مقصر کیست


 

مقصر کیست؟

متهم: م.م.ر
جرم: جعل امضا
سن: 19 سال‏

از لاى میله‏ها نگاه مى‏کنى، شاید در آخرین لحظات بتوانى مادر را ببینى که براى برگرداندن تو به خانه آمده است. شاید پدر پشیمان شده و دست از لجبازى برداشته باشد اما مى‏دانى که اینها همه خیالات است، مادر اگر هم بخواهد بیاید، نمى‏تواند؛ پدر این اجازه را به او نمى‏دهد.
باز هم نگاه مى‏کنى، ساعت از دو بعدازظهر گذشته و خانمى که آنجا مراقب زندانى‏هاست ناامیدت مى‏کند. کاش حداقل مى‏توانستى راهى براى سرگرم کردن خودت پیدا کنى، تا فردا صبح خیلى وقت مانده و تو در فکرى لحظه‏هایى را که مثل یک سال مى‏گذرند چگونه بگذرانى! اصلاً بعد از این چه کنى؟ وقتى که یک شب را در بیرون از خانه و جایى که به آن بازداشتگاه مى‏گویند بگذرانى، خوب هم که باشى کسى تو را قبول ندارد؛ چه برسد به اینکه پرونده‏اى داشته باشى و در آن پدرت به خاطر جعل امضا شکایت کند. شاید اگر غیر از پدر شخص دیگرى از تو شکایت مى‏کرد، حرفى نداشتى؛ اما حالا با این پرونده نمى‏دانى چه کنى. برایت فرقى ندارد کسى که تو را به دادگاه کشیده کیست، اما به قول مأمورى که به بازداشتگاه آوردت، خیلى فرق دارد که چه کسى از تو شکایت کند. او پدر توست و باید حامى و پشتیبانت باشد اما حالا گذاشته دختر نوزده ساله‏اش با مجرمینى که جرم‏شان سنگین است، یک جا بماند! غیر از این هم از او توقعى نداشتى، چه موقع او نگران تو بوده که حالا باشد؟ براى او چه فرقى دارد کسى که امضایش را جعل کرده و پولش را برداشته دخترش باشد یا کسى که هرگز او را ندیده است!
با این همه و با اینکه احساس مى‏کنى قلبت شکسته، احساس خوبى دارى! چون با این پول توانستى قلب دو نفر را شاد کنى. چند ماهى بود که مادربزرگ و پدربزرگ وقت اجاره‏شان تمام شده بود و باید به خانه دیگرى مى‏رفتند. به پول نیاز داشتند. پدربزرگ هم از کار افتاده بود و نمى‏توانست مثل سال‏هاى قبل احتیاجات‏شان را برطرف کند، با این حال پدر نمى‏خواست مبلغى را که چند سال پیش از آنها گرفته بود، برگرداند. پیرزن و پیرمرد بیچاره مثل دو انسان بى‏بضاعت جلوى پدر مى‏نشستند و پولى را که مال خودشان بود از او گدایى مى‏کردند. پدر هم مدام بهانه مى‏آورد که نمى‏توانم. انگار نه انگار که چند سال پیش خانه‏شان را به خاطر بدهکارى‏هاى پدر فروخته بودند، مى‏دانستند که اگر پدر را تحت فشار بگذارند، پدر هم دختر و نوه‏هایشان را مورد اذیت و آزار قرار مى‏دهد.
حس بدى داشتى. هر وقت چهره غمگین مادربزرگ را مى‏دیدى، دلت مى‏گرفت. تنها گناهشان این بود که دخترشان را به کسى شوهر داده بودند که پول را از همه چیز و همه کس در دنیا عزیزتر مى‏شمرد. پدر اخلاق خوبى نداشت، همیشه حساب و کتاب مى‏کرد تا حتى ده تومان از پولش کم نیاید. مادر را هم تحت فشار مى‏گذاشت، گاهى اوقات هم حساسیتش را از حد مى‏گذراند و کار را به جایى مى‏رساند که مادر مجبور مى‏شد براى خرید یک کیلو گوجه برود و فاکتور بیاورد. زندگى را سخت کرده بود و توجه نمى‏کرد با این کار چه تأثیرى روى دو دختر و پسرش مى‏گذارد.
مادر آبرودارى مى‏کرد، سکوت مى‏کرد و سعى داشت بچه‏ها را از اوقات‏تلخى‏هاى پدر دور نگه دارد. اما پدر نمى‏خواست که همه چیز عادى و طبیعى باشد؛ یک سال پیش بود که مهلتى را براى تنها پسرش که تازه هجده سالش تمام شده بود مشخص کرد تا وسایلش را جمع کند و از خانه برود. پدر مى‏گفت نمى‏تواند تا آخر عمر خرج پسرى را که مى‏تواند کار کند بدهد. در کمال بى‏خیالى پسرش را از زندگى مرخص کرده بود و خیلى راحت مى‏گفت نمى‏تواند حتى یک دانه برنج هم به او کمک کند. پسرک بیچاره هم به جاى اینکه نگران کنکور باشد، در فکر این بود که در جاهاى مختلف مشغول کار شود، هر کس هم مى‏شنید پسر مهندس که پولش از پارو بالا مى‏رود، در تعویض روغنى و مکانیکى پادویى کند، تعجب مى‏کرد. اما براى پدر این طور چیزها مهم نبود.
همه اینها را مى‏دیدى و نفس نمى‏کشیدى، شاید اگر اعتراض مى‏کردى وقت تو هم سر مى‏رسید و مجبور مى‏شدى دَرست را رها کنى. با همه خویشاوندان هم که قطع رابطه کرده بودید پس جایى جز خانه پدرى نمانده بود که در آن پناه بگیرى، فکر ازدواج هم به ذهنت خطور نمى‏کرد چرا که خوب مى‏دانستى با اخلاق پدر نمى‏شود کنار آمد.
بارها و بارها حسرت زندگى دیگران را مى‏خوردى. تو هم دلت مى‏خواست آزادانه به استعدادهایت برسى، اما مى‏دانستى که سهم تو از شکوفایى احساس و استعدادت فقط غم و غصه است، همه تو را تشویق مى‏کردند که در کلاس‏هاى نقاشى شرکت کنى تا در آینده موفق باشى، اما فقط مى‏توانستى نقاشى‏هاى قبلى را پاک کنى و روى خطهایى که خوب پاک نشده بود دوباره نقاشى کنى. پدر هرگز راضى نمى‏شد برایت دفتر دیگرى بخرد چه برسد به اینکه تو را به کلاس نقاشى بفرستد.
هفته پیش بود که حس کردى تحملت تمام شده. مى‏خواستى به هر قیمتى که شده از پدر انتقام بگیرى. مادربزرگ دوباره به خانه شما آمده و گریه کرده بود چرا که صاحبخانه اثاثیه‏شان را بیرون ریخته بود. از عهده هیچ کس کارى برنمى‏آمد. مادر هم فقط گریه مى‏کرد و مادربزرگ را دلدارى مى‏داد، اما تو مى‏توانستى کارى کنى، کارى که قبلاً هم یک بار آن را انجام داده بودى. وقتى که چند سال پیش پدر براى انجام مأموریت شما را تنها گذاشته بود و براى خرجىِ خانه فقط یک چک امضا نشده را به مادر داده بود. خواهر کوچکت مریض بود و به پول نیاز داشتید، تو و برادر و مادرت هر سه امضاى پدر را تقلید کردید اما خط تو به خط پدر بیشتر شبیه بود، امضایى هم که کرده بودى انگار خودش بود، پاى چک امضا نشده را امضا کردى و توانستید به موقع خواهرت را از دست بیمارى مننژیت نجات بدهید. این بار هم باید این کار را مى‏کردى، راه دیگرى نمانده بود. پدر گوشش به هیچ حرفى بدهکار نبود. دفعه قبل از کارى که کرده بودى باخبر نشد و گمان کرده بود خودش چک را امضا کرده است اما این بار حتى اگر مى‏فهمید هم براى تو فرقى نداشت. همان شب نقشه‏ات را عملى کردى، وقتى به بهانه چایى بردن وارد اتاق پدر شدى، در یک لحظه برگه‏اى چک از میان چک‏ها جدا کردى و از اتاق بیرون دویدى، مبلغ را هم خودت نوشتى و امضا کردى. هنوز هم خوب زیر و بم کارهاى پدر را مى‏شناختى. مى‏دانستى تا به این برگه چک برسد طول مى‏کشد و در آن فرصت مى‏توانى براى پدربزرگ و مادربزرگ خانه‏اى اجاره کنى و آن موقع دیگر کار از کار گذشته است.
صبح زود از خانه بیرون رفتى. بعد هم با مادربزرگ به بانک رفتید و چک را به راحتى وصول کردى. فقط به مادربزرگ سفارش کردى که پدرت این چک را داده و گفته بعد از این حق ندارند که به دیدن دختر و نوه‏هایشان بیایند. با این کار مى‏خواستى قضیه را پنهان کنى. مادربزرگ گریه کرده و از خدا کمک خواسته بود، اما تو ته قلبت احساس شادى و شور داشتى، کارى کرده بودى که امکان داشت بدترین اتفاق زندگى‏ات را رقم بزند. ولى مهم نبود، پدر باید مى‏دانست که فرزندانش را چطور تربیت کرده، گرچه تو هم نباید به این سادگى به تقلب دست مى‏زدى، کارت اشتباه بود و خودت را باید آماده مجازات مى‏کردى.
به چراغ‏هاى بیرون از بازداشتگاه که نور ضعیفى را به درون ساختمان زندان مى‏ریزند نگاه مى‏کنى؛ آیا زندگى‏ات نمى‏توانست بهتر از این باشد؟ مقصر کیست؟

نفیسه محمدى‏