سوغات سینما و قارچهاى سمى
نزهت بادى
نام فیلم: سوغات فرنگ
نویسنده: حسن انصاریان
کارگردان: کامران قدکچیان
بازیگران: رامبد جوان، مجید صالحى، شیلا خداداد، حسام نواب صفوى، سیروس ابراهیمزادهخلاصه فیلم
«فرشته سازگار» همراه همسرش «فرهاد»، از خارج کشور وارد تهران مىشود و در فرودگاه مىفهمد که فرهاد زن و بچه دارد و پدرزنش حکم جلب او را به جرم کلاهبردارى گرفته است. فرشته با یک راننده تاکسى به نام «فریدون» آشنا مىشود. فریدون به گمان اینکه او دخترى خارجى است، فرشته را با خود به خانه مىبرد. «منوچهر»، دوست و شریک فریدون (که او هم راننده تاکسى است) مخالف ماندن فرشته در خانه فریدون است، اما با تقاضاى فرشته، منوچهر او را علىرغم مخالفتهاى پدرش به خانهشان مىبرد. فرهاد و برادرش از فریدون مىخواهند که در مقابل پول، فرشته را به آنها تحویل دهد. فریدون این کار را مىکند، اما بعد همراه منوچهر به سراغ فرهاد مىرود. در درگیرى، فرشته که حامله است، مصدوم مىشود. پدرزن فرهاد که او را تعقیب مىکند، فرشته را به بیمارستان مىبرد و متوجه مىشود که فرشته دختر آقاى «سازگار»، آشناى قدیمى اوست. فرهاد با نامادرى «فرشته» نقشهاى براى به دست آوردن پولهاى «سازگار» مىکشند. در این میان قرار مىشود که «منوچهر» نقش شوهر فرشته را بازى کند. اما «سازگار» موضوع را از طریق پدرزن «فرهاد» مىفهمد. سرانجام «فرهاد» با شکایت پدرزنش به دام قانون مىافتد و «منوچهر»، «فرشته» را قبل از مسافرت مجدد به خارج، از پدرش خواستگارى مىکند.
چندى است که بازار فیلمهایى که پایه و اساس خود را بر یک موفقیت تضمین شده تجارى استوار مىکنند، شدیداً گرم است. این فیلمها که غالباً کپى ناموفق فیلمفارسىهاى سابق هستند. آنقدر در مضمون و ساختار (البته اگر ساختارى داشته باشند!) با یکدیگر مشابهت دارند که مخاطب گاهى در یادآورى نام آنها دچار اشتباه مىشود. این فیلمها با به یدک کشیدن اسم چند سوپراستار و تعدادى تصاویر خوش آب و رنگ به میوههایى مىمانند که ظاهر زیبا و خوبى دارند ولى از درون گندیده و فاسد هستند.
در بخشى از فیلم «سوغات فرنگ» یکى از کاراکترها در حین تماشاى فیلم مىگوید «یا فیلمها آبکى شدند یا تخمهها الکى» و این جمله در باره یکى از بهترین فیلمهاى تاریخ سینماى جهان یعنى «بىوفا»ى «آدریان لین» گفته مىشود، در حالى که مصداق بارز و روشن آن، خودِ فیلم «سوغات فرنگ» و سایر فیلمهاى نظیر آن است.
واقعاً چه اتفاقى افتاده است که دوباره این شبهفیلمها مثل قارچ از خاک سر برمىآورند. بر کسى پوشیده نیست که سینما نیاز به موفقیتهاى اقتصادى دارد، اما مسئله این است که این قارچهایى که قرار است اقتصاد و پویایى سینما را تأمین کنند، سمّى هستند و چندى نخواهد گذشت که کل بدنه سینما را آلوده و بیمار خواهند کرد، بلایى که قبل از انقلاب بر سر سینما آمده بود و ظاهراً آن اژدهاى هفت سر نه تنها از بین نرفته است، بلکه با سر و پیکره جدیدى که قیافه مشروع و موجهى هم دارد، خودنمایى مىکند، باطلى که در لباس حق ظاهر شده است.
اینکه چرا به جاى نقد فیلم «سوغات فرنگ» به چنین مسائلى اشاره مىکنیم به این علت است که آنقدر امثال چنین فیلمهایى زیاد شده است که مىتوان مخاطب را براى خواندن نقد «سوغات فرنگ» به نقد فیلمهاى مشابهش که چندى قبل نوشته شده، ارجاع داد. شما مىتوانید هر کدام را که دوست دارید، انتخاب کنید: «شاخه گلى براى عروس»، «عطش»، «بازنده»، «شارلاتان»، «بلهبرون»، «عروس فرارى» و ... .
در تمام این فیلمها نه داستانى به معناى واقعى وجود دارد و نه از ساختار درستى برخوردار است. آنقدر این فیلمها در استفاده از کلیشهها با یکدیگر شباهت دارند که حتى از بازیگران یکسانى نیز بهره مىبرند. فیلم «سوغات فرنگ» را با «عروس فرارى» مقایسه کنید. در هر دو «حسام نوابصفوى» مردى دروغگو و نیرنگباز است که علىرغم داشتن خانواده و زندگى مشترک، سر یک دختر معصوم و پولدار را کلاه گذاشته و به خاطر سوء استفاده از وى، تصمیم به ازدواج مجدد داشته است و یا «سیروس ابراهیمزاده» که در هر دو فیلم در نقش یک پدر پولدار که به شدت براى آبروى خانوادگىاش احترام قائل است، ظاهر شده است و ... .
نکته جالب این است که «سوغات فرنگ» حتى همان حداقل جذابیتهاى کاذب «عروس فرارى» را هم ندارد و به شدت حوصله آدم را سر مىبرد.
مهمترین معضل این دسته از فیلمها، فقدان شخصیتپردازى صحیح است. یک کاراکتر براى تبدیل شدن به قهرمان نزد مخاطب نیاز به طراحى چند بُعدى دارد. به صرف خواندن چند بیت از ترانه کوچه بازارى و داشتن یک حفره روى چانه که شخصیتى تبدیل به محبوب دلها نمىشود. حتى شخصیتهاى فیلمفارسى هم که توانستند نزد مردم ماندگار شوند و محبوبیت به دست آورند، به خاطر خوش قلبى، نجابت و غیرتى بود که از خود نشان دادند.
اولین اصلى که در شخصیتپردازىها باید رعایت شود این است که آنها دوستداشتنى از آب در بیایند، آنچنان که مخاطب را وا دارند تا با او همذاتپندارى کند و به همدلى برسد. به قول «کارل تئودور درایر» یکى از بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینماى جهان «هیچ گاه نمىتوان فیلمى را صرفاً بر فضاسازى بنا کرد، آدمها اساساً به آدمها علاقه دارند». در واقع آنچه باعث تعقیب سیر داستانى فیلم توسط بیننده مىشود، علاقهمندى وى به سرنوشت شخصیت محبوبش است. پس کارکرد اصلى یک ساختار این است که با فراهم کردن فشارهاى هر چه سختتر. شخصیتها را در دو راهىهاى هر چه دشوارتر قرار دهد تا با تصمیمات و اعمال هر چه پیچیدهتر، به تدریج سرشت حقیقى خود را تا حد ناخودآگاه برملا سازند. چیزى که فیلم «سوغات فرنگ» از آن رنج مىبرد.
«سوغات فرنگ» از چنان ساختار دست و پا شکستهاى برخوردار است که انگار همه چیز در آن خود به خود پیش مىرود و به طور تصادفى درست مىشود. بدیهى است که در چنین ساختار نامنسجمى که پیرنگ خود را براساس شانس و اتفاقهاى ناگهانى بنا نهاده، شخصیتها نیز یک مشت افراد غیر معقول، لوس و بىمزه در آیند که آنقدر تک بُعدى هستند که در همان چند دقیقه ابتدایى فیلم، دستشان براى بیننده رو مىشود.
نقطه اوج داستان را به یاد آورید که چقدر همه چیز غیر منطقى و تصنعى پایان مىگیرد. یک اصل بدیهى و قابل ستایش سینمایى مىگوید «فیلمها براى بیست دقیقه آخرشان ساخته مىشوند» به عبارت دیگر براى اینکه فیلمها شانس موفقیت داشته باشند، پرده آخر و نقطه اوج آن باید راضىکنندهترین و جذابترین صحنه فیلم باشد، زیرا جدا از آنچه در نود دقیقه نخست به دست آورده، اگر حرکت نهایى درست نباشد، تماشاگر خود را از دست مىدهد. نقطه اوج هر داستان، قله و کانون معنا و احساس آن است. لحظه مهمى که تمام داستان براى رسیدن به آن خلق شده است، اما بیننده در نقطه اوج «سوغات فرنگ» با چه چیزى مواجه مىشود؟ با دستگیرى مضحک داماد قلابى و خواستگارى «منوچهر» از «فرشته» در پشت چراغ قرمز! ظاهراً اصلاً مهم نیست که چه اتفاقى مىافتد که «منوچهر» از عشق چند ساله خود براى رفتن به خارج از کشور به طور ناگهانى مىگذرد و بدون هیچ زمینهسازى عاشقانهاى دل در گروى «فرشته» مىبندد و یا اینکه چه رویدادى باعث مىشود که پدر «فرشته» در طول چند ثانیه مدت چراغ قرمز، نظرش راجع به دخترش تغییر کند و این بىآبرویى را بپذیرد و به وصلت آن دو رضایت دهد! گویى قرار است در طول فیلم یک چیزى توى سر شخصیتها بخورد و آنها به طور معجزهآسایى تغییر و تحول بیابند. جمله طنزآمیز ولى حکیمانهاى که غالباً بینندگان در مواجهه با چنین صحنههایى مىگویند، این است که «اینجا کارگردان گفته است این طور شود». این جمله یعنى درک این موضوع که ماجراها معلول هیچ علت درست و منطقى نیستند و تماشاگر مجبور است همان چیزى را ببیند که جناب فیلمساز به او تحمیل کرده است، در حالى که اگر ساختار فیلم به درستى تنیده شده باشد، هر اتفاق کوچک یا تصمیم معمولى شخصیتها، با زمینهچینى مناسب، منطقى و باورپذیر جلوه مىکند و مخاطب از کشف روابط علّى و معلولى داستانى لذت مىبرد، نه اینکه ناچاراً بپذیرد در این فیلم قرار است همه چیز آبکى به نتیجه برسد.
فیلم «سوغات فرنگ» خواسته بود تا با برخوردارى از رگههاى طنز و کمیک در دل مخاطب جا باز کند، اما مثل سایر چنین فیلمهایى که آن را ندیده، مىتوان در بارهشان قضاوت کرد، نه فقط باعث تفریح و خنداندن مخاطب نمىشود، بلکه او را با لودگىهاى تکرارىاش خسته مىکند. مشخصه شخصیت کمیک نوعى وسوسه کور است که او را از مواجهه با مشکلات باز نمىدارد. در واقع هر نوع علاقه وسواسى مىتواند دستمایه شخصیتپردازى کمیک شود. به طور مثال کارنامه «مولیر» تشکیل شده است از نمایشنامههایى در هجو وسواس فکرى یا علاقه افراطى قهرمان، مثل «خسیس»، «مریض خیالى»، «مردمگریز» و ... پس این طور نیست که شخصیتهاى کمیک، افرادى مضحک، خُلوضع و نامعقول باشند که هیچ یک از اعمالشان توجیه باورپذیرى نداشته باشد. در واقع توجیه رفتار آنها در دایره همان علاقه وسواسىشان مىگنجد. در فیلم «سوغات فرنگ» قرار است ما با موجى از شخصیتهاى کمیک و بامزه روبهرو شویم. حتى اگر با دیده انصاف و اغماض هم بر فیلم بنگریم و قضاوت کنیم، نمىتوانیم یک شخصیت جذاب و دوستداشتنى در میان آنها بیابیم که با ویژگىهاى متمایزش ما را به نشاط بیاورد. ما در این فیلم نیز با دستهاى از تیپهایى مواجه هستیم که آنقدر آنها را قبلاً دیدهایم که برایمان کلیشه نخنما شدهاند.
براستى در چنین فیلمى که هیچ چیز سرِ جاى خود قرار ندارد چطور مىتوان انتظار داشت تجسم درستى از شمایل زن ارائه شود! طبیعى است که زنِ آرمانى فیلمساز، دخترى باشد به نام «فرشته» که به جاى معصومیت و نجابت، از حماقت برخوردار است. دخترى که در مقابل دغلکارى همسر قلابى، استبداد پدر، بدجنسى نامادرى و حتى رفتار به اصطلاح خیرخواهانه دو رفیق، یک رفتار ثابت و یکسان از خود نشان مىدهد. دخترى که بعد از فهمیدن فریبکارى همسرش که ناشى از خامى و سادهلوحى دخترانه اوست، باز هم بدون هیچ دلیل موجهى به مردهاى دیگر اعتماد مىکند و حتى به خانه آنها مىرود.
به هر حال اگر فیلمساز قصد داشته شعار بدهد و نصیحت بکند که فرستادن دختران کمسن و سال و بدون سرپرست به خارج از کشور با چه عواقب وحشتناکى توأمان است، شخصیتپردازى عقیم «فرشته» همه رشتههاى او را پنبه کرده است. چون براى این دختر کمعقل که انگار در همان چهارده سالگىاش باقى مانده، هیچ تفاوتى نمىکند که در خارج از کشور فریب بخورد یا در وطن خودش! او حتى نمىتواند در مقابل مزاحمتهاى خیابانى از خود دفاع کند و مثل یک دختربچه خام و احساساتى به هر کس و ناکسى که از راه مىرسد، اعتماد مىکند و دنبالش راه مىافتد.
اگر خواست فیلمساز مبنى بر جوانمرد بودن این دو رفیق نبود، معلوم نیست چنین دخترى در همین ایران خودمان سر از کجا در مىآورد. بنابراین «فرشته» نه فقط شمایلى از یک زن ایرانى نیست بلکه عروسک فرنگى است که فیلمساز آن را آراسته و رنگ و لعاب داده تا بر استقبال تماشاگران بیفزاید.
معضل بعدى در چنین فیلمهایى این است که به بهانه روابط کمیک، تمام قراردادهاى سنتى و عرفى جامعه را مىشکنند و به راحتى از خطوط قرمز تجاوز مىکنند. کدام خانواده ایرانى با ورود یک دختر جوان و ناشناس همراه پسرشان به خانه آنقدر سادهانگارانه برخورد مىکنند؟ و کدام پدر و مادرى بعد از تأخیر دخترشان در بازگشت به ایران، بدون هیچ تحقیق و پرس و جویى از محل اقامتش در خارج از کشور، به سر کار و زندگىشان بازمىگردند طورى که انگار هیچ اتفاقى نیفتاده است؟ کدام دخترى بعد از سقط جنین که در واقع همان سوغات شوم فرنگ است، تصمیم مىگیرد راه فریبکارى همسر تقلبىاش را ادامه دهد و سرِ خانوادهاش را با یک داماد قلابىتر کلاه بگذارد. ظاهراً تنها چیزى که در اینجا مهم نیست رعایت اصول و موازین سنتى حاکم بر خانوادههاست!
فیلم همچنین مىخواهد در باب علاقهمندى افراطى جوانان به اقامت در خارج از کشور هشدار دهد و به آنها بگوید آنجا هیچ خبرى نیست که البته این کار را به سادهترین شکل ممکن یعنى شعار دادن توسط «فرشته» انجام مىدهد و حتى به خود زحمت نمىدهد آن را در لایههاى زیرین کنشمندى شخصیتها پنهان سازد، اگر چه در این مستقیمگویى پیامها نیز موفق نیست. چون مرعوبیت و غربزدگى در رفتار تمام شخصیتها موج مىزند. گویى این دختر از خارج آمده، فرشتهاى است که از وسط آسمان بر زمین افتاده که این قدر باعث حیرت و ذوقزدگى دیگران مىشود. اگر این رفتار فقط از شخصیت «منوچهر» که شیفته غرب است، سر مىزد، جایى از اعراب داشت؛ اما این شیفتگى افراطى در همه دیده مىشود، مثلاً احساس همدلى و محبت صمیمانه مادر «منوچهر» با این دختر خارجى که اصلاً نه او را مىشناسد و نه با او حرفى زده است، چه دلیلى دارد؟ یا رفتار نامعقول و بچگانه مادربزرگ «فرى» که مثلاً باید چند پیراهن از بقیه بیشتر پاره کرده باشد، چه توجیه منطقى دارد؟ ظاهراً قرار است فیلم با شخصیتپردازى «منوچهر» در مقابل غربزدگى و شوق خارج رفتن مبارزه کند، اما فیلمساز خودش از هول حلیم در دیگ افتاده است.
به هر حال متأسفانه اکنون سوغات سینما براى مردم، فیلمهایى امثال همین موارد است، و این روند تا کجا و کى ادامه خواهد یافت، کسى نمىداند!