طلوع تابناک‏
خاندان، خانواده، دوران کودکى، نوجوانى و جوانى رسول اکرم(ص)

غلامرضا گلى‏زواره‏

عصاره آفرینش‏

سخن از زیباترین، کامل‏ترین و برترین انسان در عالم آفرینش است که عصاره خلقت و قاموس تمامى ارزش‏هاست، نیز وارث فضایل و برترى‏هاى تمام انبیا، همو که کمال خشوع، نهایت خضوع و اوج پرستش در وجودش تجلى یافته است. خداوند در مقابل معرفت و بندگى، او را بر جهانیان سَرورى داد و به حریمى برد که جبرئیل امین توان پَر کشیدن بدان سوى را نداشت.
حق تعالى آن وجود بابرکت را میان امّى‏ها برانگیخت اما بشر تا ابد در مقابل علم لدّنى و خدادادى او امى است. در عصرى که غبار کدورت و تیرگىِ فرو نشسته در جهان، چنان انبوه بود که گویى هیچ صبحى در پس پرده نمى‏باشد و خورشید، روشنایى خویش را از زمین برگرفته بود، آن آفتاب تابناک، ظلمت و تاریکى را در هم شکست و بر عرصه حیات انسانى درخشید تا بذر زندگى پربار و ثمر را در کره خاکى بارور و شکوفا گرداند و آدمى را به اخلاق پروردگار آراسته کند.
نیز توده‏هاى فراموش شده در زیر انبوه امتیازات قومى و قبیله‏اى را، هویت توأم با کرامت عطا کند. آرى آن خورشید پر فروغ از افق وحى طلوع کرد و بعثتش اقلیم‏هاى گوناگون را درنوردید و رحمت خویش را (که پرتوى از الطاف خدا بود) بر جهان فرو بارانید. خاک و افلاک طفیلى وجودش هستند؛ فرودگاه وحى است و منزل آیات نورانى الهى، مردى با خُلق عظیم که رأفت و مِهرش دل‏هاى چون سنگ را نرم ساخت. خدا و فرستادگانش بر او درود مى‏فرستند چرا که فضیلت را در جهان رواج داد و براى تکمیل مکارم اخلاقى، سختى‏ها و مرارت‏هاى زیادى را پذیرا شد. صداى رسایش در جوامع گوناگون، به گوش رسید و همه را به اتحاد و همبستگى فرا خواند و مردمان را به درجه‏اى از آگاهى رساند که خویشتن را بازشناسند؛ خدا را به دور از آلودگى‏هاى نادانى، ستم، دوگانه‏پرستى و نفاق بپرستند؛ به یکدیگر ستم نکنند و به ایمان، پارسایى و عدالت رو آورند، نیز روابط فردى و اجتماعى را براساس ارزش‏هاى والاى آسمانى اصلاح کنند.

محیط رویش‏

سرزمین عربستان (که بزرگ‏ترین شبه‏جزیره دنیاست) در آسیاى جنوب غربى قرار دارد؛ قلمرویى که غالب بخش‏هاى آن را بیابان، صحرا و ریگزار تشکیل مى‏دهد و تنها حاشیه‏هایى از آن براى سکونت مناسب است، گویى از اقیانوس شن، جزایرى از خاک سر برآورده‏اند. آب در این سامان چون مرواریدى غلطان است. کار مردمش بیابان‏نوردى و جستجوى آب و علوفه است.
اعراب بَدوى در کوچ دائمند و هر جا که خوش آید، سکونت مى‏گزینند. اعراب ساکن این بخش از خشکى جهان به دو دسته قحطانى و عدنانى تقسیم مى‏شوند. گروه اول از نواحى جنوبى برخاسته‏اند و دومین قوم در نجد و حجاز زندگى مى‏کرده‏اند. عالى‏ترین تجلى و نمونه فرهنگ این اقوام در هنگامه میلاد رسول اکرم(ص) شعر بود. مهم‏ترین بخش عربستان، حجاز است. محل رخداد حوادث شگرف و مکان طرح اولین خانه خدا (کعبه). در اینجا کژروى، بت‏پرستى و شرک به شدت رواج یافته بود.
مردمان این ناحیه شتر را نه تنها رهرو باوفاى بیابان‏ها بلکه همه چیزِ خود مى‏دانند. منطق و خرد، آنان را پسند نمى‏افتد و خرافات و رسم‏هاى جاهلى در روابطشان بیشترین نمود را دارد. غذاى اصلى این قوم خرما و فرآورده‏هاى شتر است. تابع هیچ قانونى جز تمایلات و نیازهاى خود نمى‏باشند. در غارت اموال و آذوقه با هم شریک‏اند، بیرون از قبیله و قوم، هیچ موجودى در امان نمى‏باشد. زبانه جنگ و نزاع در میان‏شان پرحرارت است و تنور اختلافات‏شان دائماً برتافته؛ تمام مسائل‏شان انتقام، کینه‏کشى، گرفتن غرامت و پرداخت خون‏بهاست! تندخو، هوسران، سرکش، مغرور و بى‏رحم‏اند.
اوضاع بسیار وخیم است و در این کویر، انسانیت پژمرده است. اما چند وقتى دیگر انسانى برانگیخته مى‏شود و چنان در این مزرعه خشک و بى‏حاصل بذر ایمان مى‏افشاند که مهربان، عاطفى، آرام و فداکار مى‏شوند. مردمانى که دیروز خون‏ها ریخته و بى‏گناهان را از دمِ تیغ گذرانیده‏اند، ناگهان در برابر پناهنده‏اى که از گرد راه رسیده، سرشار از عواطف مى‏گردند و آغوش پرمهر خویش را بر رویش مى‏گشایند. به راستى ایجاد صفات آراسته و خوى‏هاى انسانى در این روان‏هاى ناآرام و بدوى و وحشى، سخت‏ترین کارهاست. افرادى که نفرت و دشمنى جزو ویژگى‏هاى طبیعى‏شان شده، به لطف پیامبرى که خواهد آمد، امت وسط و مردمى معتدل و میانه‏رو مى‏گردند. این برایند را باید معجزه سترگ نبى اکرم دانست.
بى‏شک احیاى این درختان هرز و آفت‏زا و تبدیل آنها به گل‏هایى با بویى خوش و میوه‏هایى مفید، کارى فوق تحمل است. چند سالى نمى‏گذرد که آن برگزیده پیامبران، بناى بلندى از سجایاى کریم و خوى والاى این اقوام، پى مى‏افکند که چشم جهانیان را خیره مى‏کند و از آن قبیله‏هاى درمانده در باتلاق جهالت، و اسیر جرم و جنایت، نمونه‏هایى از عرفان، فضیلت و عدالت خواهد ساخت. عجیب‏تر آنکه آنان را اسوه ملت‏هاى دیگر قرار مى‏دهد و با کمک آنان فرهنگ و تمدن اسلامى را بنیان مى‏نهد.

نیاکان و خاندان‏

نسب شریف پیامبر به حضرت اسماعیل فرزند ابراهیم خلیل(ع) مى‏رسد. حضرت نیاکان خود را تا عدنان بیان مى‏نمود.(1) «قُصّى» جد چهارم ایشان است. مادرش «فاطمه» با قبیله کلاب ازدواج کرد و با مرگ شوهر نخست، با مردى به نام «ربیعه» پیمان وصلت بست و همراهش به شام رفت. «قصى» از حمایت پدرانه این مرد برخوردار بود که دست تقدیر او را به مکه کشانید و استعداد و لیاقتش سبب شد تا برترى خود را بر مکیان و به ویژه قبیله قریش نشان دهد. مدتى نگذشت که مناصب عالى و حکومت مکه و کلیددارى کعبه را از آنِ خود نمود.(2)
نیاى سوم حضرت محمد(ص) عبدمناف نام دارد که شعار او، دعوت مردم به صله ارحام و پرهیزگارى بود. دومین نیاى پیامبر به «هاشم» معروف است که زمامدارى وى در مکه به سود اهالى آن بود. در سال‏هاى قحطى، کَرَم و جوانمردى او مانع از آن بود که مردم رنج این ایام را احساس کنند.(3) هاشم دو مسافرت تابستانى و زمستانى براى کاروان مکه براى اولین بار مرسوم کرد، نیز براى تأمین امنیت کاروانیان، با دولت روم و حکومت‏هاى محلى از جمله غسانیان، قراردادهایى بست.
هاشم در یثرب (مدینةالنبى) با زنى از طایفه بنى‏النجّار ازدواج کرد و صاحب پسرى شد که او را «شیبه» نامید. وى نزد مادر و اقوام مادرى مى‏زیست. پس از هاشم سرپرستى امور کعبه به برادرش مُطلّب رسید. وى پس از مدتى به سراغ برادرزاده‏اش، شیبه، رفت و او را با خود به مکه آورد. چون مردم او را ندیده بودند و نمى‏شناختند، پنداشتند مطلّب غلامى خریده و به همین جهت به عبدالمطلب شهرت یافت. او پس از عمویش وارث مناصب مهم مکه گردید.
کندن دوباره چاه زمزم از اقدامات اوست. عبدالمطلب که در این برنامه و امور مشابه، به مددکارى نیاز داشت و بیش از یک پسر از او نمانده بود، از بى‏یاورى رنج مى‏برد، از این‏رو نذر کرد اگر خداوند ده پسر به وى عنایت کند، یکى از آنان را در راه خدا قربانى کند. پس از چند سال داراى ده پسر شد و به منظور اداى نذر و وفاى به عهد، آنان را در مسجدالحرام گرد آورد و براى تعیین قربانى بین‏شان قرعه زد که به نام کوچک‏ترین و محبوب‏ترین آنان، عبداللَّه در آمد، ولى این عمل با مخالفت شدید افکار عمومى روبه‏رو گردید. پس از مذاکراتى قرار شد بین عبداللَّه و ده شتر قرعه بزنند و اگر باز قرعه به نام عبداللَّه در آمد، تعداد شتران را بیفزایند تا قرعه به نام آنها بیرون آید. این پیشنهاد به اجرا در آمد. سرانجام هنگامى که قرعه بین عبداللَّه و یکصد شتر شد، به نام شترها در آمد و با قربانى کردن آنها، عبداللَّه از مرگ رهایى یافت. به همین دلیل پیامبر فرمود: من فرزند دو ذبیح هستم: یکى اسماعیل جدش و دیگرى پدرش عبداللَّه.(4)

پیوندى پاک و مبارک‏

عبدالمطلب داراى چنان ضمیر بزرگ و روح ایمانى قوى است که حتى آماده مى‏گردد فرزندش را قربانى کند! ایمانش از زبونى تمنا و خواهش برتر است و از اَبرهه و سپاهش که مى‏خواستند به کعبه هجوم ببرند، هراسان نمى‏گردد. او چنان مقامى بلندمرتبه دارد که دلش قرارگاه ایمانى استوار مى‏باشد، پس آیا نباید از نسل او در هنگام نیازمندى عالَم و در سرزمینى مستعد، پیامبرى برخیزد؟! وقتى عبدالمطلب با آن صفات نیکو و فضایل، براى پیامبر جدّى صالح و شایسته است، عبداللَّه نیز لیاقت پدرىِ او را به دست مى‏آورد. گویى این پرتو درخشان به جهان آمده است تا رسولى با آن مَجْدْ و عظمت را بر جاى گذارد. این جوان جمیل و آراسته به کرامت‏هاى اخلاقى چنان جذبه‏اى داشت که همه اعم از مرد و زن، از حیا، رحمت و عطوفتش سخن به میان مى‏آوردند.(5)
وقتى عبدالمطلب از کارهاى خود آسودگى یافت، به فکر عبداللَّه افتاد، زیرا فرزند کوچکش هنوز ازدواج نکرده بود و او مى‏خواست که تشکیل خانواده بدهد. به همین جهت یک روز به خانه وَهَب (که بزرگ یکى از خاندان‏هاى قریش بود) رفت و دخترش آمنه را براى فرزندش خواستگارى کرد. شخصیت خاندان هاشم و بزرگى مقام عبدالمطلب و خوبى، مهربانى و شجاعت عبداللَّه، جاى تردید براى «وهب» باقى ننهاد و با افتخار، خواستگارى را پذیرفت و آمنه، بهترین و پاک‏ترین دختر قبیله قریش و عرب، به همسرى عبداللَّه در آمد.
آنان بعد از چند روزى به خانه خود رفتند. شوهر وضع مالى درستى نداشت، ولى همچون بیشتر مردان قریش مى‏توانست به بازرگانى روى آورد، از این‏رو مدتى پس از ازدواج، براى تأمین خرج خانواده، براى سفر به جانب شام با کاروان تجارى مکه همراه گردید. وقتى از زادگاهش بیرون مى‏رفت، آمنه آبستن بود. این سفر بى‏بازگشت چندان به درازا نکشید، زیرا عبداللَّه هنگام برگشت به مکه، در یثرب دچار ناخوشى گردید و از ادامه حرکت باز ماند و کاروان بدون او، به راه خویش ادامه داد.
آمنه و عبدالمطلب که چشم به راه بودند، به پیشواز قافله رفتند و چون متوجه بیمارى عبداللَّه شدند، پدرش، حارث را که بزرگ‏ترین پسرش بود، براى آوردن عبداللَّه به یثرب فرستاد، وى وقتى به مدینه رسید که عبداللَّه نتوانسته بود از بیمارى، جان سالم به در ببرد. پیکر او را در محلى به نام دارالنابغه دفن کرده بودند. حارث بر سر مزار برادر 25 ساله خود گریست و با دلى سرشار از غم به مکه بازگشت. خبر وفات آن جوان، خاندان هاشم و قبایل قریش را سوگوار ساخت.
آمنه بانوى گرامى که ماهها، شب‏ها و روزها بازگشت شوهر را انتظار داشت، اکنون خبر درگذشت ناگهانى عبداللَّه را دریافت مى‏کرد. او که درخت زندگانى خود را زیر خاک مى‏دید، بسیار اندوهگین شد، گویى کوهها را بر شانه‏هایش نهاده‏اند، چرا که شوهرى بزرگوار و مهربان و چراغ امید و آرزوى جوانى را گم کرده بود. در هنگامه رنج تنهایى و جدایى و مصیبت شوهر از دست رفته، دست‏هاى مهربان عبدالمطلب، پدرانه از اندوهش مى‏کاست و امید به فرزندى که یادگار عبداللَّه بود و اکنون در قلبش جا داشت، از شدت غم‏هایش کم مى‏کرد.(6) از عبداللَّه کنیزى به نام ام‏ایمن، پنج شتر و یک گله گوسفند، شمشیرى کهن و مقدارى پول بر جاى ماند.(7)

نوید نورانى‏

مادر رسول خدا در جمره وسطى (که در خانه عبداللَّه واقع بود) باردار شد، تا آنکه شب‏جمعه هفدهم ربیع‏الاول 570 میلادى، 55 روز پس از رخداد عام‏الفیل فرا رسید. مکه در آرامش شبانه سر بر بستر نهاد. کعبه آن خانه سرافراز توحید در سکوت شبانه و در زمزمه نسیم، چشم به آسمان‏ها داشت.
شب و تنهایى و سکوت و اندوه جانگداز عبداللَّه و زندگى شیرین از دست رفته، به جان آمنه چنگ مى‏زد. مدتى بى‏صدا به درد خویش گریست و دل رنجیده را با قطرات اشک تسکین داد اما ناگهان احساس نمود حالش تغییر مى‏کند. حرکتى در خویش یافت و در دردى غوطه خورد و زایمان آغاز شد. فهمید که ساعت موعود فرا رسیده است. خواست از جاى برخیزد و دیگران را خبر کند تا به امدادش بشتابند، ولى گویى قدرت نداشت. در دل به پیشگاه خداوند تضرع نمود و به درگاهش دعا کرد. در این حال اتاق از نورى شدید روشن شد. سقف خانه از هم شکافته شد و از آسمان چهار بانوى نورانى فرود آمدند، با قامت‏هایى چون سَرْو بهارى، در لباس‏هایى سپید و صورت‏هایى غرق در نور؛ چنان معطر بودند که آمنه رایحه روحنواز آنان را احساس مى‏کرد. در دست‏هاى آنان جام‏هایى از زمرد و مروارید، پر از شربتى گوارا و عطرآگین دیده مى‏شد.
بانوان در کنارش نشستند و از آن شربت به وى نوشاندند. چون جرعه‏هایى نوشید، هراس و وحشت، از وجودش رخت بربست و دلش از نور و سرور انباشته گردید. فرشتگان نیز فرود آمدند و خانه از نجواى تسبیح و تهلیل آنان آکنده گشت. نورى دیگر اتاق را در بر گرفت و این بار پرندگانى در اقامتگاه آمنه جمع شدند. طولى نکشید که نوزاد عزیزى دیده به جهان گشود و بدین گونه آمنه پس از ماهها انتظار در سحرگاه هفدهم ربیع‏الاول با دیدن فرزندش شادمان شد و اشک شوق بر صورتش دوید. حضرت به محض آنکه بر زمین قرار گرفت، سوى کعبه به سجده رفت. نورى از وجودش تابان شد که همه جا را روشن مى‏ساخت. آواى شادباش فرشتگان برخاست. لبان کوچک طفل به ذکر پروردگار عزیز و کریم ترنّم یافت و گواهى به یکتایى خداوند داد. ملائک براى تبریک و تیمّن خود را به او نزدیک مى‏کردند، نیز کودک را نوازش نموده و مَقدمش را عزیز و مبارک مى‏داشتند.(8)
همراه با ولادت محمد، زنگ‏هاى بیدارباش براى در هم پیچیدن رسوم خرافى و روابط ظالمانه انسان‏ها به صدا در آمد. کاخ انوشیروان که شبحى از قدرت ابدى را در اذهان نمودار مى‏کرد، بر خود لرزید و چهارده کنگره‏اش فرو ریخت. آتشکده فارس که شعله‏هاى هزار ساله‏اش زبانه مى‏کشید، به یکباره خاموش شد.(9) بت‏ها به تمامى سرنگون شده، به رو در افتادند و دریاچه ساوه خشکید. نورى از وجود مبارک نوزاد به سوى آسمان‏ها راه کشید و تا فرسنگ‏ها دورتر را روشن کرد. انوشیروان و موبدان خواب‏هاى ترسناک دیدند. همان موقع یک یهودى یثرب بر فراز قلعه‏اى فریاد کرد: این ستاره احمد است، و عربى بادیه‏نشین با ریش‏هاى سپید و قامتى بلند وارد مکه شد و این مضامین را نجوا کرد: دیشب مکه در خواب بود و ندید که در آسمانش چه نورافشانى و ستاره‏بارانى بود، گویى ستارگان از جاى خود کنده شده‏اند و ماه پایین آمد.(10)
در همان حال که آمنه مسافر کوچک نورسیده را با اشتیاقى وصف‏ناپذیر بر سینه خویش چسبانیده بود، هاتفى ندا داد: اى آمنه! بگو این کودک را از شرّ هر حسودِ بدخواه به خداى یگانه پناهش مى‏دهم و از این راز با کسى سخن مگو. آمنه آن دعا را زیر لب تکرار کرد و با نرمه دست راست پیشانى و میان دو ابروى فرزند را نوازش کرد. هنگامى که محمد زاده شد، ختنه شده و ناف‏بریده بود.(11)
رسول خدا(ص) در شعب ابوطالب در خانه‏اى در زاویه بالا تولد یافت. این خانه را بعدها پیامبر اکرم(ص) به عقیل بن‏ابى‏طالب بخشید. فرزندان عقیل آن را به محمد بن‏یوسف فروختند و او جزء خانه‏اش نمود. بعدها تبدیل به مسجدى شد که در سال 659ه.ق ملک مظفر والى یمن در تعمیر آن کوشش شایسته به کار برد.(12)
وقتى عبدالمطلب نوه خود را دید، با نهایت شادمانى او را برگرفت و به درون کعبه برد، آنگاه دست به دعا برداشت و خداوند را به سبب موهبتى که به وى ارزانى داشته است، سپاس گفت. آنگاه او را نزد مادرش باز آورد و به وى سپرد.(13)
چون روز هفتم تولد کودک فرا رسید، عبدالمطلب گوسفندى ذبح کرد و گروهى را دعوت نمود تا در جشنى باشکوه حضور یابند. در این مراسم نام محمد را بر وى گذارد که الهام غیبى در انتخاب آن بى‏دخالت نبود، زیرا کمتر کسى به آن نامیده شده بود. چون از وى پرسیدند: چرا چنین نامى را برایش برگزیدى؟ گفت: خواستم در آسمان و زمین ستوده باشد. مادرش آمنه او را احمد نامید و حضرت را به هر دو نام خطاب مى‏کردند.(14) احمد همان است که در تورات و انجیل بدو بشارت داده شده، قرآن این نکته را مورد توجه قرار مى‏دهد.(15)

تربیت در دامن طبیعت‏

رسول خدا(ص) هفت روز از مادر خود آمنه شیر خورد. سپس «ثوبیه» کنیز ابولهب چهار ماه او را شیر داد که این کارش تا آخرین لحظات عمر پیامبر، مورد تقدیر رسول خدا قرار گرفت. وى قبلاً حمزه عموى پیامبر را از این لطف برخوردار ساخته بود. پس از بعثت، نبى اکرم کسى را فرستاد تا او را از تصاحب ابولهب بیرون آورد، ولى وى خوددارى ورزید اما تا آخر عمر از کمک‏هاى پیامبر بهره‏مند بود. هنگامى که پیامبر از جنگ خیبر باز مى‏گشت، از مرگش آگاه شد، پس آثار تأثر در چهره مبارک‏شان پدیدار گردید.(16)
زنان قبایل صحرانشین از جمله طایفه بنى‏سعد بن‏بکر بن‏هوازن که در اطراف مکه بودند، طبق یک رسم قدیمى همیشه و هر سال هنگام بهار به مکه مى‏رفتند تا فرزندان سران قریش را براى شیر دادن و دایگى به قبیله بیاورند. آن سال به این کار احتیاج افزون‏ترى داشتند، چون خشکسالى محصول قبیله را به شکل آشکارى کاهش داده بود. از مردم مکه هر کس، دارایى و مکنتى داشت، فرزند خود را به صحرانشینان مى‏داد تا ضمن پرورش نزد آنان در طبیعت بکر، زبان عربى را در منطقه‏اى دست‏نخورده فرا گیرد. به همین جهت اطفال پس از تمام شدن دوران شیرخوارگى، تا چند سال نزد دایگان در بیابان‏هاى پیرامون مکه مى‏ماندند و فقط سالى چند بار براى مدتى کوتاه به شهر مى‏آمدند تا اولیاى خود را ببینند. قبیله بنى‏سعد به فصاحت شهرت داشت و محل اقامت آنان از شهر مکه چندان دور نبود. آن سال در مکه بیمارى وبا هم چنگ و دندان نشان مى‏داد و آمنه سخت براى فرزند خود نگران بود.
حلیمه دختر ابودَوُیْبْ عبداللَّه بن‏حارث مانند زنان دیگر در حالى که فرزند خویش را در آغوش مى‏فشرد، به سوى مکه پیش مى‏رفت. وقتى آنان به مکه رسیدند و در محلى گرد آمدند، هر کسى که فرزندى براى سپردن به دایگان داشت، به آن مکان مى‏آورد. ابوطالب، عبدالمطلب و آمنه نیز بدین سوى آمدند و چون دایگان از این خاندان شناختى داشتند، به سویشان هجوم آوردند. هر کس مى‏خواست کودکى را که این افراد داشتند، نصیب خود سازند. ابوطالب گفت: شتاب نکنید و اجازه دهید خودِ کودک انتخاب کند. تمام زنان، اقبال خود را در مورد این نوزاد آزمودند اما محمد سینه هیچ کدام را به دهان نبرد. حالا فقط یک زن مانده بود. حلیمه سعدیه. آمنه کم کم نگران شد، چرا که اگر فرزندش او را هم نپذیرد، دست‏کم باید تا مدتى دیگر کودکش را در مکه نگهدارى کند، که بیمارى وبا اهالى آن را تهدید مى‏کرد. وقتى حلیمه او را در آغوش گرفت، آمنه دید این دایه را هم محمد نمى‏پذیرد، حلیمه گفت: بگذارید سینه راستم را امتحان کنم، شاید از پستان چپ شیر نمى‏نوشد. با آن غالباً فرزندم را شیر مى‏دهم. حلیمه بازگشت و پستان راست خود را بر دهان بسته طفل نورسته نهاد، محمد بلادرنگ آن را به دهان گرفت و با اشتیاق به مکیدن پرداخت. همه از شادى فریاد زدند، عبدالمطلب که در تمام این مدت مراقب اوضاع بود، از حلیمه پرسید: نامت چیست و از کدام قبیله‏اى؟ گفت: حلیمه و از طایفه بنى‏سعد. عبدالمطلب گفت: به به! دو فضیلت شایسته: یکى بردبارى و دیگرى خوشبختى، حلم و سعادت را در نامت به فال نیک مى‏گیرم و فرزندزاده‏ام را به تو مى‏سپارم.
حلیمه مى‏گوید: از برکت آن وجود بافضیلت نیرو گرفتم و به اندازه کافى براى وى و فرزندم شیر داشتم. چون محمد را به خانه‏ام بردم، مرکب‏مان و نیز دام‏هایمان قوتى فراوان گرفتند. شوهرم تا او را دید گفت: ما فرزند مبارکى گرفته‏ایم که از برکتش نعمت به سویمان سرازیر شده است. هر روز که سپرى مى‏گشت، فراوانى نعمت در این خانه زیادتر مى‏شد.(17)
محمد در کنار برادران و خواهران رضاعى‏اش عبداللَّه، انسیه و «شیما» در قبیله بزرگ مى‏شد. تمام افراد طایفه او را مى‏شناختند، زیرا در پى آمدنش درهاى رحمت الهى به روى همه باز شده بود. خشکسالى از آغاز ورودش ریشه‏کن شد، نخل‏ها بارور گردید، آب چاهها فراوان و شیر شتران زیاد شد و تعداد گوسفندان افزایش یافت.
حلیمه به تدریج به محمد علاقه‏مند گردید. مِهرى توأم با قداست نسبت به وى در وجودش جوانه زد. کودک در همان سنین، عدالت را رعایت کرده، پستان چپ مادر را براى فرزندش عبداللَّه نهاد و از آن شیر ننوشید. در دل شب هیچ گاه با گریه‏هاى نابهنگام و بى‏تابى، حلیمه را از خواب برنمى‏خیزاند. شادابى و نشاط از سیمایش موج مى‏زد. از لحظه‏اى که با اشتهاى کامل شیر مى‏خورد تا وعده بعد، آرام بود. گاهى «شیما» او را در آغوش مى‏گرفت و در اطراف قبیله مى‏گردانید. نمکین و شیرین و با حالات کودکانه به روى همه لبخند مى‏زد و دست‏هاى کوچکش را تکان مى‏داد. از دیدگانش حیات و شادمانى مى‏تراوید.
دیگر محمد راه افتاده و سخن مى‏گفت و با دیگر کودکان در جلوى خیمه‏ها بازى مى‏کرد. شیرین‏زبان و دوست‏داشتنى و جذاب بود. هر چه بزرگ‏تر مى‏شد، شوق دانستن و دیدن و کنجکاوى‏هاى کودکانه در وجودش شکوفاتر مى‏گردید.
در آغاز پنج سالگى همچون مردان قبیله فصیح و رسا سخن مى‏گفت. پس دیگر نیازى به ماندن میان افراد قبیله نبود. وانگهى آخرین بار که حلیمه او را به مکه بازگردانید، مادر و پدربزرگش به وى یادآور شدند با رسیدن محمد به پنج سالگى او را برگردانند. سرانجام حلیمه او را با خود به مکه برد اما چون خواست برگردد، بسیار بى‏تاب و ناراحت بود، از این‏رو کودک را به آغوش گرفت و تلخ گریست اما چاره‏اى نبود؛ فصل جدایى آن دو فرا رسیده بود. حلیمه چند بار محمد را غرق بوسه ساخت و به وى گفت: عزیزم! گاهى به دیدنت مى‏آیم، آنگاه باشتاب او را ترک گفت، در حالى که محمد اشک مى‏ریخت. بدین گونه آن دایه مهربان مدت پنج سال از محمد محافظت کرد، که دو سالش را به او شیر داد. حلیمه در تربیت و پرورش کودک با دلسوزى و از عمق وجودش اهتمام ورزید. بعدها حضرت به این دایه و مراقبت‏هاى او افتخار مى‏نمود.(18)
محمد بسیار کم‏سخن بود اما بر اثر تربیت میان قبیله چون لب به گفتار مى‏گشود، کلامش سنجیده و شمرده بود. آنقدر گیرا سخن مى‏گفت که گویى بر کالبد واژه‏ها روح مى‏دمید و هر کلمه با تکلم او، در برابر شنونده جان مى‏گرفت.

به سوى یثرب‏

دوران یک ساله زندگى با مادر، براى محمد بسیار شیرین بود. روزهایش با شادمانى و بازى کودکان همسال مى‏گذشت. چون برافروخته از گرماى جانبخش بازى، خسته و گرسنه به خانه باز مى‏گشت، مادر را مى‏دید که به انتظارش نشسته، برایش غذا و نوشیدنى فراهم کرده است. آمنه با عشق بر سر و صورت طفل بوسه مى‏زد و در طراوت و گرماى دلچسب و زندگى‏بخش آغوش خود، او را از عاطفه و شادکامى سیراب مى‏ساخت. پدربزرگ و عمویش ابوطالب نیز از هر گونه محبتى به وى دریغ نمى‏ورزیدند تا آن یتیم خردسال، غمِ بى‏پدرى و غبار تنهایى را کمتر احساس کند؛ با این حال محمد گاه دلتنگ پدر مى‏شد و بهانه‏اش را مى‏گرفت. مى‏خواست بیشتر از او بداند. روزى از مادرش پرسید که پدرم عبداللَّه در کجا به خاک سپرده شده؟ آمنه گفت: مزارش در یثرب است. محمد از او خواست وى را به دیدار مرقد پدر ببرد، آمنه که خود نیز دلتنگ شوهر بود، فرصتى مناسب به دست آورد تا هم خود و فرزندش بر سر قبر عبداللَّه بروند و هم با خویشاوندانش در یثرب دیدارى تازه کند.
همراه «ام‏ایمن» کنیز آمنه بار سفر بستند و با کاروانى عازم آن شهر شدند. راه هفتاد و دو فرسنگى (420 کیلومترى) مکه تا یثرب در طول هشت روز پیموده شد. این سفر براى محمد نوباوه که نخستین بار بود که به شهرى جز زادگاهش مى‏رفت به ویژه در کنار مادر، بسیار شیرین و خاطره‏انگیز بود. یثرب با آب و هواى معتدل و مطبوع و طبیعت ملایم‏تر از مکه، توجه کودک را کاملاً به خود جلب کرد.
پس از ورود به مدینه، نزد خویشاوندان خود در محله بنى‏النجار در دارالنابغه، محل دفن عبداللَّه رفتند. آمنه با دیدن قبر شوهرش، روزهاى خوشى را که با او زیست، به یاد آورد. آسوده و آرام با او سخن مى‏گفت، گویى عبداللَّه زنده است و به او مى‏نگرد. به کام دل گریست و به خاطره همراز و زندگى خود عقده دل گشود.
پیامبر در یک ماهى که آنجا بود، ضمن دیدار مرقد پدر و آشنایى با بستگان مادر، نخلستان‏هاى بزرگ، باغ‏هاى پرمیوه و مزارع پرمحصول را دید. هنگامى که مادر بر سر مزار غریب و تک‏افتاده عبداللَّه در دارالنابغه مى‏رفت، با کودکان خویشاوند و همسال در برج‏هاى تو در تو و رازآمیز قلعه‏هاى گلین مدینه گردش مى‏کرد و از فراز آنها، چشم‏اندازهاى دلنواز شهر را مى‏نگریست.
ماندن‏شان در مدینه از یک ماه زیادتر شد. رسول اکرم(ص) بعدها که به رسالت مبعوث شد و به مدینه هجرت کرد، آن سفر کوتاه را به یاد آورد و چون چشم مبارکش به بُرج محله بنى‏النجار افتاد، فرمود:
«با پسردایى‏هایم پرندگان بالاى برج را پرواز مى‏دادیم و به بال گشودن‏هایشان مى‏نگریستیم ... با مادرم به دارالنابغه فرود آمدیم و من شنا کردن را در چاه بزرگ آب خویشاوندانم آموختم. در آن روزها مردى یهودى را مى‏دیدم که کنارم در رفت و آمد بود و دقیقاً مرا زیر نظر مى‏گرفت، تا اینکه روزى پرسید: نامت چیست؟ گفتم: احمد. در این وقت شنیدم که گفت: این پسر، پیامبر امت است. سپس نزد دایى‏هایم رفت و ماجرا را به آنان گفت، آنها این موضوع را با مادرم در میان نهادند و او بر حالم بیمناک گردید و بدین گونه از مدینه خارج شدیم.»(19)
ام‏ایمن مى‏افزاید: «مى‏دیدم که یهودیان، حضرت را در مدینه مى‏دیدند و از پیامبرى و هجرتش به مدینه در آینده خبر مى‏دادند.»
روزهاى آخر درنگ‏شان در یثرب، آمنه پژمرده و افسرده به نظر مى‏رسید، سرانجام آن بانو و کنیزش ترجیح دادند زودتر بار سفر بسته، با کاروانى به مکه بازگردند. در راه بازگشت حال آمنه هر لحظه رو به وخامت مى‏رفت. دومین شب حرکت، کاروان در روستاى «ابواء» در حوالى مدینه و بر سر راه این شهر و مکه، به استراحت پرداخت. اکنون آمنه در حرارت تب مى‏گداخت و توان ادامه سفر را نداشت، از همین‏رو کاروان به راه خود ادامه داد، در حالى که آمنه، کنیز و پسر خردسال در همین آبادى ماندند. با همکارى برخى اهالى روستا کوشش‏هایى به عمل آمد تا آن بانوى ارجمند از گزند بیمارى رهایى یابد اما پس از سه روز مبارزه با درد و رنج، سرانجام ناتوان و پژمرده، تسلیم مرگ گردید و در تنهایى و غربت، به دور از یار و دیار در برابر دیدگان نگران طفل شش ساله‏اش، جان به جان آفرین تسلیم کرد و در روستا به خاک سپرده شد.
محمد که از مِهْر پدرى محروم بود و تمامى محبتش را در مادرش خلاصه کرده بود، دیگر بار غریب و تنها ماند! اشک از چشمانش جوشید، اکنون مى‏بایست بدون مادر راهىِ مکه گردد، پس بر مزارش گریست و به عنوان آخرین وداع در کنار قبرش به زارى پرداخت.
روزهاى دراز و پایان‏نیافتنى سفر از ابواء تا مکه، از ایام تلخ زندگى محمد به شمار مى‏رود. با ورود آنان به مکه و خبر درگذشت عروس سیاهپوش خاندان بنى‏هاشم، موجى از اندوه و ماتم این خانواده را فرا گرفت.
عبدالمطلب چون نوه سوگوارش را دید، وى را سخت در آغوش خویش فشرد و آن دو با هم به صورتى ناراحت‏کننده و رقت‏آور گریستند.
هنوز امواجى از اندوه و غم بر قلب و ذهن پیامبر بود که بار سوم با مصیبت دیگرى روبه‏رو شد و در هشتمین بهار زندگى، سرپرست و جدّ بزرگوار خود (عبدالمطلب) را از دست داد. این ضایعه اسفناک چنان روحش را در فشار قرار داد که تا لب قبرش اشک ریخت و هیچ گاه او را فراموش نکرد!(20)

جویبار عاطفه‏

بنا به وصیت عبدالمطلب مراقبت و نگهدارى کودک را ابوطالب عهده‏دار شد. او به حمایت از محمد برخاست و تمامى قدرت قریش و خاندان هاشم را براى رشد محمد به کار گرفت. ابوطالب فرزند پاکدل، شجاع و خردمند عبدالمطلب با آنکه ثروت و مکنتى نداشت و در نهایت قناعت و زهد زندگى مى‏کرد، بر دیگران سَرورى داشت و قریش فرمانش را اطاعت مى‏کردند. او با مهربانى و فداکارى، سرپرستى برادرزاده‏اش را پذیرفت.
یک لحظه از کودک که اکنون هشت سال و هشت ماه از عمرش مى‏گذشت، جدا نشد. شب و روز در کنارش بود و دور از وى، سرِ آسایش بر زمین ننهاد و آن وجود آسمانى و ملکوتى را از چشم‏زخم ناپاکان، بداندیشان و رشک‏ورزان محفوظ مى‏داشت.
یک بار که فاطمه دختر اسد مژده ولادت محمد را براى شوهرش ابوطالب آورد، گفت: سى سال صبر کن، تو هم فرزندى خواهى آورد که وزیر و وارث این طفل نورسته خواهد شد.
کلام به ظاهر کوتاه ابوطالب دنیایى از معنا و معنویت داشت و از روحانیت او حکایت مى‏کرد. ابوطالب با آنکه خود پسرانى به نام: طالب، عقیل، جعفر و یک دختر داشت، هر جا مى‏رفت محمد را با خود مى‏برد. اجازه نمى‏داد احساس تنهایى و یا بى‏پناهى کند یا آنکه نیمه‏شبى برخیزد و از تاریکى هراسناک گردد. پسران و دخترعمو به جاى آنکه از توجه والدین به محمد، رشک ببرند، با تمام وجود او را دوست مى‏داشتند و از بودن وى میان خود، شادمان بودند.
فاطمه، همسر ابوطالب، زنى شریف، بزرگوار، مهربان و دوستدار کودک بود و از هیچ تلاشى براى تأمین وسایل آسایش و آرامش او فروگذار نمى‏کرد. مهرورزى‏هاى بى‏دریغ این بانو، گاه محمد را به یاد مادرش مى‏انداخت و اندوه فقدانش را کاهش مى‏داد. فاطمه مى‏گوید: آنگاه که محمد به خانه ما آمد و از او پرستارى مى‏کردم، مرا مادر مى‏خواند. در باغچه خانه چند نخل بود. هنگام بارور شدن آنها، کودکانى که با محمد همسال بودند، به آنجا مى‏آمدند تا خرماهاى ریخته شده را جمع کنند. هرگز ندیدم که دانه خرمایى را از دست کودکى که زودتر یافته بود بگیرد، در حالى که دیگر بچه‏ها خرماها را از دست یکدیگر مى‏ربودند.
وقتى فاطمه فوت کرد، پیامبر فرمود: امروز مادرم درگذشت! آنگاه او را در پیراهن خویش کفن کرد و در قبر نهاد. چون از رسول اکرم(ص) پرسیدند: چرا بر اثر مرگ فاطمه اینقدر بى‏تاب شدید؟ فرمود: به راستى مادرم بود، چرا که کودکان خود را گرسنه مى‏گذاشت اما مرا سیر مى‏کرد. آنان را گردآلود نگاه مى‏داشت، ولى مرا تمیز مى‏کرد.(21)
در خانه ابوطالب هنگام غذا که مى‏شد و سفره گسترانیده مى‏گردید، ابوطالب مى‏گفت: دست نگه دارید تا فرزندم (محمد) بیاید. چون وى با آنان غذا مى‏خورد، همه سیر مى‏شدند و خوراکى باقى مى‏ماند اما هر گاه بدون وى بر سر سفره مى‏نشستند، گرسنه مى‏ماندند! از این‏رو ابوطالب به محمد مى‏گفت: به راستى تو مبارک و خجسته هستى!
ابوطالب مى‏گوید: در آن روزگار که هنگام خوردن و آشامیدن کسى نام خدا را بر زبان جارى نمى‏کرد، محمد مى‏گفت: «بسم‏اللَّه الاحد» و شروع به غذا خوردن مى‏کرد، و در پایان مى‏گفت «الحمد للَّه کثیراً». من از این کارهایش در سنین کودکى شگفت‏زده مى‏شدم. هرگز دروغى از او نشنیدم. در کارهایش نادانى و کم‏خردى ندیدم. مشاهده نکردم با صداى بلند بخندد. کمتر به بازى‏هاى کودکانه گرایش داشت و مایل بود تنها باشد.
وى مى‏افزاید: روزى از او خواستم جامه‏هایش را بیرون آورد و به بستر برود. اگر چه این خواسته را با ناخشنودى پذیرفت، ولى به من گفت: روى خود را برگردان تا بتوانم لباس‏هایم را در آورم، گفتم: چرا؟ گفت: شایسته نیست کسى بدنم را بنگرد.(22)

ملاقات شگفت‏انگیز

ابوطالب در عین اینکه مشکلات مالى داشت، بزرگوارى و عزت نفسش اجازه نمى‏داد از دیگران کمکى بپذیرد، بدین جهت و براى آنکه به زندگى خود رونقى دهد، تصمیم گرفت با کاروان تجارى تابستانى قریش عازم سرزمین شام شود. محمد با شنیدن این خبر سخت دلتنگ شد و چنان بیقرارى نشان داد که دل ابوطالب به درد آمد و بر خلاف سنت متعارف و رایج (که در چنین سفرهایى، کودکان را همراه خود نمى‏برند) او را که دوازده ساله بود، با خود به شام برد.
هنگامى که به این قلمرو قدم نهادند، پیش از دمشق، شهرى کوچک به نام بُصرى قرار داشت. پیرامون این دیار، بر کنار راه، درختانى دیده مى‏شد که جویبارى از پاى آنها عبور مى‏کرد. در پشت این فضاى سبز، بر فراز تپه‏اى، دَیْرى دیده مى‏شد که راهبى به نام «بُحیرا» در آن سکونت گزیده بود. مردم از دور و نزدیک براى دیدارش و نیز تبرک‏جویى و دعا نزدش مى‏رفتند.
کاروان قریش، خسته از سفر در کنار آن درختان بار افکند. راهبى جوان به سویشان آمد و خاطرنشان ساخت بحیراى بزرگ او را فرستاده و مأموریت دارد کاروان را براى صرف ناهار در دیر فرا بخواند. این امر افتخارى به شمار مى‏رفت و سابقه نداشت، از این‏رو مورد پذیرش مسافران قرار گرفت. وقتى مهمانان بر سر سفره گرد آمدند، بحیرا گفت: گویا یکى را با خود نیاورده‏اید، جواب دادند تنها کودکى مانده که به نگهبانى کالاها مشغول است. بحیرا از آنان خواست وى را بیاورند، او که آمد و همه غذا خوردند و در حال سپاس‏گویى و برگشت بودند، بحیرا محمد و ابوطالب را نگه داشت و گفت: نسبت شما چیست؟ ابوطالب گفت: فرزند من است. بحیرا گفت: به نظر مى‏رسد والدین خود را از دست داده است. ابوطالب با شگفتى سخنش را تأیید کرد، و چون بحیرا از نام طفل پرسید و دانست که اسمش محمد است، هیجان‏زده از جاى جست و او را به لات و عُزّى (بت‏هاى مشرکان) سوگند داد، محمد فرمود: از آنها با من سخن مگوى، که چیزى دشمن‏تر از آنها ندارم.
راهب پیر که هر لحظه بیشتر به وجد و شادى مى‏آمد، سؤالات دیگرى را مطرح کرد، آن گاه از ابوطالب خواست اجازه دهد میان دو کتف محمد را ببیند. ابوطالب که از فرزند برادر مخالفتى ندید، موافقت کرد، وقتى بحیرا نشانه‏هایى میان دو کتف وى دید، اشک در دیدگانش حلقه زد و آن را بوسید و گفت:
درود بر تو، اى راز کتاب‏هاى آسمانى، سلام بر تو، اى موعود آنان که در انتظارند! درود بر تو اى تجلى‏گاه لطف الهى!
سپس به ابوطالب گفت: این کودک همان احمد است، که تورات و انجیل مژده آمدنش را داده‏اند و پیامبران پیشین نشانه‏هایش را بیان کرده‏اند. بحیرا از ابوطالب خواست این سرّ را پنهان نگه دارد، مراقب محمد باشد و دمى از او غافل نگردد. مى‏گویند این راهب مسیحى از قبیله عبدالقیس و داناى کیش مسیحى بود.(23)

پگاه بى‏پناهان‏

محمد اگر چه چندان به سنین بالاتر پا ننهاده بود اما نمى‏توانست گرفتارى‏هاى عمو را ببیند و خاموش باشد، بنابراین از ابتداى نوجوانى کوشید با چرانیدن چند بز و شترِ ابوطالب به گذران زندگى خانواده هر چند اندک مدد برساند. رفته رفته دیگر عموهایش نیز دام‏هاى خود را به او سپردند تا به چرا ببرد، به این ترتیب محمد با مزدى که از این کار مى‏گرفت، دیگر بارى چندان بر دوش ابوطالب نبود.
شبانى برایش بهره‏هاى دیگرى هم در بر داشت. به سر بردن در خلوتِ بدونِ آلایش صحرا و دور بودن از فضاى آلوده شهر. سکوت و آرامش دشت و صحرا مجالى را براى تفکر به افق‏هاى دوردست و بلند برایش فراهم مى‏کرد و مى‏توانست به مسائلى که پیوسته ذهنش را مشغول مى‏کرد، بیندیشد. سرپرستى آن همه دام، شکیبایى و ساختن با سختى‏ها را به وى مى‏آموخت و محمد را براى پذیرش رهبرى و هدایت مردمان آماده مى‏کرد.
چراگاه رمه غالباً در منطقه‏اى بر سر راه مکه به یثرب به نام «قراریط» بود، همان جا که محمد با عمار یاسر آشنا شد. این نوجوان نیز رمه اربابش عَمْرو هشام (که بعدها ابوجهل نامیده شد) و برخى دیگر از مردانِ تیره بنى‏مخزوم را براى چرا به دشت مى‏آورد.
کردار محمد از همان ابتداى آشنایى، عمار را سخت شیفته او کرد. روزى عمار گفت: شنیده‏ام در «فَح» چراگاه خوبى هست، آیا مایلى گله‏ها را به آنجا ببریم، پیامبر پذیرفت و فردا بدان ناحیه رفتند. رفته رفته پیامبر با عدالت و امانتى که از خود بروز داد، میان قریش به «محمد امین» شهرت یافت. مردم امانت‏هاى خود را نزدش مى‏نهادند و او را راستگوترین و درستکارترین انسان مى‏دانستند.
شانزده ساله بود که مردى هرزه و بدسابقه به نام «بَراض» که از قبیله خود رانده شده بود، به قریش پناه آورد و در حمایت قبیله قرار گرفت. در ماه رجب که کشتار و جنگ ممنوع بود، پهلوانى از هوازن توسط برّاض کشته شد و او گریخت. هوازنى‏ها از قریش خواستند قاتل را به آنان تحویل دهد تا وى را بکشند، اما قریش آن پناه‏آورده را تحویل ندادند، از این‏رو قبیله هوازن در بازار عُکّاظ (که محلى در خارج مکه بود) بى‏خبر، به قریشیان یورش آوردند.
جنگى فرساینده بین دو قبیله آغاز شد که چهار سال ادامه یافت که به نبردهاى «فجار» یعنى نامشروع معروف شد. برخى گفته‏اند چون این نزاع خونین در ماههاى حرام (رجب، ذیقعده، ذیحجه و محرم) اتفاق افتاد، با این نام شهرت یافت.
ابوطالب به این جنگ راضى نبود، ولى به اصرار قوم و به شرط آنکه بستگانش به ستمگرى دست نزنند، در آن حضور یافت. محمد نوجوان نیز همراه عمویان خویش در این نبرد شرکت کرد اما در ابتدا نمى‏جنگید و فقط سپر در دست مى‏گرفت و از عموهاى خود دفاع مى‏کرد.
در چهارمین سال درگیرى، پیامبر جوانى بیست ساله بود. در این حال شمشیر به دست گرفت و بر سر یکى از سران دشمن ضربه‏اى زد و او را زخمى کرد، ولى در هیچ کدام از جنگ‏ها کسى را نکشت. او که دیگر جوانى نیرومند شده بود، مى‏کوشید توان و قدرت خود را در حمایت از حق و افراد ناتوان و ستمدیده به کار ببرد.(24) از همان ابتدا قلب مهربان و لطیفش، کانون مهر و محبت نسبت به بى‏پناهان بود.
با پایان رسیدن جنگ‏هاى «فجار» پیامبر در پیمان «حلف‏الفضول» شرکت کرد. ماجرا از این قرار بود که مردى به مکه آمد و کالایى به «عاص بن‏وائل» فروخت، ولى خریدار از دادن بها خوددارى کرد! کارشان به بگومگو کشید. فروشنده عده‏اى را که کنار خانه خدا نشسته بودند، به کمک فرا خواند. آنانى که رگ غیرت داشتند برخاستند و کالا را از فرزند وائل گرفتند و به صاحبش بازگردانیدند و هم‏پیمان شدند که به یارى ستمدیدگان شتافته، حق هر مظلومى را از ستمگران باز ستانند.
رسول اکرم(ص) که در این ایام بیست ساله بود، در چنین پیمانى شرکت جست و در باره اهمیت آن فرمود: در خانه «عبداللَّه بن‏جدعان» شاهد پیمانى شدم که اگر حالا (پس از بعثت) مرا به آن فرا بخوانند، اجابت مى‏کنم و به چنین عهدى وفادارم.
سپس افزودند: دوست ندارم به جاى آن میثاق، بهترین و گرانبهاترین ثروت‏ها به دستم برسد.
این پیمان به اندازه‏اى متین و استوار بود که راهگشاى نسل‏هاى بعدى براى عمل به آن گردید.(25)

سیماى صلابت و رحمت‏

پیامبر جوانى بود متوسطالقامه؛ قدرى لاغر، با شانه‏هایى پهن و سینه‏اى فراخ؛ استخوان و ماهیچه‏هایى نیرومند داشت. سر او نسبتاً بزرگ و جلو آمده و موهاى سیاه و پرپُشتش تقریباً به شانه‏هایش مى‏رسید. صورت بیضى‏شکلى داشت که میان دو ابرویش رگ نسبتاً برآمده، دیده مى‏شد، که هنگام هیجان آشکارتر مى‏گردید. چشمان درشت او از زیر مژه‏هاى بلندش درخشش خاصى داشتند. بینى‏اش کشیده و در وسط برآمدگى داشت. دندان‏هایش (که در نگهدارى آنها دقت مى‏نمود) در یک ردیف منظم بودند. محاسنى پُر، سیماى مردانه‏اش را پرابهت مى‏ساخت.
پوستش روشن و نرم و گونه‏هایش سرخ و سفید بود. هر قدمى که برمى‏داشت، سریع و کشیده و در عین حال محکم بود. تمام وجود و حرکاتش وقار و نفوذى خاص داشت. با وجود توجه به سلامتى خویش، ساده و بدون پیرایه زندگى مى‏کرد. بوى خوش را دوست داشت و به عطر علاقه فراوانى نشان مى‏داد.
از والایى فکر، لطافت روح و پاکى احساس برخوردار بود. از نظر آزرم و حیا کم‏نظیر بود. به کودکان علاقه‏اى ویژه داشت و هنگام برخورد با آنان دست نوازش بر سرشان مى‏کشید. بیماران را عیادت مى‏کرد و به دنبال هر جنازه قدم برمى‏داشت. دعوت بردگان را براى صرف غذا مى‏پذیرفت. حامى فداکار مردم بود و هنگام گفتگو، بیانى شیرین و دلپذیر داشت.(26)
شهرت نیکویىِ اخلاقش، به گوش خدیجه (دختر خویلد، که ثروتمندترین زن قریش بود) رسید. کارگزارانش که پیوسته در سفرهاى تجارتى مشغول داد و ستد بودند، بارها برادرزاده ابوطالب را دیده، به اخلاق و فضایلش آشنایى داشتند و براى این جوان (که سرآمد خاندان هاشمى بود) احترامى ویژه همراه علاقه قلبى قائل بودند.
یک روز خدیجه توسط خدمتکارش براى محمد(ص) پیام فرستاد: اگر بخواهى، مى‏توانى براى من و با سرمایه‏ام تجارت کنى. هر چه دیگران براى این کار مزد مى‏دهند، من افزون‏تر خواهم پرداخت.
آن گرامى با مشورت ابوطالب، پیشنهاد خدیجه را پذیرفت و با سرمایه او به شام رفت. وقتى با سودى بیشتر از همیشه بازگشتند، میسره (غلام خدیجه) از سفرِ سراسر کرامت و معجزه محمد براى خدیجه تعریف کرد. وى آنچه را که از برکات آن وجود باعزت دیده بود، براى آن بانو بازگفت.
خدیجه که از شدت پاکدامنى و تقوا در عصر جاهلیت به «طاهره» شهرت یافته بود، علاقه‏مند گردید با این جوان ازدواج کند. وى میل قلبى را به شیوه‏هاى گوناگون به پیامبر ابراز داشت.
رسول گرامى این امر را با عموهاى خود مطرح کرد. برخى مورخان گفته‏اند: نفیسه دختر «علیه» پیام خدیجه را به محمد رسانید که چرا شبستان زندگى را با چراغ همسر روشن نمى‏کنى؟! من تو را به زیبایى، ثروت، شرافت و عزت دعوت مى‏کنم. محمد پرسید: منظورت کیست، و او خدیجه را معرفى کرد، حضرت پذیرفت.
در مجلس باشکوهى که شخصیت‏هاى بزرگ در آن حضور داشتند، طى سخنانى که عمویش ابوطالب گفت، محمد چنین معرفى گردید: با هر کدام از مردان قریش مقایسه شود، بر آنان برترى دارد. اگر چه از ثروت محروم است، ولى مال و دارایى فناپذیر مى‏باشد.
ورقة بن‏نوفل، از بستگان خدیجه، گفت: کسى منکر فضایل شما خاندان نمى‏باشد، بلکه از صمیم دل مى‏خواهیم به ریسمان شرافت شما دست بزنیم.
سرانجام عقد نکاح بین محمد 25 ساله و خدیجه چهل ساله جارى گردید و مهریه چهارصد دینار یا به نقلى بیست شتر تعیین گردید.(27)

پى نوشت :
1) الکامل فى التاریخ، ابن‏اثیر، ج‏1، ص‏21.
2) فروغ ابدیت، جعفر سبحانى، ج‏1، ص‏113.
3) تاریخ طبرى، ج‏2، ص‏14 - 13.
4) سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏153؛ بحارالانوار، ج‏16، ص‏74 - 70.
5) راه محمد، عباس محمود العقاد، ترجمه دکتر اسداللَّه مبشرى، ص‏52 - 51.
6) تحلیلى از تاریخ دوران پیامبر، میرخلیل سیدنقوى، ص‏21 - 20؛ معصوم نخست، محمدصادق موسوى گرمارودى، ص‏37.
7) بحارالانوار، ج‏15، ص‏125؛ اسدالغابه، ج‏1، ص‏14.
8) طبقات ابن‏سعد، ج‏1، ص‏111؛ بحارالانوار، ج‏15، ص‏125.
9) السیرة الحلبیه، ج‏1، ص‏99؛ بحارالانوار، ج‏15، ص‏258 و 263.
10) محمد پیامبر آزادى‏بخش، جواد نعیمى، ص‏24 - 23؛ اصول کافى، ج‏1، ص‏364.
11) سیرةالنبى، ج‏1، ص‏172.
12) منتهى الآمال، محدث قمى، ج‏1، ص‏11؛ تاریخ پیامبر اسلام، محمد ابراهیم آیتى، ص‏55.
13) تاریخ یعقوبى، ج‏2، ص‏8؛ بحارالانوار، ج‏15، ص‏125.
14) السیرةالحلبیه، ج‏1، ص‏93؛ فروغ ابدیت، ص‏158 - 157.
15) سوره صف، آیه 6؛ سوره اعراف، آیه 157.
16) مناقب ابن‏شهرآشوب سروى مازندرانى، ج‏1، ص‏119؛ اسدالغابه، ج‏1، ص‏15 - 14.
17) سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏163 - 162؛ بحارالانوار، ج‏15، ص‏442؛ سیره حلبى، ج‏1، ص‏106.
18) سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏167؛ فروغ ابدیت، ص‏168؛ مروج الذهب، مسعودى، ج‏2، ص‏285 و 275؛ پیرامون سیره نبوى، دکتر طه حسین، ترجمه بدرالدین کتابى، ص‏109 - 108.
19) بحارالانوار، ج‏15، ص‏116؛ طبقات ابن‏سعد، ج‏1، ص‏116.
20) تاریخ یعقوبى، ج‏2، ص‏8 - 7؛ سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏168؛ فروغ ابدیت، ص‏171.
21) بحارالانوار، ج‏35، ص‏83؛ تاریخ یعقوبى، ص‏369؛ سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏179.
22) همان، ج‏15، ص‏47، 335 و 359.
23) مروج‏الذهب، مسعودى، ج‏1، ص‏89؛ معارف، ابن‏قتیبه دینورى، ص‏58؛ تاریخ پیامبر اسلام، آیتى، ص‏62؛ تاریخ طبرى، ج‏1، ص‏34 - 33.
24) کامل ابن‏اثیر، ج‏1، ص‏358 تا 365؛ سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏184؛ فروغ ابدیت، ص‏183.
25) البدایة و النهایة، ج‏2، ص‏292؛ سیره حلبى، ج‏1، ص‏155 تا 157.
26) سنن‏النبى، علامه سیدمحمدحسین طباطبایى.
27) طبقات، ابن‏سعد، ج‏1، ص‏130؛ بحارالانوار، ج‏16، ص‏18 و 19؛ سیره ابن‏هشام، ج‏1، ص‏204؛ مناقب ابن‏شهرآشوب، ج‏1، ص‏30.