اسلحه خالى
براساس خاطرهاى از شهید ابراهیم رجایىمریم عرفانیان
سردىِ اسلحه را زیر دستهایش لمس کرد. سر از خاکریز که بالا آورد به دورهاى دور چشم دوخت. آفتاب داغتر از هر روز مىتابید و هُرم گرما همه چیز را در پیش نگاهش مىلرزاند. دو سیاهى لرزان از عمق نشان اسلحهاش به سوى خاکریز نزدیک مىشدند. انگشت بر ماشه اسلحه فشرد، رگبار. تمام تنش لرزید و دو سیاهى در برابر دیدگانش بر خاک فرو غلتیدند. نفسى به آرامى کشید. خیالش راحت شد و سرش را از خاکریز پایین آورد و در سنگر نشست. به خشابهاى خالى که در کنارش پراکنده بود نگریست؛ از صبح همهشان را استفاده کرده بود.
هنوز سپیده صبح سر نزده بود که همرزمانش رفتند و او مانده بود. باید از تنگه محافظت مىکرد. حرف فرماندهشان را به یاد آورد، آن وقت که بر شانهاش زده و گفته بود: «ابراهیم، خاکریز در تیررس توست.»
حالا تنها یک خشاب برایش باقى مانده بود. آفتاب ظهر سوزانتر از هر روز مىتابید و هیچ کس نبود و او مانده بود. صداى کرکننده انفجارهاى پیاپى در فضا طنین مىانداخت.
برگشت و سر از خاکریز بالا آورد. چند تانک آن سوى دشت صاف میان غبار و دود مىسوختند. شعلههاى نارنجى و زرد در نگاهش منعکس شد و دود سیاهرنگ و غلیظى تا آسمان آبى بىابر بالا و بالاتر رفت. چند سیاهى لرزان در هُرم گرماى آفتاب از تانکها دور شدند؛ به دور خود چرخیدند و بر زمین فرو غلتیدند تا شعلههاى لباسهاى سوختهشان را خاموش کنند و دیگر برنخاستند. آن سوتر در برابر نگاهش، از عمق غبار و دود چند سیاهى دیگر پیش مىآمدند، تا خاکریز، تا تنگه!
اسلحهاش را بالا آورد و از نشان آن به سیاهى چشم دوخت که از چپ به راست و از راست به چپ، مارپیچ به سوى خاکریز پیش مىآمد. انگشت بر ماشه فشرد و ناگهان وجودش یکباره لرزید و عرق سردى بر چهره آفتابخوردهاش نشست. دوباره انگشت بر ماشه فشرد. انگشتهایش، سرد سرد شدند. آفتاب سوزانتر از هر روز مىتابید و سیاهىهاى لرزان در هُرم گرماى ظهر نزدیکتر مىشدند. به تندى سر از خاکریز پایین آورد و به دیواره خاکى سنگر تکیه کرد. خشاب اسلحهاش را در آورد و نگاهى به آن انداخت. حفرهاى سیاه و توخالى؟! خشاب خالى از فشنگ بود. مهماتش تمام شده بود. سر برگرداند. کسى در انتهاى خاکریز نبود. صداى فرمانده در گوشش تکرار شد: «ابراهیم، حالا همه چیز به تو بستگى دارد.» دستهایش سست شدند. زمزمه عراقىها را مىشنید که از آن سوى خاکریز نزدیک و نزدیکتر مىشدند. عبور سریع تیر و ترکشها را در بالاى سرش احساس مىکرد. نفس نفس مىزد. خود را بر دیواره خاکى چسباند و اسلحه خالىاش را با دو دست به سینه فشرد. انگشتهایش چون یخ کرخت شده بودند و زمزمه عراقىها را نزدیکتر از هر صدایى مىشنید. حتى نزدیکتر از صداى نفسهاى خودش! قلبش تاب تاب مىزد؛ گویى مىخواست از میان سینه استخوانىاش بیرون بجهد. انگشتهاى پاهایش نیز در گرمى پوتینهاى سیاه و خاکآلودش سرد سرد شده بودند.
برگشت و آرام آرام سر از خاکریز بالا آورد؛ کسى شلیک کرد. به تندى سرش را از گلولهاى که به لبه خاکریز خورد، دزدید. خاک بر سر و صورت خیس از عرقش پاشید. حس کرد که دیگر کارى از دستش برنمىآید! چگونه مىتوانست با اسلحه خالى در برابر دشمن بایستد؟! یا باید تسلیم مىشد و یا با دست خالى در برابر دشمن مىایستاد و از خاکریز محافظت مىکرد! چگونه؟! با این فکر خودش را بیشتر به دیواره خاکى سنگر فشرد. صداى گامهایى که بر خاکهاى گود شده خاکریز کوبیده مىشدند؛ بلندتر از هر صدایى، حتى بلندتر از تیر و ترکش و خمپاره و بلندتر از نفسهاى پیاپى و تاب تاب قلبش در وجودش طنین انداخت.
اسلحه را بر سینه گذاشت و پلکهایش را محکم بر هم فشرد. صداى گامها نزدیک و نزدیکتر مىشد. با خود شهادتین را زیر لب زمزمه کرد و ناگهان عطرى مشامش را پر ساخت. عطرى که آرامشى عمیق به وجود خستهاش بخشید. سر برگرداند و به انتهاى خاکریز، جایى که هرم آفتاب همه چیز آن را لرزان مىنمود چشم دوخت. گویى در عمق نگاهش مردى آرام آرام به او نزدیک مىشد. مردى که لباسى سبزرنگ بر تن داشت؛ لباسى سبز و لطیف و تابناک. مرد نزدیک مىشد. نزدیکتر؛ و گویى تک تک سنگریزههاى خاکریز در زیر قدوم آسمانىاش جوانه زدند و در انتهاى نگاه ابراهیم روییدند و قاب نگاهش شکوفهباران شد. ابراهیم حتى نمىتوانست مرد را در رؤیاهایش تصور کند! مرد چهرهاى نورانى چون آفتاب داشت و قامتى بلند چون سرو و هیبتى باشکوه چون کوه؛ و آهنگ کلامش آسمانى و زیبا او را تا بیکرانهاى سبز با خود برد که گفت: «برخیز ابراهیم ...» دیگر صداى انفجارهاى پیاپى و تیر و ترکشها را نمىشنید. طنین گامهاى عراقىها نیز در گوشش خاموش شده بود و گویى زمان برایش متوقف مانده بود و تنها او بود و مرد؛ مرد بود و او!
لبهاى خشکیده و ترکخوردهاش زمزمه کردند: «نمىتوانم آقا؛ نمىتوانم. در تیررس دشمن هستم.» تنپوش سبز مرد عطر یاسهاى بهشتى مىداد. عطر اقاقىها، عطر سرمستکننده اطلسىها. تنش عطرى عجیب داشت. عطرى که زمینى نبود؛ آسمانى و بهشتى بود. صداى مرد دوباره در وجودش طنین انداخت: «برخیز جوان، برخیز!» و او مدهوش عطر آسمانى یاسهاى بهشتى، مدهوش عطر اقاقىها و اطلسىها؛ بار دیگر لب از لب گشود و زمزمه کرد: «نمىتوانم آقا اسلحهام خالیست.» و نداى مرد بود که آرامشى بر تن خسته ابراهیم بخشید: «برخیز جوان، اسلحهات خالى نیست.»
حسى آشنا در وجودش ریشه دواند. گویى پاهاى سستش جان تازهاى گرفتند و دستهایش گرم شدند و با هر نفس، هوایى تازه و دلانگیز مشامش را پر کرد. نسیمى خنک آرام از روى صورت ابراهیم گذشت و گویى عطر تنپوش سبز مرد را با خود در خاکریزهاى غبارآلود پراکنده ساخت و تا دورهاى دور با خود برد. ابراهیم به تندى ایستاد. از میان نشان اسلحهاش به دشت صاف چشم دوخت و به چند سیاهى که دیگر به خاکریز رسیده بودند، انگشت بر ماشه فشرد. عراقىها یکى بعد از دیگرى بر خاک افتادند و آن وقت سوزشى در بازوانش احساس کرد و از روى خاکریز پایین غلتید.* * *
پلک که باز کرد، آسمان سرخرنگ شده بود. سوزشى در دستهایش دوید و چند نفر او را از خاک بلند کردند و روى پتوى سربازى گذاشتند. صدایى آشنا را شنید که مىگفت: «باید زخمىهارو زودتر برسونیم بیمارستان صحرایى.» و صدا ادامه داد: «تمام خشابهایش خالى بودند. ابراهیم تا آخرین لحظه سخت جنگیده ...» و بعد سایه چند مرد در سرخىِ غروب بر چهرهاش افتاد. از لاى پلکهاى نیمهبازش، لبخند پر از تحسین فرماندهاش را میان ریشهاى جوگندمى کوتاه شناخت.
لبهاى خشکیده و ترکخورده ابراهیم خندیدند و بىآنکه سر بلند کند، به انتهاى خاکریز چشم گرداند. گویى در برابر نگاهش و در عمق خاکریز مردى سبزپوش ایستاده بود. دست زخمخورده و خونآلودش را به سختى بالا آورد و بر سینه گذاشت؛ سر بلند کرد و مبهوت مرد به انتهاى خاکریز خیره ماند. نگاه فرمانده به جایى که چشمهاى بىرمق ابراهیم ثابت مانده بود چرخید. خاکریزى پر از غبار و دود، و سربازهایى که پى در پى در رفت و آمد بودند و به زخمىها کمک مىکردند. عطرى بهشتى مشام ابراهیم را پر کرد. عطر اقاقىها، عطر سرمستکننده گلهاى اطلسى، عطر یاسهاى سفید. دیگر تپش دردناک زخمهایش را احساس نمىکرد و گویى تصویر مردى سبزپوش و نورانى در قاب نگاهش افتاده بود. لبهاى خشکیده و ترکخوردهاش به آرامى زمزمه کردند: «السلام علیک یا اباعبداللَّه ...».