فرصتى براى گریه شوق
نفیسه محمدى
باز هم در دنیاى خودت فرو رفتهاى و خاطراتت را مرور مىکنى. دنبال چیز تازهاى مىگردى، اما خودت خوب مىدانى چیزى که باید تو را خوشحال کند وجود ندارد تا سال پیش دوست داشتى دبیرستان را تمام کنى و زودتر پا به دانشگاه بگذارى اما امروز به همان دبیرستان و هیاهو و دوستانى که معلوم نیست کجا هستند حسرت مىخورى، فکر نمىکردى زندگىات به این سادگى زیر و رو شود و تمام آرزوهایت به باد برود، آن همه مخالفت با دانشگاه رفتن تو بعد هم رضایت پدر در مورد اولین خواستگارت که پسر دایىات بود. باورت نمىشد که بعد از آن همه تلاش و آرزوى نشستن در کلاسهاى دانشگاه همه چیز عوض شود و به خانهاى فکر کنى که دوست ندارى پا به آن بگذارى. اما چارهاى نبود. فقرى که در این چند سال گریبانگیر خانوادهات بود، حتماً جلوى موفقیت تو را هم مىگرفت. امروز هم که قرار بود پسر دایى بیاید و شاید حرفهاى آخر را بزند. تو باید مثل یک تماشاچى همه چیز را مىدیدى و حرفى نمىزدى.
خوب یادت هست زمانى که تازه جواب تعیین رشته آمده بود و تو با ذوق اسم خودت را در پذیرفتهشدگان رشته پزشکى دیدى چه حس خوبى داشتى، همان روز هم خواستگارانت آمده بودند؛ اما پدرت بدون توجه به آن همه ذوق و شوق، مدارکت را مثل برگههاى بدون استفاده به هوا پرت کرد و تو را تحقیر کرد. فقط به خاطر اینکه بدون اجازه در کنکور دانشگاه ثبت نام کرده بودى؛ همین! اصلاً هم به روى خودش نیاورد که دخترش مىتواند چند سال بعد تنها خانم دکتر شهرشان باشد و مایه سرفرازىاش! چقدر جلوى «على» که آمده بود تو را براى زندگى آیندهاش بپسندد، خجالت کشیدى؛ چقدر هم دلت مىخواست او را که مانع محکمترى براى نرفتن تو به دانشگاه بود، از خانه بیرون بیندازى اما هیچ چیز دست تو نبود.
مىتوانستى موفق باشى، خودت شک نداشتى و معلمهایت هم در موفقیت تو شک نداشتند اما خوب مىدانستى پدر که باید راه را براى پیشرفت تو هموار مىکرد به همه چیز شک داشت. به اینکه تو در دانشگاه بتوانى موفق باشى و باز هم سر به زیر و پر تلاش راه خودت را ادامه بدهى، کسى که باید به تو کمک مىکرد، دستهایش از پول خالى بود. دانشگاه هم به قول مادرت بىخرج نمىشد. مىدانى که مىتوانستند با خرج دانشگاه تو چه کارها کنند. حداقل با پول کرایه ماشینت مىشد ماهى یک بار مرغ خورد و دهان خواهر و برادر کوچکترت را که همیشه حسرت سفرههاى رنگین فیلمها را مىخوردند بست. مىشد یک اجاق گاز خرید تا مادر براى همیشه از شر پر کردن کپسول کوچک خانه که روى آن غذا درست مىکرد، راحت شود. شاید هم مىشد در و پنجره اتاق بغلى را ساخت تا شبها راحتتر بخوابید و جاى هشت نفرتان اینقدر تنگ نباشد؛ یا اصلاً مىشد تو را شوهر داد و براى همیشه از شر نانخور اضافه راحت شد.
پدر اینها را بهانه نمىکرد، حتى با اینکه مىدیدى گاهى اوقات براى نان خریدن هم پول کم مىآورد، اما مىگفت که به محیط دانشگاه اطمینان ندارد به شهر دیگر اطمینان ندارد و بدتر از همه جلوى دیگران مىگفت که دخترش از راه به در مىشود، با اینکه تا به حال از تو یک اشتباه کوچک هم ندیده بود. هزینه ثبت نام در کنکور را هم دبیر زیستشناسىات داد. فهمیده بود که خانواده تو توان مدرسه فرستادن بچههاى خودشان را ندارند چه برسد به دانشگاه رفتن تو! اما چون معتقد بود که نباید استعداد تو از بین برود این کار را دور از چشم همه انجام داد. چند بار هم با پدر صحبت کرد و نتیجهاى نگرفت. پدر تقصیرى نداشت، شاید پیش خودش خجالت زده مىشد وقتى مىدید کس دیگرى خرج ثبت نام تو را در دانشگاه مىدهد، گرچه از همان ابتدا از به دنیا آمدن تو که یک دختر بودى و سربارش، ناراحت و دلگیر بود.
تو بودى و یک دنیا شوق و شور، فکر مىکردى وقتى پدرت بفهمد که تو با یک رتبه سه رقمى در دانشگاه پذیرفته شدهاى دیگر همه چیز تمام است و همه راهها را براى رفتن تو هموار مىکند اما پدر معنى رتبه سه رقمى را نمىفهمید، اصلاً نمىدانست رتبه چیست؛ حق هم داشت. زیر بار فقر و ندارى رتبه سه رقمى و دو رقمى چه ارزشى مىتواند داشته باشد، اصلاً وقتى پولى براى سرمایهگذارى نیست سوددهى بالا و پایین چه مفهومى دارد. دایى هم که مدام و پشت سر هم مىآمد و مىرفت تا تکلیف پسرش را یکسره کند. پدر که از همان ابتدا راضى بود. بعد از تو دو دختر دیگر هم بودند که باید هر چه زودتر سر و سامان مىگرفتند. پس با شرایطى که براى ازدواج تو پیش آمده بود، دیگر جاى صبر کردن و فکر کردن نبود. دایى گفته بود که هیچ جهیزیهاى نمىخواهد و در عوض نه شیربها مىدهد و نه عروسى مىگیرد. یک عقد ساده و مختصر با یک مهمانى کوچک! بعد هم باید مىرفتى کنار زن دایى که پیر شده بود در همان خانه قدیمى زندگى مىکردى. چند بار از پدرت شنیده بودى که شرایط بهتر از این نمىشود ولى دلت مىخواست فریاد بزنى و با التماس به پدر بفهمانى شرایطِ بهتر از این، رشته پزشکى است که قبول شدهاى! اما کو جرئت حرف زدن؟
دایى هم وضع خوبى نداشتند، پسرش در یک کارخانه، تراشکارى مىکرد و هر چه حقوق مىگرفت با پدر و مادرش مىخوردند و زندگى مىکردند. دایى چند سالى بود که زمینگیر شده بود و زن دایى هم پیر بود و از عهده کارهاى خانه بر نمىآمد. هر سه اینها به کسى نیاز داشتند که کارهایشان را انجام بدهد. اما به مرگ راضى بودى و به این زندگى نه! مادر بدون توجه به علاقه تو، شاید هم به خاطر سختىهایى که در زندگى با پدر کشیده بود مىگفت بعد از چند سال که دایى و زن دایى نباشند خانه به تنها فرزندشان «على» مىرسد و آن وقت همه حقوقش را براى خودتان و بچههایتان خرج مىکند، بدون دغدغه و ناراحتى، بدون اینکه فکر سرماى زمستان و گرماى تابستان باشید. اما این حرفها تو را قانع نمىکرد، گرچه کسى به فکر قانع کردن تو نبود.
امروز هم که روز آخر است، احتمالاً پسر دایى مىآید و همه آرزوهایت را با خود مىبرد و تو مجبورى کنار مردى که شاید مثل پدرت باشد زندگى کنى، بدون اینکه کسى را داشته باشى که حرفهایت را بشنود و به درد دلت گوش بدهد.
بالاخره صداى زنگ در تو را از جا بلند مىکند، با خودت فکر مىکنى آیا راه دیگرى هم پیدا مىشود؟ اشک در چشمانت حلقه مىزند، اما براى اینکه پدر مثل دفعههاى پیش تو را جلوى مهمانها تحقیر نکند ساکت مىشوى به دیوارهاى آجرى آشپزخانه پناه مىبرى. از لاى پردهاى که به جاى درِ آشپزخانه آویزان کردهاید، پسر دایىات را مىبینى که به تنهایى وارد خانه مىشود. مادر در را برایش باز مىکند و با خنده او را به اتاق مىبرد. کنار دیوار آشپزخانه مىنشینى و هق هق گریهات بلند مىشود. فرصت خوبى است که به خاطر زندگىات گریه کنى و بار غمى را که یک ماه است بر دوش دارى، سبک کنى. مادر با عجله به آشپزخانه مىرسد، نگاهت مىکند، به دنبال نگاهش حرفهایى که پر از سرزنش است، مىشنوى. پدرت خانه نیست و تو بیشتر تعجب مىکنى که این چطور تعیین وقت براى عقد و عروسى است که بدون حضور بزرگترهاست؟
مادر چادرى را که مدتهاست براى امروز کنار گذاشته روى سرت مىاندازد و تو را به سمت اتاق مىفرستد. پسر دایى آمده است تا با تو حرف بزند.
پا که به اتاق مىگذارى دلت مىخواهد زمین و آسمان روى سر «على» خراب شود. اگر بىادبى نبود سلام هم نمىکردى. بچهها از اتاق بیرون رفتهاند و تو و پسر دایى تنها هستید. «على» حرفهایش را شروع کرده، از آسمان و ریسمان به هم مىبافد و جلو مىرود از پدرش، مادرش از کارى که دارد و توقعاتش، آخر سر هم مىرسد به تو! انگار مىخواهد چیزى بگوید، با خودت فکر مىکنى کاش داغ دلت را تازه نکند و از دانشگاه و بدىهاى آن حرف نزند. اما لحن حرفهاى او با بقیه فرق دارد. با لبخند و کمى هم ترس حرف مىزند. نگاهش مىکنى و فکر مىکنى خواب مىبینى، پسر دایى رفته و با مسئولان دانشگاه صحبت کرده تا بتواند تو را به آرزویت برساند. فقط مىگوید دوست ندارد که کسى بفهمد به تو کمک مىکند تا همه کارها روبهراه شود. بعد هم از تو مىخواهد تا دیر نشده ثبت نام کنى و یک ترم را مرخصى بگیرى، تا او فرصت داشته باشد در این مدت بساط زندگىتان را جور کند و بعد خودش برایت انتقالى بگیرد و به شهر نزدیکترى بیایید.
در این مدت از زبان هیچ کس نشنیدهاى که از آرزوهاى تو اینقدر قشنگ حرف بزند. مىگوید خوشحال است که همسر آیندهاش مىتواند درس بخواند و پزشک شود و دلش مىخواهد به تو کمک کند تا درس بخوانى چون خودش همیشه حسرت درس خواندن داشته، فقط از تو یک قول مردانه مىخواهد، اینکه خوب درس بخوانى و با تلاش و پشتکار به زندگىات مشغول شوى! تا بتوانى هم به آرزویت برسى و هم به بهترین وضع زندگى کنى!
حرفهایش تمام شده، حس مىکنى خورشید در چشمانت طلوع کرده، نمىدانى باید چه کنى، چند لحظهاى گیج به اطرافت نگاه مىکنى. شاید فصل شکفتن تو باید این گونه شروع شود، برمىخیزى، خیلى فرصت ندارى، باید مدارکت را براى ثبت نام آماده کنى، امروز بهترین فرصت براى گریه شوق است.