امین آمنه
مریم بصیرى
آمنه به آینه نگریست و سپس برق چشمانش از پشت پرده بر روى پیشانى درخشان شویش افتاد. پیشانى زن نیز لحظه به لحظه نورانىتر مىشد و آینه درخشندگى آن را صدچندان مىکرد. داشت کم کم باورش مىشد نورى که عبداللَّه گفته بود از پدرانش به وى ارث رسیده، در حال ظاهر شدن در چهره اوست. آینه آنقدر نورانى شده بود که آمنه دیگر خودش را نمىدید، تنها نور مىدید و نور، و صدایى که حس مىکرد از آسمانهاى هفتگانه، زمین و دریاها در عمق جانش ندا مىدهد «تو به نور باردار شدهاى».
سحرگاه نیز خواب مردى بلندبالا را دیده بود که به او گفته بود آدم ابوالبشر است و اولین پیامبر روى زمین، و مىخواهد بسته شدن نطفه آخرین پیامبر روى زمین را به وى خبر دهد. زن از شدت هیجان از خواب پریده و دیده بود شویش جلوى پنجرهاى که رو به کعبه است، دستها را بالا برده و دعایى زمزمه مىکند. چهره زیباى مرد دوباره زن را به خیال فرو برد. فکرش را هم نمىکرد که روزى همسر عبداللَّه شود و به گفته مرد رؤیایش، مادر بهترین خلق روى زمین. با خودش اندیشید شاید خوابش، رؤیایى مثل تمام خوابهاى خوبى باشد که تا آن موقع دیده بود. خواست به طرف مردش برود و پرده از رؤیاهایش بیفکند ولى با دیدن چهره ملکوتى عبداللَّه که در دنیاى دیگرى سیر مىکرد از جایش تکان نخورد.
درست یک ماه قبل در کنار کعبه دیده بود روى پسر زیباى عرب و چندین شتر قرعهکشى مىکنند. عبدالمطلب نذر کرده بود اگر صاحب ده فرزند شود یکى از آنان را در کنار کعبه قربانى کند و قرعه به نام عبداللَّه که کوچکترین پسر بود افتاده بود. آمنه به خاطر داشت که مادر شویش، فاطمه، چقدر در قربانگاه بىتابى مىکرد و بىتابتر از او، زنان و دختران قریش بودند.
آمنه در کودکى بارها پسر جوان را در هنگام طواف کعبه و بلندىهاى صفا دیده بود و از همان هنگام با دیدن پیشانى نورانى او فهمیده بود که آن نور به راحتى افول نخواهد کرد. آن روز مکیان دور کعبه جمع شده و بر جوانى و زیبایىِ قربانى، دل سوزانده بودند و از ساقى زمزم خواسته بودند تا از تصمیمش منصرف شود؛ اما عبدالمطلب نیز راهى جز اداى نذرش نداشت تا اینکه کاهنه عرب، قربانى شتران به جاى خونبهاى عبداللَّه را پیشنهاد کرد.
آمنه یک بار دیگر بیم به دلش راه پیدا کرده بود که نکند سرنوشت مرد در قربانگاه خلاصه شود چرا که هر بار، قرعه به نام او مىافتاد و هر بار دخترانى که به تماشا ایستاده بودند شیون مىکردند؛ تا اینکه پس از ده بار قرعه به نام صد شتر افتاد و آمنه نفسى از سرِ آسودگى کشید. ایمان داشت همان طور که پروردگار ابراهیم، اسماعیل را از قربانگاه رهاند، عبداللَّه را هم خواهد رهانید.
- آقا، غلام پدرتان خبر آورده است به دیدارش بروید.
امایمن بود که با نان و ظرفى رطب، در را گشوده بود. آمنه با شنیدن سخن زن ناگاه دلش آشوب شد و خیالاتش پر کشیدند. نمىدانست چرا به دهان امایمن چشم دوخته و مطمئن است در پسِ آن سخن، خبر شومى نهفته است، خبرى که تمام شادىهاى او را به یغما خواهد برد.
امایمن رفت و آمنه برخاست و ناخواسته دستش به سوى جامه آویخته مرد رفت. دلش نمىخواست عبداللَّه لباس بپوشد ولى او لباسش را برداشت و آمنه با دستهایى ناتوان دستار وى را بر سرش پیچید و مرد چون کودکى آرام به چرخیدن آمنه دور خودش نگاه کرد و لبخندى زد.
- مبارک باشد آمنه. تو به نورى باردار شدهاى که نشانهاش از هماینک در صورتت هویداست.
زن شرمگین نگاهش را به زمین دوخت و مرد پیشانى او را بوسید. آمنه در میان گفتن و نگفتن رؤیاهایش دریافت گویى عبداللَّه تمام خواب او را از چشم وى دیده و دیگر سخنى براى بازگو کردن نمانده است.
آمنه کنار در ایستاد و رفتن مرد را از درِ خانه تماشا کرد و آنقدر به آن در چشم دوخت تا عاقبت دوباره تصویر عبداللَّه در آن قاب شد؛ اما نگاه مهربان مردى که سحر هنگام رفتن از آن در، دلش را از محبت لرزانده بود، همان مردى نبود که لحظهاى پیش آن در را بسته بود.
- چه شده؟ در نزد پدرت چه شنیدهاى که این گونه پریشانى؟
- خواهرم آمنه، امحکیم از دنیا رفته است.
چشمان مرد در خانه پدر گریسته و دستانش شانههاى پدر را تسلى داده بود. اشکهاى مادر با دستان عبداللَّه پاک شده بود و حال، مرد اشکها را به دستان لطیف آمنه سپرده بود.
زن هر چند خواهر مردش را ندیده بود ولى مىدانست توامان شویش زنى بسیار نیکوکار است و اندوه وى براى بزرگى امحکیم بسى اندک است. اما مطمئن بود آن خبر تمام اندوهى نیست که در انتظارش است. از سپیده صبح در کنار هر خبر خوش و امیدوارکننده، منتظر یک ناامیدى هم بود و خبرهاى ناخوش یک یک خودشان را به گوش آمنه مىرساندند.
- مىدانم برایت بسى سخت است آمنه، اما چارهاى ندارم جز اینکه تنهایت بگذارم و همراه پدر به یثرب بروم. کودکان و اموال خواهرم در خطرند و پدر مرا از میان پسرانش برگزید که برادر توامان امحکیم هستم.
آمنه فقط شنید که مىگوید: «کى عبداللَّه؟ کى؟»
- همین امشب، همراه پدرم و دو تن از غلامانش.
زن جوان خواست چیزى بگوید ولى قفل دهانش گشوده نشد؛ سرش پر از اوهام شده بود. خیالات از هر سو به وجودش حمله مىکردند. مىترسید چیزى بگوید و اتفاقى ناگوار در پى آن باشد. بیم آن را داشت که راهزنان گزندى به مردش برسانند، بیمناک بود ... .
مرد انگشتان سرد زن را به صورتش چسباند و گفت: «چه شده آمنه؟ حس مىکنم تمام اندوهت به خاطر امحکیم نیست. براى چه پریشاناحوالى؟ من عهد مىکنم که پس از رسیدگى به کودکان خواهرم به زودى نزد تو بازگردم.»
آمنه گلوى خشکیدهاش را با آب دهان تَر کرد و قفل دهانش شکسته شد.
- از هنگامى که خورشید سرزده است چیزى در سرم رفت و آمد مىکند. بیم آن دارم اتفاق ناگوارى برایت رخ دهد.
مرد نشست و زن را روبهروى خود در کنار چرخ نخریسى نشاند و گفت: «پیشامدى شومتر از مرگ امحکیم که با من چشم به جهان گشوده بود.» و چون سکوت آمنه و چهره شرمسار او را دید، سر زن را بالا گرفت و با اشتیاق به پیشانى نورانى وى خیره شد.
- آمنه من ناگزیرم از رفتنم. تو هم فقط به خوابت و به نورى بیندیش که وجودت را نورانى کرده و در دلت ریشه دوانده است.
آمنه خجل از نگاه پر از مهر مردش، چشمها را به نقوش گلیم دوخت و پرسید: «در نبودنت چه کنم عبداللَّه؟»
- به من بیندیش که همیشه در اندیشه تو هستم ... به امایمن هم مىسپارم لحظهاى از تو دور نشود. گله گوسفندان را هم به یکى از غلامان پدر مىسپارم. به حتم پدر و مادرت هم از تو غافل نخواهند شد و همراه با مادر من و عروسانش به دیدارت خواهند آمد.
زن نگاهش را از روى زمین به چشمان مردش کشاند و در جذبه دیدگان او گم شد.
- اگر توانستى، از خویشانم در یثرب دیدارى تازه کن. به آنها بگو آمنه و پدر و مادرش در سلامت هستند.
- باشد آمنه، باشد. عبداللَّه فدایىِ آمنه و هر آنچه دلخواهش است، مىباشد.
آمنه با رضایت خاطر مژگان را بر روى هم گذاشت و گرمى دستان مرد را که در انگشتان یخزدهاش مىدوید، حس کرد.
امایمن سفره را گشوده بود ولى زن و شویش به جاى آنکه دست به سفره ببرند فقط به هم نگریسته بودند، گاه با لبخند و گاه اشک که بر نانهایشان مىچکید.
عبداللَّه به بازار رفته بود تا هر آنچه آمنه مىخواهد برایش بخرد و زن در کنجى نشسته و جامههاى مردش را بوییده و بوسیده بود و در انبان سفرش گذاشته بود.
امایمن بارها دیده بود که مرد با کاروان قریش براى خرید و فروش به شام مىرود، اما آن هنگام آمنهاى نبود و عبداللَّه هم آنقدر بىتاب نبود. امایمن مىدید عروس آقایش از صبح چون خورشید مىدرخشد و جلوى پنجره اتاق به فرو رفتن خورشید مىنگرد و آمدن شویش از بازار.
- چه مىشد هرگز غروب نمىکردى و عبداللَّه من مجبور نبود آمنهاش را ترک کند؟ چه مىشد به همان زیبایى که صبحهنگام از پشت کوههاى ستبر مکه سر برآوردى، با همان زیبایى، پشت کوهها آرام مىگرفتى و آمنه را با درد تنهایى و اوهامش در انتظار نمىگذاشتى.
اما هیچ چیز دلخواه آمنه نبود. مرد با کولهبارى از بازار آمده و غلامان با شتران آماده رفتن بودند. عبداللَّه توشه راهش را برداشته و همراه پدر از خانه دور شده بود. چشمان زن تمام ناگفتهها را با یک نگاه در چشمان مرد ریخته بود و او با چشم برهم زدنى تمام غصههاى آمنه را به جان خریده و فقط زن مانده بود تا با اشکهاى چشم، پشت قدمهاى مردش را شستشو دهد.
زنان همسایه با حسرت به نگاه پرمهر زن و مرد نگریسته و عاقبت عاتکه به امایمن گفته بود دختر پیشواى بنىزهره و این همه اشک و آه! به جاى آنکه چون کودکان اشک بریزد، باید بتى بیاورد و بر سر و روى مرد و شترانش بکشد تا آنها به سلامت از سفر بازگردند و امایمن مىدانست که همه زنان مکه مىدانند آمنه بتى در خانه ندارد و آنان هر چه مىگویند از زخمزبان است و شورچشمى.
عبداللَّه رفت و آمنه با چشمان گریان تا صبح پشت پنجره نشست و به ماه نگریست و خواب را بر چشمانش حرام کرد.
سپیده نزده امایمن به اتاق آمنه آمد و دید زن بىتاب به دیوار تکیه داده است. کاسهاى شیر به دست آمنه سپرد و گفت: «بخورید خانم، از صبح دیروز تا به حال چیزى بر دهان نبردهاید، مىترسم رنجور و بیمار شوید و من جوابى براى آقایم نداشته باشم که چرا عروس زیبایش بیمار شده است.»
آمنه بیمار نبود، آمنه از درد فراق مىسوخت، فراقى که بسیار از آن بیمناک بود. آفتاب که به وسط آسمان مىرسید آمنه بیم آن را داشت که مبادا گرماى سوزان بیابان و حرارت کُشنده خورشیدى که شنها را هم مىگداخت، بیش از اندازه سر و پاى مردش را بسوزاند و جان او را بیازارد. ماه که خودش را در آسمان بالا مىکشید به آن مىاندیشید که نکند بادهاى سرکش و حیوانات موذى بیابان، شبانه گزندى به عبداللَّه برسانند.
کار آمنه آن شده بود که هر روز از پنجره به خورشید بنگرد تا کمى نرمتر بر سر مرد بتابد و شبهنگام از ماه بخواهد تا بیشتر پرتوافشانى کند و راه مردش را روشنتر کند. اندوه آمنه تمامى نداشت. روزهایش همگى در کنار پنجره سپرى مىشد و در دعاهایى که به درگاه پروردگار مىکرد تا مرد را به سلامت نزد وى بازگرداند. نه راه خانه پدر را مىشناخت و نه راه بازار و خانه زنان همسایه. تنها در خانه مىنشست و روزها را شماره مىکرد. حتى تکنا را که به توصیه مادرش آمده بود تا او را بیاراید از خود راند و تکنا تنها با دیدن پیشانى نورانى آمنه سخنى تازه یافت تا در هنگام آراستن زنان قریش برایشان بازگو کند. همین که کاهنه عرب سخن تکنا را شنید دانست آمنه به سرور امت قریش بار گرفته است، همان سرورى که مردمان را از زندهبهگور کردن دختران باز خواهد داشت و دوباره به یاد روزى افتاد که زنان مىگفتند پدرش مىخواسته او را در حُجون زندهبهگور کند ولى گورکن وى را نجات داده و به کاهنى در بیرون مکه سپرده بود. حال او خود کاهنهاى بود که مژده تولد ناجى دختران مکه را مىداد.
زنان قریش با شنیدن سخنان کاهنه و خبر نورى که در پیشانى آمنه جوانه زده بود، بابهانه و بىبهانه پشت در خانه کوچک زن جمع مىشدند تا چهره وى را ببینند ولى آمنه در کنج تنهایى خود در خیال محبوب سفرکردهاش سیر مىکرد. انتظار براى زن بسیار سخت بود، سختتر از اندیشههایى که مردش را از او دور و دورتر مىکرد. انتظار، خودش را در قدمهاى آمنه نشان مىداد و چرخیدنهایش در میان اتاق و حیاطى که به اندازه یک نگاه به آسمان جا داشت.
دستان زن هر روز براى راز و نیاز بالا و بالاتر مىرفت. دل آمنه قرار نداشت و امّایمن هر چه مىکرد آن دلِ بىقرار، قرار نمىگرفت و دستان از لرزش باز نمىایستاد. به صداى هر کوبه درى، آمنه برمىخاست و مىگفت: «امایمن برخیز و در را بگشاى، شاید کسى خبرى از عبداللَّه آورده باشد.» اما هیچ کس هیچ خبرى از مرد نیاورد تا اینکه پس از پانزده روز مردى بازگشته از یثرب براى زبیر خبر آورد برادرش بیمار شده و پدرشان خبر داده است تا بهبودى حال عبداللَّه، در یثرب اطراق خواهند کرد.
آمنه با اندوه، خبر را از دهان زبیر شنید و حساب کرد شویش چهار روز است که بیمار شده و او بىخبر همه روزها را در انتظار بازگشتن وى به آسمان چشم دوخته است. دیگر بىتابى آمنه از حد گذشته و زمان در نظرش از حرکت ایستاده بود. هر تابش خورشید و تابیدن ماه به اندازه چندین سال برایش طولانى شده بود و هیچ کس را توان آن نبود که بداند روزها و شبها بر آمنه چه مىگذرد.
زنان و دختران همسایه از حسادت چهره نورانى آمنه به خود مىپیچیدند و فقط حسرت مىخوردند که اگر عبداللَّه با آنها ازدواج کرده بود، پیشانى آنان درخشان بود و مىتوانستند به تمام قریش فخر بفروشند؛ ولى آمنه چنین نمىکرد و آنها نیز کارى نمىتوانستند بکنند جز اینکه هر روز دروغهایى پیدا کنند تا امایمن به گوش آمنه برساند ... عبداللَّه همسر دیگرى اختیار کرده است ... عبداللَّه از آمنه بیزار شده و او را فراموش کرده است ... عبداللَّه زیباروى با دیدن دختران خوشچهره یثرب دیگر باز نخواهد گشت ... عبداللَّه... .
آمنه دیر یا زود سخنان زنان را مىشنید و به هیچ کدام از آنان توجهى نمىکرد چون مىدانست شویش به قولى که داده است وفادار خواهد بود؛ اما چهره تبدار مرد مدام جلوى چشمانش ظاهر مىشد و خاطر او را آشفتهتر مىکرد.
سى بار خورشید بر کعبه تابید و فرو نشست تا اینکه آمنه دوباره صداى پدر شویش را شنید. عبدالمطلب بازگشته بود ولى تنها. هر چه آمنه در حیاط کوچکشان ایستاد و چشم به در دوخت، فقط چشمان حسادتبار زنها را دید و بس. امایمن، پیرمرد را به اتاق برد و مشغول پذیرایى شد. آمنه چارهاى نداشت که به اتاق برود و حالِ میهمان تازه رسیده از سفر را بپرسد. هر چه کرد قبل از سخن گفتن عبدالمطلب، از حالِ شوى بیمارش بپرسد، شرم دهانش را باز نکرد. اندیشید شاید عبداللَّه براى عبادت کعبه رفته است و هماینک باز خواهد گشت.
پیرمرد حتى به کاسه شربتى که امایمن در برابرش گذاشته بود لب نزد فقط سکوت کرد، سکوت؛ تا اینکه شورىِ اشک دیگر مجالش نداد و بر شیرینى کاسه بارید. عبدالمطلب به سرعت چشمها را پاک کرد ولى توان نگریستن بر چهره عروسش را نداشت.
- مىدانم این چند روز بسیار با تو نامهربان بوده و سخت چشم به راه شویت بودى؛ اما تقدیر عبداللَّه چنان بود که در یثرب پس از خواهر توامانش از دنیا برود و من چارهاى جز آن نداشتم که وى را در همان جا به خاک بسپارم.
آمنه نمىشنید شاید هم مىشنید و مىاندیشید دوباره دارد خواب مىبیند مثل همان خوابهایى که در یک ماه گذشته دیده و هراسناک از جا جهیده بود. اما دیگر از جا نپرید، خشکش زده بود و بهتزده به عبدالمطلب مىنگریست؛ چه خواب شومى. پدر شویش هم داشت چون زنان همسایه به او زخم مىزد. اما امایمن چرا آن گونه اندوهگین به وى مىنگریست ... او خواب بود یا بیدار؟ مگر امکان داشت عبداللَّه بدون دیدار رخسار آمنه بتواند با جهان وداع کند. مگر دل مرد تاب مىآورد که روى عروسش را نبیند و براى همیشه او را تنها بگذارد. مگر مىشد؟ امکان نداشت، همه او را به بازى گرفته بودند. مرد به او قول داده بود که زود بازگردد؛ عبداللَّه بود و قولش ... اما پس چرا عبدالمطلب هنوز مىگریست؟ چطور مىتوانست از خواب بیدار شود. چرا امایمن او را در آغوش گرفته بود و دلدارىاش مىداد؟ چه شده بود؟ خورشیدِ بخت آمنه به واقع به همان زودى افول کرده بود؟ هنوز دو ماهى از آمدنش به خانه عبداللَّه نمىگذشت. عروس نشده، بیوه شده بود؟ هنوز خضاب عروسى بر دستهایش بود. اگر قرار بود عمر مردش آن همه کوتاه باشد و به آن سرعت گورش در یثرب کَنده شود، دیگر چه حاجت به قربانى صد شتر بود؟ امکان نداشت. دچار خیالات شده بود. حرفهاى عبدالمطلب را نفهمیده بود. عبداللَّه باوفا بود؛ بسیار و حتماً بسیار زود بازمىگشت ... اما پس چرا بازنگشت، یعنى باید باور مىکرد؛ باور مىکرد آنچه را که شنیده بود ... و باور کرد. چشمه اشک ناگهان جوشید و دست آمنه به سوى سرش رفت، گیسو پریشان کرد؛ گریبان چاک داد و صورت خراشید ... .
زنان بنىهاشم شبانه بر در خانه آمنه گرد آمدند و در عزاى عبداللَّه نوحهسرایى کردند و صدایشان دل آمنه را ریش ریش کرد، اما بِرّه کنار آمنه نشسته بود و سعى مىکرد با نوازشهاى مادرانه، دل دخترش را به دست آورد. لباس سیاهى که امایمن به قامت آمنه کشیده بود به تمامى از اشک خیس شده بود که زنان به خانههاى خود بازگشتند. امایمن در کنار فاطمه، مادر عبداللَّه نشسته بود و نگران آمنه بود که عبدالمطلب وارد شد و با دیدن زن جوان دلش براى تنهایىِ او آتش گرفت. دانهاى رطب برداشت و با جرعهاى شربت انگبین به عروسش خوراند.
- دهانت را بگشا آمنه. تاب بیاور. این شیرینى نوقدمى است که در دل دارى. عبداللَّه تا آخرین لحظات به یاد تو و طفلت بود و در بستر بیمارى چنان در آرزوى دیدارت اشک مىریخت که اطمینان یافتم دیگر دیدارى در پیش نخواهد بود.
چشمان بىرمق آمنه به ماه دوخته شده بود که از پشت پنجره به وى مىنگریست.
- عبداللَّه در شب مرگ لبخند به لب داشت. خواب خوبى دیده بود و به من سپرد به تو بگویم در فراقش اشک نریزى و مواظب نور او در درونت باشى.
فاطمه و بِرّه با شنیدن سخنان پیرمرد گریستند و در اندیشه طفلى فرو رفتند که هرگز رخسار پدر را نمىدید. اما آمنه بهتزده ذره ذره سخنان عبدالمطلب را مىچشید و خاطرات شویش را در سرش دوره مىکرد.
- شبى که او را به خاک سپردم بسیار بر سر گورش گریستم، تا اینکه صدایى شنیدم. مردمان قبیله بنىالنجّار همه رفته بودند و برادران فاطمه نیز دور از من در مرگ خواهرزاده خویش مىگریستند. غلامان هم به تیماردارى شتران مشغول بودند؛ کسى در کنارم نبود ولى صدایى بود، سروشى غیبى که به من مىگفت: «عبداللَّه آن کس که خاتم پیامبران در صلب او بود از دنیا رفت و کیست مرگ را نچشد ...» محزون نباش آمنه! عبداللَّه نیست ولى یادگارش اکنون در وجود توست و تو چون گذشته براى خاندان ما عزیز هستى. تو شمیم بنىهاشمى. هر چند پسرم چیز زیادى از مال دنیا نداشت تا برایت به ارث بگذارد ولى از آنجا که مىدانم بسیار به خداى ابراهیم ایمان دارى، بدان به همان خدا، او وارث گرانقدرى براى تو و همه خاندان بنىهاشم و بنىزهره باقى گذاشته است.
آمنه ساکت گوش مىکرد فقط نواى جان به نسیم سخنان مرد سپرده بود و از او عطر وجود عبداللَّه را استشمام مىکرد. پیرمرد گردنبندى از میان لباسش بیرون آورد و به آمنه هدیه داد، گردنبندى که عبداللَّه از بازار یثرب براى عروسش خریده بود و دستش از آویختن آن بر گردن آمنه کوتاه مانده بود. زن جوان از دیدن آن هدیه دوباره گریست، آنقدر که چشمانش بر روى هم رفت ... دوباره نمىدانست خواب است یا بیدار فقط مردى را دید که گفت نامش ادریس پیامبر است و او را به تولد پیامبر عظیمالشأنى نوید مىدهد. آمنه از جا پرید. صبح بود. امایمن را خواب ربوده بود و مادرش را نیز. چشمان را بست و دوباره در عطر خوش خواب و رؤیا غرق شد. اگر چهره زیباى مردش را در خواب نمىدید اصلاً فکرش را هم نمىکرد به آن سرعت قوّت قلب پیدا کند و نبودِ عبداللَّه را تاب و توان بیاورد. آمنه شب عروسىاش را به خواب دیده بود، شبى که دختران بسیارى به عشق چهره نورانى مرد بر سر راه عبداللَّه ایستاده و از او خواستگارى مىکردند، ولى مرد بىتوجه به آنان به سراغ آمنه آمده بود، آمنهاى که چشم جوانان مکه به در خانهاش بود و چشم آمنه به عبداللَّه ... صداى هلهله زنان را در خواب مىشنید و صداهایى که به او تبریک مىگفتند که به دل جوانى راه پیدا کرده است که دل زنان مکه در گرو عشق اوست، همان زنانى که در زبان شادباش مىگفتند و در دل کینه عبداللَّه را به دل مىگرفتند، همان زنانى که در اندیشه عبداللَّه بودند و عبداللَّه در اندیشه ... .
آمنه بعد از دیدن آن خواب فقط براى خلوت خودش و عبداللَّه مىگریست. دیگر کسى در میان زنان اشک ریختن عروس عبداللَّه را ندید. زن احساس مىکرد مردش همه جا حضور دارد و از عطر حضور او دلش مالامال از امید مىشود. در میان سر و صداى اطرافیان، فقط صداى عبداللَّه را مىشنید و بس. زنان باید چندین بار صدایش مىزدند تا آمنه متوجه آنان مىشد. زن در عمق دلش شادمان بود، عبداللَّه ترکش نکرده بود؛ عبداللَّه با او بود ولى شیرینىاش به همان بود که دیگر کسى عبداللَّه را نمىدید. عبداللَّه فقط مال آمنه بود، بدون نگاهها و طعنههاى مردمان مکه. آمنه از او خواسته بود که وقتى هنگام مرگ وى فرا رسید، عروسش را نیز به نزد خودش بخواند تا هر دو در یک دیار سر بر خاک گذاشته باشند.
آمنه با خیال مرد متوفایش خوش بود و نور پیشانىاش با آرامش و توکلش بر خداوند، درخشانتر مىشد و اگر زن دستارى بر سر نمىبست، هر بینندهاى مىتوانست ساعتها بنشیند و غرق نور زیباى رخسار وى شود. آمنه قدر خودش را مىدانست، قدرى که به واسطه جنین درون شکمش یافته بود. مواظب بود نگاه هیچ شورچشمى بر او و زندگىاش نیفتد. هر روز با خیال شویش نخ مىریسید و براى کودکش لباس مىدوخت. هر سوزن را به نام خدا بر پارچه فرو مىبرد و به یاد عبداللَّه بیرون مىکشید و مطمئن بود که مرد هرگز در هیچ شرایطى ترکش نمىکند.
عبدالمطلب و فاطمه نیز پروردگار را شکر مىکردند که آمنه توانسته است نبود عبداللَّه را بپذیرد. پسران و دختران و عروسهاى آنها نیز صبر و تحمل آمنه را براى همدیگر مثال مىزدند و بِرّه و وهب خوشحال بودند که دخترشان در عین جوانى توانسته است صبور باشد و زبانزد زنان و مردان مکه. اما هیچ کدام نمىدانستند آمنه هر ماه که مىگذرد و جنینش بزرگتر مىشود، خوابى نو مىبیند و هر خواب، امیدوارى بزرگ و بزرگترى را براى او به ارمغان مىآورد.
وقتى زن خواب حضرت نوح را دید که به وى گفت تو صاحب پیروزى را باردار هستى، آرزو کرد لااقل پسرش عمر نوح داشته باشد و چون پدر زود از دنیا نرود، عمرى که تا پایان جهان نامش براى همگان زنده بماند. تنها امایمن بود که همیشه در نزد آمنه بود و از صحبتهاى گاه به گاه او در خواب و بیدارى پى به رؤیاهایش برده بود تا اینکه زن خواب حضرت ابراهیم را دید که ولادت پیامبرى بلندمرتبه را به او بشارت داد.
آمنه دیگر توان پنهان کردن واقعیت را نداشت. ابراهیم نبى، جدّ آنها بود و سقایت زمزم از وى به عبدالمطلب رسیده بود. وقتى زن رؤیایش را براى پدر شویش بازگو کرد و از سعادتى که به او رو کرده بود سخن راند، پیرمرد گفت: «دخترم، من مطمئن بودم و با این رؤیاهاى تو اطمینانم بیشتر شد که فرزند تو و عبداللَّه صاحب صفات پسندیدهاى است. من نیز براى تو خبرى دارم، خبرى که حتم شنیدن آن بر شگفتىات مىافزاید.» آمنه با حیا چشم به پدر عبداللَّه دوخت و پیرمرد گفت: «دو روز پیش حبیب را گریان و پریشان در میان کوچههاى مکه سرگردان دیدم.»
- حبیب کیست؟
- حبیب، زاهدى است که چندین سال در صومعهاى نزدیک مکه به عبادت مشغول است. وى اشک مىریخت و مىگفت روزى از خواب برخاسته و دیده بر دیوار محراب نوشته شده است: «اى زاهدان و اى اهل صومعهها، به پروردگار و محمد بنعبداللَّه ایمان بیاورید که قیام او نزدیک است. خوشا به حال کسى که به وى مؤمن شود و واى بر کسى که با او مخالفت کند.»
آمنه متعجب پرسید: «منظورتان این است که نام فرزند من بر دیوار دیر حک شده بود؟»
- آرى آمنه. حبیب ابتدا اندیشیده بود کسى در خفا آن سخنها را بر دیوار محراب کَنده است تا وى و پیروان صومعه را بیازارد ولى وقتى شنیده بود در محرابهاى دو دیر دیگر نیز راهبان همان نوشتهها را دیدهاند، پریشان احوال به مکه آمده بود و از مردمان در باره این واقعه مىپرسید.
آمنه که گمان مىکرد حرکت جنین را در شکمش، فقط خود حس مىکند و نام عبداللَّه فقط در خاطر وى حک شده است، از شنیدن این خبر، آن هم در یک صومعه، با شگفتى تمام سجده شکرى به جاى آورد و از خداوند خواست تا به او قدرت تمام دهد تا بتواند وظیفه مادرىاش را درست به سرانجام برساند. سپس نفسى از سرِ آسودگى کشید و سخنان عبدالمطلب را به گوش گرفت که به هر زنى اجازه ورود به خانهاش را ندهد و بسیار مواظب خود باشد. آمنه دیگر مىدانست کودکِ به دنیا نیامدهاش بسیار عزیز است و مىتواند هر وقت که خواست هم با شویش سخن بگوید و هم براى کودکش آرزوهاى شیرین و دلنشین در سر بپروراند و با عشق آن دو، هر سه با هم ذکر حق را زیر لب زمزمه کنند. نجواهاى سهگانهشان از یک سو و رؤیاهاى شبانهشان از سوى دیگر، بزرگترین دلگرمى آمنه بود تا تنهایى و زخمزبانهاى هر روزه قریشیان را تاب بیاورد.
خواب بعدى آمنه، رؤیایى از داود پیامبر بود و سپس اسماعیل نبى و سلیمان که به ملائک مىگفتند زمین را زینت کنند که میلاد بزرگى نزدیک است. حق خواهد آمد و باطل محو خواهد شد؛ و چقدر آمنه دلش مىخواست روزى را ببیند که فرزندش چون ابراهیم بتشکن، بتها را مىشکند و آرامش و اطمینان خاطر را به کعبه باز مىگرداند. خبرهایى هم که مىشنید کم از خوابهایش نداشت، همه چیز بوى خوش ایمان مىداد، بوى شمیم محمدى که پیامبران رؤیاهایش به او گفته بودند.
روزى که امایمن به بازار رفته بود تا براى آمنه و خانهاش خرید کند، در بازار خبرهایى شنیده بود که در دهان همه مىگشت. مردم مىگفتند یثربیان زیر درخت بزرگ ذات انواط جمع شده بودند و شادمانى مىکردند که ناگهان فریادى از سوى درخت شنیده بودند، فریادى که به مردم ندا مىداده به خداوند و به فرستاده او ایمان بیاورند و از عبادت بتها سر باز زنند.
امایمن مىگفت ابولهب و دیگر قریشیان آن خبرها را کذب مىدانستند که مردم یثرب از خود در آوردهاند و عدهاى مىگفتند خویشان آنها در یثرب همه چیز را دیدهاند و از ترس سخن گفتن درخت به خانههاى خود پناه بردهاند.
اما آمنه مىدانست که همه چیز درست است؛ درخت همان جملاتى را گفته بود که وى در خواب شنیده و راهبان در دیوار محراب دیده بودند.
هر خبرى و هر چرخشى در درون آمنه، او را بیشتر به یاد عبداللَّه مىانداخت و هر یادآورى از زندگى مشترک کوتاهشان لبخندى بر لبان زن مىآورد و بِرّه مىگفت: «آمنه، به گمانم تو به هیچ کدام از دشوارىها و سختىهاى زنان باردار مبتلا نشدهاى؟» زن جز لبخند جوابى نداشت، چرا که سنگینى و رنجى در خودش احساس نمىکرد و بر خلاف زنان که هر کدام از پریشان احوالىهایشان در دوران باردارى مىگفتند، آمنه فقط از دخالتها و کنجکاوىهاى زنان قریش در عذاب بود که آن هم با وجود عبدالمطلب به سرعت رنگ مىباخت. پیرمرد به زندگى آمنه رنگ آسایش داده بود. دیدن چهره وى آمنه را به یاد خطوط چهره شویش مىانداخت و با شنیدن صدایش جانش آرام مىگرفت و احساس مىکرد در صداى عبداللَّه غوطهور است. آمدن پیرمرد به خانه زن همیشه با دست پر بود و خبرهاى خوش.
- شادمان باش آمنه که بارى دیگر پروردگارمان یکى از نشانههاى خودش را به مردمان مکه نشان داد.
آمنه که دستانش را بر روى شکم گذاشته بود و با تمام وجود فرزندش را حس مىکرد، به خبر جدید گوش سپرد.
- دیروز یکى از بزرگان مکه را سر در گریبان دیدم. سواد بنقارب انسان نیکوکارى است، لااقل در راستگویى وى در میان مکیان شکى نیست.
آمنه چون دید پیرمرد سکوت کرده و به فکر فرو رفته است قدرى هراسان شد و پرسید: «او چه گفته؟ خطرى که فرزندم را تهدید نمىکند؟»
- اندوهگین مباش آمنه، وى مىگفت دیروز بین خواب و بیدارى بوده که دیده درهاى آسمان باز شده و ملائکى با پارچههاى رنگارنگ بر زمین نازل شدهاند و مىگویند: «زمین را زینت کنید که میلاد احمد نزدیک شده است. او فرستاده پروردگار بر زمین براى سیاه و سفید، سرخ و زرد، کوچک و بزرگ و مرد و زن است. او صاحب شمشیر بُرنده و تیر سهمناک است. او محمد بنعبداللَّه بنعبدالمطلب بنهاشم بنعبد مناف است.»
اشک شوق در چشمان آمنه جوشید و زیر لب شکر خداى را به جاى آورد و گفت: «به راستى عروس شما چنان لیاقتى نزد خالقش یافته است که چنین فرزندى بزاید.»
- آرى آمنه. این نخستین بارى است که شنیدهام خبر تولد کودکت به چنین روشنى با ذکر نام جدش، داده مىشود. به سواد هم گفتم رؤیاهایش را کتمان کند چون بیم آن مىرود که گفتار وى کفار را بر آن دارد که گزندى به تو برسانند. آمنه تو گوهر گرانبهایى هستى، از اندیشه خود غافل مشو.
امایمن که لحظهاى از آمنه جدا نمىشد گفت: «آقا، مگر کنیز شما مرده باشد که کسى جرئت کند از این در داخل شده و به خانم حتى سخنى ناروا گوید.» عبدالمطلب با قدرشناسى نگاهى به زن انداخت و پاسخ داد: «امایمن، درستکارى و دلسوزى تو براى تمام خاندان بنىهاشم روشن است. پروردگار خیرت دهد که از آمنه و یادگار پسرم مراقبت مىکنى.»
عبدالمطلب با آمنه و امایمن بر سر یک سفره نشست، غذا خورد و از خدا خواست که همیشه به خانه عروسش روزىِ پاک و حلال عطا کند.
امایمن سفره را برچید و پیرمرد رفت و آمنه به یاد سخنان وى شروع به نجوا با کودکش کرد و آنقدر با وى سخن گفت که خواب بر چشمانش لانه کرد. «ولادت پیامبرى کریم گوارایت باد!» این خبرى بود که حضرت موسى در رؤیا به او داد و آمنه در همان حال به مادر موسى اندیشید و اینکه چگونه کودکش را از فرعون پنهان مىکرد. از اینکه در نزد پروردگار جهان مقامى چون مادر موسى یافته بود لبریز از شادى بود و چقدر برایش شیرین بود که پس از این رؤیا، خواب عیسى را دید که تولد صاحب گفتار راستین و لسان فصیح را به وى بشارت مىدهد.
آمنه بدون اینکه اسرار دلش را با هیچ کدام از زنان در میان بگذارد و فخرفروشى کند دوباره با پروردگارش راز و نیاز کرد تا به او قوّت قلب کافى عنایت کند تا بتواند آن مولود مبارک را به سلامت به دنیا آورد. بیش از یک ماه تا تولد طفلش نمانده بود و او باید در کمال امانتدارى، پیامبر آخرالزمان را بزاید و هر آنچه که قبلاً براى وى از پدرش گفته بود بارى دیگر تکرار کند و از خندههاى شیرین فرزندش سرخوش شود.
امایمن گندم آسیاب مىکرد ولى چشمش به آسمان خیره مانده و چون آمنه به فکر فرو رفته بود.
- چه شده امایمن! در آسمان به دنبال بخت گمشده خویش مىگردى؟
- شما هم مزاح مىکنید خانم. بخت امایمن در چهار فرزندى است که هر کدام در پى زندگى خویش رفتهاند ... نگاهم به آن بالاست. آسمان دیگرگون شده است، چون همیشه نیست. شاید فقط احساسى زنانه باشد اما حال مىبینم واقعیت دارد، ستارگان بسیارى در حال حرکت هستند. به هم نزدیک و دور مىشوند. گمان مىکنم مىتوانم هزار هزار ملک را ببینم که به زمین نازل مىشوند و هر کدام با مشعلى در دست در اطراف مکه فرود مىآیند و صداى همهمهشان در همه جا مىپیچد.
آمنه لبخندى بر لب آورد و گفت: «شعر هم که مىسرایى امایمن. امشب تو را چه شده است؟ حال دیگرى دارى.»
- اگر حمل بر جنون من نکنید ایمان دارم که هر آنچه گفتهام دیدهام. چند روزى است که مکه سر جایش نیست. هیچ چیز قرار سابق را ندارد.
امایمن دوباره ناله گندمها را میان سنگهاى آسیاب به صدا در آورد و آمنه دانست چشمان امایمن نیز چون خودِ وى همه چیز را مىبیند و تمام دیدههایش واقعیت دارد. گاه گمان مىکرد خواب دیده که ملکى بر بام خانهاش مىچرخد و سپس به سوى بام کعبه مىرود و گاه حرکت ستارگان را توهمى از شبزندهدارىها و گریههاى بسیارش براى عبداللَّه تصور مىکرد ولى با سخن زن مطمئن شد دیگرانى هم جز او چشمشان به حقیقت گشوده شده است و دیدگان وى نیز درست مىبیند.
- کاش همه زنان قریش مىتوانستند هر آنچه را که ما مىبینیم ببینند. همین املبابه و دخترش امیمه، داشتیم با هم از بازار مىآمدیم که ناگهان اسبسوارى را بر بالاى آسمان دیدم. وقتى به آنها گفتم اسبسوار را دیدهاند؟ فقط املبابه خندید و گفت من هم مثل خانم، زبانم لال مجنون شدهام.
آمنه مشتى گندم در آسیاب ریخت و گفت: «از مردم مکه چه انتظارى جز این دارى، آنان همان مردمانى هستند که از روغن و رطب بت مىسازند و پس از پرستش آن، سال پیش که خشکسالى بسیار سخت بود بتشان را خوردند.»
امایمن آنقدر در خانه عبدالمطلب کرامات دیده بود که توان درک وقایع را داشته باشد. او تا سپیده به ستارگان چشم دوخت تا شاید از حرکت آنان به نکتهاى پى ببرد ولى آفتاب نزده لحظهاى خوابش برد و اندیشید امایمنِ کنیز را به آن چه کار، که بخواهد سر از کار خلقت در آورد. پیش از ظهر هم به بازار رفت تا پارچهاى زیبا براى خانمش بخرد تا او لباسى زیبا براى خود بدوزد و بپوشد و کودکش را در آغوش بگیرد. اما هنوز چند لحظهاى از خانه دور نشده بود که از دور دید مردم جلوى کعبه جمع شدهاند. پا سست کرد و از زنى که پسرکش را به دنبال خود مىکشید پرسید: «چه خبر است امّفضل؟»
- کاهنى از شام آمده. به گمانم مجنون باشد، سخنان غریبى مىگوید که کسى چیزى از آن نمىفهمد.
امایمن جلو رفت و پیرمردى را دید که در سایه کعبه نشسته است و با شگفتى سخن مىگوید و عدهاى با دقت سخنان او را گوش مىدهند و مردانى دیگر فقط پوزخندى مىزنند و مىگذرند.
- چند روز پیش عبدالمسیح از سرزمین فارس به دیدارم آمد، مىگفت پادشاه ایران وى را فرستاده است تا راز خوابش را که شکستن چهارده طاق ایوان کسرى و جوشیدن آب در بیابان سماوه و خشک شدن دریاچه ساوه و خاموشى آتش هزارساله پارسیان بوده، بداند. من به فکر رفته بودم که ناگاه ستارگانى را بالاى سرم دیدم آن هم در میان روزى گرم و روشن. از غلامانم خواستم تا شبانگاه مرا بر بالاى کوه بلندى ببرند تا بهتر به حکمت ستارگان پى ببرم. با دیدن نورهایى که از آسمان به زمین مىتابید پاسخ سؤال عبدالمسیح را دانستم و فهمیدم زمان آن پیشگویى فرا رسیده است. زمان آنکه آخرین پیامبر روى زمین از دامان مادرى هاشمى زاده شود.
امایمن شادمان از شنیدن آن خبرها، اطمینان یافت که پیرمرد چیزهاى بسیار دیگرى نیز مىداند و وى گفت: «براى اینکه مطمئن شوم اشتباه نمىکنم پیکى براى زرقا، ساحر یمن فرستادم و او برایم نوشت آن نورها را دیده و تمام اندیشههاى من نیز صحیح است. خودِ زرقا نیز به زودى به مکه خواهد آمد تا همه چیز را از نزدیک ببیند.»
امایمن مىخواست زودتر به خانه بازگردد و به خانمش بگوید که چه دیده و شنیده است که پیرمرد گفت: «مىخواهم عبدالمطلب را ببینم.» دو تن از مردان قریش جلو رفتند و گفتند به دنبال وى مىروند. زن نیز به تندى به سوى بازار رفت تا هنگام بازگشتن، آمدن عبدالمطلب را نیز ببیند. بهترین پارچه را به اندوخته کمشان خرید و در راه رسیدن به کعبه، ابوطالب و برادرش حارث را دید که عرقریزان همراه غلامى به طرف کعبه مىرفتند.
- پدرتان کجاست؟ آن پیرمرد مىخواهد وى را ببیند.
ابوطالب همان طور که شمشیرى زیبا در دست داشت گفت: «وى ما را فرستاد تا به دیدار سطیح برویم.» امایمن به دنبال مردان روان شد، هر چند نمىدانست ابوطالب چرا با شمشیر به دیدار پیرمرد مىرود. به جمعیت که نزدیک شدند عدهاى با دیدن ابوطالب و شمشیرش احساس خطر کردند. مرد شمشیر را به غلامش داد و گفت آن را به سطیح هدیه دهد.
امایمن جلو رفت و به سطیح نگاه کرد که با دیدن غلام سیاهى که از میان مردم براى خود راه باز مىکند، چشمانش را ریزتر کرد.
- این شمشیر هدیهاى است از سوى آقایم براى شما.
سطیح چشم بر آن شمشیر پرسید: «آقایت کیست اى غلام؟» اما سر را که بالا گرفت، غلام در میان مردم گم شده بود. مردان هر یک با خود سخن مىگفتند که ابوطالب نزدیک شد و امایمن نزدیکتر، تا همه چیز را ببیند. ابوطالب کنار پیرمرد نشست و سطیح از او پرسید: «از کدام قوم هستى مرد جوان.»
- از قوم بنىجمح.
مردانى که صداى وى را شنیده بودند بین خود همهمه کردند و امایمن از آن پاسخ در شگفت ماند.
سطیح به مرد نگریست و گفت: «دستت را بر صورت من بگذار.» ابوطالب دستش را بر گونه سطیح گذاشت. برخى از مردان از دور به آن دو مىنگریستند و امایمن از نزدیک منتظر بود تا بداند چرا مرد چنین گفته و پیرمرد چنان پاسخ داده است.
سطیح اندیشناک به چهره مرد نگریست و گفت: «تو صاحب خلقى نیکو هستى و بهر آزمایش من گفتى از بنىجمحى، تو همان کسى هستى که هماینک این شمشیر را با غلامى براى من فرستادى. تو و برادرت صاحب بهترین نسل هستید و از قوم بنىهاشم.»
حارث متعجب به پیرمرد نگریست و ابوطالب پرسید: «تو اینها را از کجا مىدانى؟ پدرم گفته بود پیرمردى آگاهى. نکند از مردم چیزى شنیدهاى؟»
سطیح لبخندى زد و جواب داد: «نسب خود را از من نمىتوانى پنهان کنى. من خاندان شما را از کتابهایى که از پیشینیان مانده است، مىشناسم و تو بدون شک عموى همان کسى هستى که قرار است چون ستارهاى سرخ در آسمان مکه بدرخشد.»
چند تن از مردان قریش که زیر آفتاب داغ ایستاده بودند و از دور به آنان مىنگریستند جلوتر آمدند و به سخنانشان گوش سپردند. حارث پرسید: «نام این پیامبر موعود چیست؟» سطیح گفت: «در آسمان احمد و در زمین محمد نامیده مىشود.» سپس نگاهى عمیق به ابوطالب انداخت و افزود: «اما پسر تو شیرى شجاع است که یاور آن پیامبر خواهد شد.» ابوطالب رو به کعبه سجده کرد و سطیح به حارث گفت: «نام او را در تورات برئیا نوشتهاند و در انجیل ایلیا، اما شما اعراب، وى را على خواهید نامید.»
ابولهب که سخت در اندیشه سخنان پیرمرد با پسران عبدالمطلب بود جلو رفت تا سطیح را میهمان خانهاش کند شاید بتواند اخبار دیگرى هم به دست آورد. اما دید سطیح با ابوطالب و حارث همراه شد.
امایمن ناگهان متوجه ابولهب شد که دستار بلندش را دور سرش پیچید و روى پلههاى کعبه ایستاد.
- اى مردم این اولین بارى نیست که بنىهاشم، بالاتر از قریش قرار مىگیرد. این پیرمرد سخنانى گفت اما شما هیچ کدام را قبول نکنید. تا هُبل و لات و عزى با ماست هیچ کس را توان آن نیست تا به قریش ضربهاى بزند. حارث که دیگر توان سکوت کردن را نداشت، ایستاد و فریاد زد: «اى قریشیان!» مردم به طرف حارث چرخیدند.
- شک را از خود دور کنید و آنچه را که شنیدید انکار نکنید. همه مىدانید بنىهاشم در بالاترین مقام است و چاه زمزم به دست آنها دوباره حفر شده و بزرگ مکه، سقایت حجاج را بر عهده دارد. به همان خدایى که پیامبر موعود را خلق مىکند من ایمان آوردم که سطیح دروغگو نیست و سخنانش همه از روى دلیل و برهان است.
مردم همهمه کردند و هر کس چیزى گفت و پسران عبدالمطلب، سطیح را از میان جمع بیرون بردند و دمى بعد همه مردمان کوچه و خیابان مىدانستند سطیح به مردانى که در کنار کعبه جمع شده بودند، چه گفته است.
امایمن با شادى بسیار به سوى خانه آمنه رفت. زن و مادرش هر دو در حال عبادت بودند و امایمن ندانست چگونه تمام شدن راز و نیاز آنها را تاب بیاورد تا هر آنچه را که دیده است، برایشان تعریف کند. برّه با چهرهاى متفکر به حرفهایى که شنیده بود فکر مىکرد.
- وهب نیز چیزهایى مىگفت، مىگفت ابولهب چندین بار راه را بر او بسته و گفته شنیده، قرار است دختر او موجود عجیبى بزاید.
آمنه زیر لب زمزمه کرد: «واقعاً طفل من موجود عجیبى خواهد بود. تا به حال که با وجود او غم و غصهاى در خانهام احساس نمىکنم و روزىام فراوان است.» امایمن گفت: «خانم یادتان رفت بگویید که اصلاً هیچ کدام از مرارتهایى را که من و دیگر زنان هنگام زادن فرزند داشتیم، نداشتهاید.»
زن درست مىگفت آمنه هیچ مشکلى نداشت جز ابولهب که پدرش مىگفت رابطه خویشى با عبدالمطلب را فراموش کرده و با کفار، قریشیان را علیه آنان مىشوراند.
صبح فردا صداهایى از طرف کعبه بلند بود. با آنکه خانه آمنه بر روى بلندىهاى صفا بود ولى جز قسمت بالاى دیوار کعبه چیزى از پشت پنجره خانهاش دیده نمىشد. دو زن در کنار پنجره منتظر نشستند تا صدا فروکش کند و عبدالمطلب از اوضاع مکه خبر دهد.
وقتى پیرمرد آمد خسته بود، خسته و خوشحال.
- خورشید ندمیده همه شهر مىدانستند که سطیح چه پیشگویى بزرگى کرده است. ابولهب نیز آفتاب بالا نیامده، همه مردم را جمع کرده و گفته سطیح را از خانه ابوطالب بیرون بکشید او ساحر است و اگر از آن خانه بیرون نیاید، شمشیر بین ما داورى خواهد کرد.
امایمن هیجانزده گوش مىداد که پرسید: «بعد چه شد آقا؟ این ابولهب عجب ناسپاس است. زنى هم که به خانه دارد چون خودِ وى هر وقت مرا مىبیند یاوه مىبافد.»
- مردان با شمشیرهاى آخته آماده جنگ بودند اما همین که هیبت مردانه ابوطالب را شمشیر به دست دیدند عدهاى فرارى شدند. ابوطالب هم ضربتى بر ابولهب زد و خون بر سر و روى او پاشید. گرد و غبارى به هوا برخاسته بود و شمشیر بود که در هوا موج مىزد.
چهره آمنه از شنیدن اینکه توطئه ابولهب ناکام مانده است، شادمان بود.
- تمام ساکنان زمزم و صفا، ابوقبیس و حرا، همه آمده بودند. گفتم کدام یک از شما از خاندان عبدالمطلب بدگویى مىکند؟ بدانید شخصى که مبعوث خواهد شد در تمام کتب انبیاى پیشین توصیف شده و کتمان شما و یا دشمنى هیچ کس دیگرى نمىتواند وى را از بین ببرد. کسانى هم که باقىمانده بودند با شنیدن این سخنان کم کم از گرد ابولهب پراکنده شدند.
امایمن که سراپا گوش بود و روز قبل چهره خشمگین ابولهب را دیده بود، پرسید: «آن خویشِ سراپا خونى شما چه کرد؟»
- پشیمان از کردارش با چند تن از مردانش به سوى خانهاش روان شد و سطیح نیز با شنیدن سر و صداى مردم، همراه حارث خودش را به کنار کعبه رساند. او به مردم گفت قلبهایشان سخنان نارواى بسیارى را پذیرفته است. گفت او و هیچ کدام از کاهنان از ظهور آن پیامبر خوشحال نخواهند شد چون از مقام خود ساقط مىشوند و علمشان از بین خواهد رفت و دیگر هیچ دلیلى براى زندگانى نخواهند داشت.
آمنه شگفتزده پرسید: «به راستى با تولد فرزندم علم کاهنان هیچ اثرى نخواهد داشت؟» عبدالمطلب پاسخ داد: «بله. قریشیان نیز وقتى دانستند که خودِ سطیح و کاهنان دیگر مرعوب آن مولود شدهاند، دور وى جمع شدند تا سخنانش را گوش کنند. سطیح هم به آنها گفت وقتى آن بشیرِ نذیر متولد شد، سلام مرا به او برسانید و بگویید سطیح خبر ولادت تو را به ما عرضه کرد ولى ما او را دروغگو خواندیم و از شهر خود طردش کردیم.»
پیرمرد رفت ولى سخنانش هنوز در گوش آمنه بود، بخصوص که گفته بود به گفته سطیح چند روز دیگر پادشاه یمن به مکه خواهد آمد و حقیقت روشن خواهد شد. هر چند شنیدن خبرهاى چند روز گذشته خوشایند بود ولى مقابله مردان قریش با عبدالمطلب و پسرانش دل آمنه را آزرده بود. مىاندیشید اگر مردش زنده بود هیچ کس توان آن را نداشت تا بخواهد به او یا فرزندش حتى سخنى ناروا گوید.
آمنه جلوى آینه ایستاد و به پیشانى نورانىاش نگاه کرد و سپس چشمانش را به کل صورتش دوخت، ناگهان عبداللَّه در آینه به او لبخند زد. زن گیج شده بود؛ از حیرت دست به دهان برد و مرد توى آینه دستش را جلوى دهانش گرفت تا سکوت اختیار کند. عبداللَّه بود، خودش بود؛ هر دو در دل آینه بودند. پشت زمان، جایى که هیچ کس نمىتوانست به آن نگاهى ناروا داشته باشد. لبخند زد و دوباره به تصویر خودش در آینه نگریست و به جاى خودش عبداللَّه را دید که لبانش از شادى شکفته بود.
آمنه دستانش را بر روى شکمش گذاشت و حرکت آرام طفلش را احساس کرد.
- چند روز دیگر چشم بر دنیا مىگشایى ولى حیف که پدرت را نمىبینى اما عبدالمطلب به همان خوبىِ پدرت تو را زیر بال و پر خودش خواهد گرفت تا زمان موعود سر رسد و بتوانى چون پیامبران پیش از خودت مردم را راهنمایى کنى.
اگر مادر عبداللَّه به همراه عروسش فاطمه به دیدار آمنه نیامده بودند شاید سخن گفتن زن با خودش ساعتها به طول مىانجامید. امایمن میهمانها را به اتاق آمنه آورد و دو زن محو زیبایى چهره آمنه شدند که روز به روز فزونى مىگرفت.
با آنکه عبدالمطلب غلامانش را گمارده بود تا مواظب خانه پسرش باشند ولى همسر او از آن بیم داشت که مبادا یاران ابولهب شبى به خانه عروسش حمله برند. اما فاطمه بنت اسد شادمان بود که سطیح به ابوطالب مژده داده است روزى، وى پسرى خواهد زاد که یاور پسر آمنه خواهد بود.
امایمن سفرهاى براى زنان گسترد که ناگاه صداى کوبه در بلند شد. زن که در را باز کرد چند تن از مردان قریش را دید که در کنار چندین اسبسوار که زنى پیشرو آنان است، ایستادهاند. زنان همسایه نیز ناگاه به سر و صدا از خانههایشان بیرون ریختند و به تماشا ایستادند.
زن اسبسوار که از لباسش آشکار بود زنى مالدار است گفت: «من زرقا ملکه و کاهنه یمن هستم. شهرها را درنوردیدهام تا به دیارتان برسم و بگویم به زودى عجیبترین عجیبها ظهور مىکند. مىخواهم شما را بیم دهم آنچه سطیح گفته راست است و براى من آتش بهتر از تحمل ذلّت و خوارى این دنیا با وجود چنین مولودى است.»
زرقا از اسب پیاده شد و گفت مىخواهد مادر آن مولود عجیب را ببیند. امایمن سر در گم به مادر عبداللَّه نگریست که به کنارش آمده بود. ناگهان ابوطالب از راه رسید و به مادرش گفت هر چه باشد آن زن از راه دورى آمده و میهمان است. مرد گفت مواظب ملکه باشید و بیشتر از او مواظب آمنه.
زرقا پا بر حیاط خانه آمنه گذاشت و پشت سرش مردانش خواستند وارد خانه شوند که ابوطالب جلوى آنها را گرفت و پشت در ایستاد.
ملکه با غرور به خانه کوچک آمنه نگریست و وارد اتاق شد، اما وقتى آمنه به پیشبازش آمد زرقا با دیدن نور پیشانى وى از حسادت در جایش میخکوب شد.
آمنه میهمان را بر سر سفره نشاند و امایمن بهترین غذا را در مقابلش گذاشت ولى زرقا به چیزى لب نزد و در عوض محو دیدار آمنه شد.
- چه خانه محقرى دارى. پادشاه جهان را در این خانه خواهى زاد؟
آمنه هر چند در مقابل گفتار و کردار شاهانه زرقا مبهوت شده بود ولى با اطمینان خاطر گفت: «این خانه یادگار عشق من است و هیچ چیز شیرینتر از آن نیست که کودک من نیز در همین خانه چشم به جهان بگشاید.
- مىدانى کودک تو دین جدیدى خواهد آورد و عبادتکنندگانِ بتها را هلاک خواهد کرد؟
- مىدانم و براى حمل چنین کودکى خداوند جهان را شکر مىگویم.
آمنه همه چیز را مىدانست و زرقا نتوانست با هیچ کدام از سخنانش زن را به تعجب در آورد. زرقا رفت، زرقا با کوهى از غرور و جواهر رفت در حالى که در مقابل خانه کوچک آمنه و چهره نورانى وى خود را کوچکترین فرد جهان مىدانست.
زنان مات و مبهوت هنوز از پشت پنجره به کوچه مىنگریستند به رفتن زرقا و همراهانش و مردمى که بدون دانستن چیزى پراکنده مىشدند.
فاطمه با آمدن ابوطالب به حیاط نزد شویش رفت و آمنه سجده بر جاى آورد و سپس همه دور سفره جمع شدند ... .
هنوز خورشید غروب نکرده بود که در مکه پیچید پادشاه یمن در بزرگترین خانه شهر سکنى گرفته و چند روزى در مکه خواهد ماند.
آمنه اندیشید حتماً زرقا بار دیگر به دیدارش خواهد آمد تا وى را با زهر سخنانش بیازارد ولى زرقا سرگرم دیدار و دوستى با مردان و زنان سرشناس مکه بود تا اینکه امایمن خبر آورد زرقا به غلامانش دستور داده چند گوسفند و شتر قربانى کنند و سفره مفصلى براى تمام مکیان بگسترند. شنیدن آن خبر براى آمنه شگفتآور بود. از نگاه زرقا برنمىآمد که بخواهد مردم مکه را میهمان خوان خود کند.
از سویى دیگر مادر عبداللَّه به دیدار آمنه آمد و گفت تکنا به دیدارش آمده و گفته مدتها از فوت پسرتان گذشته است؛ نمىخواهید حال که آمنه مىخواهد مادر شود به دیدارش روم و موهایش را بیارایم تا نشاط خاطرى براى وى و شما باشد.
آمنه هر چند مایل به این کار نبود ولى درخواست مادر شویش را رد نکرد و قرار شد به خواست تکنا وقتى شهر خلوت مىشود و همه میهمان خانه زرقا هستند، تکنا به دیدار آمنه برود تا کسى مزاحمشان نشود.
امایمن براى خرید گوشت به بازار رفته بود تا براى خانم خود غذایى گوارا درست کند تا باد بوى غذاى زرقا را از آن سوى مکه در شهر نپیچاند و به مشام آمنه نرساند. فاطمه در حال کمک کردن به امایمن بود که تکنا آمد. اما انگار همان تکناى چند ماه قبل نبود که به خانه آمنه آمده بود. آن تکنایى که اصرار مىکرد آمنه را بیاراید همان تکناى پریشانى نبود که دستش به کار نمىرفت. زنان به مطبخ رفته بودند که تکنا شانه را برداشت و به موهاى بلند و سیاه آمنه کشید، آنقدر موها را شانه زد که زن پرسید: «تکنا شانه زدن بس نیست؟»
زن آرایشگر دستان لرزانش را زیر اسباب زینتش برد و خواست پاسخ آمنه را بدهد ولى صدایش بیرون نیامد، در عوض خنجرى از زیر وسایلش بیرون کشید. چشمها را بست و نفس را در سینه حبس کرد و به خود توان داد تا اولین ضربه را بر پشت آمنه فرود آرد که حس کرد قلبش فشرده و چشمانش تار شد. چیزى نمىدید ولى تلاش کرد تا خنجر را فرود آورد اما دستش لرزید و خنجر بر زمین افتاد. تکنا نالید و آمنه احساس کرد اتفاقى در حال وقوع است، رویش را برگرداند و با دیدن صورت زرد تکنا و خنجرى که به روى زمین افتاده بود فریادى کشید.
زنان به اتاق آمنه دویدند و امایمن با دیدن حال و روز تکنا پرسید: «چه شده، این زن بینوا چرا حالش دگرگون شده است؟»
- مگر نمىبینید او مىخواست مرا با خنجرش بکشد.
تکنا نفسزنان برخاست و نالید: «واى بر من! مىخواستم چنین خطایى کنم ولى بلا از من دور شد، هرگز خودم را نخواهم بخشید.»
امایمن خنجر را برداشت و گفت: «شکر پروردگار که تو ملعون را از حیلهات باز داشت.» آرایشگر با رخسار زردش در جواب آمنه که پرسید چه بدى در حق او کرده است که وى را وا داشته بر او خنجر بکشد، تنها گفت: «ملامتم نکنید خانم.»
فاطمه به دنبال شویش رفت تا ابوطالب و پدرش تکلیف آن زن را معین کنند و تکنا به زبان در آمد که: «طمع دنیا با من چنین کرد.»
امایمن با تعجب پرسید: «ولى کودکان تو همگى سیر و سلامت هستند. چه کسى تو را فریفته است؟»
- زرقا!
دو زن با حیرت به تکنا نگریستند که به زحمت سخن مىگفت.
- او روزى مرا به خانه خود خواند و گفت که او را بیارایم. بسیار پریشان بود. از من پرسید به خانه کدام یک از زنان رفت و آمد دارم. جواب دادم آرایشگر زنان بنىهاشم هستم و بر خلوت آنها زن غریبهاى جز من وارد نمىشود. زرقا به فکر فرو رفت و گفت از مولودى مىترسد که ساحران و کاهنان را ذلیل مىکند.
تکنا نفس نفس مىزد. امایمن کاسهاى به او آب داد و چون همیشه با عجله گفت: «باقیش را بگو، بعد چه شد؟»
- به من گفت در پى کسى مىگردد تا او را در قتل عروس بنىهاشم یارى دهد. گفت او را از ثروت بسیار برخوردار مىکند و اگر کسى قاتل را اسیر کند قیمت خونبها را پرداخت مىکند تا وى رهایى یابد. با سخنانش چنان خارى در قلبم فرو رفت که نمىتوانستم فراموشش کنم. زرقا گفت این کار فقط از شجاعى چون من برمىآید و بس.
روز دیگر دوباره مرا نزد خود خواند تا نظرم را بداند. کیسهاى هم زر به کیسههایى که از قبل وعده داده بود افزود و همه را در بساط من گذاشت و گفت وعده ولیمهاى به مردم مىدهد تا کسى در اطراف خانه شما نباشد و نداند تکناى بیچاره چه کرد.
آمنه مىدانست خداوند در همه حال مراقب اوست ولى مىاندیشید اگر تیغ تکنا او را زخمى مىکرد وى چگونه مىتوانست از پسِ شرمندگى عبداللَّه و کودکش برآید.
- تکنا پس از اینکه زنان بنىهاشم آنقدر در حق تو و کودکان یتیمت نیکى کردند چنین پاسخى باید به احسان آنان مىدادى؟
تکنا در حالى که اشک مىریخت گفت: «خانم او مرا فریفت. گفت مىتوانم با کودکانم همراه وى به یمن بروم ...» فاطمه هنوز با عبدالمطلب باز نگشته بود که تکنا نفسى دردناک کشید و چشمانش را بست. آمنه صورتش را به طرف پنجره گرداند و گفت: «خدایا ما را از شر شیطان رهایى بخش.»
چند تن از زنان و مردان بنىهاشم با شنیدن خبر به خانه آمنه آمدند. عبدالمطلب نیز وقتى آرامش عروسش را دید به مردانش گفت در پى زرقا بروند و به غلامان سپرد تا جنازه آن زن را از خانه آمنه بیرون بیاورند.
آمنه تا نیمه شب به تسبیح پروردگار پرداخت و همصدا با خودش، صداى تسبیح سنگ و خاک و درختان را شنید که همراه او براى سلامت کودکش شکر به جاى مىآوردند. ناگهان باران بارید. پس از دو سال خشکسالى که قطرهاى باران مکه را سیراب نکرده بود، باران بارید و مردان عبدالمطلب شادمان از نعمتى که بر سرشان مىبارید اندوهگین خبر آوردند که همه جا را به دنبال زرقا گشتهاند ولى او توسط غلامش از همه چیز مطلع شده و با چند تن از مردانش گریخته است.
زرقا گریخته بود. دیگر بود و نبود او نمىتوانست ضررى براى آمنه داشته باشد. او به باران رحمتى مىاندیشید که پس از مدتها بر خاک خشکیده مکه مىبارید و مىرفت تا به شکرانه تولد فرزندش مکه را آبادان کند.
عبدالمطلب نیز با وجود شادمانى آمنه و برکت باران بسیار خوشحال بود و مىدانست پس از مدتها مکه سال گشایش و سرورى را پیش رو خواهد داشت.
پیرمرد به غلامانش گفت نگاهشان را از خانه پسرش برندارند و خود به سوى کعبه رفت. در میانه راه حس غریبى داشت. تمام شهر خفته بودند ولى او همهمه گنگى را مىشنید؛ صدایى از دور و گاه نزدیک. چند قدمى تا کعبه راه نداشت که ملائکى را بر قله کوه ابوقبیس دید و شنید که آنان با همهمه، تولد مولود خجسته را به هم تبریک مىگویند. ناگهان در میان بارانى که بر سر و رویش مىریخت دید آسمان شهابباران شده است. سواد بنقارب که به شبزندهدارى در زیر سایبانى مشغول بود وحشتزده از جایش برخاست و زیر باران به آسمان نگاه کرد و به حرکت سریع ستارگان. وقتى عبدالمطلب را دید و دانست او نیز چون خودش در حال اندیشیدن است، به سویش رفت و پرسید: «چه شده، دنیا به آخر رسیده است که آسمان چنین در حال چرخیدن و باریدن است؟» پیرمرد او را به آرامش فرا خواند و پاسخ داد: «مگر یادت رفته که سطیح چه گفت. خوابت را که دیگر به یاد دارى، همان مولودى که در بنىهاشم به دنیا مىآید و ظالمان را از بین مىبرد. به تولد آن مولود چند روزى بیش نمانده است.» و دو پیرمرد زیر باران لبخند بر لب آوردند و سجده کردند و صورتهاى گِلآلودشان را زیر باران رحمت شستشو دادند.
آمنه روزها را مىشمرد، مىدانست چیزى به آمدن طفلش نمانده است. بِرّه کودکانش را به کنیزى سپرد و خود به خانه آمنه آمد تا مراقب او باشد. زن مىدید که دخترش چگونه شب و روز با عبداللَّه گفتگو مىکند و لحظهاى را بىیاد خدا و خاطر شویش سپرى نمىکند. تا اینکه شبى آمنه دلگرفته از تنهایى به مادرش گفت لحظهاى او را به خیال خود رها کند تا بر جوانىِ شویش و سیماى زیباى وى نوحه بخواند و اشک بریزد. برّه برخاست و در حالى که در را پشت سرش مىبست گفت: «گریه کن آمنه، گریستن حق توست. من نیز مىروم تا به وهب بگویم قابله را به خانهات بیاورد ... علامت زادن در چهرهات نمایان شده است.» زن رفت و زلال اشک در چشمان آمنه برق زد تا اینکه احساس کرد صداى عبداللَّه را مىشنود، داشت صدایش مىزد «آمنه» تمام دیوارهاى اتاق صدایش مىزدند، همه او را مىخواندند و زن مبهوت به دنبال صاحب صدا مىگشت که ناگاه حس کرد وقت حملش نزدیک شده است. برخاست تا در را بگشاید ولى در باز نشد و هیچ کس به صدایش پاسخ نداد.
- واى بر تنهایى آمنه!
چشمها را بست و پشت در نشست. یک آن احساس کرد پرندهاى در اتاق بال مىزند و بالهایش بر سر و روى او کشیده مىشود. ترسى که از چند لحظه قبل بر قلبش عارض شده بود با آن بالها ناگهان پر کشید و رفت. کنار دیوار دراز کشید و چشمها را لحظهاى بست. چشم که باز کرد ناگهان دید سقف چوبى اتاقش شکافته شده و چند زن از آسمان به اتاقش پر مىکشند. با آنکه در اتاق تنها یک شمع روشن بود ولى اتاق از نور سیماى زنان چون روز مىدرخشید. آمنه محو دیدار آنان بود که یکى از زنان جلوتر آمد؛ شربتى به او داد؛ شربتى سفیدتر از شیر، سردتر از یخ و شیرینتر از عسل. آمنه با نوشیدن شربت احساس کرد نورى در درونش جوانه زد و تمام وجودش را نورانى کرد. سر که بلند کرد چند زن دیگر را دید. یک آن گمان کرد آنان زنان بنىهاشم هستند که براى زایمان او آمدهاند ولى هیچ کدام به هیچ کدام از آن زنان آشنا شباهتى نداشتند. زنى که برایش شربت آورده بود جلو آمد و گفت: «من مریم هستم، مادر عیسى.»، دیگرى گفت: «آسیهام همسر فرعون.» و سومى با لبخندى به صدا در آمد: «هاجرم آمنه، مادر اسماعیل. هیچ بیمى به دل راه مده.» آمنه باور نمىکرد زنانى که نامشان را بارها از پدر و مادرش شنیده بود به دیدارش بیایند، که یکى از زنان دستى بر شکم آمنه کشید.
- به نام پروردگارت و به اذن او متولد شو.
آمنه فقط احساس مىکرد وجودش تهى از نور مىشود و زنان بلندقدى که اطراف وى ایستادهاند به او تبریک مىگویند و دیبا و اطلسى است که از شکاف سقف بر سر و روى او مىریزند. آمنه فقط صداى یکى از ملائک را مىشنید که مىگفت: «پروردگار و بندگان صالح بر این چراغ روشن و برترین مولود روى زمین درود مىفرستند. صلوات خدا بر او باد تا هنگامى که باد صبا مىوزد و کبوتران مىخوانند.»
آمنه پسرش را دید و صدایش را شنید که به لطافت برگهاى نورسته نخل مىمانست. کودکش بسیار پاکیزه و نورانى بود. با لباس سپیدى که فرشتگان بر او پوشانده بودند بر روى حریر سبزى سجده کرد و گفت شکر فقط براى پروردگار عالمیان است و بس. زن، سه مردى را دید که پیش آمدند. در دست یکى ظرفى از نقره با نافه مشک بود و گفت نامش جبرئیل است. دیگرى گفت میکائیل است با ظرفى پر از زمرد سبز. مرد دیگرى گفت کلیددار بهشت است و رضوان نام دارد. بعد مُهرى از میان حریرى سفید بیرون آورد و میان دو کتف نوزاد زد و گفت: «اى عزّت دنیا و آخرت در امان و حفاظت و ضمانت خدا باشى. اینک قلب تو مملو از ایمان، علم، یقین، عقل و شجاعت شده است.» سپس مُهر را در همان حریر پیچید و در میان بالهایش گذاشت. پس از آن جبرئیل ندا داد ملائکه هفت آسمان آمدهاند و مىخواهند بر خاتم پیامبران سلام کنند.
آمنه که مات و مبهوت به رفت و آمد ملائک مىنگریست ناگهان دید اتاقش آنقدر وسیع شده که دیوارهایش را نمىبیند و آنقدر فرشته در اطرافش پَر مىزنند که دیگر هیچ نمىشنود جز صدایى که از آسمان بلند است.
- تمام صفات انبیا را یکجا به وى عطا کنید. صفاى آدم، رقت قلب نوح، خلیل بودن ابراهیم، گفتار اسماعیل، سیماى یوسف، خشنودى یعقوب، صوت داود، زهد یحیى، بخشش عیسى و ... .
صدا در صدا مىپیچید از هر سو.
- السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد.
آمنه از شدت شگفتى و هیجان گیج شد و از هوش رفت و وقتى چشمانش را باز کرد سقف و دیوارها سر جایش بودند و جز مادرش کسى نزد وى نبود.
- کجا بودى مادر، چرا به کمکم نیامدى؟
برّه کاسهاى شربت به دهان دخترش برد و گفت: «من فقط به اندازه درست کردن این شربت از کنارت دور شدم.» و بعد به طفل او نگریست.
- پسرت بسیار زیباست. قابله نیامده، تو چگونه او را به تنهایى زادى و بر تنش لباس پوشاندى؟
- اگر بدانى چهها دیدم مادر و چه بر من گذشت.
سحرگاه طلوع فجر جمعه بود که عبدالمطلب خبر را از زبان یکى از غلامان وهب شنید و چون کودکان از شادى گریست و به طرف خانه آمنه به راه افتاد که ناگاه نزدیک کعبه دید بتها با سر و صدا از کعبه بیرون افتادند و شکستند. صدایى هم در آسمان پیچید: «مصطفى متولد شد. او کعبه را از عبادت بتها تطهیر خواهد کرد و مردم را به سوى عبادت پروردگار یکتا دعوت خواهد کرد.»
پیرمرد بهتزده به صداها گوش سپرده بود که ناگهان پردهاى سفید از آسمان بر روى کعبه نازل شد که روى آن نوشته شده بود: «اى پیامبر تو شاهد، بشارتدهنده و ترساننده و دعوتکننده به اذن پروردگارى.» پس از آن دوباره باران باریدن گرفت و هوا عطر مشک، عنبر و زعفران گرفت.
عبدالمطلب آرزو کرد کاش مردمان مکه بیدار بودند و مىدیدند پروردگار چگونه به پیامبرش عزت مىگذارد، هر چند مطمئن بود آنان چشم دل ندارند تا آن چیزها را ببینند و ببویند و صداى ملائک را بشنوند.
پیرمرد هر چند دلش نمىخواست در آن حال و هواى نورانى کعبه را ترک کند ولى فرزند عبداللَّه در انتظارش بود. وقتى درِ خانه پسرش را گشود بوى بهشت را شنید و با باز کردن درِ اتاق آمنه، کودکى زیبا را دید که به وى سلام مىگوید. عبدالمطلب از اینکه مىدید کودک سخن مىگوید تعجب کرد. او را در آغوش گرفت و به صورتش که چون ماه مىدرخشید خیره شد و به تسبیح پروردگار پرداخت. وقتى آمنه آنچه را که هنگام تولد پسرش دیده و شنیده بود براى پیرمرد بازگو کرد، عبدالمطلب گفت: «شکر خدا را که این پسر پاکیزه و زیبارو را به ما عطا کرد که حتى در گهواره نیز سخن مىگوید و از تمام مردان برتر است. سپس در حالى که از دیدن او سیر نمىشد وى را بویید و با خود به کعبه برد. هیچ بتى در کعبه نبود و کودک بر زمین کعبه سجده کرد و صدایى از دیوارهاى کعبه بلند شد که سلام و رحمت و برکت خدا بر تو باد. عبدالمطلب که از سخن گفتن کعبه به شگفت آمده بود سجدهاى کرد و گفت او را از شر هر حسدبَرندهاى به خداوند یکتا مىسپارد تا او را در پناه کعبه قرار دهد.
حارث و ربیع که براى دیدار فرزند برادرشان به کعبه رسیده بودند بر پیشانى کودک بوسه زدند و هر سه در حالى که نوزاد را در آغوش خود مىفشردند به سوى خانه آمنه به راه افتادند.
هوا روشن شده بود. خانه آمنه جاى ایستادن نبود. مادر عبداللَّه از شادى روى پایش بند نبود و زنان بنىهاشم همه در اتاق جمع شده بودند تا هر چه زودتر مولود موعود را ببینند. عبدالمطلب با دیدن مردم، پسرانش را فرستاد تا چند شتر براى کودک قربانى کنند و آمنه با چشمان نمدار به یاد روزى افتاد که براى نجات شویش از قربانى، قرعهکشى مىکردند تا اینکه جان عبداللَّه با صد شتر از مرگ رهانده شد.
همسایگان آمنه همه عطر کودک نورسیده را استشمام کرده و با صدایى که از خانه عروس بنىهاشم مىآمد، فهمیده بودند که آمنه فارغ شده است. همه دلشان مىخواست نوزاد را ببینند ولى از کردار گذشتهشان شرم مىکردند و روى آن را نداشتند تا درِ خانه عبداللَّه را بزنند و چشم بر کودک او بدوزند تا اینکه مردى به نام سعد پیش آمد و جلوى در خانه ایستاد و از عبدالمطلب پرسید: «مولودى که مىگفتید عجیب است کجاست، من بوى او را در میان خواب شنیدم و هراسان برخاستم.»
- اکنون زنان بر گِرد محمد نشستهاند و بر او مىنگرند و بر مُهرى که میان دو کتفش زده شده است.
مرد پرسید: «چه نامى براى کودکت برگزیدهاى! هیچ کدام از اجداد ما چنین نامى نداشت و آن مُهر چیست که گفتى؟»
- دوست دارم همه در زمین و آسمان محمد مرا ستایش کنند براى همین پروردگار امر کرده است نام وى را چنین برگزینیم و آن مُهر، مهر نبوتى است که فرشتگان بر کتف او زدهاند.
مرد به همراه مردان دیگرى که در کوچه ایستاده بودند به فکر رفت. زنان نیز در حیاط جمع شده بودند تا دسته دسته فرصتى براى دیدار آن کودک بیابند. کاهنه قریش با چشمان اشکبار منتظر دیدار کودک بود، کودکى که دیگر نمىگذاشت هیچ مردى کودک دخترش را راهى حُجون کند. زن ابولهب نیز صبر و تحمل نداشت و مىخواست هر طور شده بچهاى را که مىگفتند زندگى او و شویش را ویران مىکند، ببیند؛ پس خودش را به کنار پنجره کشاند و فقط گهوارهاى زیبا دید که تکان مىخورد. اما آمنه در میان زنان اتاق مىدید چگونه ملائک گهوارهاى را که عبدالمطلب از چوب خیزران تراشیده است، تکان مىدهند و کودکش با مرواریدهایى که بالاى گهواره بسته شده است ذکر پروردگارش را مىگوید و ملکى شبیه عبداللَّه روى گهواره پرواز مىکند و تولد امین آمنه را به زن، شادباش مىگوید.