نویسنده

 

خانه پوشالى‏

نفیسه محمدى‏

نام: پ.ز
سن: 17 سال‏
جرم: روابط حرام و فرار
تحصیلات: دوم دبیرستان‏

همیشه بهترین‏ها را مى‏خواستم. دنبال رؤیاها و خیال‏هایى بودم که در زندگى هیچ کس نبود، شاید هم در زندگى اطرافیانم نبود. دلم مى‏خواست فارغ از فکر جیب خالى پدر و غمِ ندارى و هزار دردسر دیگر خرج کنم و بریز و بپاش داشته باشم. دلم مى‏خواست یک اتاق مخصوص به خودم داشتم با کمد و میز تحریر و یک آباژور بلند که سرش را روى تختم خم کرده باشد و هزار جور وسایل لوکس و تمیز! همه را مى‏خواستم، همه را با هم مى‏خواستم؛ هیچ خواهر و برادرى هم نباشد که صداى جیغ و فریادش اوقاتم را تلخ کند، انگار در تمام زندگى‏ام فقط همین‏ها را مى‏دیدم و به دنبال‏شان بودم.
همیشه در رؤیا، خودم را بر تخت پادشاهى مى‏دیدم، زندگى‏ام خالى از همه اطرافیان بود و من و پدر و مادرى که جز رفاه و خرج بى‏حد و حساب به چیز دیگرى فکر نمى‏کردند، به اینکه مثلاً تک‏فرزندشان را که من بودم براى تفریح و تحصیل به خارج از کشور بفرستند. خدایا، چه مى‏شد که همه خیالاتم تحقق مى‏یافت و قلبم به تمامى آنچه که آرزویش را داشت مى‏رسید.
گاهى اوقات در میان شلوغى خانه ساعت‏هاى طولانى به آرزوهاى دور و دراز فکر مى‏کردم و در خیالاتم با حسرت‏هاى زندگى‏ام دست و پنجه نرم مى‏کردم. اما زندگى واقعى چیزى غیر از این بود. مادر و پدرى که بعد از چهارده سال زندگى در روستا و کار بر روى زمین کشاورزى مجبور شده بودند به تهران نقل مکان کنند، آن هم به خاطر اینکه پدربزرگم مرده بود و همه اموالش که همان زمین کشاورزى بود بین هشت فرزندش تقسیم شد. پدر دیگر چیزى نداشت. به همین خاطر به پیشنهاد پسرخاله‏اش خانه روستایى‏اش را فروخت تا بتواند در تهران خانه‏اى رهن کند و در یک کارخانه مشغول به کار شود. امیدوار بود که بتواند خرج شش فرزندش را بدهد و از زندگى طاقت‏فرساى روستایى نجات پیدا کند. آن موقع من چهارده سال داشتم. خواهر کوچکم دوازده ساله، دو برادرم ده ساله و شش ساله و خواهرهاى دوقلویم فقط یک سال داشتند.
همه ما فکر مى‏کردیم تهران سفره گسترده پول و رفاه است. از خوشحالى بال در آورده بودیم. مخصوصاً من که فکر مى‏کردم با این سفر به همه دوستان روستایى‏ام برترى پیدا کرده‏ام. غافل از اینکه تهران جز دغدغه فکرى و شلوغى و خستگى چیز بیشترى براى ما نخواهد داشت.
در خیالاتم خودم را مى‏دیدم و یک دنیا شکوه، نگاه حسرت‏بار دختران ده که به رفتن ما حسودى مى‏کردند. فکر مى‏کردم در قصر جادویى روستا ملکه‏اى - که من بودم - اسیر شده بود و حالا قرار بود به قصر خودش برگردد. هیچ وقت هم از خودم نمى‏پرسیدم این همه خواب و خیال چه دردى از دردهاى بزرگ خانه را مداوا مى‏کند؛ انگار لذت این خیالات جایى براى تعقل و تفکر نمى‏گذاشت. با اینکه مى‏دیدم هشت نفر در یک اتاق بیست مترى زندگى مى‏کنند و هر روز یک جنجال براى لباس و غذا و مایحتاج‏شان دارند، اما دست‏بردار نبودم.
پدر که به خانه مى‏آمد، قلبم از آن همه فقر فشرده مى‏شد، نه به خاطر او که زحمت مى‏کشید و عرق مى‏ریخت؛ بلکه به خاطر خودم که هر وقت او را مى‏دیدم خجالت مى‏کشیدم چرا پدر من یک مهندس، پزشک یا سرمایه‏دار نیست؟ چرا مادرم به جاى لهجه روستایى مثل خانم‏هاى محترم و پولدار حرف نمى‏زد و این همه خواهر و برادر در اطراف من چه مى‏کنند؟
من لیاقت زندگى بهتر از این را داشتم. لیاقت داشتم که در ماشین‏هاى آخرین سیستم بنشینم و در بهترین مدرسه‏ها درس بخوانم. فرق من با دختران مرفه چه بود؟ چرا باید مسیر مدرسه را گاهى پیاده و گاهى با اتوبوس طى کنم؟
اینها همه مرا آزار مى‏داد و از خانواده‏ام متنفر مى‏کرد. پدرم به خاطر کار زیادش نتوانسته بود بفهمد که دخترش چقدر به او تحقیرآمیز نگاه مى‏کند و مادرم هم آنقدر مشغول بچه‏ها و کارهاى خانه بود که دغدغه‏هاى مرا نمى‏دید. اما من راه خودم را مى‏رفتم. هر لباسى که مُد مى‏شد و در کوچه و خیابان مى‏دیدم با هر زحمت و فشارى که بود مى‏خریدم. گاهى هم با هزار طعنه از خیرش مى‏گذشتم. بیچاره پدرم فکر مى‏کرد همه اینها احساسات نوجوانى است و به خاطر اینکه از بچه‏هایش به خاطر خواسته‏هایشان خجالت نکشد هر چه را که مى‏توانست تهیه مى‏کرد، اما نمى‏دانست که دختر بزرگش در راه مدرسه چه چیزها که نمى‏بیند و چه فکرها که به سرش نمى‏زند!
به گمانم همان روزها بود که گوشه و کنار خیابان پسرکى را دیدم که خیره خیره نگاهم مى‏کرد. اوایل چندان توجهى نداشتم، اما کم کم احساس کردم هر بار چیزى درون من فرو مى‏ریزد. دیگر رؤیاهایم خالى و تهى نبود. پسرکِ گوشه خیابان هم به آن اضافه شده بود با ماشینى که آرزویم شده یک بار سوارش شوم. وقتى قضیه را براى یکى از همکلاسى‏هایم تعریف کردم، با خنده تمسخرآمیزى گفت: «مواظب باش از تو سوء استفاده نکند، این جور افراد دنبال آدم‏هاى ساده مى‏گردند.» از این حرف خیلى ناراحت شدم. حس کردم بعد از سه سال زندگى در این شهر بزرگ هنوز هم مرا یک روستایى مى‏دانند، یک دختر ساده! باید به همه ثابت مى‏کردم که ساده و کودن نیستم، باید همه مى‏دانستند. براى همین به خواهش‏ها و تمناهاى پسرک جوان جواب دادم. او هم مرا با یک دستبند نقره‏اى فریب داد. بعد هم گفت که در تمام زندگى‏اش دنبال یک دختر نجیب و پاک مثل من بوده، این حرف‏ها حرف‏هاى یک روز و یک ساعت نبود، حرف‏هاى چندین ماه بود که زیر گوشم نجوا مى‏شد و قلبم را به طپش مى‏انداخت. هر روز هدیه و گاهى هم پول، داشتم به آرزوهایم مى‏رسیدم. ماشین‏هاى مختلف سوار مى‏شدم، غذاهاى متنوع مى‏خوردم و ... .
پدرم همین که مى‏دید پول اضافه‏اى از او نمى‏خواهم راضى بود و کارى به کارم نداشت. مادر هم در مقابل پرخاش‏هاى من جایى براى اعتراض نمى‏دید. اما همه چیز همین طور نماند. عاقبت پدر فهمید که بدون اطلاع‏شان مدرسه نرفته و درس و مدرسه را کنار گذاشته‏ام. هیچ بهانه‏اى هم مورد قبولش نبود. مى‏خواست بفهمد که چه کارى باعث شده مدرسه را رها کنم. من هم هیچ جوابى نداشتم، مى‏ترسیدم حقیقت را بگویم و پدر آینده زیبایم را خراب کند، به همین خاطر به پیشنهاد پسرک که به قول خودش مى‏خواست همسر آینده‏اش را به خانواده‏اش معرفى کند، از خانه بیرون آمدم و همه پل‏هاى پشت سرم را خراب کردم. همان روز هم برایم بهترین لباس‏ها را تهیه کرد. منِ ساده، منِ خام، منِ کودن فکر مى‏کردم این چیزها به گوش ما روستایى‏ها ناآشناست و همه در تهران به همین ترتیب ازدواج مى‏کنند. با ذوق و شوق سوار ماشین مشکى‏رنگش شدم. خیابان‏هاى بزرگ، با آسمان‏خراش‏هاى سر به فلک کشیده هوش از سرم برده بود، فکر مى‏کردم در راه رسیدن به قصر طلایى‏ام هستم. گمان مى‏کردم همه بدبختى‏ها تمام شده و من به آرزوهایم رسیده‏ام. از خیابان‏ها مى‏گذشتیم و تنها صداى عاشقانه‏اى که به گوشم مى‏رسید، دروغ‏هاى بى‏سر و ته جوانى بود که کنارم نشسته بود و مرا بیشتر در خیال‏هایم فرو مى‏برد، فکر مى‏کردم با این همه شکوه چه کسى به من لقب ساده مى‏دهد و فکر مى‏کند یک دهاتى بى‏سر و پا هستم؟ حتى پدر و مادرم هم جرئت نمى‏کنند، مخالفت کنند، چرا که با ازدواج من از فلاکت و بدبختى رها مى‏شدم و آنها هم زندگى بهترى پیدا مى‏کردند. فکر مى‏کردم برمى‏گردم و همه چیز را به پدرم مى‏گویم و آن وقت روزگار شیرین ما شروع مى‏شود.
به خانه که رسیدیم، جز دو دختر جوان و یک مرد مسن کسى از ما استقبال نکرد، هیچ کس هم جز یک نگاه بلند و خریدارانه کار دیگرى نمى‏کرد، همه جا سکوت بود، از وضعیت خانه تعجب کرده بودم، ترسیدم؛ اما دیگر کارى از دستم برنمى‏آمد. همان جا فهمیدم که دیگر روى خانه کوچک و محقرمان را نمى‏بینم، آنجا بود که فهمیدم هنوز براى داشتن خیالات بزرگ و آرزوهاى دست‏نیافتنى کوچکم، هنوز خودم را نشناخته‏ام و حتى لیاقتم به اندازه خانه کوچک‏مان نیست!
در ازاى اطمینانى که من به پسرک آرزوهایم هدیه کردم او هم بى‏بند و بارى و خانه پوشالى برایم ساخت، همان چیزى که از ابتدا مى‏خواست بسازد و من نفهمیدم. درست به خاطر ندارم چند ماه در آن خانه بودم، خانه‏اى که پر بود از تجمل و پول و کثافت! خانه‏اى که همه فارغ از وجدان و نجابت و شرافت وارد آن مى‏شدند و من و چند دختر دیگر ملکه‏هاى دائمى آن بودیم. حتى اگر گاهى از روى غفلت در باز مى‏ماند جرئت رفتن و فرار نداشتم، به کجا برمى‏گشتم؟ حیثیت بر باد رفته‏ام را کجا جستجو مى‏کردم؟ دستبند نقره‏اى پسرک بعد از گذشت مدتى جایش را به دستبند نیروى انتظامى داد.
حالا حدود شش ماه از محکومیتم گذشته و از آن خانه نجات پیدا کرده‏ام. قرار است در خانه «ریحانه» بمانم تا پدر و مادرم بتوانند خود را راضى کنند که دختر پشیمان و ناامیدشان به خانه برگردد. پدرم معتقد است شرافت و آبرویش از هر مال و ثروتى بیشتر مى‏ارزد و حاضر نیست آن را با برگشت من از دست بدهد. اما من مى‏خواهم برگردم، به خانه‏اى که قصر نجابت مادرم بود و محل آرامش پدرى که شبانه‏روز عرق مى‏ریخت!