طلوع تابناک
خاندان، خانواده، دوران کودکى، نوجوانى و جوانى رسول اکرم(ص)غلامرضا گلىزواره
عصاره آفرینش
سخن از زیباترین، کاملترین و برترین انسان در عالم آفرینش است که عصاره خلقت و قاموس تمامى ارزشهاست، نیز وارث فضایل و برترىهاى تمام انبیا، همو که کمال خشوع، نهایت خضوع و اوج پرستش در وجودش تجلى یافته است. خداوند در مقابل معرفت و بندگى، او را بر جهانیان سَرورى داد و به حریمى برد که جبرئیل امین توان پَر کشیدن بدان سوى را نداشت.
حق تعالى آن وجود بابرکت را میان امّىها برانگیخت اما بشر تا ابد در مقابل علم لدّنى و خدادادى او امى است. در عصرى که غبار کدورت و تیرگىِ فرو نشسته در جهان، چنان انبوه بود که گویى هیچ صبحى در پس پرده نمىباشد و خورشید، روشنایى خویش را از زمین برگرفته بود، آن آفتاب تابناک، ظلمت و تاریکى را در هم شکست و بر عرصه حیات انسانى درخشید تا بذر زندگى پربار و ثمر را در کره خاکى بارور و شکوفا گرداند و آدمى را به اخلاق پروردگار آراسته کند.
نیز تودههاى فراموش شده در زیر انبوه امتیازات قومى و قبیلهاى را، هویت توأم با کرامت عطا کند. آرى آن خورشید پر فروغ از افق وحى طلوع کرد و بعثتش اقلیمهاى گوناگون را درنوردید و رحمت خویش را (که پرتوى از الطاف خدا بود) بر جهان فرو بارانید. خاک و افلاک طفیلى وجودش هستند؛ فرودگاه وحى است و منزل آیات نورانى الهى، مردى با خُلق عظیم که رأفت و مِهرش دلهاى چون سنگ را نرم ساخت. خدا و فرستادگانش بر او درود مىفرستند چرا که فضیلت را در جهان رواج داد و براى تکمیل مکارم اخلاقى، سختىها و مرارتهاى زیادى را پذیرا شد. صداى رسایش در جوامع گوناگون، به گوش رسید و همه را به اتحاد و همبستگى فرا خواند و مردمان را به درجهاى از آگاهى رساند که خویشتن را بازشناسند؛ خدا را به دور از آلودگىهاى نادانى، ستم، دوگانهپرستى و نفاق بپرستند؛ به یکدیگر ستم نکنند و به ایمان، پارسایى و عدالت رو آورند، نیز روابط فردى و اجتماعى را براساس ارزشهاى والاى آسمانى اصلاح کنند.محیط رویش
سرزمین عربستان (که بزرگترین شبهجزیره دنیاست) در آسیاى جنوب غربى قرار دارد؛ قلمرویى که غالب بخشهاى آن را بیابان، صحرا و ریگزار تشکیل مىدهد و تنها حاشیههایى از آن براى سکونت مناسب است، گویى از اقیانوس شن، جزایرى از خاک سر برآوردهاند. آب در این سامان چون مرواریدى غلطان است. کار مردمش بیاباننوردى و جستجوى آب و علوفه است.
اعراب بَدوى در کوچ دائمند و هر جا که خوش آید، سکونت مىگزینند. اعراب ساکن این بخش از خشکى جهان به دو دسته قحطانى و عدنانى تقسیم مىشوند. گروه اول از نواحى جنوبى برخاستهاند و دومین قوم در نجد و حجاز زندگى مىکردهاند. عالىترین تجلى و نمونه فرهنگ این اقوام در هنگامه میلاد رسول اکرم(ص) شعر بود. مهمترین بخش عربستان، حجاز است. محل رخداد حوادث شگرف و مکان طرح اولین خانه خدا (کعبه). در اینجا کژروى، بتپرستى و شرک به شدت رواج یافته بود.
مردمان این ناحیه شتر را نه تنها رهرو باوفاى بیابانها بلکه همه چیزِ خود مىدانند. منطق و خرد، آنان را پسند نمىافتد و خرافات و رسمهاى جاهلى در روابطشان بیشترین نمود را دارد. غذاى اصلى این قوم خرما و فرآوردههاى شتر است. تابع هیچ قانونى جز تمایلات و نیازهاى خود نمىباشند. در غارت اموال و آذوقه با هم شریکاند، بیرون از قبیله و قوم، هیچ موجودى در امان نمىباشد. زبانه جنگ و نزاع در میانشان پرحرارت است و تنور اختلافاتشان دائماً برتافته؛ تمام مسائلشان انتقام، کینهکشى، گرفتن غرامت و پرداخت خونبهاست! تندخو، هوسران، سرکش، مغرور و بىرحماند.
اوضاع بسیار وخیم است و در این کویر، انسانیت پژمرده است. اما چند وقتى دیگر انسانى برانگیخته مىشود و چنان در این مزرعه خشک و بىحاصل بذر ایمان مىافشاند که مهربان، عاطفى، آرام و فداکار مىشوند. مردمانى که دیروز خونها ریخته و بىگناهان را از دمِ تیغ گذرانیدهاند، ناگهان در برابر پناهندهاى که از گرد راه رسیده، سرشار از عواطف مىگردند و آغوش پرمهر خویش را بر رویش مىگشایند. به راستى ایجاد صفات آراسته و خوىهاى انسانى در این روانهاى ناآرام و بدوى و وحشى، سختترین کارهاست. افرادى که نفرت و دشمنى جزو ویژگىهاى طبیعىشان شده، به لطف پیامبرى که خواهد آمد، امت وسط و مردمى معتدل و میانهرو مىگردند. این برایند را باید معجزه سترگ نبى اکرم دانست.
بىشک احیاى این درختان هرز و آفتزا و تبدیل آنها به گلهایى با بویى خوش و میوههایى مفید، کارى فوق تحمل است. چند سالى نمىگذرد که آن برگزیده پیامبران، بناى بلندى از سجایاى کریم و خوى والاى این اقوام، پى مىافکند که چشم جهانیان را خیره مىکند و از آن قبیلههاى درمانده در باتلاق جهالت، و اسیر جرم و جنایت، نمونههایى از عرفان، فضیلت و عدالت خواهد ساخت. عجیبتر آنکه آنان را اسوه ملتهاى دیگر قرار مىدهد و با کمک آنان فرهنگ و تمدن اسلامى را بنیان مىنهد.نیاکان و خاندان
نسب شریف پیامبر به حضرت اسماعیل فرزند ابراهیم خلیل(ع) مىرسد. حضرت نیاکان خود را تا عدنان بیان مىنمود.(1) «قُصّى» جد چهارم ایشان است. مادرش «فاطمه» با قبیله کلاب ازدواج کرد و با مرگ شوهر نخست، با مردى به نام «ربیعه» پیمان وصلت بست و همراهش به شام رفت. «قصى» از حمایت پدرانه این مرد برخوردار بود که دست تقدیر او را به مکه کشانید و استعداد و لیاقتش سبب شد تا برترى خود را بر مکیان و به ویژه قبیله قریش نشان دهد. مدتى نگذشت که مناصب عالى و حکومت مکه و کلیددارى کعبه را از آنِ خود نمود.(2)
نیاى سوم حضرت محمد(ص) عبدمناف نام دارد که شعار او، دعوت مردم به صله ارحام و پرهیزگارى بود. دومین نیاى پیامبر به «هاشم» معروف است که زمامدارى وى در مکه به سود اهالى آن بود. در سالهاى قحطى، کَرَم و جوانمردى او مانع از آن بود که مردم رنج این ایام را احساس کنند.(3) هاشم دو مسافرت تابستانى و زمستانى براى کاروان مکه براى اولین بار مرسوم کرد، نیز براى تأمین امنیت کاروانیان، با دولت روم و حکومتهاى محلى از جمله غسانیان، قراردادهایى بست.
هاشم در یثرب (مدینةالنبى) با زنى از طایفه بنىالنجّار ازدواج کرد و صاحب پسرى شد که او را «شیبه» نامید. وى نزد مادر و اقوام مادرى مىزیست. پس از هاشم سرپرستى امور کعبه به برادرش مُطلّب رسید. وى پس از مدتى به سراغ برادرزادهاش، شیبه، رفت و او را با خود به مکه آورد. چون مردم او را ندیده بودند و نمىشناختند، پنداشتند مطلّب غلامى خریده و به همین جهت به عبدالمطلب شهرت یافت. او پس از عمویش وارث مناصب مهم مکه گردید.
کندن دوباره چاه زمزم از اقدامات اوست. عبدالمطلب که در این برنامه و امور مشابه، به مددکارى نیاز داشت و بیش از یک پسر از او نمانده بود، از بىیاورى رنج مىبرد، از اینرو نذر کرد اگر خداوند ده پسر به وى عنایت کند، یکى از آنان را در راه خدا قربانى کند. پس از چند سال داراى ده پسر شد و به منظور اداى نذر و وفاى به عهد، آنان را در مسجدالحرام گرد آورد و براى تعیین قربانى بینشان قرعه زد که به نام کوچکترین و محبوبترین آنان، عبداللَّه در آمد، ولى این عمل با مخالفت شدید افکار عمومى روبهرو گردید. پس از مذاکراتى قرار شد بین عبداللَّه و ده شتر قرعه بزنند و اگر باز قرعه به نام عبداللَّه در آمد، تعداد شتران را بیفزایند تا قرعه به نام آنها بیرون آید. این پیشنهاد به اجرا در آمد. سرانجام هنگامى که قرعه بین عبداللَّه و یکصد شتر شد، به نام شترها در آمد و با قربانى کردن آنها، عبداللَّه از مرگ رهایى یافت. به همین دلیل پیامبر فرمود: من فرزند دو ذبیح هستم: یکى اسماعیل جدش و دیگرى پدرش عبداللَّه.(4)پیوندى پاک و مبارک
عبدالمطلب داراى چنان ضمیر بزرگ و روح ایمانى قوى است که حتى آماده مىگردد فرزندش را قربانى کند! ایمانش از زبونى تمنا و خواهش برتر است و از اَبرهه و سپاهش که مىخواستند به کعبه هجوم ببرند، هراسان نمىگردد. او چنان مقامى بلندمرتبه دارد که دلش قرارگاه ایمانى استوار مىباشد، پس آیا نباید از نسل او در هنگام نیازمندى عالَم و در سرزمینى مستعد، پیامبرى برخیزد؟! وقتى عبدالمطلب با آن صفات نیکو و فضایل، براى پیامبر جدّى صالح و شایسته است، عبداللَّه نیز لیاقت پدرىِ او را به دست مىآورد. گویى این پرتو درخشان به جهان آمده است تا رسولى با آن مَجْدْ و عظمت را بر جاى گذارد. این جوان جمیل و آراسته به کرامتهاى اخلاقى چنان جذبهاى داشت که همه اعم از مرد و زن، از حیا، رحمت و عطوفتش سخن به میان مىآوردند.(5)
وقتى عبدالمطلب از کارهاى خود آسودگى یافت، به فکر عبداللَّه افتاد، زیرا فرزند کوچکش هنوز ازدواج نکرده بود و او مىخواست که تشکیل خانواده بدهد. به همین جهت یک روز به خانه وَهَب (که بزرگ یکى از خاندانهاى قریش بود) رفت و دخترش آمنه را براى فرزندش خواستگارى کرد. شخصیت خاندان هاشم و بزرگى مقام عبدالمطلب و خوبى، مهربانى و شجاعت عبداللَّه، جاى تردید براى «وهب» باقى ننهاد و با افتخار، خواستگارى را پذیرفت و آمنه، بهترین و پاکترین دختر قبیله قریش و عرب، به همسرى عبداللَّه در آمد.
آنان بعد از چند روزى به خانه خود رفتند. شوهر وضع مالى درستى نداشت، ولى همچون بیشتر مردان قریش مىتوانست به بازرگانى روى آورد، از اینرو مدتى پس از ازدواج، براى تأمین خرج خانواده، براى سفر به جانب شام با کاروان تجارى مکه همراه گردید. وقتى از زادگاهش بیرون مىرفت، آمنه آبستن بود. این سفر بىبازگشت چندان به درازا نکشید، زیرا عبداللَّه هنگام برگشت به مکه، در یثرب دچار ناخوشى گردید و از ادامه حرکت باز ماند و کاروان بدون او، به راه خویش ادامه داد.
آمنه و عبدالمطلب که چشم به راه بودند، به پیشواز قافله رفتند و چون متوجه بیمارى عبداللَّه شدند، پدرش، حارث را که بزرگترین پسرش بود، براى آوردن عبداللَّه به یثرب فرستاد، وى وقتى به مدینه رسید که عبداللَّه نتوانسته بود از بیمارى، جان سالم به در ببرد. پیکر او را در محلى به نام دارالنابغه دفن کرده بودند. حارث بر سر مزار برادر 25 ساله خود گریست و با دلى سرشار از غم به مکه بازگشت. خبر وفات آن جوان، خاندان هاشم و قبایل قریش را سوگوار ساخت.
آمنه بانوى گرامى که ماهها، شبها و روزها بازگشت شوهر را انتظار داشت، اکنون خبر درگذشت ناگهانى عبداللَّه را دریافت مىکرد. او که درخت زندگانى خود را زیر خاک مىدید، بسیار اندوهگین شد، گویى کوهها را بر شانههایش نهادهاند، چرا که شوهرى بزرگوار و مهربان و چراغ امید و آرزوى جوانى را گم کرده بود. در هنگامه رنج تنهایى و جدایى و مصیبت شوهر از دست رفته، دستهاى مهربان عبدالمطلب، پدرانه از اندوهش مىکاست و امید به فرزندى که یادگار عبداللَّه بود و اکنون در قلبش جا داشت، از شدت غمهایش کم مىکرد.(6) از عبداللَّه کنیزى به نام امایمن، پنج شتر و یک گله گوسفند، شمشیرى کهن و مقدارى پول بر جاى ماند.(7)نوید نورانى
مادر رسول خدا در جمره وسطى (که در خانه عبداللَّه واقع بود) باردار شد، تا آنکه شبجمعه هفدهم ربیعالاول 570 میلادى، 55 روز پس از رخداد عامالفیل فرا رسید. مکه در آرامش شبانه سر بر بستر نهاد. کعبه آن خانه سرافراز توحید در سکوت شبانه و در زمزمه نسیم، چشم به آسمانها داشت.
شب و تنهایى و سکوت و اندوه جانگداز عبداللَّه و زندگى شیرین از دست رفته، به جان آمنه چنگ مىزد. مدتى بىصدا به درد خویش گریست و دل رنجیده را با قطرات اشک تسکین داد اما ناگهان احساس نمود حالش تغییر مىکند. حرکتى در خویش یافت و در دردى غوطه خورد و زایمان آغاز شد. فهمید که ساعت موعود فرا رسیده است. خواست از جاى برخیزد و دیگران را خبر کند تا به امدادش بشتابند، ولى گویى قدرت نداشت. در دل به پیشگاه خداوند تضرع نمود و به درگاهش دعا کرد. در این حال اتاق از نورى شدید روشن شد. سقف خانه از هم شکافته شد و از آسمان چهار بانوى نورانى فرود آمدند، با قامتهایى چون سَرْو بهارى، در لباسهایى سپید و صورتهایى غرق در نور؛ چنان معطر بودند که آمنه رایحه روحنواز آنان را احساس مىکرد. در دستهاى آنان جامهایى از زمرد و مروارید، پر از شربتى گوارا و عطرآگین دیده مىشد.
بانوان در کنارش نشستند و از آن شربت به وى نوشاندند. چون جرعههایى نوشید، هراس و وحشت، از وجودش رخت بربست و دلش از نور و سرور انباشته گردید. فرشتگان نیز فرود آمدند و خانه از نجواى تسبیح و تهلیل آنان آکنده گشت. نورى دیگر اتاق را در بر گرفت و این بار پرندگانى در اقامتگاه آمنه جمع شدند. طولى نکشید که نوزاد عزیزى دیده به جهان گشود و بدین گونه آمنه پس از ماهها انتظار در سحرگاه هفدهم ربیعالاول با دیدن فرزندش شادمان شد و اشک شوق بر صورتش دوید. حضرت به محض آنکه بر زمین قرار گرفت، سوى کعبه به سجده رفت. نورى از وجودش تابان شد که همه جا را روشن مىساخت. آواى شادباش فرشتگان برخاست. لبان کوچک طفل به ذکر پروردگار عزیز و کریم ترنّم یافت و گواهى به یکتایى خداوند داد. ملائک براى تبریک و تیمّن خود را به او نزدیک مىکردند، نیز کودک را نوازش نموده و مَقدمش را عزیز و مبارک مىداشتند.(8)
همراه با ولادت محمد، زنگهاى بیدارباش براى در هم پیچیدن رسوم خرافى و روابط ظالمانه انسانها به صدا در آمد. کاخ انوشیروان که شبحى از قدرت ابدى را در اذهان نمودار مىکرد، بر خود لرزید و چهارده کنگرهاش فرو ریخت. آتشکده فارس که شعلههاى هزار سالهاش زبانه مىکشید، به یکباره خاموش شد.(9) بتها به تمامى سرنگون شده، به رو در افتادند و دریاچه ساوه خشکید. نورى از وجود مبارک نوزاد به سوى آسمانها راه کشید و تا فرسنگها دورتر را روشن کرد. انوشیروان و موبدان خوابهاى ترسناک دیدند. همان موقع یک یهودى یثرب بر فراز قلعهاى فریاد کرد: این ستاره احمد است، و عربى بادیهنشین با ریشهاى سپید و قامتى بلند وارد مکه شد و این مضامین را نجوا کرد: دیشب مکه در خواب بود و ندید که در آسمانش چه نورافشانى و ستارهبارانى بود، گویى ستارگان از جاى خود کنده شدهاند و ماه پایین آمد.(10)
در همان حال که آمنه مسافر کوچک نورسیده را با اشتیاقى وصفناپذیر بر سینه خویش چسبانیده بود، هاتفى ندا داد: اى آمنه! بگو این کودک را از شرّ هر حسودِ بدخواه به خداى یگانه پناهش مىدهم و از این راز با کسى سخن مگو. آمنه آن دعا را زیر لب تکرار کرد و با نرمه دست راست پیشانى و میان دو ابروى فرزند را نوازش کرد. هنگامى که محمد زاده شد، ختنه شده و نافبریده بود.(11)
رسول خدا(ص) در شعب ابوطالب در خانهاى در زاویه بالا تولد یافت. این خانه را بعدها پیامبر اکرم(ص) به عقیل بنابىطالب بخشید. فرزندان عقیل آن را به محمد بنیوسف فروختند و او جزء خانهاش نمود. بعدها تبدیل به مسجدى شد که در سال 659ه.ق ملک مظفر والى یمن در تعمیر آن کوشش شایسته به کار برد.(12)
وقتى عبدالمطلب نوه خود را دید، با نهایت شادمانى او را برگرفت و به درون کعبه برد، آنگاه دست به دعا برداشت و خداوند را به سبب موهبتى که به وى ارزانى داشته است، سپاس گفت. آنگاه او را نزد مادرش باز آورد و به وى سپرد.(13)
چون روز هفتم تولد کودک فرا رسید، عبدالمطلب گوسفندى ذبح کرد و گروهى را دعوت نمود تا در جشنى باشکوه حضور یابند. در این مراسم نام محمد را بر وى گذارد که الهام غیبى در انتخاب آن بىدخالت نبود، زیرا کمتر کسى به آن نامیده شده بود. چون از وى پرسیدند: چرا چنین نامى را برایش برگزیدى؟ گفت: خواستم در آسمان و زمین ستوده باشد. مادرش آمنه او را احمد نامید و حضرت را به هر دو نام خطاب مىکردند.(14) احمد همان است که در تورات و انجیل بدو بشارت داده شده، قرآن این نکته را مورد توجه قرار مىدهد.(15)تربیت در دامن طبیعت
رسول خدا(ص) هفت روز از مادر خود آمنه شیر خورد. سپس «ثوبیه» کنیز ابولهب چهار ماه او را شیر داد که این کارش تا آخرین لحظات عمر پیامبر، مورد تقدیر رسول خدا قرار گرفت. وى قبلاً حمزه عموى پیامبر را از این لطف برخوردار ساخته بود. پس از بعثت، نبى اکرم کسى را فرستاد تا او را از تصاحب ابولهب بیرون آورد، ولى وى خوددارى ورزید اما تا آخر عمر از کمکهاى پیامبر بهرهمند بود. هنگامى که پیامبر از جنگ خیبر باز مىگشت، از مرگش آگاه شد، پس آثار تأثر در چهره مبارکشان پدیدار گردید.(16)
زنان قبایل صحرانشین از جمله طایفه بنىسعد بنبکر بنهوازن که در اطراف مکه بودند، طبق یک رسم قدیمى همیشه و هر سال هنگام بهار به مکه مىرفتند تا فرزندان سران قریش را براى شیر دادن و دایگى به قبیله بیاورند. آن سال به این کار احتیاج افزونترى داشتند، چون خشکسالى محصول قبیله را به شکل آشکارى کاهش داده بود. از مردم مکه هر کس، دارایى و مکنتى داشت، فرزند خود را به صحرانشینان مىداد تا ضمن پرورش نزد آنان در طبیعت بکر، زبان عربى را در منطقهاى دستنخورده فرا گیرد. به همین جهت اطفال پس از تمام شدن دوران شیرخوارگى، تا چند سال نزد دایگان در بیابانهاى پیرامون مکه مىماندند و فقط سالى چند بار براى مدتى کوتاه به شهر مىآمدند تا اولیاى خود را ببینند. قبیله بنىسعد به فصاحت شهرت داشت و محل اقامت آنان از شهر مکه چندان دور نبود. آن سال در مکه بیمارى وبا هم چنگ و دندان نشان مىداد و آمنه سخت براى فرزند خود نگران بود.
حلیمه دختر ابودَوُیْبْ عبداللَّه بنحارث مانند زنان دیگر در حالى که فرزند خویش را در آغوش مىفشرد، به سوى مکه پیش مىرفت. وقتى آنان به مکه رسیدند و در محلى گرد آمدند، هر کسى که فرزندى براى سپردن به دایگان داشت، به آن مکان مىآورد. ابوطالب، عبدالمطلب و آمنه نیز بدین سوى آمدند و چون دایگان از این خاندان شناختى داشتند، به سویشان هجوم آوردند. هر کس مىخواست کودکى را که این افراد داشتند، نصیب خود سازند. ابوطالب گفت: شتاب نکنید و اجازه دهید خودِ کودک انتخاب کند. تمام زنان، اقبال خود را در مورد این نوزاد آزمودند اما محمد سینه هیچ کدام را به دهان نبرد. حالا فقط یک زن مانده بود. حلیمه سعدیه. آمنه کم کم نگران شد، چرا که اگر فرزندش او را هم نپذیرد، دستکم باید تا مدتى دیگر کودکش را در مکه نگهدارى کند، که بیمارى وبا اهالى آن را تهدید مىکرد. وقتى حلیمه او را در آغوش گرفت، آمنه دید این دایه را هم محمد نمىپذیرد، حلیمه گفت: بگذارید سینه راستم را امتحان کنم، شاید از پستان چپ شیر نمىنوشد. با آن غالباً فرزندم را شیر مىدهم. حلیمه بازگشت و پستان راست خود را بر دهان بسته طفل نورسته نهاد، محمد بلادرنگ آن را به دهان گرفت و با اشتیاق به مکیدن پرداخت. همه از شادى فریاد زدند، عبدالمطلب که در تمام این مدت مراقب اوضاع بود، از حلیمه پرسید: نامت چیست و از کدام قبیلهاى؟ گفت: حلیمه و از طایفه بنىسعد. عبدالمطلب گفت: به به! دو فضیلت شایسته: یکى بردبارى و دیگرى خوشبختى، حلم و سعادت را در نامت به فال نیک مىگیرم و فرزندزادهام را به تو مىسپارم.
حلیمه مىگوید: از برکت آن وجود بافضیلت نیرو گرفتم و به اندازه کافى براى وى و فرزندم شیر داشتم. چون محمد را به خانهام بردم، مرکبمان و نیز دامهایمان قوتى فراوان گرفتند. شوهرم تا او را دید گفت: ما فرزند مبارکى گرفتهایم که از برکتش نعمت به سویمان سرازیر شده است. هر روز که سپرى مىگشت، فراوانى نعمت در این خانه زیادتر مىشد.(17)
محمد در کنار برادران و خواهران رضاعىاش عبداللَّه، انسیه و «شیما» در قبیله بزرگ مىشد. تمام افراد طایفه او را مىشناختند، زیرا در پى آمدنش درهاى رحمت الهى به روى همه باز شده بود. خشکسالى از آغاز ورودش ریشهکن شد، نخلها بارور گردید، آب چاهها فراوان و شیر شتران زیاد شد و تعداد گوسفندان افزایش یافت.
حلیمه به تدریج به محمد علاقهمند گردید. مِهرى توأم با قداست نسبت به وى در وجودش جوانه زد. کودک در همان سنین، عدالت را رعایت کرده، پستان چپ مادر را براى فرزندش عبداللَّه نهاد و از آن شیر ننوشید. در دل شب هیچ گاه با گریههاى نابهنگام و بىتابى، حلیمه را از خواب برنمىخیزاند. شادابى و نشاط از سیمایش موج مىزد. از لحظهاى که با اشتهاى کامل شیر مىخورد تا وعده بعد، آرام بود. گاهى «شیما» او را در آغوش مىگرفت و در اطراف قبیله مىگردانید. نمکین و شیرین و با حالات کودکانه به روى همه لبخند مىزد و دستهاى کوچکش را تکان مىداد. از دیدگانش حیات و شادمانى مىتراوید.
دیگر محمد راه افتاده و سخن مىگفت و با دیگر کودکان در جلوى خیمهها بازى مىکرد. شیرینزبان و دوستداشتنى و جذاب بود. هر چه بزرگتر مىشد، شوق دانستن و دیدن و کنجکاوىهاى کودکانه در وجودش شکوفاتر مىگردید.
در آغاز پنج سالگى همچون مردان قبیله فصیح و رسا سخن مىگفت. پس دیگر نیازى به ماندن میان افراد قبیله نبود. وانگهى آخرین بار که حلیمه او را به مکه بازگردانید، مادر و پدربزرگش به وى یادآور شدند با رسیدن محمد به پنج سالگى او را برگردانند. سرانجام حلیمه او را با خود به مکه برد اما چون خواست برگردد، بسیار بىتاب و ناراحت بود، از اینرو کودک را به آغوش گرفت و تلخ گریست اما چارهاى نبود؛ فصل جدایى آن دو فرا رسیده بود. حلیمه چند بار محمد را غرق بوسه ساخت و به وى گفت: عزیزم! گاهى به دیدنت مىآیم، آنگاه باشتاب او را ترک گفت، در حالى که محمد اشک مىریخت. بدین گونه آن دایه مهربان مدت پنج سال از محمد محافظت کرد، که دو سالش را به او شیر داد. حلیمه در تربیت و پرورش کودک با دلسوزى و از عمق وجودش اهتمام ورزید. بعدها حضرت به این دایه و مراقبتهاى او افتخار مىنمود.(18)
محمد بسیار کمسخن بود اما بر اثر تربیت میان قبیله چون لب به گفتار مىگشود، کلامش سنجیده و شمرده بود. آنقدر گیرا سخن مىگفت که گویى بر کالبد واژهها روح مىدمید و هر کلمه با تکلم او، در برابر شنونده جان مىگرفت.به سوى یثرب
دوران یک ساله زندگى با مادر، براى محمد بسیار شیرین بود. روزهایش با شادمانى و بازى کودکان همسال مىگذشت. چون برافروخته از گرماى جانبخش بازى، خسته و گرسنه به خانه باز مىگشت، مادر را مىدید که به انتظارش نشسته، برایش غذا و نوشیدنى فراهم کرده است. آمنه با عشق بر سر و صورت طفل بوسه مىزد و در طراوت و گرماى دلچسب و زندگىبخش آغوش خود، او را از عاطفه و شادکامى سیراب مىساخت. پدربزرگ و عمویش ابوطالب نیز از هر گونه محبتى به وى دریغ نمىورزیدند تا آن یتیم خردسال، غمِ بىپدرى و غبار تنهایى را کمتر احساس کند؛ با این حال محمد گاه دلتنگ پدر مىشد و بهانهاش را مىگرفت. مىخواست بیشتر از او بداند. روزى از مادرش پرسید که پدرم عبداللَّه در کجا به خاک سپرده شده؟ آمنه گفت: مزارش در یثرب است. محمد از او خواست وى را به دیدار مرقد پدر ببرد، آمنه که خود نیز دلتنگ شوهر بود، فرصتى مناسب به دست آورد تا هم خود و فرزندش بر سر قبر عبداللَّه بروند و هم با خویشاوندانش در یثرب دیدارى تازه کند.
همراه «امایمن» کنیز آمنه بار سفر بستند و با کاروانى عازم آن شهر شدند. راه هفتاد و دو فرسنگى (420 کیلومترى) مکه تا یثرب در طول هشت روز پیموده شد. این سفر براى محمد نوباوه که نخستین بار بود که به شهرى جز زادگاهش مىرفت به ویژه در کنار مادر، بسیار شیرین و خاطرهانگیز بود. یثرب با آب و هواى معتدل و مطبوع و طبیعت ملایمتر از مکه، توجه کودک را کاملاً به خود جلب کرد.
پس از ورود به مدینه، نزد خویشاوندان خود در محله بنىالنجار در دارالنابغه، محل دفن عبداللَّه رفتند. آمنه با دیدن قبر شوهرش، روزهاى خوشى را که با او زیست، به یاد آورد. آسوده و آرام با او سخن مىگفت، گویى عبداللَّه زنده است و به او مىنگرد. به کام دل گریست و به خاطره همراز و زندگى خود عقده دل گشود.
پیامبر در یک ماهى که آنجا بود، ضمن دیدار مرقد پدر و آشنایى با بستگان مادر، نخلستانهاى بزرگ، باغهاى پرمیوه و مزارع پرمحصول را دید. هنگامى که مادر بر سر مزار غریب و تکافتاده عبداللَّه در دارالنابغه مىرفت، با کودکان خویشاوند و همسال در برجهاى تو در تو و رازآمیز قلعههاى گلین مدینه گردش مىکرد و از فراز آنها، چشماندازهاى دلنواز شهر را مىنگریست.
ماندنشان در مدینه از یک ماه زیادتر شد. رسول اکرم(ص) بعدها که به رسالت مبعوث شد و به مدینه هجرت کرد، آن سفر کوتاه را به یاد آورد و چون چشم مبارکش به بُرج محله بنىالنجار افتاد، فرمود:
«با پسردایىهایم پرندگان بالاى برج را پرواز مىدادیم و به بال گشودنهایشان مىنگریستیم ... با مادرم به دارالنابغه فرود آمدیم و من شنا کردن را در چاه بزرگ آب خویشاوندانم آموختم. در آن روزها مردى یهودى را مىدیدم که کنارم در رفت و آمد بود و دقیقاً مرا زیر نظر مىگرفت، تا اینکه روزى پرسید: نامت چیست؟ گفتم: احمد. در این وقت شنیدم که گفت: این پسر، پیامبر امت است. سپس نزد دایىهایم رفت و ماجرا را به آنان گفت، آنها این موضوع را با مادرم در میان نهادند و او بر حالم بیمناک گردید و بدین گونه از مدینه خارج شدیم.»(19)
امایمن مىافزاید: «مىدیدم که یهودیان، حضرت را در مدینه مىدیدند و از پیامبرى و هجرتش به مدینه در آینده خبر مىدادند.»
روزهاى آخر درنگشان در یثرب، آمنه پژمرده و افسرده به نظر مىرسید، سرانجام آن بانو و کنیزش ترجیح دادند زودتر بار سفر بسته، با کاروانى به مکه بازگردند. در راه بازگشت حال آمنه هر لحظه رو به وخامت مىرفت. دومین شب حرکت، کاروان در روستاى «ابواء» در حوالى مدینه و بر سر راه این شهر و مکه، به استراحت پرداخت. اکنون آمنه در حرارت تب مىگداخت و توان ادامه سفر را نداشت، از همینرو کاروان به راه خود ادامه داد، در حالى که آمنه، کنیز و پسر خردسال در همین آبادى ماندند. با همکارى برخى اهالى روستا کوششهایى به عمل آمد تا آن بانوى ارجمند از گزند بیمارى رهایى یابد اما پس از سه روز مبارزه با درد و رنج، سرانجام ناتوان و پژمرده، تسلیم مرگ گردید و در تنهایى و غربت، به دور از یار و دیار در برابر دیدگان نگران طفل شش سالهاش، جان به جان آفرین تسلیم کرد و در روستا به خاک سپرده شد.
محمد که از مِهْر پدرى محروم بود و تمامى محبتش را در مادرش خلاصه کرده بود، دیگر بار غریب و تنها ماند! اشک از چشمانش جوشید، اکنون مىبایست بدون مادر راهىِ مکه گردد، پس بر مزارش گریست و به عنوان آخرین وداع در کنار قبرش به زارى پرداخت.
روزهاى دراز و پایاننیافتنى سفر از ابواء تا مکه، از ایام تلخ زندگى محمد به شمار مىرود. با ورود آنان به مکه و خبر درگذشت عروس سیاهپوش خاندان بنىهاشم، موجى از اندوه و ماتم این خانواده را فرا گرفت.
عبدالمطلب چون نوه سوگوارش را دید، وى را سخت در آغوش خویش فشرد و آن دو با هم به صورتى ناراحتکننده و رقتآور گریستند.
هنوز امواجى از اندوه و غم بر قلب و ذهن پیامبر بود که بار سوم با مصیبت دیگرى روبهرو شد و در هشتمین بهار زندگى، سرپرست و جدّ بزرگوار خود (عبدالمطلب) را از دست داد. این ضایعه اسفناک چنان روحش را در فشار قرار داد که تا لب قبرش اشک ریخت و هیچ گاه او را فراموش نکرد!(20)جویبار عاطفه
بنا به وصیت عبدالمطلب مراقبت و نگهدارى کودک را ابوطالب عهدهدار شد. او به حمایت از محمد برخاست و تمامى قدرت قریش و خاندان هاشم را براى رشد محمد به کار گرفت. ابوطالب فرزند پاکدل، شجاع و خردمند عبدالمطلب با آنکه ثروت و مکنتى نداشت و در نهایت قناعت و زهد زندگى مىکرد، بر دیگران سَرورى داشت و قریش فرمانش را اطاعت مىکردند. او با مهربانى و فداکارى، سرپرستى برادرزادهاش را پذیرفت.
یک لحظه از کودک که اکنون هشت سال و هشت ماه از عمرش مىگذشت، جدا نشد. شب و روز در کنارش بود و دور از وى، سرِ آسایش بر زمین ننهاد و آن وجود آسمانى و ملکوتى را از چشمزخم ناپاکان، بداندیشان و رشکورزان محفوظ مىداشت.
یک بار که فاطمه دختر اسد مژده ولادت محمد را براى شوهرش ابوطالب آورد، گفت: سى سال صبر کن، تو هم فرزندى خواهى آورد که وزیر و وارث این طفل نورسته خواهد شد.
کلام به ظاهر کوتاه ابوطالب دنیایى از معنا و معنویت داشت و از روحانیت او حکایت مىکرد. ابوطالب با آنکه خود پسرانى به نام: طالب، عقیل، جعفر و یک دختر داشت، هر جا مىرفت محمد را با خود مىبرد. اجازه نمىداد احساس تنهایى و یا بىپناهى کند یا آنکه نیمهشبى برخیزد و از تاریکى هراسناک گردد. پسران و دخترعمو به جاى آنکه از توجه والدین به محمد، رشک ببرند، با تمام وجود او را دوست مىداشتند و از بودن وى میان خود، شادمان بودند.
فاطمه، همسر ابوطالب، زنى شریف، بزرگوار، مهربان و دوستدار کودک بود و از هیچ تلاشى براى تأمین وسایل آسایش و آرامش او فروگذار نمىکرد. مهرورزىهاى بىدریغ این بانو، گاه محمد را به یاد مادرش مىانداخت و اندوه فقدانش را کاهش مىداد. فاطمه مىگوید: آنگاه که محمد به خانه ما آمد و از او پرستارى مىکردم، مرا مادر مىخواند. در باغچه خانه چند نخل بود. هنگام بارور شدن آنها، کودکانى که با محمد همسال بودند، به آنجا مىآمدند تا خرماهاى ریخته شده را جمع کنند. هرگز ندیدم که دانه خرمایى را از دست کودکى که زودتر یافته بود بگیرد، در حالى که دیگر بچهها خرماها را از دست یکدیگر مىربودند.
وقتى فاطمه فوت کرد، پیامبر فرمود: امروز مادرم درگذشت! آنگاه او را در پیراهن خویش کفن کرد و در قبر نهاد. چون از رسول اکرم(ص) پرسیدند: چرا بر اثر مرگ فاطمه اینقدر بىتاب شدید؟ فرمود: به راستى مادرم بود، چرا که کودکان خود را گرسنه مىگذاشت اما مرا سیر مىکرد. آنان را گردآلود نگاه مىداشت، ولى مرا تمیز مىکرد.(21)
در خانه ابوطالب هنگام غذا که مىشد و سفره گسترانیده مىگردید، ابوطالب مىگفت: دست نگه دارید تا فرزندم (محمد) بیاید. چون وى با آنان غذا مىخورد، همه سیر مىشدند و خوراکى باقى مىماند اما هر گاه بدون وى بر سر سفره مىنشستند، گرسنه مىماندند! از اینرو ابوطالب به محمد مىگفت: به راستى تو مبارک و خجسته هستى!
ابوطالب مىگوید: در آن روزگار که هنگام خوردن و آشامیدن کسى نام خدا را بر زبان جارى نمىکرد، محمد مىگفت: «بسماللَّه الاحد» و شروع به غذا خوردن مىکرد، و در پایان مىگفت «الحمد للَّه کثیراً». من از این کارهایش در سنین کودکى شگفتزده مىشدم. هرگز دروغى از او نشنیدم. در کارهایش نادانى و کمخردى ندیدم. مشاهده نکردم با صداى بلند بخندد. کمتر به بازىهاى کودکانه گرایش داشت و مایل بود تنها باشد.
وى مىافزاید: روزى از او خواستم جامههایش را بیرون آورد و به بستر برود. اگر چه این خواسته را با ناخشنودى پذیرفت، ولى به من گفت: روى خود را برگردان تا بتوانم لباسهایم را در آورم، گفتم: چرا؟ گفت: شایسته نیست کسى بدنم را بنگرد.(22)ملاقات شگفتانگیز
ابوطالب در عین اینکه مشکلات مالى داشت، بزرگوارى و عزت نفسش اجازه نمىداد از دیگران کمکى بپذیرد، بدین جهت و براى آنکه به زندگى خود رونقى دهد، تصمیم گرفت با کاروان تجارى تابستانى قریش عازم سرزمین شام شود. محمد با شنیدن این خبر سخت دلتنگ شد و چنان بیقرارى نشان داد که دل ابوطالب به درد آمد و بر خلاف سنت متعارف و رایج (که در چنین سفرهایى، کودکان را همراه خود نمىبرند) او را که دوازده ساله بود، با خود به شام برد.
هنگامى که به این قلمرو قدم نهادند، پیش از دمشق، شهرى کوچک به نام بُصرى قرار داشت. پیرامون این دیار، بر کنار راه، درختانى دیده مىشد که جویبارى از پاى آنها عبور مىکرد. در پشت این فضاى سبز، بر فراز تپهاى، دَیْرى دیده مىشد که راهبى به نام «بُحیرا» در آن سکونت گزیده بود. مردم از دور و نزدیک براى دیدارش و نیز تبرکجویى و دعا نزدش مىرفتند.
کاروان قریش، خسته از سفر در کنار آن درختان بار افکند. راهبى جوان به سویشان آمد و خاطرنشان ساخت بحیراى بزرگ او را فرستاده و مأموریت دارد کاروان را براى صرف ناهار در دیر فرا بخواند. این امر افتخارى به شمار مىرفت و سابقه نداشت، از اینرو مورد پذیرش مسافران قرار گرفت. وقتى مهمانان بر سر سفره گرد آمدند، بحیرا گفت: گویا یکى را با خود نیاوردهاید، جواب دادند تنها کودکى مانده که به نگهبانى کالاها مشغول است. بحیرا از آنان خواست وى را بیاورند، او که آمد و همه غذا خوردند و در حال سپاسگویى و برگشت بودند، بحیرا محمد و ابوطالب را نگه داشت و گفت: نسبت شما چیست؟ ابوطالب گفت: فرزند من است. بحیرا گفت: به نظر مىرسد والدین خود را از دست داده است. ابوطالب با شگفتى سخنش را تأیید کرد، و چون بحیرا از نام طفل پرسید و دانست که اسمش محمد است، هیجانزده از جاى جست و او را به لات و عُزّى (بتهاى مشرکان) سوگند داد، محمد فرمود: از آنها با من سخن مگوى، که چیزى دشمنتر از آنها ندارم.
راهب پیر که هر لحظه بیشتر به وجد و شادى مىآمد، سؤالات دیگرى را مطرح کرد، آن گاه از ابوطالب خواست اجازه دهد میان دو کتف محمد را ببیند. ابوطالب که از فرزند برادر مخالفتى ندید، موافقت کرد، وقتى بحیرا نشانههایى میان دو کتف وى دید، اشک در دیدگانش حلقه زد و آن را بوسید و گفت:
درود بر تو، اى راز کتابهاى آسمانى، سلام بر تو، اى موعود آنان که در انتظارند! درود بر تو اى تجلىگاه لطف الهى!
سپس به ابوطالب گفت: این کودک همان احمد است، که تورات و انجیل مژده آمدنش را دادهاند و پیامبران پیشین نشانههایش را بیان کردهاند. بحیرا از ابوطالب خواست این سرّ را پنهان نگه دارد، مراقب محمد باشد و دمى از او غافل نگردد. مىگویند این راهب مسیحى از قبیله عبدالقیس و داناى کیش مسیحى بود.(23)پگاه بىپناهان
محمد اگر چه چندان به سنین بالاتر پا ننهاده بود اما نمىتوانست گرفتارىهاى عمو را ببیند و خاموش باشد، بنابراین از ابتداى نوجوانى کوشید با چرانیدن چند بز و شترِ ابوطالب به گذران زندگى خانواده هر چند اندک مدد برساند. رفته رفته دیگر عموهایش نیز دامهاى خود را به او سپردند تا به چرا ببرد، به این ترتیب محمد با مزدى که از این کار مىگرفت، دیگر بارى چندان بر دوش ابوطالب نبود.
شبانى برایش بهرههاى دیگرى هم در بر داشت. به سر بردن در خلوتِ بدونِ آلایش صحرا و دور بودن از فضاى آلوده شهر. سکوت و آرامش دشت و صحرا مجالى را براى تفکر به افقهاى دوردست و بلند برایش فراهم مىکرد و مىتوانست به مسائلى که پیوسته ذهنش را مشغول مىکرد، بیندیشد. سرپرستى آن همه دام، شکیبایى و ساختن با سختىها را به وى مىآموخت و محمد را براى پذیرش رهبرى و هدایت مردمان آماده مىکرد.
چراگاه رمه غالباً در منطقهاى بر سر راه مکه به یثرب به نام «قراریط» بود، همان جا که محمد با عمار یاسر آشنا شد. این نوجوان نیز رمه اربابش عَمْرو هشام (که بعدها ابوجهل نامیده شد) و برخى دیگر از مردانِ تیره بنىمخزوم را براى چرا به دشت مىآورد.
کردار محمد از همان ابتداى آشنایى، عمار را سخت شیفته او کرد. روزى عمار گفت: شنیدهام در «فَح» چراگاه خوبى هست، آیا مایلى گلهها را به آنجا ببریم، پیامبر پذیرفت و فردا بدان ناحیه رفتند. رفته رفته پیامبر با عدالت و امانتى که از خود بروز داد، میان قریش به «محمد امین» شهرت یافت. مردم امانتهاى خود را نزدش مىنهادند و او را راستگوترین و درستکارترین انسان مىدانستند.
شانزده ساله بود که مردى هرزه و بدسابقه به نام «بَراض» که از قبیله خود رانده شده بود، به قریش پناه آورد و در حمایت قبیله قرار گرفت. در ماه رجب که کشتار و جنگ ممنوع بود، پهلوانى از هوازن توسط برّاض کشته شد و او گریخت. هوازنىها از قریش خواستند قاتل را به آنان تحویل دهد تا وى را بکشند، اما قریش آن پناهآورده را تحویل ندادند، از اینرو قبیله هوازن در بازار عُکّاظ (که محلى در خارج مکه بود) بىخبر، به قریشیان یورش آوردند.
جنگى فرساینده بین دو قبیله آغاز شد که چهار سال ادامه یافت که به نبردهاى «فجار» یعنى نامشروع معروف شد. برخى گفتهاند چون این نزاع خونین در ماههاى حرام (رجب، ذیقعده، ذیحجه و محرم) اتفاق افتاد، با این نام شهرت یافت.
ابوطالب به این جنگ راضى نبود، ولى به اصرار قوم و به شرط آنکه بستگانش به ستمگرى دست نزنند، در آن حضور یافت. محمد نوجوان نیز همراه عمویان خویش در این نبرد شرکت کرد اما در ابتدا نمىجنگید و فقط سپر در دست مىگرفت و از عموهاى خود دفاع مىکرد.
در چهارمین سال درگیرى، پیامبر جوانى بیست ساله بود. در این حال شمشیر به دست گرفت و بر سر یکى از سران دشمن ضربهاى زد و او را زخمى کرد، ولى در هیچ کدام از جنگها کسى را نکشت. او که دیگر جوانى نیرومند شده بود، مىکوشید توان و قدرت خود را در حمایت از حق و افراد ناتوان و ستمدیده به کار ببرد.(24) از همان ابتدا قلب مهربان و لطیفش، کانون مهر و محبت نسبت به بىپناهان بود.
با پایان رسیدن جنگهاى «فجار» پیامبر در پیمان «حلفالفضول» شرکت کرد. ماجرا از این قرار بود که مردى به مکه آمد و کالایى به «عاص بنوائل» فروخت، ولى خریدار از دادن بها خوددارى کرد! کارشان به بگومگو کشید. فروشنده عدهاى را که کنار خانه خدا نشسته بودند، به کمک فرا خواند. آنانى که رگ غیرت داشتند برخاستند و کالا را از فرزند وائل گرفتند و به صاحبش بازگردانیدند و همپیمان شدند که به یارى ستمدیدگان شتافته، حق هر مظلومى را از ستمگران باز ستانند.
رسول اکرم(ص) که در این ایام بیست ساله بود، در چنین پیمانى شرکت جست و در باره اهمیت آن فرمود: در خانه «عبداللَّه بنجدعان» شاهد پیمانى شدم که اگر حالا (پس از بعثت) مرا به آن فرا بخوانند، اجابت مىکنم و به چنین عهدى وفادارم.
سپس افزودند: دوست ندارم به جاى آن میثاق، بهترین و گرانبهاترین ثروتها به دستم برسد.
این پیمان به اندازهاى متین و استوار بود که راهگشاى نسلهاى بعدى براى عمل به آن گردید.(25)سیماى صلابت و رحمت
پیامبر جوانى بود متوسطالقامه؛ قدرى لاغر، با شانههایى پهن و سینهاى فراخ؛ استخوان و ماهیچههایى نیرومند داشت. سر او نسبتاً بزرگ و جلو آمده و موهاى سیاه و پرپُشتش تقریباً به شانههایش مىرسید. صورت بیضىشکلى داشت که میان دو ابرویش رگ نسبتاً برآمده، دیده مىشد، که هنگام هیجان آشکارتر مىگردید. چشمان درشت او از زیر مژههاى بلندش درخشش خاصى داشتند. بینىاش کشیده و در وسط برآمدگى داشت. دندانهایش (که در نگهدارى آنها دقت مىنمود) در یک ردیف منظم بودند. محاسنى پُر، سیماى مردانهاش را پرابهت مىساخت.
پوستش روشن و نرم و گونههایش سرخ و سفید بود. هر قدمى که برمىداشت، سریع و کشیده و در عین حال محکم بود. تمام وجود و حرکاتش وقار و نفوذى خاص داشت. با وجود توجه به سلامتى خویش، ساده و بدون پیرایه زندگى مىکرد. بوى خوش را دوست داشت و به عطر علاقه فراوانى نشان مىداد.
از والایى فکر، لطافت روح و پاکى احساس برخوردار بود. از نظر آزرم و حیا کمنظیر بود. به کودکان علاقهاى ویژه داشت و هنگام برخورد با آنان دست نوازش بر سرشان مىکشید. بیماران را عیادت مىکرد و به دنبال هر جنازه قدم برمىداشت. دعوت بردگان را براى صرف غذا مىپذیرفت. حامى فداکار مردم بود و هنگام گفتگو، بیانى شیرین و دلپذیر داشت.(26)
شهرت نیکویىِ اخلاقش، به گوش خدیجه (دختر خویلد، که ثروتمندترین زن قریش بود) رسید. کارگزارانش که پیوسته در سفرهاى تجارتى مشغول داد و ستد بودند، بارها برادرزاده ابوطالب را دیده، به اخلاق و فضایلش آشنایى داشتند و براى این جوان (که سرآمد خاندان هاشمى بود) احترامى ویژه همراه علاقه قلبى قائل بودند.
یک روز خدیجه توسط خدمتکارش براى محمد(ص) پیام فرستاد: اگر بخواهى، مىتوانى براى من و با سرمایهام تجارت کنى. هر چه دیگران براى این کار مزد مىدهند، من افزونتر خواهم پرداخت.
آن گرامى با مشورت ابوطالب، پیشنهاد خدیجه را پذیرفت و با سرمایه او به شام رفت. وقتى با سودى بیشتر از همیشه بازگشتند، میسره (غلام خدیجه) از سفرِ سراسر کرامت و معجزه محمد براى خدیجه تعریف کرد. وى آنچه را که از برکات آن وجود باعزت دیده بود، براى آن بانو بازگفت.
خدیجه که از شدت پاکدامنى و تقوا در عصر جاهلیت به «طاهره» شهرت یافته بود، علاقهمند گردید با این جوان ازدواج کند. وى میل قلبى را به شیوههاى گوناگون به پیامبر ابراز داشت.
رسول گرامى این امر را با عموهاى خود مطرح کرد. برخى مورخان گفتهاند: نفیسه دختر «علیه» پیام خدیجه را به محمد رسانید که چرا شبستان زندگى را با چراغ همسر روشن نمىکنى؟! من تو را به زیبایى، ثروت، شرافت و عزت دعوت مىکنم. محمد پرسید: منظورت کیست، و او خدیجه را معرفى کرد، حضرت پذیرفت.
در مجلس باشکوهى که شخصیتهاى بزرگ در آن حضور داشتند، طى سخنانى که عمویش ابوطالب گفت، محمد چنین معرفى گردید: با هر کدام از مردان قریش مقایسه شود، بر آنان برترى دارد. اگر چه از ثروت محروم است، ولى مال و دارایى فناپذیر مىباشد.
ورقة بننوفل، از بستگان خدیجه، گفت: کسى منکر فضایل شما خاندان نمىباشد، بلکه از صمیم دل مىخواهیم به ریسمان شرافت شما دست بزنیم.
سرانجام عقد نکاح بین محمد 25 ساله و خدیجه چهل ساله جارى گردید و مهریه چهارصد دینار یا به نقلى بیست شتر تعیین گردید.(27)پى نوشت :
1) الکامل فى التاریخ، ابناثیر، ج1، ص21.
2) فروغ ابدیت، جعفر سبحانى، ج1، ص113.
3) تاریخ طبرى، ج2، ص14 - 13.
4) سیره ابنهشام، ج1، ص153؛ بحارالانوار، ج16، ص74 - 70.
5) راه محمد، عباس محمود العقاد، ترجمه دکتر اسداللَّه مبشرى، ص52 - 51.
6) تحلیلى از تاریخ دوران پیامبر، میرخلیل سیدنقوى، ص21 - 20؛ معصوم نخست، محمدصادق موسوى گرمارودى، ص37.
7) بحارالانوار، ج15، ص125؛ اسدالغابه، ج1، ص14.
8) طبقات ابنسعد، ج1، ص111؛ بحارالانوار، ج15، ص125.
9) السیرة الحلبیه، ج1، ص99؛ بحارالانوار، ج15، ص258 و 263.
10) محمد پیامبر آزادىبخش، جواد نعیمى، ص24 - 23؛ اصول کافى، ج1، ص364.
11) سیرةالنبى، ج1، ص172.
12) منتهى الآمال، محدث قمى، ج1، ص11؛ تاریخ پیامبر اسلام، محمد ابراهیم آیتى، ص55.
13) تاریخ یعقوبى، ج2، ص8؛ بحارالانوار، ج15، ص125.
14) السیرةالحلبیه، ج1، ص93؛ فروغ ابدیت، ص158 - 157.
15) سوره صف، آیه 6؛ سوره اعراف، آیه 157.
16) مناقب ابنشهرآشوب سروى مازندرانى، ج1، ص119؛ اسدالغابه، ج1، ص15 - 14.
17) سیره ابنهشام، ج1، ص163 - 162؛ بحارالانوار، ج15، ص442؛ سیره حلبى، ج1، ص106.
18) سیره ابنهشام، ج1، ص167؛ فروغ ابدیت، ص168؛ مروج الذهب، مسعودى، ج2، ص285 و 275؛ پیرامون سیره نبوى، دکتر طه حسین، ترجمه بدرالدین کتابى، ص109 - 108.
19) بحارالانوار، ج15، ص116؛ طبقات ابنسعد، ج1، ص116.
20) تاریخ یعقوبى، ج2، ص8 - 7؛ سیره ابنهشام، ج1، ص168؛ فروغ ابدیت، ص171.
21) بحارالانوار، ج35، ص83؛ تاریخ یعقوبى، ص369؛ سیره ابنهشام، ج1، ص179.
22) همان، ج15، ص47، 335 و 359.
23) مروجالذهب، مسعودى، ج1، ص89؛ معارف، ابنقتیبه دینورى، ص58؛ تاریخ پیامبر اسلام، آیتى، ص62؛ تاریخ طبرى، ج1، ص34 - 33.
24) کامل ابناثیر، ج1، ص358 تا 365؛ سیره ابنهشام، ج1، ص184؛ فروغ ابدیت، ص183.
25) البدایة و النهایة، ج2، ص292؛ سیره حلبى، ج1، ص155 تا 157.
26) سننالنبى، علامه سیدمحمدحسین طباطبایى.
27) طبقات، ابنسعد، ج1، ص130؛ بحارالانوار، ج16، ص18 و 19؛ سیره ابنهشام، ج1، ص204؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج1، ص30.