خواهر من
رفیع افتخار
این حقیقت دارد که هر کسى فکر مىکند مشکل او بزرگترین و بالاترین مشکل دنیا است. و این نیز حقیقت دارد هر کسى احساس بدبختى مىکند مىگوید از او بدبختتر در دنیا وجود ندارد. من، خودم اینها را خوب مىدانم و خوب مىفهمم اما باور کنید از من، مامان و بابا بدبختتر و بدشانستر در این دنیا وجود ندارد. شما هم اگر با زندگى ما آشنا باشید حق را به من مىدهید و قبول خواهید کرد ما سه نفر جزو بدبختترین آدمهاى روى زمینیم.
اسمم زهرا است. دختر بزرگ خانوادهام. با خواهرم زینب که بعد از من به دنیا آمد، پنج سال تفاوت سنى دارم. زینب دختر دلى است خوشگل و ملوس عین یک عروسک. با چشمهایى میشى و معصوم و بور. او که به دنیا آمد من خیلى خوشحال بودم. خوشحال بودم به خانواده ما دخترى اضافه شده که مىتواند خواهر من باشد، مىتوانم با او حرف بزنم و بازى کنم. اما افسوس که خوشحالى ما به غمى بزرگ تبدیل شد و بلافاصله متوجه واقعیتى تلخ شدیم.
زینب معلول بود. او معلول به دنیا آمده بود. نه مىتوانست حرف بزند، نه راه برود. مثل یک تکه گوشت گوشه اتاق افتاده بود، بىحرکت و بىگفتگو. او حتى صدایى نداشت تا جیغى بکشد، فریادى کند، حرکتى نداشت تا راه برود، بازى کند. او حتى سرش را نمىتوانست تکان دهد فقط نگاه مىکرد، مستقیم نگاه مىکرد. حالا که بزرگتر شده باز فقط به آدمها و اجسام روبهرویش خیره مىشود.
وقتى زینب دنیا آمد مامان تا مدتها گریه مىکرد. بابا هم اشک مىریخت. او را من خودم دیده بودم گوشهاى در خود فرو رفته و اشک مىریخت. من نیز گریه مىکردم. مىخواستم بخوابم پتو را روى صورتم مىکشیدم و هق مىزدم. آنقدر گریه مىکردم تا خوابم مىبرد. دوست نداشتم گریهام را بابا مامان ببینند بیشتر غصهشان بگیرد.
یک روز بابا به مامان مىگفت برویم زینب را سر راه بگذاریم. مامان با غیظ نگاهش کرد. بابا پشیمان شد. معذرت خواست و حرفش را عوض کرد. گفت: «او را به بهزیستى بدهیم، هان؟» مامان اشک ریخت. گفت: «او جگرگوشهام است.» بابا با استیصال پرسید: «عاقبت چى؟» مامان باز گریه کرد. وسط گریهاش گفت: «بزرگش مىکنم. بر دوش خودم. گناه او چیست؟» بابا با ناراحتى زیاد گفت: «سخت است!» مامان اشکش را پاک کرد: «هر چقدر سخت باشد» و ادامه داد: «سختىاش را به جان مىخرم.» و مصمم این حرف را زده بود.
حالا از تولد زینب سالها مىگذرد. او بزرگ شده. اگر مىگویم بزرگ شده منظورم بالا رفتن سنش است. الان یازده ساله است. ما همه با شرایط زینب کنار آمدهایم. مامان مواظبش است؛ سخت و پر مشقت است اما تر و خشکش مىکند. من خواهرى دارم که دوستش دارم و به شوق دیدنش به خانه برمىگردم. حالا زندگى ما شده زینب به اضافه غم و غصه. بیشتر غصهدار حرف و حدیثهاى مردم و نگاههاى مردمیم. ما هیچ دوست نداریم با ترحم به زینب نگاه کنند و براى ما و خواهرم دل بسوزانند. ما خودمان وامدار غم و غصهایم، بس نیست؟ مردم چه مىدانند چه در دل ما مىگذرد. آنها چه مىدانند داشتن دخترى معلول چقدر سخت است! آیا آنها روزى خود را به جاى ما گذاشتهاند، آیا خودشان را به جاى مامان باباى من مىگذارند؟ آیا اصلاً مىدانند زینب نمىتواند حتى کوچکترین و معمولىترین کارهایش را نیز خود انجام دهد؟ بابا، زینب را به دکترهاى زیادى نشان داده است. هر کى پزشکى معرفى کرده، سوسوى امید در وى زنده شده که مىتواند کمکى به بهبود وضع جسمانى بنماید. اما افسوس و صد افسوس. جواب همه پزشکها یکى است. زینب تا پایان عمر معلول خواهد ماند. بیچاره بابا! با آن حقوق کمش وام مىگیرد، قرض مىکند و خرج دوا دکتر زینب مىکند. ما از غذا و لباس و تفریحمان مىزنیم تا شاید کمى وضع زینب بهتر شود. به خدا حقیقت را مىگویم. به اندکى هم راضى هستیم. چه حیف که آن یک ذره نیز حاصل نمىشود!
روزها مىآیند و مىروند. هر روزى که مىگذرد یک روز بر سن زینب اضافه مىشود. ما، هر سه نفرمان روزى نیست که به آینده او نیندیشیم و از یادآورى زمانى که زینب به سن ازدواج مىرسد، در خود مچاله نشویم!
آیا بدبختى از این بیشتر؟ آیا کسى پیدا مىشود از ما غمناکتر و بدبختتر باشد؟
راستى شما در زندگىتان چه آرزویى دارید؟ آرزو دارید پولدار شوید؛ آرزو دارید مشهور باشید؛ آرزو دارید ... . شما هر آرزویى در دل دارید برایتان دعا مىکنم به آن برسید. خانواده من نیز یک آرزوى بزرگ دارند. آرزوى بزرگ من و مامان و بابا این است که خدا از خودش معجزهاى نشان بدهد و حال زینب ما خوب شود. آیا آرزوى ما، آرزوى بزرگى است؟ ما هم حق داریم آرزویى داشته باشیم، نه؟ ما براى خودمان چیزى نمىخواهیم، تنها آرزویمان این است زینب خوب و سالم باشد. سلامت و تندرستى، نعمت بزرگى است. شاید بزرگترین نعمت خداوندى باشد. راستى، ما، یعنى من و بابا و مامان آرزوى سلامتى براى همه داریم. سلامتى را تنها براى زینب نمىخواهیم. دوست داریم، دعا مىکنیم و آرزو داریم همه سالم و سلامت باشند. الهى تو کمک کن به آرزوهایمان برسیم.