلى جدید بتوانیم با هم درس بخوانیم. از پدر خواسته‏ام که اگر مایل باشى مدرسه‏ات را عوض کنى شاید راحت‏تر با یک سالى که از درس‏هایت عقب افتاده‏اى کنار بیایى، او هم قبول کرده و قول داده که کمک‏مان کند. تو هم سعى خودت را بکن تا مایه افتخار و سربلندى خانواده باشى. من و تو مى‏توانیم به هم کمک کنیم مخصوصاً حالا که در یک کلاس و یک مقطع درس مى‏خوانیم بعد هم با توکل به خدا، مشکلات خانه را یکى پس از دیگرى حل کنیم و به عضوى که تازه‏وارد است، حسن نیت خود را نشان دهیم. فکر مى‏کنم با این کار مادر را با لبانى شاد و خندان در رؤیاهایت خواهى دید. پدر هم مى‏تواند با خیالى راحت زندگى‏اش را سر و سامان ببخشد. امیدوارم سال تحصیلى جدید و اتفاقات جدید براى من و تو سرآغاز یک موفقیت بزرگ و یک تلاش خستگى‏ناپذیر باشد.

خواهر کوچکت مینا