نویسنده

 

تلألؤ پیامبر اعظم(ص) در هنر قدسى‏

نزهت بادى‏

تعریف هنر قدسى‏

براى درک هنر قدسى باید ابتدا معناى «هنر» و نیز معناى «امر قدسى» را درک کرد. تا پیش از قرون جدید و آغاز عصر جاهلیت مدرن که هنر هنوز ماهیتى هبوطى و نزولى نیافته و رو به زوال نگذاشته بود، در ملازمت با فرزانگى، حکمت، کمال و فضیلت معنا مى‏یافت و هنرمندان، ارباب کمال بودند که کشتى‏شان، آسمان را مى‏شکست.
هنر، محاکات قرب و بعد بشر نسبت به حق است. حقیقت هنر نوعى معرفت است که در عین حضور و شهود در عالم غیب براى هنرمند مکشوف مى‏شود و سرچشمه این حضور روحانى، شیدایى ازلى انسان براى تجلى آن جذبه رحمانى است که وى را به وجد و عشق الهى کشانده است. در واقع «هنر شیدایى حقیقت است همراه با قدرت بیان آن شیدایى و هنرمند کسى است که علاوه بر شیدایى حق، قدرت بیان آن را نیز از خداوند متعال گرفته است. هر یک از این دو - شیدایى حق و قدرت بیان آن اگر نقص داشته باشد، اثر هنرى خلق نمى‏گردد. اگر حنجره بلبل بیمار شود، شیدایى او در درونش حبس مى‏شود و فرصت تجلى پیدا نمى‏کند، هر چند که شیدایى در درونش وجود دارد، اما قدرت بیان آن نیست و اگر شیدایى نباشد از حنجره سالم صدایى برنمى‏آید. اصل لازم شیدایى حق است و قدرت بیان آن شرط کافى است. هنر حقیقى حدیث شیدایى حقیقت است».(1)
«امر قدسى» نیز تجلى و تمثل حقایق متعالى و نورانى عالم روحانى است که یک امر باقى و ابدى در نظام فانى و ناسوتى است. براى درک این موضوع باید امر قدسى را در سایه بینش نسبت به هستى شامل هستى کیهانى و فراکیهانى شناخت.
هستى در جهان‏شناسى اسلامى داراى ساحت‏هاى وجودى متعدد است و یا به عبارت دیگر مراتب مختلفى دارد. عرفا مراتب اصلى را پنج مرتبه مى‏دانند و آن را «حضرات الهیه» مى‏نامند. این حضرات الهیه یا مراتب وجود به این قرار است: عالم «مُلک» یا جهان مادى و جسمانى، عالم «ملکوت» یا جهان برزخى و مثالى، عالم «جبروت» یا جهان عقول و نفوس مجرده مثل فرشتگان مقرب، عالم «لاهوت» یا جهان اسماء و صفات الهى و اعیان ثابته و عالم «هاهوت» که همان غیب الغیوب ذات بارى‏تعالى است.
مرتبه جبروت و آنچه مافوق آن است، ماوراى هر گونه شکل و تعیّن و مظاهر صُوَرى است. میان عالم جبروت و مُلک، عالمى است که آن را «عالم مثال» مى‏نامند. جامى در تعریف این عالم مى‏نویسد: «عالم مثال یک عالم روحانى است، از یک جوهر نورانى که از طرفى به لحاظ داشتن مقدار و محسوس بودن، شبیه جوهر جسمانى است و از طرف دیگر به دلیل نورانیت، شبیه جوهر مجرد عقلى است. براى اینکه این عالم، برزخ و حد فاصله‏اى است میان جهان مجردات و مادیات و هر برزخى باید غیر از طرفین خود بوده ولى داراى دو جهت مشابه با دو طرف خودش باشد».(2)
بنابراین عالم مثال بر خلاف مراتب فوق جبروت، داراى صورت و شکل است و اساساً از این جهت آن را مثالى مى‏گویند که مشتمل بر صورت‏هاى همه موجودات عالم جسمانى است، اما این صورت و شکل به معناى مشایى، ماده ندارد؛ یعنى جوهرهاى عالم مثال اجسام نورانى با نهایت لطافت هستند که حدفاصل میان جواهر مجرد لطیف و جواهر جسمانى کثیف و داراى حجم مى‏باشند، به همین جهت این عالم را عالم صور معلقه نیز مى‏نامند.
فضاى هستى در هنر قدسى نمودار این فضاى ملکوتى است و آنچه در هنر قدسى روح را مى‏نوازد، صرفاً از ذوق هنرمند سرچشمه نگرفته است، بلکه نتیجه رؤیت و شهود واقعیتى است «عینى» که به این عالم مثال تعلق دارد.
مشاهدات و مکاشفات هنرمند در بدایت سلوک هنرى، در خیال مقید (متصل) واقع مى‏شود. خیال مقید همان ادراک خیالى شى‏ء بى‏حضور حسى آن است که در این مرتبه از خیال، صورت به ساحت ادراک خیال آدمى، اتصال دارد. بعد از آن مشاهدات هنرمند به تدریج به عالم مثال مطلق (خیال منفصل) راه مى‏یابد که مرتبه عالى‏تر خیال است و وجودى جدا و منفصل از ساحت ادراکى انسان دارد. در این مرتبه بر خلاف خیال مقید، ادراک حقایق به صورت حضورى و با مشاهده صور خیال در عالم مثال به کمک قواى خیال حاصل مى‏شود، یعنى همان گونه که انسان با چشم چیزى را مى‏بیند و تا چیزى عینیت نداشته باشد، دیده نمى‏شود، با قوه خیال نیز، صور خیالیه را در عالم مثال مشاهده مى‏کند. باید دانست که این صور مستقل از ذهن انسانند و وجودى واقعى و عینى دارند.
«سالک هر گاه در سیر خود از مرحله خیال مقید بگذرد و به عالم مثال مطلق دست یابد، در جمیع مشاهداتش بر صواب خواهد بود و حقایق را چنان که هستند در خواهد یافت؛ زیرا حقایق عالم مثال مطلق با صور عقلى واقع در لوح محفوظ که مظهر علم الهى است، مطابقند. در حالى که اگر سالک چیزى را در خیال مقید خویش مشاهده نماید، گاهى بر صواب بوده و گاهى نیز به خطا خواهد بود، به دلیل اینکه موضوع مورد مشاهده‏اش یا یک امر حقیقى است و یا یک امر حقیقى نیست. در صورت اول صاحب مشاهده، در شهود بر صواب است، اما در صورت دوم با چیزى که از ساخته‏هاى تخیلات فاسد خویش است روبه‏رو مى‏شود.»(3)
پس اگر خیال مقید آلوده به وساوس باشد، هنرمند نمى‏تواند به حقایق امور قدسیه در عالم مثال راه یابد، یعنى قابلیت دیدار و ادراک صور نورانى را نخواهد داشت. در واقع مایه اصلى هنر قدسى همین کشف ذوقى است که توسط خیال محقق مى‏شود، اما خیال را نیز بدون توسل به تعهد، نمى‏توان دستاویز ادراک حقایق نمود. زیرا خیال مرتبه‏اى از نفس هنرمند است که وجودى متصل به روح و عقل وى دارد و وابسته به اعتقادات، تعهدات و تعلقات انسان است.
«نفس انسان در هر مرتبه‏اى که هست، آیینه‏اى است که صورت‏هاى همان مرتبه و مراتب پایین‏تر از خویش را در خود مى‏پذیرد و خیال نیز عالمى از عوالم نفس است. پس تخیل آزاد، توهمى بیش نیست و صور خیالى پاى بسته روح هنرمند هستند و مقید به وسعت و محدودیت آن. البته خیال را نیز حقیقتى فراتر از افراد هست که از آن حقیقت، هر کس را به مقتضاى وجودش نصیبى سزاوار بخشیده‏اند. اگر روح هنرمند به وسعت عالم کبیر باشد، فضاى پرواز خیالش از فرش تا عرش است و هفت آسمان را به کرشمه‏اى در مى‏نوردد، اما اگر روح، بندگى شیطان کند، او را از آسمان به شهاب ثاقب مى‏رانند و جز به درکات اسفل دوزخ راهش نمى‏دهند ... بنابراین تخیل آزاد بى‏معنى است، مگر آنکه هنرمند خود آزاد باشد، آزاد از تعلقات. آنگاه عالم خیالش با عالم حقیقت پیوند مى‏یابد و عین صورت‏هاى متمثّله حقایق در آن نقش مى‏بندد و اگر نه، مرکوب تخیلش، جز لنگى است که از خارستان صورت‏هاى وهمى خیال مقید قدمى آن سوتر نمى‏رود.»(4)
هنر قدسى، تقرب تاریخى انسان به حقیقت مطلق است و نسبتى از صور خیالى را ارائه مى‏دهد که بیانگر این است که در این هنر، تمام عالم هستى مظهر جلوه‏هاى وجودى حق است، به طورى که جلوه‏هاى عادى و طبیعى عالم محسوس نیز نه به صورت معمول و رایج خود، بلکه به قالبى تبیین مى‏گردند که مکمل آن جهان‏بینى ملکوتى باشد. «سیدحسین نصر» در بخشى از مقاله خود تحت عنوان «عالم خیال و مفهوم فضا در نگارگرى ایران» مى‏نویسد:
«به منظور نمایان ساختن فضایى که غیر از فضاى عالم مادى و جسمانى محسوس است، باید انفصالى میان این فضا و فضایى که بشر به آن خو گرفته و در زندگى روزانه خود آن را تجربه مى‏کند، وجود داشته باشد. اگر در تصویر اتصال و پیوستگى بین این دو نوع فضا یعنى فضاى عادى و فضاى عالم ملکوت وجود داشته باشد، نمودار ساختن بُعد متعالى فضاى ملکوتى غیر ممکن مى‏شود و دیگر نمى‏توان توسط همین آب و رنگ و شکل و صورت که در دست نقاش است، انسان را از فضایى عادى به بُعدى متعالى و فضایى ملکوتى ارشاد کرد.»(5)
به همین دلیل در هنر قدسى تلاش مى‏شود تا انسان را از طریق خلأ میان این دو فضا به تعمق و تأمل و مراقبه وا دارد تا از این رهگذر به شهود باطنى و اشراق راه یابد. به عنوان مثال در نگارگرى شرق دور مثل چین یا ژاپن بر خلاف هنر اومانیستى غرب، هیچ گاه از حجم یا عمق کاذب (پرسپکتیو) استفاده نمى‏شود، بلکه شیواترین بهره را از سطح براى القاى فضاى دوبعدى و بیان ذهنیات خود مى‏برد و این نه به لحاظ عدم شناخت و توانایى، بلکه به این لحاظ است که نگارگر شرق هرگز تلاش ندارد تا ابزار کارش، فضایى سنگین، زمینى و مادى ایجاد کند؛ زیرا هدف او خلق فضایى معنوى، ملکوتى و مثالى در قالب تصویر است.
«حتى حیوانات و نباتات صحنه‏هاى نگاره‏هاى ایران صرفاً تقلید از عالم طبیعت نیست، بلکه کوششى است در مجسم ساختن آن طبیعت بهشتى و آن خلقت اولیه و فطرت که همان فردوس برین و جهان ملکوتى است که در این لحظه نیز در عالم مثال فعلیت دارد. در تمام این موارد سر و کار اکثر نگارگران ایران با عالم مادى محسوس نیست، بلکه با آن عالم برزخى و مثال است که مافوق عالم جسمانى قرار گرفته و اولین قدم به سوى مراتب عالى‏تر وجود است.»(6)
منشأ هنر قدسى را باید در حقایق درونى قرآن و «برکات محمّدیه» که از آن نشأت مى‏گیرد، جستجو کرد. قرآن، اصل توحید را بازگو مى‏کند و حضرت محمد(ص) نیز تجلى این وحدت در کثرت است.
«هر کجا برکت محمدى(ص) جارى بوده و هست، در آنجا باید سرچشمه کنشى خلاقه را یافت که به هنر قدسى اسلام مجال بروز مى‏دهد، چون فقط به یُمن این برکت است که امکان آن وجود دارد تا در دنیاى فرم، زمان و مکان (یعنى عالم مادى)، حقایقى را متبلور کرد که در بطن قرآن مستتر است، پس جاى تعجب نیست که استادان بزرگ هنر اسلامى، همواره عشق خاص و تعلق خاطر ویژه نسبت به پیامبر اسلام(ص) از خود نشان داده‏اند و هنرمندان شیعه یاد رسول اللَّه(ص) و خاندانش را همواره گرامى داشته‏اند.»(7)
براى دانستن موقعیت زن در عرصه هنر قدسى باید دانست که اساساً انسان به سبب قرب و بُعد وجودش نسبت به حق و باطل از موجودیت تاریخى برخوردار است و یا از وجهى دیگر تاریخى بودن او ناشى از سیر در اسماء و صفات الهى و ظهور حق به اسماء متقابله جمال و جلال است. جمال و جلال که از اسماء الهى‏اند، مظاهر گوناگون دارند، اگر چه جلال حق در جمال وى نهفته است و جمال او در جلالش مستور مى‏باشد. بنابراین چیزى که مظهر جلال الهى است، به نوبه خود واجد جمال حق بوده و چیزى که مظهر جمال خداست، به نوبه خویش داراى جلال الهى خواهد بود.
پس وقتى گفته مى‏شود مرد مظهر جلال الهى و زن مظهر جمال حق تعالى است، منظور این است که مرد در بروز صفات جلالیه مثل عقل، تدبیر، ابهت و غیرت قدرت عمل بیشتر دارد و زن در ظهور صفات جمالیه مثل عاطفه، دلبرى، مهر و محبت، حیا و زیبایى، توانایى بیشترى از خود نشان مى‏دهد. پس موضوع این نیست که مرد به خاطر عقل‏مدارى فاقد عاطفه است و یا زن به خاطر عشق‏ورزى، بهره عقلى کمترى دارد، بلکه مظهریت صفتى را به کسى اطلاق مى‏کنند که بتواند ظهور و بروز و نمود کامل‏ترى نسبت به دیگران داشته و در آن ویژگى به تمامیت رسیده باشد.
بنابراین مظهر جمال و رحمت الهى را مى‏توان در موجودیت ثمرآفرینى دانست که او را «زن» مى‏نامند. تنها مخلوقى که به اذن خالق یکتا مى‏تواند دست به آفرینش و زایش موجودى دیگر بزند و در عرصه خلقت، هنرنمایى کند. پس خطا نیست اگر بگوییم هنر در وجود زن نهفته است و در پیوند فطرى با سرشت هنرجوى او قرار دارد؛ زیرا حتى بزرگ‏ترین هنرمندان نمى‏توانند از روح خود به آثار خویش مانایى ببخشند، اما زن مى‏تواند از روحش با تعلق و تعیّن به دلبستگانش، بارقه‏هاى عشق و مودت را نثار کند و در دامان خویش، عاشق به منصه ظهور برساند.
اکنون با توجه به سیر مراتب خیال تا حقیقت در هنر قدسى مى‏توان چنین نتیجه گرفت که زن به خاطر برخوردارى از مظهریت عشق و لطافت در عرصه آفرینندگى هنر نیز چند قدم جلوتر از مرد قرار دارد. چون هنر عرصه یکه‏تازى دل است و جولانگاه عشق‏بازى مخلوق با خالق. و در این وادى شیدایى و بى‏خودى، آنچه به کار مى‏آید، احساسات لطیف قلبى است که زن را پذیراى قوى‏ترى براى دریافت الهامات و جذبات رحمانى مى‏کند.
«جناب محى‏الدین، سرّ محبوب بودن زن را در این مى‏داند که چون ذات اقدس خداوند منزه از آن است که بدون مجلى‏ و مظهر مشاهده شود و هر مظهرى که بیشتر جامع اسماء و اوصاف الهى باشد، بهتر خدا را نشان مى‏دهد و زن در مظهریت خدا کامل‏تر از مرد است، زیرا مرد فقط مظهر قبول و انفعال است، چون مخلوق حق است و زن گذشته از آن که مظهر قبول و انفعال الهى است، مظهر فعل و تأثیر الهى نیز هست، چون در مرد تصرف مى‏کند و آن را مجذوب خویش قرار داده و محبّ خود مى‏سازد و این تصرف و تأثیر نمودارى از فاعلیت خداست از این جهت زن کامل‏تر از مرد است. اگر مرد بخواهد خدا را در مظهریت خود مشاهده کند، شهود او تام نیست ولى اگر بخواهد خدا را در مظهریت زن بنگرد، شهود او به کمال و تمام مى‏رسد.»(8)
در ادامه بحث، به ویژه در فصل خوشنویسى و معمارى، به تأثیر الهام‏بخش حضور پیامبر اعظم(ص) در هنر قدسى بیشتر مى‏پردازیم.
* * *

زیبایى در هنر قدسى‏

حضرت امام خمینى(ره) در شرح دعاى سحر مى‏نویسد:
«بهاء به معناى زیبایى است و زیبایى عبارت است از وجود. پس هر چه خیر و زیبایى و حُسن و سَنا هست، همه از برکات وجود است ... پس وجود همه‏اش زیبایى و جمال و نور و روشنى است و هر قدر وجود قوى‏تر باشد، زیبایى‏اش تمام‏تر و زیباتر خواهد بود ... پس هر اندازه که وجود از شائبه عدم و نیستى‏ها به در آید و از اختلاط به جهل و ظلمت خالص گردد، به مقدار خلوصش زیبا و دلپسند خواهد بود و از این روست که عالم مثال از عالم ظلمات طبیعت زیباتر است و عالم روحانیات و مقربین و مجردات از آن دو عالم طبیعت و مثال زیباتر است و عالم ربوبى از همه این عوالم زیباتر است. زیرا که هیچ شائبه نقص در آن نیست و از مخلوط شدن به عدم‏ها و نیستى‏ها، مقدس و از ماهیت و نواقص آن منزه است بلکه هر چه زیبایى و جمال و نور است، همه از اوست و نزد اوست و او همه زیبایى است و جهان هستى به اعتبارى که وابسته به اوست و نسبت به او دارد، سایه‏اى است از او که بر هیکل‏هاى ظلمانى افتاده و رحمت واسطه بر زمین هیولى است. او زیبا و نور است، اشراق و ظهور است.»(9)
زمین حُسن و زمان حُسن آسمان حُسن‏
عیان حُسن و نهان حُسن و میان حُسن‏
همه حُسن‏اند و ظِل حُسن مطلق‏
همه فرعند و از آن اصل، مشتق(10)
شیخ اشراق، سهروردى نیز در باب زیبایى چنین مى‏گوید:
«بدان که اول چیزى که حق تعالى بیافرید، گوهرى بود تابناک که او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: یکى شناخت حق، یکى شناخت خود و یکى شناخت آن که نبود پس ببود. از آن صفت که به شناخت حق تعالى تعلق داشت، «حُسن» پدید آمد که آن را نیکویى خوانند، از آن صفت که به شناخت خود مربوط بود، «عشق» پدید آمد که آن را مهر خوانند و از آن صفت که به شناخت آنکه نبود پس ببود ارتباط داشت، «حُزن» پدید آمد که آن را اندوه خوانند.»(11)
مُراد از حُسن همان حُسن مطلق الهى است که اصل همه زیبایى‏هایى است که در عالم پدید مى‏آید.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت‏
آرى به اتفاق جهان مى‏توان گرفت(12)
سهروردى در ادامه مى‏نویسد:
«چون نیک اندیشه کنى، همه طالب حُسن‏اند و مى‏کوشند که خود را به حُسن رسانند و به حُسن که مطلوب همه است، دشوار مى‏توان رسیدن، زیرا که وصول به حُسن ممکن نبود الا به واسطه عشق و عشق هر کسى را به خود راه ندهد و به هر جایى مأوا نکند و به هر دیده روى ننماید.»
بنابراین آنچه سلوک وصول به حُسن را دشوار مى‏نماید این است که انسان باید به مراتب لطیف‏تر وجودش برسد و لطیف‏تر شدن یعنى رهایى از انبوهى و حجم ماده، جدایى از عالم ثقیل مادى و عروج به فضاى روحانى عالم ملکوت اعلى‏. پس تا وقتى که غل و زنجیر تعلقات دنیوى از دست و پاى دل برداشته نشود، روح مجال پرواز در فضاى لایتناهى حُسن را نخواهد یافت. اینکه مى‏گویند هنرمند باید دل مشتاق و روح لطیفى داشته باشد، براى آن است که جذبه‏هاى عشق فقط چنین دلى را مى‏لرزاند و جلوات حُسن بر آن نزول مى‏یابد.
و عِند هبوب النّاشرات على الحمى‏
تمیلُ غصون البان لا الحَجَر الصَّلد
در مقابل نسیم، همواره شاخه‏هاى نازکند که به حرکت در مى‏آیند و مى‏لرزند، نه سنگ‏ها و صخره‏ها.
ابن‏سینا نیز در اشارات مى‏گوید:
«هنگامى که حواس پنج‏گانه آرام گیرد، روح آدمى فرصت مى‏یابد که به سوى غیب مقدس رو کند و از آن جهان پرنگار، نقشى در دل بگیرد و از راه تخیل آنچه را که دیده و یافته، به حواس خود بدهد و به صورت هنر یا ارمغان غیب به مردم بنمایاند.»(13)
در واقع هر جاذبه و کشش در اشیاء و امور زیبا به ظهورات اسم جمیل حق تعالى باز مى‏گردد و اگر انسان تلألؤ حُسن و نیکویى را به امور مجازى نسبت مى‏دهد، از این‏روست که آیینه قلب وى تیره و تار است و نمى‏تواند جلوه‏گاه حُسن و بهاء حضرت حق باشد و رمز و راز تمثل حقایق ربانى را در جهان بشناسد.
درون حُسن روى نیکوان چیست؟
نه آن حُسن است تنها، گوى آن چیست؟
جز از حق مى‏نیاید دلربایى‏
که شرکت نیست کس را در خدایى‏
لاهیجى در شرح این ابیات مى‏نویسد:
«حُسن و جاذبه موجودات از ناحیه حق است. تنها حُسن و نیکویى ظاهر زیبارویان نیست که موجب فریبندگى و تصرف دل‏ها مى‏شود. پس تأثیر حقیقى در جمیع صور، فاعل حق است و متصرف در حُسن، غیر حق نیست. جمال مطلق است که در صور جمیله مظاهر، ظاهر گشته و دلربایى و تصرف و جذب قلوب مى‏نماید و همه را تسخیر مى‏کند.»(14)
منشأ و مبدأ زیبایى در هنر قدسى نیز همان نگارخانه غیب است که سرچشمه فیوضات رحمانى و جذبه‏هاى ملکوتى مى‏باشد. «هنر وقتى در نظر ما زیبا جلوه مى‏کند که به صفات توازن، تناسب، تقارن، تعادل و ... آراسته شود، زیرا این وحدت، عین حُسن و بهاء و تقدس است. اما زیبایى در هنر قدسى یک امر روحانى است که همراه با تمثّل حقایق ملکوتى به عالم محسوس اعطا مى‏شود و در آن جلوه مى‏کند. «وَ له اَلمَثل الأعلى فى السموات و الأرض ...» هنرمند باید چشم دل به این «مثل أعلى‏» باز کند و عالم وجود را سراسر مظاهر و آیات حقایق ملکوتى ببیند.»(15)
«سیدمرتضى آوینى» در این باره مى‏نویسد:
«در تفکر رایج و مرسوم، زیبایى امرى است که تنها به قالب و ظرف هنر مربوط مى‏شود نه به باطن و محتواى آن، حال آنکه در این کلام، زیبایى و حُسن و صفا امرى محتوایى است که همراه با تعهد در هنر متجلى مى‏شود. این تعبیر حکیمانه هرگز مفهوم واقع نمى‏شود، مگر آنکه مخاطب عنایت داشته باشد که عالم سراپا جلوه جمال حق است و حق نیز اول و آخر و ظاهر و باطن است، یعنى جمال حق نیز جلوه کمال اوست و تحمید و تقدیس ما در برابر زیبایى‏هاى عالم به خود آنها فى أنفسهم باز نمى‏گردد و زیبایى‏ها از آن جهت در چشم و دل ما زیبا مى‏آیند و ما را به ستایش وا مى‏دارند که باطن کمال حق در ظاهر جمال او ظهور یافته است.
حُسن روى تو به یک جلوه که در آیینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد

قالب و محتواى هنر نیز به مثابه جمال و کمال حق از یکدیگر انفکاک و انتزاع نمى‏پذیرند و هر یک عین دیگرى است و لکن غفلت انسان باعث مى‏شود که او زیبایى را اصالتاً به اشیاء باز مى‏گرداند، نه به جلوه کمال حق در جمال اشیاء. حال آنکه زیبایى، هر چه هست، حُسن و بهاء حضرت حق است که در ظرف ماهیات جلوه‏گرى مى‏کند. فطرت انسان در اصل زیباپسند است، اما عقل ظاهر در تعیین مصداق اشتباه مى‏کند و حکم «وجود» را بر «ماهیات» مى‏دهد و مى‏پندارد که زیبایى در وجود اشیاء است. البته زیبایى در قالب و پیکره وجود نیز به تناسب و توازن و تعادل و تقارن ظاهر شده است، اما زیبایى را هر چه هست نباید به این نظم ظاهرى برگرداند و از حقیقت آن که جمال و کمال حق است، غافل شد.»
زن از آن رو که نشانه جمال و دلربایى آن یار لاهوتى است، صورت ظاهرى‏اش نیز بر جلوه‏هاى باطنى و جذبه‏هاى ناپیداى سیرتى حق دلالت دارد. به طورى که براى اهل حق، حُسن ازلى زن یادآور آن زیبایى و بهاء حضرت دوست است، به همین دلیل در ادبیات عرفانى، زن را نماد معشوق تلقى کرده‏اند.
در هنر قدسى نیز که سراپا جلوات زیبایى و حُسن و جمال است، مى‏توان حضور روحانى زن را به خوبى درک کرد. زیرا زن به خاطر برخوردارى از مظهریت حُسن الهى، در تناسب و سنخیت بیشترى با عالم زیبایى‏هاى قدسى قرار دارد؛ پس در جذب انوار ملکوتى ظرفیت بیشترى از خود نشان مى‏دهد. زیرا یکى از رموز عالم خلقت این است که هر چه میان دو چیز سنخیت و تجانس بیشترى باشد، جذب و تقرب و نزدیکى آنها افزون‏تر خواهد بود.
پس زن با بال‏هاى حُسن و جمال الهى‏اش، سیر پرواز عمیق‏ترى در فضاى لایتناهى عالم قدس دارد، البته اگر این بال‏هاى آسمانى را با پاکدامنى و طهارت و عفت حفظ نماید و به جلوه‏فروشى در دنیاى حقیر روى زمین دل خوش ننماید.

صورت و معنا در هنر قدسى‏
وقتى مى‏گوییم هنر قدسى، هنرى وحدت‏گرا و توحیدى است، باید بدانیم که در چنین هنرى، انتزاع قالب و محتوا از یکدیگر معنا ندارد و صورت و معنا نیز با هم متحد هستند و در تجلى واحد، مخاطب را به غایت روحانى خود دلالت مى‏کنند. در واقع الهامات معنوى عین هنر هستند، یعنى وقتى معانى روحانى عالم ملکوت مى‏خواهد در عالم محسوس صورت پذیرد، هنر، قدسى مى‏شود، نه اینکه هنرمند، آن معانى دینى را در قالب‏هاى جداگانه‏اى بریزد. زیرا این گونه نیست که میان ظرف و مظروف هیچ مناسبت و سنخیتى نباشد و هر معنایى را بتوان در هر قالبى ظاهر کرد. قالب و محتواى هنر باید توأمان ظاهر شوند و همزمان با یکدیگر به مرحله خلق برسند. به طورى که نمى‏توان ابتدا قالب و ظرفى را در نظر گرفت و بعد که آن واردات ربانى بر دل حاصل شد، میان آن دو، نسبت هنرى برقرار کرد. چون اساساً هیچ انتزاعى میان صورت و معناى هنر قدسى وجود ندارد و هر معنایى بالذات صورت خود را با خود مى‏آورد.
«تیتوس بورکهارت» در باره هنر مقدس از نظر «صورت» و «معنى» مى‏نویسد:
«براى آنکه بتوان هنرى را هنر مقدس بنامیم، کافى نیست که صورتش از یک حقیقت روحانى نشأت گرفته و یا هر طبع دیندارى صرفاً با احساسات و عواطف پارسایانه و خداپرستانه بنا بر ضرورت هنر مزبور را بارور ساخته باشد، بلکه باید هنرى را مقدس خواند که قالب و صورتش نیز جلوه بینش روحانى خاص این معنا باشد.»
اساساً هر «صورت» ظرف وجهى از جلوه وجود است و موضوع دینى یک اثر هنرى ممکن است به اعتبارى بر آن مزید و اضافه شده باشد. به طورى که احتمال است این موضوع با زبان صورى اثر ارتباطى نداشته باشد، چنان که آثار هنرى پس از رنسانس این نظر را اثبات مى‏کنند. زیرا آثارى ذاتاً غیر دینى هستند که مضمون مقدسى دارند. این آثار غالباً از آرمانگرایى به دور هستند و بیشتر به واقعیات بصرى و ملموس پرداختند و چهره‏هاى آسمانى و ملکوتى مسیحیت سنتى را به صورت یک بشر عادى و عارى از معنویت نزول بخشیدند. به طور مثال تابلوى معروف «مریم»، «رافائل» در موزه پرادوى مادرید، بیش از آنکه قداست و پاکى روحانى حضرت مریم(س) را داشته باشد، تصویر یک زن بسیار ایتالیایى است و یا مجسمه «داوود»، «میکل آنژ» در شهر فلورانس نمایش قدرت و خشم بشرى است و سر چرخاندن پیکره به سوى دیگر، حالت مرد نیرومند اساطیر یونان را نشان مى‏دهد که خشم رعب‏آورى از اندام‏ها و چشمان غضب‏آلودش مى‏تراود، و یا پیکره‏هایى که «دوناتلو» از پیامبران و انبیاء ساخته، با رئالیسمى تند و صریح همراه است و به جاى جلوات عصمت و طهارت انبیاء، خاطره رومى‏هاى باستان را زنده مى‏سازد. اما بر عکس این موضوع، هیچ معناى مقدسى نیست که صورتى غیر دینى داشته باشد، زیرا میان صورت و معنى مشابهت و مماثلت دقیق وجود دارد.
صورت و مظهر محسوس در مرتبه خود، تمثل معنى و ظاهر معقول است و صورت معقول به اعتبار جوهر و بنیادش در مرتبه محسوسات همانند حقیقت در مرتبه معقولات است، یعنى صورت محسوس مى‏تواند نمودار حقیقت متعالى و واقعیتى فوق مرتبه صورت محسوس باشد.
معرفت هنر قدسى نیز از معرفت «صورت» آغاز مى‏شود و طى مراتب علمى بر اثر سیر و سلوک معنوى هنرمند حاصل مى‏گردد تا به حقیقت روحانى آن هنر نائل آید. به هر تقدیر، صورت مجلاى معنى است و وقتى معنا پوشیده است، هنر قدسى نیز به صورت قالبى فاقد اصالت متنزل مى‏شود.
ارتباط صورت خیال هنرمند در مرتبه هنر مقدس لزوماً با خودآگاهى نسبت به قانون الهى ملازم با این صورت و نزول آن، همراه نیست. بدین معنى چنان که ممکن است هنرمند نسبت به اصول و قوانین ابداع، خودآگاهى نداشته باشد، اما دل، آگاهانه در مقابل هنر، شمایلى ابداع و اثرى مقدس را خلق کند. او در همه مراحل نسبت به حقیقت رمزهایى را که به کار مى‏گیرد، آگاهى ندارد، اما اعتبار و حقانیت ظاهرى و باطنى آنها را درک مى‏کند.
* * *

تفاوت هنر قدسى و هنر سنتى‏

براى روشن شدن وجوه هنر قدسى، لازم است که تفاوت آن را با هنر سنتى بشناسیم. «سیدحسین نصر» در این باره اعتقاد دارد:
«سنت و قداست در عین تفکیک‏ناپذیرى، یکسان نیستند. صفت «سنتى» گویاى آن دسته از تجلیات و نمودهاى تمدن سنتى است که به طور مستقیم یا غیر مستقیم اصول روحانى آن تمدن را جلوه‏گر مى‏سازد، اما تعبیر «قدسى» به ویژه هنگامى که در باره هنر به کار مى‏رود، صرفاً بیانگر آن گروه از تجلیات سنتى است که به طور بى‏واسطه با مبانى روحانى مذکور ارتباط دارند.
نقطه مقابل هنر قدسى، هنر دنیوى و نقطه مقابل هنر سنتى، هنر غیر سنتى است. باید بین هنر قدسى اسلامى و هنر سنتى اسلامى تمایز قایل شد. هنر قدسى با اعمال اصلى مذهبى و شیوه زندگى روحانى رابطه مستقیم دارد و هنرهایى چون خوشنویسى، معمارى مساجد و تلاوت قرآن را در بر مى‏گیرد، اما هنر سنتى اسلامى شامل انواع هنرهاى بصرى و شنیدارى از منظرنگارى گرفته تا شاعرى است که گرچه سنتى‏اند اما در ضمن، اصول دین و معنویت اسلامى هم، البته به شیوه‏اى غیر مستقیم‏تر از هنر قدسى در آنها متجلى است. هر چند هنر قدسى شاخه‏اى از هنر سنتى است که با مجموعه حیات سنتى پیوند خورده است، اما به صورت خاصى، آن بخشى از فعالیت‏ها و خلاقیت‏ها را در بر مى‏گیرد که بى‏واسطه با رمزها و مناسک دینى و روحانى مرتبطند. از این جهت هنر قدسى اساسى‏ترین وجه هنر سنتى است که بقاى آن مستقیماً به بقاى دین وابسته است و این پیوند، حتى پس از سست شدن یا زوال ساختار جامعه سنتى، دوام مى‏یابد.»(16)
آنچه نباید از آن غافل شد این است که چون هنر قدسى پل میان عوالم دنیوى و روحانى است و میان دو فضاى مادى و ملکوتى ارتباط برقرار مى‏کند، از مذهب ویژه خود قابل تفکیک نیست؛ یعنى هنر مقدس هندو، بودایى و اسلامى وجود دارد اما چیزى به نام هنر مقدس هندى در صورتى که مقصود از هندوستان، سرزمین و قومى معین باشد، متصور نیست.
هنر قدسى از سرچشمه روحانى یک مذهب خاص سیراب مى‏شود به طورى که زبان رمزى این هنر با قالب و صورت مذهب مزبور پیوند دارد. به همین دلیل به عنوان مثال نمى‏توان هنر قدسى اسلامى را با هنر قدسى بودایى یکسان دانست. هر چند ممکن است میان هر دو، مشابهت‏ها و مشترکاتى باشد، اما چون ذات مذهبى که هر کدام بر مبناى آن شکل گرفتند با هم تفاوت دارد، خواه ناخواه ویژگى‏هاى برآمده از همان مذهب را با خود همراه دارند.
اگر چه ریشه و اصل تمام هنرهاى قدسى - وابسته به هر دین و مذهب - به جذبه حضرت رحمان مى‏رسد که باعث دمیدن نفحه قدسى در روح هنرمند مى‏شود، اما به هر حال بر اساس نقص و کمال مذاهب، مرتبه هنر قدسى ناشى از آن نیز تغییر مى‏کند. از دیدگاه مسلمانان که اسلام را اتمّ و اکمل ادیان و مذاهب مى‏دانند، هنر قدسى اسلامى نیز کامل‏ترین هنرهاست.
* * *

خوشنویسى‏

نخستین فعل خلاق ذات بارى‏تعالى، خلق «نقطه نخستین» است که سرآغاز خوشنویسى مقدس به حساب مى‏آید. این نقطه نخستین از یک سو در قرآن مجید به صورت صدا مندرج است و از سویى دیگر با قلم الهى بر لوح محفوظ نوشته شده است. «لوح محفوظ» حاوى نمونه‏هاى مثالى تمام صورت‏ها و تعیّن‏هاى جهان ناسوتى است و خوشنویسى قرآنى که تمام اسلوب‏هایش بر اساس سرشت مقدس کتاب وحى شکل گرفته است، تجسم بصرى متن روحانى لوح محفوظ است.
در اولین سوره‏اى که بر پیامبر اعظم(ص) وحى شد، خداوند لفظ قلم را به کار مى‏برد و مى‏فرماید: «بخوان قرآن را و پروردگار تو کریم‏ترین کریمان عالم است، آن خدایى که بشر را علم نوشتن به قلم آموخت.» با توجه به اینکه اولین آیه‏اى که بر حضرت رسول(ص) نازل شد، در باره قرائت و خواندن بود، اما این قرائت در مراتب بعد، توسط رسول‏اللَّه(ص) به کتابت تبدیل شد تا آن انوار روحانى و کلمات نورانى که بر جان پیامبر نزول یافته بود، در مرتبه‏اى پایین‏تر، بر لوح و کاغذ نوشته شود تا در این تجلى ظاهرى، در نگاه ناظر خویش تبرک بیافریند و این تبرک سبب ایجاد امنیت و آرامش معنوى در روح وى شود.
در قرآن کریم سوره‏اى به طور اخص به نام «قلم» نامگذارى شده و خداوند به آن سوگند خورده است و این موضوع نشان از آن دارد که کتابت نوعى امر وجودى است که تقلیدى از آن قلم مقدس است که امر الهى را بر لوح محفوظ نگاشته است. «بورکهارت» در این باره مى‏گوید: «والاترین شرافتى که به خطاطى اعطا شد، از این واقعیت نشأت مى‏گیرد که این هنر همچون سایه دورى از کنش الهى است.»
این سوره با حرف «ن» آغاز مى‏شود و پس این آیه مى‏آید: «و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت». «کمال‏الدین حسین کاشفى» محقق صوفى ایرانى قرن نهم هجرى در کتاب «مواهب العلیه» که تفسیر قرآن کریم است، «قلم اعلى» را نور مى‏داند که اندازه‏اش برابر فاصله میان زمین و آسمان است. در آیات قرآنى، قلم صرفاً یک ابزار نگارش نیست، بلکه قطب فعال خلاقیت الهى است که تمام صور مثالى الهى پنهان در نگارخانه غیب را با حروف و کلماتى که سرمشق تمام صور دنیوى است، بر لوح محفوظ منقوش ساخته است. بنابراین قلمى که در دست انسان هنرمند قرار مى‏گیرد، نمادى از آن قلم الهى است و نوشته‏اى که از آن بر جاى مى‏ماند، انعکاسى از آن خوشنویسى الهى و مینوى است که حقیقت مطلق را بر اوراق کتاب آسمانى نگاشته است.
چون قلم خوشنویسى از نى ساخته مى‏شود که با آواى سحرانگیز موسیقى قدسى‏اش، انسان را به موطن روحانى‏اش متذکر مى‏سازد، خوشنویسى نیز از طریق یادآورى صورت‏هاى ازلى در مقام کلمات، انسان را به جایگاه اصلى خود در جوار خداوند فرا مى‏خواند. در نگاهى دیگر مى‏توان گفت که انسان هنرمند با تسلیم مطلق در برابر اراده الهى به قلمى در دستان پروردگار تبدیل مى‏شود که خداوند به واسطه وى، خلاقیت‏هاى خود را به منصه ظهور مى‏رساند و بر اساس این تسلیم مطلق و فناى مخلوق در خالق است که هنرى که به دست او خلق مى‏شود، هنرى قدسى به حساب مى‏آید.
چون خوشنویسى، تجسم ظاهرى آن معانى باطنى هستند که بر قلب رسول‏اللَّه(ص) حک شد در سیر تطور و تحول خود، همواره آن رازوارگى و رمزگونگى آیات قرآن را در خود حفظ نمود و همان طور که درک کلام نورانى خداوند در ام‏الکتاب نیاز به تأویل دارد، خوشنویسى نیز به گونه‏اى نمادگرایانه پیش رفت که براى فهم معنا و زیبایى خود، ناظر را به مکاشفه درونى و شهودى در صور ظاهرى خویش وا دارد. به همین دلیل به قول «سیدحسین نصر»، هر حرفى شخصیتى مستقل و قائم به ذات دارد و از طریق شکل و قالب بصرى خویش، کیفیت الهى ویژه‏اى را تمثل مى‏بخشد، زیرا حروف الفباى مقدس با خصایص و ویژگى‏هاى پروردگار در مقام «کاتب الهى» متناظر است.» به عنوان مثال حرف «الف» به خاطر فرم عمودى‏اش نماد «جلال الهى» و «اصل متعالى» است که همه چیز از آن نشأت مى‏گیرد. از همین‏رو، این حرف سرمنشأ الفبا و اولین حرف نام پروردگار «اللَّه» است. انسان هنرمند با دانستن همین یک حرف مى‏تواند به کلید گشایش مخزن اسرار الهى دست بیابد.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست‏
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم‏
در مورد حرف «ب» باید گفت که فرم افقى آن نمادى از اصل انفعال و کنش‏پذیرى است که «جمال الهى» را تداعى مى‏کند.
اما نشانه «مرکز اعلى» که همه چیز از آن نشأت مى‏گیرد و به آن باز مى‏گردد، «نقطه» است که حروف و کلمات، مرکب از همین نقطه‏اند. به طورى که حتى در تعلیم خوشنویسى، طرز نگارش هر حرف را براساس نقطه توضیح مى‏دهند.
«عبدالکریم جیلى» صوفى سرشناس قرن هشتم هجرى در کتابش «الکهف و الرقیم فى شرح بسم‏اللَّه الرحمن الرحیم» مى‏نویسد که «نقطه»، «جوهر بسیط» است و بقیه حروف «جسم مرکب». به زبان ساده‏تر اینکه همان طور که تا تجلى ذات الهى در موجودى نباشد، آن موجود خلق نمى‏شود، حروف نیز در اصل یک شکل واحد هستند که از نقطه منشأ مى‏گیرند.
در میان حروف الفبا، «نقطه» خالق «الف» و «الف» خالق سایر حروف است و این واقعیت بر برترى «الف» بر «ب» دلالت مى‏کند، زیرا نقطه که نماد هویت الهى است، جزئى از «الف» محسوب مى‏شود و همان طور که از شکل مکتوب آن «ا» برمى‏آید، در بطن آن جا دارد، اما براى «ب» عنصرى خارجى محسوب مى‏شود. به این ترتیب «الف» به «حقیقت محمدى» مربوط مى‏شود و «ب» به «خلقت». و ترتیب ایجاد حروف الفبا کاملاً منطبق بر خلقت الهى است، زیرا پروردگار نیز ابتدا حقیقت محمدى(ص) و پس از آن بقیه خلقت را آفرید.
با توجه به همین موضوع و استناد به قدرت باطنى حروف مى‏توان به معانى روحانى نیز در تأویل دو اسم «احمد» و «احد» رسید. طبق حدیث «لو لاک لما خلقت الافلاک»، بهانه خلق عالم، نور ازلى محمدى بوده است. یعنى همان طور که اشاره شد، «احد» که نماد وحدت الهى است، براى تجلى در کثرت، «احمد» را واسطه خویش قرار مى‏دهد.
«احد» در میم «احمد» گشته ظاهر
در این دور «اول» آمد عین «آخر»
ز احمد تا احد یک میم فرق است‏
جهانى اندر آن یک میم غرق است‏
و همچنین در نسبت میان «احمد» و «محمد» نیز مى‏توان به کشف ذوقى دیگرى دست یافت. این دو اسم در «الف» و «میم» با هم تفاوت دارند. «الف» نماد «الوهیت» است و «میم» نماد «نبوت»، است و همین دو حرف است که وقتى بر سر فصل مشترک «ح» و «د» مى‏آید، معناى باطنى هر یک را تغییر مى‏دهد. با این توضیح، «احمد» به «خلافت محمدى» در مراتب روحانى و آسمانى اشاره دارد و «محمد» به «نبوت محمدى» در عالم جسمانى و زمینى.
از اسرار قدسى دیگرى که در خوشنویسى نهفته است، شیوه نگارش از راست به چپ مى‏باشد که در واقع از حاشیه به سوى مرکز یا قلب که آن هم در طرف چپ پیکر اوست، حرکت مى‏کند و به این وسیله، عناصر متفرق و متکثر روح را در مرکز جمع مى‏کند تا با این وحدت ظاهرى به حقیقت توحیدى دست یابد.
در کل، هنرمند با روى آوردن به خوشنویسى فقط در صدد آرایش و زیبایى خط خویش نیست، بلکه آن را بهانه‏اى مى‏کند تا به تزکیه و تهذیب روح خویش بپردازد و خطى را بنویسد که تمثل و تجسم آن انوار ربوبى باشد که روح آدمى آن را مى‏شناسد و دوست مى‏دارد، زیرا یادآور پیوند ازلى انسان با عالم مینوى است.
* * *

معمارى‏

معمارى قدسى پیش از هر چیز در وجود مسجد متجلى است که به خاطر خصلت تقدس‏بخش و وحدت‏آفرین خویش، انسان را به رؤیاى ازلى‏اش که به پیش از هبوط وى از بهشت مربوط است، پیوند مى‏زند. پیامبر اکرم(ص) قبل از آنکه بر «فرش» نماز گذارد، در بارگاه الهى «عرش» نماز اقامه کرده بود و با تقدس بخشیدن دوباره به فرش به عنوان بازتابى از عرش زمین را به جایگاه دیرین آن که آیینه و بازتاب ملکوت است، باز گردانید. در واقع زمین به واسطه سجده کامل‏ترین مخلوق خداوند از سرشتى قدسى، پاک و مطهر برخوردار شد. طبق گفته «سیدحسین نصر»، ریشه معمارى قدسى اسلام را باید در این تطهیر و تقدیس دوباره طبیعت در نسبت با انسان یافت که بر پیوند درونى خویش با پروردگار یکتا و خلقت او آگاهى دارد.»
در مورد معمارى اسلامى این «تقدس‏بخشى» بیش از هر چیز به مدد قطبى کردن فضا براساس حضور خانه خدا - کعبه - شکل مى‏گیرد.
«کعبه رمزى است برونى در این عالم مادى، از آن حضورى که به چشم نمى‏آید و در عالم الهى مأوا دارد. همچنان که جسم رمزى است برونى در این عالم مشهودات، از دل که به چشم نمى‏آید، زیرا از عالم غیب است و این عالم مرئى و مادى وسیله‏اى است براى عروج به آن عالم نامرئى معنوى.»(17)
مربع بودن خانه کعبه از این‏روست که چون مربع نماد حد و حدود است و از حیث توان ایستادگى برابر نیروهاى برونى از همه جهات، مستحکم‏ترین و ثابت‏ترین جنبه خلقت است، باعث مى‏شود تا همه خلایق که در اقصى نقاط جهان پراکنده‏اند، در این خانه به وحدت، ثبات و آرامش برسند. در واقع به این علت خانه کعبه، قبله مسلمانان برگزیده شده است که تمام جهات را قطبى و متمرکز مى‏کند و تمام نقاط پیرامون را به سوى مرکز فرا مى‏خواند و روح انسان در پیوند درونى با آن به وحدت نزدیک‏تر مى‏شود.
براى درک رموز ساختمان مساجد باید به آیات کیهان‏شناختى قرآن از جمله «آیةالکرسى» و «آیةالنور» و بسیارى از احادیث نبوى رجوع کرد. طبق این آیات، روح که متعلق به عالم امر الهى است، در اوج و مرکز وجود کیهانى قرار دارد. در ذیل این جهان، فرشتگان هستند که پایه‏هاى عرش الهى را بر دوش دارند و پسِ کرسى قرار دارد و در سلسله مراتب نزولى به جهان محسوس ختم مى‏شود. «پیامبر(ص) در شرح معراج خود از گنبد مروارید عظیمى سخن مى‏گوید، نهاده بر مربعى با چهار ستون کنجى که بر آن رمز چهارپاره قرآن نوشته بود «بسم - اللَّه - الرحمن - الرحیم» و از آن چهار نهر برکت روانه بود. گنبد بر مربعى قرار داشت و حد فاصل آن هشت گوشه‏اى بود نماد ملائک هشتگانه».
معمارى مساجد نیز بر همین اصول ربانى انطباق دارد تا تصویرى از آن روضه رضوان را تداعى کند. در تمام مساجد «گنبد» بالاترین نقطه را تشکیل مى‏دهد که نماد «اصل وحدت» و «روح» است که به عنوان محور جهان تمام مراتب وجود را در عالم هستى با پروردگار یکتا مربوط مى‏سازد. قاعده هشت‏وجهى گنبد کنایه از «کرسى الهى» و نیز عالم فرشتگان و قاعده مربع یا چهارگوشه هم نماد جهان جسمانى روى زمین است.
توجه به جنبه‏هاى نمادین این اَشکال، براى درک مفهوم روحانى معمارى قدسى ضرورى است. چون به مدد آنهاست که وحدت در فرم‏هاى معمارى نفوذ مى‏کند تا کیفیتى قدسى بیافریند که در آن اشکال و صورت‏هاى زمینى بر حقایقى وراى این جهان دلالت نمایند.
علاوه بر «گنبد» سایر عناصر معمارى نیز حقایق متعالى را نمایان مى‏سازند. ساحت عرضى یا بُعد افقى که از آن به «کف» یاد مى‏شود، نمادى از زمینى است که عالم صغیر (دنیا) روى آن برپاست و یا «دیوار» که ساحتى اعتلائى است که در آن، جهت طولى با محور هستى همخوانى دارد و زمینه عروج طولى نفس انسان را به سوى روح اعظم میسر مى‏سازد و یا تزئینات داخلى مانند مقرنس‏کارى، گچبرى، کاشیکارى و ... که از سرشت ریاضى‏وار هنر اسلامى سرچشمه گرفته است، بر این موضوع تأکید دارند که حقیقت هارمونى مثالى که جلوه وحدانیت است، على‏رغم تغییر و تحول دایمى نقش‏ها و الگوهاى فانى، همواره ثابت و ابدى مى‏مانند. نقوش اسلیمى و هندسى به کار رفته در معمارى نیز با خاصیت انتزاعى خود، عالم لایتناهى و جاودانى را به ذهن انسان متبادر مى‏سازند، به طورى که هیچ یک از خطوط اسلیمى نهایتى ندارند و در نقطه‏اى پایان نمى‏پذیرند.
فضاى معمارى اسلامى با نور تعریف مى‏شود. تا آنجا که «مناره» نماد جمال الهى و جایگاهى که خداوند کلام خود را در قالب اذان، از آنجا به گوش مردم مى‏رساند، در زبان عربى به معناى محل صدور نور به کار مى‏رود. نام «مناره» در عربى نور خداوندى را با کلمةاللَّه یکسان مى‏گیرد، یعنى همان گونه که قرآن به عنوان «الهُدى» انسان را در طریق خداپرستى راهنمایى مى‏کند، «مناره» نیز به عنوان جزئى از معمارى مسجد، همچون نورى است که مسیر تاریک انسان را در این جهان ظلمانى روشن مى‏سازد.
نور نه تنها حدود فضاهاى معمارى اسلامى را معین مى‏کند، بلکه امکان استفاده از بناهایى رنگارنگ را که به تجلى حالات بهشتى در زمین مى‏مانند، میسر مى‏سازد. وقتى رنگ «سفید» نماد وحدت و بى‏تعینى ذات اقدس باشد، رنگ‏ها که از تابش نور حاصل مى‏شوند، نشان تجلى وحدت در کثرت مى‏شوند. در واقع رنگ‏ها نماد حالات و مراتب وجود در عالم وجودند. رنگ «سفید» نماد «وجود مطلق» است که خود سرمنشأ هستى به شمار مى‏آید. همچنان که رنگ با سفیدى آشکار مى‏شود، با سیاهى نیز پوشیده مى‏ماند. «سیاه» شبى روشن میان روز تاریک است، چنان که از خلال این سیاهى تابناک است که مى‏توان وجوه پنهان حق‏تعالى را یافت. غزالى در این باره مى‏گوید:
«دشوارى معرفت حق‏تعالى از روشنى است. او از بس روشن است، دل‏ها طاقت دریافت آن نمى‏دارد. هیچ چیز روشن‏تر از آفتاب نیست که همه چیز بر وى ظاهر شود، و لکن اگر آفتاب به شب فرو نشدى و یا به سبب سایه محجوب نشدى، هیچ کس ندانستى که بر روى زمین مثلاً نورى هست ... پس، از ضدّ، وى را بشناسند، همچنین اگر آفریدگار را عینیت و عدم ممکن بودى، آنگاه وى را به ضرورت بشناختندى».(18)
در کل رنگ «سیاه» نماد «اصل فرا وجودى» است که حتى از وجود مطلق که سفید نشانگر آن است، بالاتر قرار دارد، به همین دلیل رنگ پوشش خانه کعبه «سیاه» است.
رنگ‏هاى چهارگانه سرخ، زرد، سبز و آبى نیز با طبایع اربعه (آتش، آب، هوا، خاک)؛ فصول (بهار، تابستان، پاییز، زمستان)؛ چهار ربع روز (بامداد، نیمروز، شامگاه، شب)؛ صفات فاعلى طبیعت (گرم، سرد، تر، خشک) و مراحل چهارگانه زندگى آدمى (کودکى، جوانى، پختگى، کهنسالى) همخوانى دارد. «سرخ» تداعى آتش، بهار، بامداد، خشکى و کودکى است. «سبز» نماینده آب، پاییز، شامگاه، سردى و رطوبت و پختگى است. «زرد» بیانگر هوا، تابستان، نیمروز، گرمى و ترى و جوانى است و «آبى» نماد خاک، زمستان، خشکى، شب و کهنسالى است.
با این اوصاف، این گونه نیست که معمار مساجد اسلامى با لاقیدى و طبق دلخواه خویش رنگ‏ها را در بناى خود به کار گیرد، بلکه وى در تبعیت از معمار آفرینش، هر رنگى را با توجه به کیفیات روحانى‏اش و در تناسب با عناصر دیگر بنا انتخاب مى‏کند. مثلاً رنگ «سبز» گنبد مسجد مدینه از این جهت است که سبز سمبل اسلام و نفس مطمئنه مى‏باشد و یا رنگ‏هاى طلایى که بر زمینه آبى فیروزه‏اى نقش مى‏بندد، به خاطر این است که رنگ «طلایى» نماد روح و فضاى لایتناهى است و به خاطر همین ماهیت عرفانىِ حدودناپذیرش، به تنهایى قابل استفاده نیست، پس همواره با به کارگیرى آن بر روى زمینه رنگى دیگر مثل سیاه یا آبى فیروزه‏اى، آن را حدود و حصر مى‏بخشند، زیباترین نمونه آن، نگارش خطوط قرآنى با رنگ طلایى بر پارچه سیاه خانه خداست.
در نهایت باید گفت که معمارى قدسى اسلامى تبلور معنویت اسلامى است، به گونه‏اى که از طبیعت بکر که مى‏تواند بهانه غفلت و نسیان آدمى شود، مکانى را مى‏سازد که حضور الهى را همواره طنین‏انداز شود، مکانى به وسعت دل مؤمن که همان عرش رحمان است.
* * *
مبدأ و منشأ هنر قدسى را در طلیعه‏هاى خورشید عالمتاب، پیامبر اعظم(ص) باید جستجو کرد که اگر با معراج روحانى خود، راهى از زمین به آسمان نمى‏گشود، کجا ارواح متنزله خاکیان ناسوتى مى‏توانست به عالم قدس ربانى پر بگشاید؟ و کدام تاج افتخار بالاتر از این که رسول‏اللَّه(ص) فرمود: «من از دنیاى شما سه چیز را دوست دارم: زن، عطر و نماز». سر «حب» و عزت زن نزد رسول‏اللَّه(ص) به مظهریت رحمانى و جمالى او باز مى‏گردد که بیش از هر کس، نمودگار خالق خویش است و یادآور معبود خود. به همین دلیل پیامبر و امیرالمؤمنین و سید جوانان اهل بهشت را حول محور وجودى زنى مى‏نهند که کامل‏ترین مَظهر و مُظهر آن یار و نگار غیبى است «هُم فاطمة و ابوها و بَعلها و بنوها.»

پى نوشت :
1) سیدمرتضى آوینى، استعارات تأویلى، ص‏120.
2) شرح قیصرى بر فصوص، ص‏30، به نقل: عرفان نظرى، سیدیحیى یثربى، ص‏345.
3) همان، ص‏6، به نقل: همان، ص‏348..
4) سیدمرتضى آوینى، استعارات تأویلى، ص‏124.
5) فصلنامه هنر، ش‏26، ص‏80.
6) همان، ص‏83.
7) سیدحسین نصر، ارتباط هنر و معنویت اسلامى، ص‏13.
8) فص محمدى، ص‏477 - 478، شرح قیصرى، به نقل: زن در آینه جلال و جمال، عبداللَّه جوادى آملى، ص‏236.
9) حضرت امام خمینى، شرح دعاى سحر.
10) دفتر دل، علامه طباطبایى، ط2، ص‏345.
11) مجموعه مصنفات شیخ اشراق، ص‏268.
12) حافظ.
13) اشارات، ج‏3، ص‏407.
14) شرح گلشن از شبسترى، ص‏482.
15) سیدمرتضى آوینى، استعارات تأویلى، ص‏129.
16) سیدحسین نصر، هنر قدسى در فرهنگ ایران، ص‏71 - 69.
17) غزالى، به نقل: حسّ وحدت، نادر اردلان، لاله بختیار، ص‏29.
18) ادبیات کلاسیک ایرانى - ترجمه آربرى، ص‏78.