نوبت سوم
براساس خاطرهاى از شهید محمد موحدىرادزهرا فرخى
چند روزى مىشد که براى گفتن حرفى، دل دل مىکرد. مىآمد پیشم مىنشست، اما عوض اینکه حرفش را بزند به در و دیوار نگاه مىکرد، در آخر هم عین آدمهاى سرخورده از اتاق بیرون مىرفت. چیزى ازش نمىپرسیدم. مىدانستم به وقتش مرا در جریان خواهد گذاشت. نمىدانم چرا این بار خیلى طول کشید. دیگر صبرم تمام شده بود، گفتم: «محمودجان، چشمهات، لبهات، مىخوان چیزى بهم بگن چرا جلوشونو مىگیرى؟»
گفت: «یعنى نمىدونى؟ چرا نمىذارى برم جبهه؟»
فکرش را هم نمىکردم، ناراحت شدم، قاطعتر از دفعات پیش گفتم: «دوباره شروع نکن، بىفایدهس.»
مىدانست نمىتواند مرا راضى کند، بنا کرد به گریه. تحمل دیدن اشکهایش را نداشتم. رو برگرداندم طرف پنجره.
گفت: «مادر! چند شب پیش آقایى آمد به خوابم، نفهمیدم کیه؛ ولى همش مىگفت عجله کن برو جبهه. حالا نمىذارى برم ببینم اونجا چه خبره؟»
تا گفت آقا، برگشتم نگاهش کردم. تو نگاهش دنیایى التماس بود. دست و پایم به لرزه افتاده بود، گفتم: «آقا؟ پس بالاخره آمد.»
با چشمهاى گرد شده فقط نگاهم مىکرد.
ادامه دادم: «پدرت هم نفهمید اون آقا کى بود!»
گفت: «معلوم هست چى مىگى مادر؟»
گفتم: «از وقتى جنگ شروع شد، این کابوس رو با خودم یدک کشیدم. بار اول و دوم که رفتى جبهه زیاد بهم سخت نگذشت، آخر مىدانستم برمىگردى. اما این آخرى از وقتى آمدى و پا تو یک کفش کردى که باید برم، بد جور دلم به شور افتاده.»
همان طور با تعجب داشت نگاهم مىکرد، حق هم داشت.
گفتم: «سه روزه بودى که پدرت خواب دید. توى اون خواب هم سه روزه بودى.»
گفت: «حرف تو عوض نکن مادر. من دارم از جبهه حرف مىزنم، اون وقت شما از خواب بابا!»
- پدرت مىگفت: محمود را پشتم بسته بودم! یک هندوانه هم تو دستم بود. همین طور داشتم مىآمدم که رسیدم به یک بیابان. دیدم باغ سرسبزى وسط بیابان است. آقایى هم دم در باغ ایستاده، یک چراغ نقرهاى هم دستش است، به در باغ که رسیدم، محمود را از پشتم باز کردم. گذاشتم زمین تا هندوانه بخورم، یکهو دیدم محمود نیست، با خودم گفتم: خدایا! یک بچه سه روزه کجا مىتونه بره؟ خوب که نگاه کردم، دیدم وسط باغ نشسته؛ با گلها و پروانهها بازى مىکند. دویدم آوردمش. دوباره تا حواسم به هندوانه پرت شد، دیدم رفته تو باغ. نگاهى به دربان باغ کردم که مبادا جلویم را بگیرد. اما چیزى نگفت. سریعتر از قبل آوردمش، ولى بار سوم ...
- بار سوم چى مادر؟
- پدرت گفت: بار سوم که رفتم بیارمش، آن مرد جلویم را گرفت. بهش گفتم، من پدرشم، مىترسم بزنه گلهاى مردمو خراب کنه. در جوابم گفت: این باغ و در و دشت رو که مىبینى، همه مال خودشه. بذار هر کارى دلش مىخواد بکنه.
طورى نگاهم مىکرد که انگار متوجه منظورم نشده است. گفتم: «نمىفهمى! نوبت به بار سوم رسیده، من نذاشتم برى، خودش آمده دنبالت!»
دوباره گریه کرد، لبهایش مىخندید اما اشک از چشمانش سرازیر بود. گفت: «اون وقت تو نمىخواى بچهات بره وسط باغ با گلها و پروانهها بازى کنه؟»
راضى نشدم دلش را بشکنم؛ خندیدم و او رفت تا باغ گلها و پروانههایش را پیدا کند.