انتظار سبز

سرگشته انتظار

امروز عطش ظهور بر لب‏هاى همه ما، جهان را کویرى کرده است. این ثانیه‏هاى آخر چه سخت مى‏گذرد و این لحظه‏هاى آخر انتظار چه کُند عبور مى‏کند، و چه شیرین است این لحظه‏ها، و عشق یعنى همین؛ یعنى استشمام عطر خوش گلى که در همین نزدیکى است و شنیدن فریادى که حق را مى‏خواند.
مى‏دانم لحظه آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به تو هدیه کنم. تنها سرگشته توام و نمى‏دانم سرگشتگى‏ام عشق است یا نه؟ اما هر چه هست مرا به دنبال تو مى‏کشاند. از ابر مهربانى توست که سرسبز مانده‏ام و با خود هزاران بار گفته‏ام که باران نگاهت چه مى‏کند با این کویر دلم! این بیمار را تو باید درمان کنى. با یک نگاه بیا و بیا نظرى کن. مى‏خواهم خاک راه تو باشم. بیا و مپرس این خاک، زیر پاى پادشاه جهان چه مى‏کند؟ تو خواهى آمد و هر چه هست از وجود تو سرسبز خواهد شد.
تو خواهى آمد. اى همیشه غایب! اى همیشه حاضر! آن روز ما در کجا خواهیم بود؟ دلمرده و پریشان در گوشه خانه، یا شادمان از دیدار تو در دروازه شهر، نمى‏دانیم.
نکند تو بیایى و ما فرسنگ‏ها با تو فاصله داشته باشیم. نکند تو بیایى و این چشم‏هاى گریان قامت بلند تو را نبینند.

ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد