ارتقاى ناگهانى

نویسنده


 

ارتقاى ناگهانى‏

رفیع افتخار

با چهره‏اى درهم و قلبى شکسته داخل خانه شدم. دختر بزرگم «کلارا» با دیدنم پرسید: «واى بابا، مگه طورى شده؟»
با تأثر جواب دادم: «آره بابا، «پژمرده‏وش» دیار فانى را به قصد دیار باقى ترک کرد.»
«آنتریوم» دختر دومم که ته هال بود دوان دوان خود را بهمان رساند و با چشم‏هایى متعجب پرسید: «راس مى‏گى، کى؟»
با قدى خمیده و صدایى لرزان تو گویى با خود سخن مى‏گویم دهان گشودم: «همین امروز. درست همان روزى که بازنشسته مى‏شد» و ادامه دادم: «اى روزگار غدّار چرا این گونه ستم بر جان‏هاى شیرین روا مى‏دارى؟ چرا جشن بازنشستگى را به مراسم عزا برمى‏گردانى؟» و زیرلب ادامه دادم: «طفلى پژمرده‏وش!»
در این وقت صداى زنم را شنیدم که به «تینا» مى‏گفت: «برو ببین کى مرده.»

«تینا» عینهو پروانه به طرفم بال کشید: «مامان مى‏پرسه کى مرده؟» صداى زنم بلند شد: «ذلیل‏مرده، کى من همچى حرفى زدم!»
با او دو روزى مى‏شد که قهر بودیم.
به تینا نگاه کردم که امروز موهایش مدل خرگوشى بودند: «همکارم، همکار و دوست عزیزم.»
مادرش خودش را زده بود به آن راه. نصف نیم‏رخش از پشت دیوار آشپزخانه هویدا گشت: «بپرس کدوم یکیشون.»

تینا با بى‏حوصلگى داد کشید: «بابا، مامان مى‏پرسه کدوم یکیشون؟» به جاى جواب به طرف کلارا چرخیدم: «بابا اون پیرهن مشکى منو درآر مى‏خواهم در عزایش سوگوار باشم.» و ادامه دادم: «پژمرده‏وش، همان که صفحه سیاسى اجتماعى را مى‏نوشت.» و قطره‏اى اشک از چشمانم چکید «برایش جشن گرفته بودیم به مناسبت ابلاغ حکم بازنشستگى. مرحوم، مأمور از اداره‏اى دیگر بود. آن نازنین کارد در میان کیک فرو مى‏برد که قلبش از حرکت ایستاد. کارد عوض کیک، نوار زندگى‏اش را برید. چه غم‏انگیز! یک تراژدى واقعى!»
کلارا پیراهن مشکى پرچروکم را دستم داد و پرسید: «پیر بود دیگه!» پیراهن را برگردانده و گفتم: «اطویش کن. خودت یا دیگرى» و ادامه دادم: «سنّى نداشت بیچاره. پنجاه و پنج، حداکثر شصت.»
«آنتریوم» پقى زد زیر خنده: «بابا بى‏خیالش، حالا مگه چى شده؟ این روزا جووناى سى چهل ساله عین توتِ رسیده تپ تپ مى‏افتن زمین و مى‏میرن. مرد پنجاه و شصت ساله که گنده شده عمر خودشو کرده تازه یه کمم از حدش رده. همین باباى «ژاله» دوست خودم؛ چند روز پیش شب خوابید صبح از جاش بلند نشد. حول و حوش سى، سى و پنج سالش بود. پسرعموى «الناز» توى خیابون مى‏رفته پاش سُر مى‏خوره به پشت مى‏افته زمین. همان موقع افقى مى‏شه مى‏ره ردِ کارش. خودش که مى‏ره هیچ، تموم حساب کتاب‏هاى النازم به هم مى‏ریزه آخه تصمیم داشته زنش بشه.» و پس از مکثى کوتاه ادامه داد: «آهان داشت یادم مى‏رفت. همین شوهرخاله «شیلاى» خودمان یا عموى «بهرام» پسرِ نوه «فرنگیس»خانوم اینا» و رو به کلارا ادامه داد: «یکیش ایست قلبى داشته اون یکى ایست مغزى، نه کلارا؟»

عیال با بى‏حوصلگى با صدایى خفه به تینا گفت: «بپرس کدوم پژمرده‏وش»
تینا سریع ترجمه کرد: «مامان مى‏پرسه کدوم پژمرده‏وش.»
ما دو تا پژمرده‏وش داشتیم. یکى صفحه سیاسى اجتماعى را مى‏نوشت، دیگرى طراح بود. گفتم: «جغتا پژمرده‏وش.»
صداى زنم در آمد: «اى واى! یه بار همراه زن و بچه‏ش اومده بود خونمون واسه شام.»
تینا انگشت روى لب زیرین گذاشت و پرسید: «پس چرا من یادم نمى‏آد؟»
مادرش جواب داد: «اون موقع تو هنوز نبودى.» آنتریوم سرش را خاراند: «منم چیزى یادم نمى‏آد.» زنم جواب داد: «تو هم اون موقع هنوز نبودى.» بلافاصله کلارا پرسید: «مامان‏خانم اگه راس مى‏گى چرا منم چیزى یادم نمى‏آد.» مادرش با حاضرجوابى گفت: «تو هم کوچک بودى بایدم یادت نیاد. یادم مى‏آد اردیبهشت‏ماهى بود واسه شام قلیه‏بادمجان داشتیم. اتفاقاً زیادم خوردن.»
به خاطراتم رجوع کردم. یادم نمى‏آمد پژمرده‏وش خانه‏مان آمده باشد. کلارا از من پرسید: «حالا براش شعر مى‏گى؟» آنتریوم ادامه داد: «واسش ویژه‏نامه مى‏زنین حالا که مرده، نه؟» با تأثر سر تکان دادم: «آرى با یادش و به یاد مهربانى‏هایش شب تا صبح بیدار خواهم ماند و برایش شعر مى‏گویم.»
اسم شب که آمد زنم یاد شام افتاد. باز نصف نیم‏رخش از پشت دیوار آشپزخانه بیرون آمد: «کلارا، اون مرغ رو بشور و درسته بذارش توى قابلمه. واسه شب چلومرغ دارید.»
ناگهان یادم آمد به دستورات عمل نکرده‏ام. صبح، وقتى همه خواب بودند و من اداره مى‏رفتم برایم یادداشت گذاشته بود مرغ بخر چون مرغ‏مان تمام شده است.
سرم که پایین بود پایین‏تر افتاد.
تینا داد کشید: «مامان، بابا مرغ نخریده.»

عیال جیغ کشید: «کلارا، قابلمه را پر کن سیب‏زمینى. امشب شام سیب‏زمینى پخته مى‏خورید. سبزى خوردن و ماستم نداریم. خالى‏خالى مى‏خورین. حواستون باشه باد نکنین حوصله مریض‏دارى رو ندارم.»
آنتریوم داد کشید: «عمراً اگه من سیب‏زمینى پخته بخورم.»
کلارا با ناراحتى گفت: «بابا همه‏ش تقصیر شوماس. همکارتون مرده که مرده. خدا رحمتش کنه. یه فاتحه مى‏خوندین سر راهتون مرغ هم مى‏خریدین با خودتون مى‏اوردین. خدا رو خوش مى‏آد امشب ما بى‏شام بمونیم؟»
تینا صدایش را نازک کرد: «بابا، تلفن بزن چهار تا پیتزا بیارن. پیتزاى گوشت و قارچ.» و در حالت دست کشیدن به صورتش و لوس کردن خودش براى من، تُک‏زبانى ادامه داد: «خواهش مى‏کنم، خواهش مى‏کنم، به خاطر من.»
بى‏سخن نگاه‏شان کرده و بلند شده به گوشه‏اى مى‏خزم. سر در گریبانم فرو مى‏برم. تصویر پژمرده «پژمرده‏وش» بر ذهنم رسوب کرده و از جلوى چشمانم کنار نمى‏رفت. آرزو داشتم این اتفاق حداقل در جشن بازنشستگى‏ش رخ نمى‏داد. اگر یک روز، فقط یک روز دیگر مى‏ماند باز اینقدر عذاب‏آور نبود.
گوشه‏اى چمباتمه زده و در خود فرو رفته بودم. با خود مى‏اندیشیدم آیا واقعاً زندگى این همه بدیُمن و بى‏رحم است یا اینکه ما آدم‏ها آن را زشت و پلشت مى‏نماییم. آیا تاریخ زندگانى پژمرده‏وش به سر آمده و او دیگر به دردِ زندگانى کردن نمى‏خورد پس به ناچار از چارچوب زنده‏ها خارج شد یا که بر عکس زندگى دیگر به درد او نمى‏خورد پس خود کوشید هر چه زودتر از این دایره تنگ خود را برهاند؟

در کنکاش براى یافتن پاسخى مانده و غرقه در سؤالاتى بى‏جواب بودم که به اندیشه‏اى دیگر افتادم. چرایىِ ندانستن و نشناختن قدر و منزلت یکدیگر در همین وقت محدود زندگى و همان محدوده زندگى. چرا وقتى که هستیم با آزار و نفرت از هم هستیم و چرا وقتى که نیستیم در یک چرخشى ناباورانه از نیکى‏ها و فضایل‏مان داستان‏ها مى‏سازیم؟ آیا فقدان و نبودمان زمینه‏ساز این عادت‏مان است یا خودِ عادت‏مان ما را به این سمت و سو عادت داده و شاید هم فرهنگ و تربیت‏مان و یا هر چیز دیگرى که من نمى‏دانستم و یا قادر به درک آن نبودم.
در این فکر و خیال‏ها بودم که یادم آمد باید در مدح و ستایش «پژمرده‏وش» شعرى بسرایم. برخاسته، قلم و کاغذ آوردم. سعى کردم تمرکز داشته و احساساتم را بر کاغذ جارى سازم. اما هیچ کلمات نمى‏آمدند و هیچ قلم بر کاغذ نمى‏نشست. به خود مى‏پیچیدم لکن تو گویى قوه تخیلم بالکل از کار افتاده و قصد یارى ندارد. کلمه‏اى مى‏نوشتم، کلمه بعدى نمى‏آمد. خط مى‏زدم از نو شروع مى‏نمودم. در این دقایق سخت و کشنده بودم که ناگاه جیغ آنتریوم را شنیدم: «بابا، واسه دوست مرحومت شعر گفتم. ببین خوبه.»
و با شوق بلند بلند خواند:
قلم بى‏پژمرده‏وش‏
زندان جان است‏
صفاى قلب «بى‏پرى»
از دوستان است‏
الا اى «بى‏پرى» جانى ندارى‏
اگر یارى ندارى بى‏پناهى‏
بجنب بابا، بجنب مال هم ندارى‏
اگر پولى ندارى هیچ ندارى‏
«بى‏پرى» اسم مستعار من است.


با شیرینى و میوه وارد شدم. عیال هنوز قهر است. کلارا با اشاره چشم و ابرو و دست مى‏پرسد جریان چیست؟ تینا و آنتریوم جعبه شیرینى را مثل قحطى‏زده‏ها از دستم مى‏ربایند. به اطراف چشم مى‏دوانم.
عیال غایب است. تینا جیغ مى‏کشد: «واى شیرینى دانمارکى!» و به داخل جعبه چنگ مى‏زند. آنتریوم چشم مى‏دراند: «هوى، چه خبرته!» گوش تینا به این حرف‏ها بدهکار نیست. دهان و دست‏هایش پر است از شیرینى. کلارا که سِمَت بزرگ‏ترى دو خواهر کوچک‏تر را به دوش مى‏کشد با لبخند مى‏پرسد: «بابا خبرى شده؟» من هنوز چشمم پىِ زنَ غایبم است. او را نمى‏یابم لکن حدس مى‏زنم کجا باشه. با صدایى بلند مى‏گویم: «صفحه سیاسى اجتماعى هم آمد» و افزودم: «با حفظ مسئولیت!»
آنتریوم با چشم‏هاى از حدقه در آمده شوق‏زده پرسید: «یعنى که!» نمى‏گذارم ادامه دهد: «بله، از امروز مسئولیت صفحات ادبى، سیاسى و اجتماعى با پدرتان است.» حرفم که تمام مى‏شود عیال که پشت اپن آشپزخانه قایم است خودى نشان داده و سرک مى‏کشد.
کلارا گفت: «واى! خیلى کارتون سنگین مى‏شه!»
زنم تمام‏قد بلند مى‏شود: «عوضش حقوق‏مان مى‏شه چند برابر» و در حالى که به طرف قورى چاى مى‏رفت تا برایم چاى بریزد، اضافه نمود: «گاهى رفتنِ دیگرون واسه بقیه هیچى که نداشته باشه آب و نون داره» و متفکرانه چاى در استکان ریخت.
آنتریوم نیز که نمى‏توانست خوشحالى‏اش را مخفى نگه دارد پرسید: «صفحه سیاسى اجتماعى را مرحوم پژمرده‏وش کار مى‏کردش؟» با تأثر جواب دادم: «آرى، زحمتش گردن اون مرحوم بود.»

عیال سینى چاى را جلویم گذاشت و با لحنى که سیصد و شصت درجه با دیروز و پریروز فرق داشت گفت: «بسه دیگه لازم نیس شوما خودتون رو ناراحت کنین. خدا رحمتش کنه رفت و موضوع تموم شد. شوما کلاً خودتون رو از این بحثا بکشین بیرون. مگه نمى‏بینین چقده سکته‏اى زیاد شده. دلیلش چیه، من که مى‏گم همش از بابت غم و غصه و بى‏پولیه. الهى نور به قبر اون مرحوم بباره. مى‏دم واسش یه ختم قرآن بخونن» و کنارم نشست «حالا باشون طى کردین؟» و خودش را بهم چسباند.
پرسیدم: «چى چى رو؟»
محکم پشت دستش زد: «مرد تو چقده ا...!»
لب‏خوانى کردم. الف آخر جمله یا حرف اول الاغ بود یا احمق. عیال با تشخیص موقعیت زمانى کلمه را برگرداند: «ساده‏اى تو!» و ادامه داد: «وقتى کارت چند برابر مى‏شه حقوقت اقلّکم باید سوبله بشه دیگه. مى‏گم شوما هیچ کوتاه نیایین، یدفعه به سرتون نزنه از حلقوم زن و بچه‏تون ببرین بریزین تو شکم مجله. حالا اینا گیر شومان. ببرین بالا قیمتو.»
در این موقع کلارا به آنتریوم و تیناى در حال لمباندن تشر زده و آمد نشست کنارمان: «بابا، فکر مى‏کنى بتونى از پسش برآى؟»
جاى من عیال جواب داد: «واى دختر این چه سؤالیه تو مى‏پرسى. باباتونو اینجورى نبینین اگه همه مجله رو هم بهش بدین یه تنه سیاهش مى‏کنه. من همون روز اول اینو فهمیدم. اولین نامه‏ش رو که خوندم فهمیدم. شوما یادتون نیس؟ باباتون از همون موقع ادبى سیاسى اجتماعى مى‏نوشت. نوشته‏هاش نصف عاشقانه بود، نصف سیاسى. نصف عاشقانه بود، نصف اجتماعى. ایام نومزدىِ ما شوما یادتون نیس، روزى یه نامه یواشکى واسم مى‏نوشت. همشون رو جمع کردم. دور نریختم. بیارم بخونین؟ یادش بخیر چه قلمى داشت. همه دخترا عاشقش بودن.»
و با طنازى نگاهم کرد: «یادت مى‏آد، سوختم و سوختم و سوختم تا روش عاشقى آموختم. ماشااللَّه هزار ماشااللَّه چشم حسود کور تا حلقوم باباتون پراستعداده.» و رو به بچه‏ها ادامه داد: «شوما نمى‏دونین بالاى باباتون من چه سختى‏ها که نکشیده‏ام!» کلارا انگار به حرف‏هاى مادرش توجهى نداشت: «واى بابا، فکرشو که مى‏کنم مى‏بینم خیلى سخته هم شعر بگى هم سیاسى بنویسى. سیاسى اجتماعى نوشتن کار آدماى دیگه‏س. من بودم قبول نمى‏کردم.» و طبع شعرش گل کرد: «هر کسى را بهر کارى ساخته‏اند.»
عیال به طرفش چرخیده و با تندى گفت: «زبانتو گاز بگیر دختر، چقده پرت و پلا مى‏گى، این روزا کى سرِ جاى خودشه که باباى تو دومیش باشه؟» و در حالى که پاکت میوه‏ها را برمى‏داشت خنده‏کنان گفت: «پاشم واسه باباتون سیب بشورم بخورن خیلى خسته‏ن.» و خطاب به بچه‏ها ادامه داد: «از امروز به بعد محیط خونه باید کاملاً ساکت و آروم باشه. سر و صدا کردن موقوف. مگه نمى‏بینین کار باباتون چند برابر شده. اى خدا بشنوم صداى جیک از یکى بلند شده من مى‏دونم و اون. عوضش باباتون به موقع برامون جبران مى‏کنه.» جمله آخرش را با عشوه و ناز ادا کرد.

به کلارا اشاره مى‏کنم شیرینى بخورد. مى‏گویم: «تا تینا و آنتریوم ته شیرینى‏ها را بالا نیاورده‏اند تو و مامانت چندتایى وردارین.»
اما فکر دختر بزرگم هنوز پیش صفحه سیاسى و اجتماعى است که قرار است من بنویسم و اصرار دارد قبول نکنم چون او این گونه مقولات را با مزاج من سازگار نمى‏داند.
و من نیز هنوز در عالم خودم هستم. شب، قبل از اینکه پلک‏هایم روى هم بیفتد با خودم مى‏گویم: «راست گفته‏اند خاک متوفى سرد است.»

غرق تفکر بودم که تلفن زنگ زد. عیال بود. گفت به میمنت آن موفقیت عالى امشب در تدارک جشن کوچکى است و خواهرش را به همراه خانواده به صرف شام دعوت گرفته. آنگاه لیست بلندبالایى را جهت خرید اجناس و اقلام مورد نیاز ارائه کرد. بعد سفارش کرد دیر نکنم. سپس پرسید در حال حاضر مشغول چه کارى هستم. جواب دادم سردبیر خواسته مقاله‏اى تحلیلى از ناهنجارى‏هاى اجتماعى با گرایش به مسئله بزهکارى و طلاق نوشته و حداکثر تا فردا بعدازظهر آن را تحویل دهم. جمله‏ام که تمام شد، صدایى از عیال نیامد. فکر کردم تلفن قطع شده. چند بار گفتم الو الو الو. پس از لحظاتى انتظار در حالى که صدایش از فرط شوق مى‏لرزید گفت: «راستى بى‏پرى، واست شعر گفتم مى‏خواى بخونم؟» با تعجب بسیار پرسیدم واقعاً شعر گفته؟

جواب داد: «بله که شعر را خودم ساختم. مثل اینکه زنت رو خیلى دست‏کم مى‏گیرى. فکر کردى چى، حالا گوش کن.» و شروع به خواندن کرد: «پیرانه سرم عشق جوانى به سرم زد. خوب بود؟» با تحسین گفتم: «دست‏مریزاد، احسنت!» و پرسیدم: «منظور شاعر از عشق در این مصرع چه بوده است؟» با وجد جواب داد: «چطور این چیزاى ساده حالیت نیس. منظور شاعر شوهر آدم بوده.» و پس از مکثى افزود: «حالا از شعر و شاعرى بگذریم مى‏خواستم خستگى از تنت در بره. چیزهایى که گفتم یادت نره حتماً بخرى؛ خودتم زودتر بیا خونه میهمانان معطل نشن.»
«سفالکس» خواهر دوم عیال است. به او مى‏گویند «سفالکسى»، البته به اضافه خانم. آقاى «شوره‏گرزاده» شوهر او است و کار درست و مشخصى ندارد. یعنى هر وقت از کار و شغلش پرسیده مى‏شود جواب مى‏گیریم در کار تیرچه بلوک است. روى هم رفته اوضاع‏شان مساعد نیست. منظورم اوضاع مالى‏شان است حتى مى‏شود گفت از ما بدتر و یک پله عقب مانده‏ترند.
آنها فقط پسر دارند، بر خلاف ما. «جک» و «جانى». «جک» اسم جهانگیر است، پسر کوچک‏تر. «جانى» بزرگ‏تر است. شش سال دارد. فاصله‏اش با «جک» دو سال است. توى شناسنامه اسمش «جنگاور» است. مى‏شد اسم هر دویشان «جنگاور» باشد چون بر خلاف پدرِ بى‏حس و حال‏شان، دست هر پسربچه بازیگوشى را از پشت سر مى‏بندند.

مرا که مى‏بینند جک مى‏گوید: «خرسوارى!» منظورش این است خم شوم سوارم شود.
«جانى» با صداى بلند ملچى صورتم را مى‏بوسد و تفى مى‏کند. خم شده بودم تا صورتم را ببوسد. آب دهانش روى لپم ریخته و راه مى‏کشد طرف چانه و یقه‏ام.
دارم جاى آب دهان را پاک مى‏کنم که «سفالکسى»خانم خنده‏کنان به بچه‏هایش تشر مى‏زند: «عمو رو اذیت نکنین خسته‏س.»
عیال در رفت و آمد میوه چیدن مى‏گوید: «آره خواهر، هنوز آب کفن اون خدابیامرز خشک نشده کارش رو دادند دس آقاى ما» و با غرور اضافه مى‏کند: «قرار نیس آدما تا آخر عمرشون گدا گوله بمونن.»
سفالکسى‏خانم رو به من کرده و گفت: «خوب فکر کردید بى‏پرى‏آقا، خوشم آمد. آخه این چه زندگیه این ورو مى‏گیرى یه پاى دیگه‏ش مى‏لنگه. کاش دیگرونم از شوما یاد مى‏گرفتن» و نگاهى شماتت‏آمیز به شوهرش مى‏اندازد.
«شوره‏گرزاده» مى‏بیند و مى‏فهمد اما انگار این قبیل حرف‏ها برایش عادى است. بدون توجه به نیش حرف‏هاى زنش از من مى‏پرسد: «یه سیصد چهارصد تومنى گذاشتن وسط گفتن بپر روش، آره؟ نه دیگه حاشا نکن» و بلند بلند مى‏خندد.
خنده‏اش تمام که مى‏شود با صداى آهسته حرفش را پى مى‏گیرد «حواست باشه. آهسته مى‏رى آهسته مى‏آى یه وقت شاپرک نیشت نزنه» و سر جایش جابه‏جا مى‏شود: «خوشا به حال خودمان از نسیم سیاست دوریم» و غبغب مى‏گیرد.
«جک» و «جانى» به جان تلویزیون افتاده‏اند. انگار تلویزیون ندیده‏اند. یک در میان کنترل را رد و بدل و کانال عوض مى‏کنند. اعصاب بچه‏ها به هم مى‏ریزد. تینا عصبانى مى‏دود طرف‏شان، دستش بالاست بزندشان.

عیال پشت چشم نازک مى‏کند: «ول‏شان کن تیناجان. بذار بازیشونو بکنن.» و خطاب به خواهرش ادامه مى‏دهد: «این تلویزیونم تلویزیون بشو نیس. به بى‏پرى گفتم سرِ برج یه تلویزیون 45 اینج، از این گنده‏ها که مى‏گن بلاسماییه آکبند از کارخونه بیارن دم خونه.»
صداى آنتریوم را شنیدم به کلارا گفت: «با ترفیع درجه بابا زندگى مامان بدجورى غنى‏سازى شده» و کلارا با خنده جواب داد: «آره، چه Loveى مى‏ترکونه مامان از این دوکاره شدن بابا!»
«سفالکسى» با صدایى که رگه‏هایى از حسادت در آن مشهود بود گفت: «مى‏گن این مدل تلویزیون خیلى گرونه، پنج شش تومنى مى‏شه، نه؟»
کلارا با صداى بلند جواب داد: «شایدم بیشتر. خاله مى‏دونى چیه؟ ما عادت داریم اول چاه رو بکنیم بعد فکر مناره بیفتیم.» و در حالى که نگاه معنى‏دارى به مادرش مى‏انداخت زیرلبى گفت: «این قمپزدرکردن‏ها جزو واکنش‏هاى گرمادهه. همین حالا معلومتون مى‏شه.»
مثل اینکه کلارا توى دل خواهرزنم نشسته بود. «سفالکسى» به بچه‏هایش تشر زد: «آقاکوچول، آقاموچول، از کنار اون تلویزیون بیایین کنار» و غرید: «چه مى‏شد دروغم کنتور داشت» و بشقاب میوه‏اش را کوبید روى میز. با این فعل و انفعال ابروهاى عیال به هم نزدیک شده پرسید: «سفالکسى‏جون تو چیزى گفتى؟»
خواهرخانم ما خود را جمع و جور کرده و با لبخندى تصنعى جواب داد: «داشتم پیش خودم مى‏گفتم پشت سر هر مرد نازنینى یه زن نازنین وایساده. خودتو دس‏کم نگیر. هر چى بى‏پرى داره از وجود توئه، آره خواهر قدر خودت رو بدون.» لکن طاقت نداشت حرف دلش را نگوید در همان حالتِ لبخند زورکى بر لبان داشتن ادامه داد: «مى‏دونى چیه، مى‏دونى من از چى دلم مى‏سوزه؟ از اینکه صبح پا مى‏شى مى‏بینى پادوها شدن مباشر،
مى‏بینى از نخورده‏ها مى‏گیرن مى‏دن به خورده‏ها. اونوقتش باس اَمثال ما لوبیاکباب خوردِ بچه‏هامون بدیم و شووورمون نتونه دوزار خرجى توى خونه بیاره. البته منظورم شماها نیستین. خداى بالاى سر شاهده منظورم کساى دیگه‏س. همه مى‏دونن شوور تو چه نویسنده مُخیه!»
عیال که بیشتر حواسش به تینا بود که تقلا مى‏کرد «جک» و «جانى» را از کنار تلویزیون دور کند و موفق نمى‏شد، داد کشید: «تیناجان، دخترم، یه بار گفتم ولشون کن بذار با تلویزیون سرشون گرم باشه. فوقش خرابش مى‏کنن. فرداش یه تلویزیون نو مى‏خریم و مى‏ذاریم جاش» و به طرف خواهرش چرخید: «مى‏گن این تلویزیوناى بلاسمایى کوالیتى خیلى بالایى دارن، تو نشنیدى؟»
سفالکسى‏خانم همان طور که سعى داشت بر خودش مسلط بماند با لبخندى تلخ به علامت «نه» سر بالا داد و در یک آن به شوهرش نظرى افکند که در طرف دیگر مشغول پوست کندن خیار و تماشاى تلویزیون بود. سفالکس که داشت اشک به چشم مى‏آورد خطاب به شوهرش غرید: «شوره‏گرزاده بسه دیگه، چقده تو فک مى‏زنى، مگه همین دیروز نمى‏گفتى مردم گرگ شدن، مگه نمى‏گفتى اینا مار خورده افعى شدن. حالا موقعشه بگى منظورت از این حرفا چى بود.»
بر خلاف زن، شوهر آرام و باطمأنینه دهان گشود و ابتدا برشى خیار را از روى پهنه چاقو به زبان کشیده و قریچ قریچ مشغول خوردن شد. آنگاه خونسردانه پرسید: «چیزى گفتى؟» و قیافه‏اى به خود گرفت گویى دارد با خود فکر مى‏کند. «آهان، یادم آمد. من دیروز داغ بودم یه چیزى گفتم شوما چرا به دل گرفتین؟»
با این جملات خشم و ناراحتى سفالکسى دوچندان شد. او قصد داشت شوهر را با خود همراه سازد اما تیرش به سنگ خورده بود.

بعد از لحظاتى سکوت، عیال به میهمانان تعارف کرد: «چرا چیزى میل نمى‏کنین، میوه به این گرونى حیفه روى میز بمونه ترو خدا بفرمایین، قابل شوما رو نداره. اینا رو نچیدم که جمعشون کنم، بفرمایین» و در حالى که سیب توى بشقاب مرا برمى‏داشت تا خودش برایم پوست بگیرد افزود: «راستى سفالکسى‏جون، یادم رفت بگویم از بى‏پرى قول گرفتم در اسرع وقت چند چیز ضرورى برایمان بخرد.»
سفالکسى که نزدیک بود از شدت حسادت منفجر شود، با صدایى لرزان پرسید: «مبارکه. چى؟» عیال ابروها را لنگه به لنگه کرده و با تفاخر جواب داد: «اول یه سرویس طلا واسه خودم، دوم یه سینه‏ریز واسه کلارا، سوم تراشِ دماغِ آنتریوم، بعدشم کوتاه کردن چانه تینا.»
با دهان باز مشغول شنیدن حرف‏هاى عیال بودم که آنتریوم آستینم را کشید: «آره بابا؟»
یاد حرف سفالکسى افتادم. خوب گفت که اگر آدم‏ها کنتور دروغگویى داشتند و با هر دروغى کنتورشان شماره مى‏انداخت، عالى مى‏شد.
سفالکسى‏خانم آخرین زورش را زد: «این شوور ما دوس نداره آلودگى صوتى ایجاد کنه واسه همین هیچى نمى‏گه اما به جون جک و جانى قول داده همین فردا یه دستگاه موبایل به اسمم بکنه. از این موبایلا که عکس مى‏گیرن و فیلمبردارى مى‏کنن.»
چشم‏هاى عیال چهارتا شدند. کشدار پرسید: «جدى!» همه منتظر جواب و نظر «شوره‏گرزاده» بودند. قیافه سفالکسى‏خانم داد مى‏زد حاضر است زندگى‏اش را بدهد عوض آن حال خواهرش را بگیرد. با این ترتیب شوهر وى جمع را منتظر نگذاشته آرام و خونسرد رو به زنش گفت: «هر چند کلاس خانوادگى ما بالاتر از این حرفاس اما من از این پولاى یامفت ندارم واسه این اسباب‏بازى‏ها خرج کنم.»

تا این حرف از دهن شوره‏گرزاده بیرون آمد، ناگهان سفیدى چشم‏هاى سفالکسى زد بیرون و به حالت غش روى زمین افتاد.
عیال هول کرد و براى درست کردن آب قند به سمت آشپزخانه دوید اما شوهرش از سرِ جایش جُم نخورد. شوره‏گرزاده گفت: «چیزیش نیس. فشارش افتاده پایین. برمى‏گرده سرِ جاش» و ادامه داد: «فکر مى‏کنه من از پول دادن کم مى‏ذارم.» و باز ادامه داد: «باباجون وقتى نیس خب نیس دیگه، نمى‏تونم از دیوار مردم برم بالا.»
یک چشم سفالکسى که باز شد، آنتریوم زیر لب زمزمه کرد: «رسیدین خونه با هم مهربانانه دعوا بفرمایین.»
عیال رو به شوره‏گرزاده کرده و گفت: «یه موبایل بى‏قابلیت که اینقده خرجش نمى‏شه. طفلى خواهرم حسرت همه چى باید توى دلش بمونه.» در این زمان هر دو چشم سفالکسى باز بودند.
وقت خداحافظى، میهمانان و ما حال متفاوت و بعضاً متضادى داشتیم. سفالکسى‏خانم چون پیشقراول یک لشکر شکست‏خورده پیشاپیش مى‏رفت لکن شوهرش آرام و پرحوصله ابتدا کفش‏ها را با مکث و تأخیر زیاد پوشید سپس هنگام دست دادن، آروغ پر سر و صدایى توى صورتم ول داد.
جک و جانى نیز خود را به شانه‏هاى عیال آویزان و التماس مى‏کردند شب پیشمان بمانند مى‏خواهند با تینا و عمویشان یعنى من بازى کنند. تینا نیز در گوشه‏اى ایستاده و با اخم نگاهشان مى‏کرد. طفلک مرتب سر جایش پا به پا مى‏کرد. دوست داشت هر چه زودتر بروند و از دست‏شان خلاص بشویم.
زمانى که به هر مکافاتى خاله و خانواده از ما دل کنده و به خانه‏شان روانه شدند، ناگهان عیال به گوشه‏اى خزیده و در خود فرو رفت. من که فکر مى‏کردم از بابت ناراحت کردن خواهرش ناراحت است سعى کردم از دلش دربیاورم: «حالا یه حرفایى زدید. تموم شد و رفت. فراموشش کنین.» و افزودم: «اما شوما چشم‏تان دنبال چى‏ها که نیس.»

عیال گویى در این دنیا نیست. هیچ گونه واکنشى از خود نشان نمى‏داد.
آنتریوم که مى‏دید مادرش غرق در تفکر و تأمل است، خطاب به وى گفت: «مامان خودتو اذیت نکن همین فردا پس‏فردا یا خودش مى‏آد یا ایمیلش.» لکن هیچ حرکت و یا نشانه‏اى دال بر ادامه حیات از طرف عیال ظاهر و صادر نمى‏شد. کم کم داشتیم واقعاً نگران مى‏شدیم که ناگهان وى از تفکر طولانى بیرون آمده و انگار با خودش حرف مى‏زند گفت: «فرداشب نه، پس‏فرداشب «رژینه»اینا رو دعوت مى‏کنم بیان خونه‏مون. باید بعد از عمرى جلوشون خودى نشون بدم» و تکانى به خود داد: «پاشم به کارام برسم. خیلى کار دارم.»
ما چهار نفر به هم نگاه کردیم. «رژینه» خاله دیگر بچه‏هاست. وضع‏شان بر خلاف سفالکسى‏اینا توپِ توپ است. به قول آنتریوم بیشتر مایه‏دارها مجبورند جلویشان سر خم کنند. ماشینِ زیر پایشان همه زندگى ما را مى‏ارزد.
آنتریوم آهسته مى‏گوید: «من یکى که حاضرم هر شب خاله سفالکسى‏اینا بیان خونه‏مون میهمانى اما یه شب قیافه شوهر و خاله رژینه و بچه‏هاى خاله رژینه را نبینم.»
تینا با حیرت مى‏پرسد: «یعنى جک و جانى‏م باشند؟»
کلارا مى‏گوید: «هر چى نباشه خاله سفالکسى‏اینا هم‏سطح خودمانند» و پس از مکثى اضافه مى‏کند: «یه خورده‏م کمتر.»
آنتریوم دنباله صحبت او را مى‏گیرد: «مى‏دونى تینا، واسه خاله سفالکسى‏اینا مى‏تونیم قیافه بگیریم و خالى‏بندى کنیم اما جلوى خاله رژینه‏اینا چى؟»
تینا معصومانه مى‏پرسد: «خالى‏بندى خیلى حال مى‏ده، آره آنتریوم؟»
سرم را به طرف عیال مى‏گردانم. ظرف و ظروف تق و تق به هم مى‏خورند. مشغول شستن بشقاب‏هاى میوه و غذاست.