نویسنده

 

از هر زبان که مى‏شنوم نامکرر است‏
«پیامبر اسلام(ص) در آثار دکتر على شریعتى»

فریبا ابتهاج‏

مقدمه‏

درک اندیشمندان و متفکران از هر پدیده‏اى در سطح معلومات و اطلاعات و نیز توجه و علاقه‏اى است که نسبت به آن پدیده دارند. از این‏رو در میان کتب و آثار موجود در جهان و تاریخ بشرى مى‏توان برداشت‏ها و تفاسیر مختلفى را نسبت به پدیده‏اى واحد، یافت. شخصیت ستودنى پیامبر اسلام(ص) نیز به واسطه جذابیت و تنوع ابعاد وجودى، آن هم در شرایط خاص اجتماعى و تاریخى ظهور وى، پدیده‏اى است که از هزاران زبان، هزاران دل در هزاران زمان بازگو شده و شاخصه آن این که: از هر زبان که مى‏شنوى نامکرر است.
بر منصفان پوشیده نیست که قلم و آثار دکتر على شریعتى در سال‏هاى نزدیک به بروز و پیروزى انقلاب اسلامى، باب جدیدى را در رویکرد نسل جوان آن روزگار و نیز روشنفکران و قشر تحصیل‏کرده جامعه ایرانى نسبت به دین گشود، دینى که محمد(ص) پیامبر آن بود.
نسلى که به آن اشاره داریم، به واسطه سیاست‏هاى فرهنگى رژیم پهلوى کمترین دسترسى را به منابع دینى داشت و فاقد تصاویر روشن از تاریخ اسلام و رهبران آن بود. نسلى که روزگارى - کتاب‏هاى دکتر على شریعتى را پنهانى و با دلهره دست به دست مى‏گرداند تا به کنجکاوى‏هاى خود در مورد دین و آئینش پاسخ گوید. نسلى که تشنه حقیقت و نیازمند پاسخگویى به فطرتش در صحراى خشک غفلت‏زدگى و کم‏اطلاعى بود.
در هر صورت نسلى سرنوشت‏ساز در تاریخ این مرز و بوم، به خاطر سیر مطالعاتى خود تصویرى را از پیامبر اعظم اسلام مشاهده کرد که زاده درک و برداشت دکتر على شریعتى بود و البته به دلیل بیان موضوع از زوایایى جدید به ویژه به لحاظ سیاسى و انقلابى، تصویرى گیرا و جذاب محسوب مى‏شد.
نکات برجسته‏اى چون ظلم‏ستیزى، تشکیل حکومت، ایستادگى در مقابل زر و زور و تزویر، نحوه برخورد با قدرت‏هاى خارجى و رفتار محترمانه ایشان با زنان و به ویژه دخترش حضرت فاطمه(س) از نکات مورد تأکید در سخنرانى‏ها و کتاب‏هاى دکتر شریعتى بود که مورد توجه مخاطبان قرار گرفت و سبب بیدارى روحیه انقلابى آنان شد.
مقاله حاضر نظر به این تأثیرگذارى تاریخى در جامعه ایران و بسیارى از کشورهاى اسلامى - که بعدها با آثار ترجمه شده دکتر على شریعتى آشنا شدند - سیماى محمد(ص) را از میان آثار دکتر ترسیم کرده است. سیماى پیامبرى که دوست‏داشتنى و عزیز است.

نوع نگاه به محمد(ص)

زاویه نگاه به پدیده‏ها در چگونگى تشریح و تبیین آنها نقشى اساسى دارد. دکتر شریعتى در مواردى به توضیح در باره نوع نگاه خود نسبت به پیامبر(ص) مى‏پردازد که در این مجموعه ضرورت دارد مورد اشاره قرار گیرد. وى در صفحاتى در کتاب «اسلام‏شناسى» خاطرنشان مى‏کند:
«در اینجا مى‏کوشم تا آنجا که مى‏توانم به این روح بزرگ نزدیک شوم. اشراف بر کوه بلندى که سر در ابرها فرو برده است، براى انسان خاکزى محال است. اما به کوشش مى‏توان به پاى این کوه رسید و سنگینى، صلابت، بزرگى، شکوه و بلنداى آن را بر روح خویش احساس کرد و این خود کارى است بزرگ که مى‏توان کرد.
زندگى محمد در سه فصل مشخص تدوین شده است. از ولادت تا بعثت (610 - 570 میلادى) از بعثت تا هجرت (622 - 610 میلادى) و از هجرت تا وفات (633 - 622 میلادى) ... پس از آشنایى خواننده با فصل سوم زندگى اوست که بر آن مى‏شود تا بداند این مرد کیست؟ کجا زاده شده است و چگونه پرورش یافته، زیسته و سرگذشتش چه بوده است؟
در اینجا مى‏کوشم تا به این پرسش‏ها پاسخ گویم و تصویرى را که از بررسى زندگى وى در خاطرم نقش شده است رسم کنم ... من بر خلاف معمول شمایل معروفى را که از پیغمبر اسلام(ص) رسم کرده‏اند به عنوان مدل انتخاب نکردم بلکه کوشیده‏ام تا آن را یکسره فراموش کنم و همچون نقاشى که براى نخستین بار از روى داده‏ها و اطلاعاتى که از صفات و حالات شخصیتى به دست آورده و براساس آنچه کسانى که وى را از نزدیک دیده‏اند و حکایت کرده‏اند از او چهره‏اى مى‏سازد، من نیز از بررسى مستقیم سیره محمد(ص) سیماى او را مجسم کنم ...»
دکتر شریعتى همچنین در مقدمه کتاب «از هجرت تا وفات» نوشته است:
«در اینجا تکیه‏ام بر کهن‏ترین اسناد تاریخ اسلام است و کوشیده‏ام تا پیغمبر و مدینه را از نزدیک‏ترین نقطه بنگرم. گذشته از آن بیشتر بر متون برادران اهل تسنن استناد کرده‏ام، چنان که انتظار دارم آنان نیز در این گونه کارها بیشتر بر اسناد برادران اهل تشیع‏شان استناد کنند و بدین گونه است که این دو برادر که سال‏هاست از هم دور مى‏شوند، به هم خواهند رسید. چه، از میان عقاید هر فرقه‏اى در صحت آنچه بر زبان فرقه برادر نیز آمده باشد جاى هیچ تردیدى نخواهد بود.
تاریخ طبرى و سیره ابن‏هشام را متن گرفته‏ام و هر گاه به مأخذى دیگر رجوع کرده‏ام نشان داده‏ام. نکته دیگر اینکه در اینجا کوشیده‏ام تا در باره پیغمبر اسلام - که بسیار گفته‏اند و نوشته‏اند - سخنى بیاورم که براى خواننده، تکرار آنچه خود مى‏داند و یا در هر سیره‏اى مى‏تواند بخواند، نباشد و آخرین نکته اینکه، نگاه من بر این داستان نه از زاویه معتقدات مذهبى من است بلکه براى تماشاى آن جایگاهى را برگزیده‏ام که هر انسانى از هر مذهبى از آنجا مى‏نگرد. چه از این گوشه است که آنچه به چشم مى‏آید از هر گونه تعصب و جانبدارى و پیشداورى - که بیمارى هر تحقیقى است - عارى خواهد بود و از این‏روست که خواننده باید لحنى را که براى سخن گفتن از پیغمبر اسلام(ص) برگزیده‏ام بر من ببخشد. زیرا خواسته‏ام نشان دهم که نه یک مسلمان بلکه یک متفکر بى‏طرف که جز با نگاه علم نمى‏بیند، محمد را چگونه خواهد دید.»

محمد(ص) در میان چهره‏هاى شاخص تاریخ‏

براى درک و شناخت بهتر پیامبر اسلام، یکى از شیوه‏هاى به کار گرفته شده، مقایسه ایشان با چهره‏هاى شاخص تاریخ و نیز سایر پیامبران است. مرحوم على شریعتى فصلى از کتاب «اسلام‏شناسى» را به تشریح این موضوع اختصاص داده که البته در اینجا به اختصار مورد اشاره قرار مى‏گیرد. شریعتى مى‏نویسد:
«چهره‏هاى نمایان تاریخ، قیصر است و حکیم است و پیغمبر. «قیصر» آن چنان که تاریخ نشان مى‏دهد موجودى است خطرناک با چشمانى بى‏رحم، قیافه‏اى خشن و ترسناک و دستى بر قبضه شمشیر برهنه که از آن خون تازه مى‏چکد و در حاشیه‏اش چهره‏هاى مشهورى چون جلاد و رمال و شاعر و دلقک و منشى و مستوفى و خواجه حرم و دیگر عمله خلوت و جلوت. سرمایه‏اش زر و زور و سرگرمى‏اش رزم و بزم و دیگر هیچ.
چهره دیگر «حکیم» است. روشن‏بین هر دوره‏اى و قومى. گاه او را در جلوت قیصر مى‏بینیم. هم‏زانوى جلاد و دلقک و خواجه و گاه در خلوت خویش سر بر زانوى اندیشه‏ها، بال در بال خیال تا بام بلند آسمان‏ها رفته و زمین و زمان را از یاد برده است ... مجذوب فهمیدن حقایق عالم، غرقه در حالات غریب و افکار عمیق خویش، محبوس گروه اندک روشنفکران و دانشمندان و ... باغبان نبوغ‏هاى شگفت، از «افلاطون» و «ارسطو» گرفته تا «سنت آگوستین» و «سنت اوژن» و آمده تا «کندى» و «بوعلى» و «ابن‏رشد». اما وى به چه مى‏خواند؟ تنها فیلسوفان مى‏توانند پاسخ گفت به چه مى‏ارزد؟ تنها شیفتگان منطق مى‏توانند سنجید، اما مردم آتن نمى‏دانند و مردم هیچ زمینى هیچ زمانى نمى‏دانند اگر سقراط و شاگردانش را از تاریخ برداریم چه خواهد شد. تنها کتابخانه‏ها و دانشکده‏ها به فریاد خواهند آمد. مردم آگاه نخواهند شد ... .
چهره دیگر «نبى» است. مردانى که با این چهره در تاریخ پدیدار شدند با همه اختلافاتى که در رفتار و گفتار هر یک است در چند صفت بسیار برجسته و اصیل مشترکند. سیمایى دوست‏داشتنى دارند. در رفتارشان صداقت و صمیمیت بیشتر از ابهت و قدرت پیداست. از پیشانى‏شان پرتو مرموزى که چشم‏ها را خیره مى‏کند، ساطع است. پرتوى که همچون لبخند سپیده‏دم محسوس است اما همچون راز غیب مجهول. ساده‏ترین نگاهها آنها را به سادگى مى‏بینند اما پیچیده‏ترین نبوغ‏ها آنها را به دشوارى مى‏توانند یافت. روح‏هایى که در برابر زیبایى و معنى و راز حساسند. گرما و روشنى و رمز شگفت آن را همچون گرماى یک عشق، برق یک امید و لطیفه پیدا و پنهان زیبایى حس مى‏کنند و آن را در پرتو مرموز سیمایشان راز پر جذبه نگاهشان و طنین دامن‏گستر آوایشان، عطر مستى‏بخش اندیشه‏شان، راه رفتن‏شان، نشستن‏شان، سخن‏شان، سکوت‏شان و زندگى کردن‏شان مى‏بینند ... .
براى یک جامعه‏شناس، شناخت دین مردانى که در شهرهاى بزرگ از سراى خانى فرود مى‏آیند و به سراپرده خاقانى بالا مى‏روند، به اعجاز هیچ علم کلامى و هنر تأویل و توجیهى نیاز نیست. جهتش، جهانش و جهان‏بینى‏اش آشکار است و همچنین دین مردان گمنام و تهیدستى که ناگاه گوسفندان را رها مى‏کنند و چوب‏دستى شبانى را مى‏افکنند و از دل صحراهاى خلوت و سوخته بین‏النهرین، شبه‏جزیره عربستان، فلسطین، شام و مصر سر مى‏زنند و شبانى مردم آواره سرزمین خویش را پیش مى‏گیرند و با گرگان قوم خود جنگ آشتى‏ناپذیر آغاز مى‏کنند.
اکنون هنگام آن رسیده است که با چنین نگاهى سیماى محمد آخرین پیامبر سلسله چوپانان پیامبر را به گونه‏اى تازه بتوان دید و بدین گونه است که به راستى مى‏توان گفت که محمد را اینچنین «باید از نو دید»، «از نو شناخت».
او را با نگاهى که اشیا و اشخاص را مى‏نگریم نباید نگریست. باید از روانشناسى، جامعه‏شناسى و تاریخ نگاهى تازه ساخت و بر سیماى محمد افکند. او را باید در صف شخصیت‏هاى عظیم تاریخ دید. باید قیصران و حکیمان و انبیا را دید و او را در جمع پیامبران بزرگ شرق نشاند و تماشایش کرد. در این هنگام است که تصویر او در چشم ما چنان شگفت و توصیف‏ناپذیر مى‏نماید که گویى هرگز او را ندیده‏ایم. هرگز چنین تصویرى را از مردى در جهان نمى‏شناخته‏ایم ... .
در اینجا بى‏آنکه تعصب دینى یا ضد دینى نگاهها را از دیدن درست و دقیق باز دارد، به اصطلاح معروف بیکن «اگر با نگاه خشک علم بنگریم» چهره شگفتى مى‏بینیم که تا کنون جز در افسانه‏ها و اساطیر به هیچ چشمى نیامده است و در عالم واقعیت کسى چنین سیمایى ندیده است.»

محمد(ص) و محرومیت‏هایش‏

شریعتى در سرنوشت پیامبر اسلام(ص) بر یک نکته تربیتى، تأکید خاص دارد؛ اینکه دست تقدیر الهى در زندگى او به نحوى عمل کرده تا هیچ چیز رنگى نپذیرد و بر هیچ راهى جهت نگیرد تا براى انجام رسالت عظیم خود آماده باشد. به جز کتاب «از هجرت تا وفات» که به طور خاص به زندگى پیغمبر پرداخته، در کتاب «اسلام‏شناسى» بیشترین مطالب را در مورد زندگى رسول خدا(ص) در میان آثار این نویسنده مى‏توان یافت. کتاب اخیر و نیز کتاب «روش شناخت اسلام» به این نکته تربیتى به طور مشروح اشاره کرده‏اند:
«محمد از نظر اصالت خانوادگى یک نجیب‏زاده است. قبیله‏اش قریش، برجسته‏ترین قبیله عرب حجاز که از نظر تجارتى موقعیت حساسى در شبه جزیره دارد و خاندانش بنى‏هاشم، که انتسابش به کعبه بدان عزت و احترام مذهبى بخشیده است.
محمد یتیم است و از سرپرستى و محبت پدرى کاملاً محروم. پدرش پیش از تولد وى مى‏میرد. آیا این محرومیت در رشد آزادانه شخصیت وى اثرى مثبت نداشته است؟
... سرپرستى پدر و تربیت مدرسه به همان اندازه که براى انسان‏هاى پست، متوسط و عالى ضرورى است، براى نوابغ استثنایى - که در آنان قدرت مرموزى نهفته است که مى‏تواند گذشته‏ها و موجودها در هم ریزد و طرحى نو در اندازد - زیان‏آور است.
اراده مطلقى که خواسته است مردى را برانگیزد که با اولین نگاهى که بر این جهان مى‏افکند آتشکده‏ها فرو مى‏رد و کاخ کسرى فرو ریزد، برگزیده خود را نه از آکادمى‏هاى آتن و نه از هلیوپلیس و نه اسکندریه مصر و نه از رم و نه مدائن - که در آنها انبوه کتاب و فیلسوف و دانشمند و ادیب و شاعر و هنرمند همه دانستنى‏ها و اندیشه‏ها و تجربه‏هاى گرانقدر نسل‏ها و تمدن‏هاى تاریخ بشرى را گرد مى‏آورند تا افراد مطمئن و تربیت یافته بسازند - بلکه از قلب صحراى تشنه و سوزانى برگزید که تاریخ هرگز از آن خاطره‏اى نداشت ...»
«به طور کلى 5 عامل بزرگ است که انسان را مى‏سازد. اولین ابعاد روحى انسان را مادر مى‏سازد. یسوعیون مى‏گویند بچه‏تان را تا 7 سالگى به ما بدهید و سپس به هر کجا که برود تا آخر عمر یسوعى باقى خواهد ماند. مادر روح انسان را بسیار رقیق و لطیف و پر عاطفه بار مى‏آورد و اولین درس‏ها را با ژست‏هاى مخصوص خودش به بچه شیرخوار مى‏دهد. دومین عامل سازنده انسان پدر است که بعد از مادر ابعاد دیگر روح بچه را مى‏سازد. عامل سوم که ابعاد ظاهر و روشن انسان را مى‏سازد مکتب یا مدرسه است. چهارم محیط و جامعه است. محیط هر چقدر قوى‏تر و بزرگ‏تر باشد اثر تربیتى بیشترى در انسان دارد. مثلاً کسى که در ده زندگى مى‏کند اثر محیط اجتماعى بر او کمتر است از کسى که در شهر بسیار بزرگى زندگى مى‏کند. پنجمین عامل تربیتى سازنده انسان، فرهنگ عمومى ملت یا فرهنگ عمومى جهانى است. بنابراین پنج قالب و بعد وجود دارد که در مجموع قالبى مى‏سازند و روح انسان را در آن مى‏ریزند و بیرون مى‏دهند.
تربیت عبارت است از شکل خاصى که براى هدف‏هاى خاصى به روح‏هاى انسانى عمداً داده مى‏شود. براى اینکه اگر انسان را رها کنند طورى رشد مى‏کند که به درد زندگى و هدف‏هاى ما نخواهد خورد و لذا قالب‏هایى به او مى‏دهیم که در آن قالب‏ها رشد کنند و به دلخواه ما و پسند زمان ما بار بیاید.
اما در زندگى پیغمبر اسلام که باید بزرگ‏ترین عامل را به عنوان یک شخصیت در تحول تاریخ داشته باشد هیچ یک از عوامل فوق روحش را در بر نگرفته است. اصلاً عمد بوده که هیچ قالبى به این روح تحمیل نشود و هیچ شکل مصنوعى تربیتى - به معنایى که بشر در زمان خودش و محیط خودش به دلخواه باشد - بر آن روح وارد نگردد. زیرا این مرد آمده است تا همه قالب‏ها را بشکند و اگر خودش در یکى از این قالب‏ها رشد مى‏کرد، نمى‏توانست رسالت خویش را به انجام برساند. مثلاً ممکن بود حکیم بزرگى شود اما در قالب‏هاى یونانى. ممکن بود فیلسوف بزرگى شود اما در قالب‏هاى ایرانى، و ریاضى‏دان یا شاعر بزرگى شود اما در قالب‏هاى مورد پسند زمان. در حالى که او مبعوث شده است تا در یک محیط خالى از فرهنگ و تمدن رشد کند و هیچ یک از این پنج قالب را نگیرد.

هیچستان صحرا، مام محمد(ص)

این است که تا چشم باز مى‏کند پدر را نمى‏بیند و اگر چه مادر دارد اما دستى که باید او را از هر قالبى دور نگه دارد با داشتن مادر او را به بیابان مى‏کشاند. در آن زمان سنت عرب بر این بود که بچه‏ها را تا دو سالگى به بیابان مى‏بردند تا دوره شیرخوارگى را در صحرا بگذرانند و سپس آنها را به شهر بازمى‏گرداندند تا در دامن مادر رشد کنند. اما محمد برخلاف سنت پس از اینکه به مکه برمى‏گردد، به بهانه‏اى مجدداً به صحرا مى‏رود و تا 5 سالگى در آنجا به سر مى‏برد. پس از چندى مادر مى‏میرد و این تدبیرهاى دقیق پرحکمت، کودکى را که باید همه قالب‏هاى یونانى، شرقى، غربى، یهودى، مسیحى و زرتشتى را بشکند و قالبى نو بیافریند از هر قالبى بر کنار نگه مى‏دارد. باز به بهانه چوپانى دست تقدیر او را در جوانى از شهر به بیابان مى‏کشد تا شهر و محیط، قالب‏هاى مورد پسند خویش را بر این روحى که باید آزاد رشد کند، نزند و براى اینکه روح جامعه و زمان نتوانند بر او اثر کنند، در جامعه‏اى آفریده مى‏شود که اصولاً فرهنگ عمومى ندارد. همچنین امّى است، یعنى نه مى‏تواند بخواند و نه بنویسد زیرا که مکتب و قالب مدرسه نیز نباید بر او تحمیل شود.
مى‏بینیم بزرگ‏ترین برخوردارى شخصیتى که باید چنین رسالت بزرگى را در آینده پیش گیرد، محرومیت از همه مکتب‏ها و همه قالب‏هاى مورد پسند زمانه است که انسان‏ها را قالبى بار مى‏آورد؛ تا مردى که هم باید آتشکده‏ها را فرو ریزد و هم در برابر آنها مسجد بنیاد کند و مردى که باید همه قالب‏هاى نژادى و بومى و منطقه‏اى را در هم بشکند، خود قالب نگرفته باشد ... زیرا روحى که باید یک رسالت غیر عادى را تحمل و اجرا کند، نباید در هیچ قالب عادى شکل گرفته باشد. این محرومیت براى شخصیتى که بزرگ‏ترین نقش را در بزرگ‏ترین حادثه تاریخ بر عهده دارد، بزرگ‏ترین برخوردارى است.»
«از این‏روست که محمد تربیت یافته هیچ تمدنى نیست. از میان مردمى انتخاب شده است که همچون گیاهان خودروى صحرایشان دست هیچ باغبانى آنها را نپرورده است. سرنوشت از کسى که رسالت ساختمان آینده را به او واگذار کرده است - پیش از آنکه چشم به جهان بگشاید - پدر را گرفته است تا سرپرستى پدر نبوغ انقلاب و نوساز وى را در چارچوب سنت‏هاى منجمد موروثى نخشکاند و اندیشه پرتکان و طوفانى‏اش به هدایت او در قالب عقل مصلحتى جامعه خویش آرام نگیرد و به رنگ جماعت در نیاید.
اما مادر مگر نه او نیز در کودکى قوى‏ترین مربى مرد است؟ مگر نه او نیز با گذشته پیوند دارد و با عادات اجتماعى تربیت یافته است و ناخودآگاه کودک خویش را تربیت مى‏کند؟ مگر نه مهر مادر که به روح لطافت و رقت فراوان مى‏بخشد و از انعقاد بسیارى عقده‏هاى روحى مانع مى‏شود، روح را سالم ولى متوسط و معتدل و عادى مى‏کند؟ و از شدت و صلابت آن مى‏کاهد؟ این است که مادر نیز در شش سالگى فرزند مى‏میرد. اما در این شش سال؟ گذشته از آن، شهر! مگر نه اینکه شهر هر چند کوچک، منحط و ابتدایى ولى به هر حال داراى شکل اجتماعى و روش‏هاى اخلاقى و تربیتى کاملاً ثابت و مشخصى است؟ این کودک در مکه متولد شده است اما سرنوشت تعهد کرده بود که هیچ قالب ثابت و جامدى بر روح و اندیشه وى تحمیل نشود.
... کودک را پس از سه روز که از مادر شیر خورد، کنیز ابولهب عموى او به نام ثویبه شیر داد و سپس حلیمه دختر ابى‏ذویب از طایفه بنى‏سعد او را به بادیه برد. قبیله بنى‏سعد به داشتن زن شیرده مشهور بودند و چون خانواده‏هاى قریش دوست مى‏داشتند که خصایل و رسوم زندگى آزاد و مردانه صحرا را در شهر فراموش نکنند و از طرفى هواى مکه سالم نبود، کودکان‏شان را به این دایگان مى‏دادند ...
حلیمه زنى از میان بدویان چادرنشین ... کودکى را که باید از هر چه رنگ تعلق پذیرد و آزاد رشد کند، گرفت و از شهر و از مادر - این دو مربى - دور کرد و به صحرا برد؛ آنجا که زمین و آسمان در حاشیه‏هاى دور افق به هم دوخته شده‏اند، به میان رملستانى که هیچ بلندى کوهى ثابت، سیاهى جنگلى ثابت، کناره‏هاى همیشگى دریا، جریان دایمى رودخانه‏ها، برج‏ها و باروها و دیوارها و سواد شهرهاى بى‏حرکت در آن نیست. بى‏کرانه بى‏شکلى است که همواره در تغییر است، همواره طوفانى برمى‏خیزد و همه تپه‏هاى رمل را محو مى‏کند و باز مى‏سازد. فرازها همواره نشیب و شیب‏ها همواره فراز مى‏گردد. آرامش پس از طوفان و طوفان پس از آرامش. صحرا و آسمان و افق به تربیت کودک آغاز مى‏کنند و اینهاست نخستین درس‏هایى که به او مى‏آموزند.
آیا حلیمه کودک را بر خواهد گرداند و طفل این نخستین درس‏هایى را که از صحرا و طوفان گرفته است در آغوش مادر فراموش خواهد کرد؟ عظمت صحرا را در پاى دیواره‏هاى نزدیک به هم شهر از یاد خواهد برد؟ آرى کودک به شهر بازخواهد گشت چون حلیمه او را براى شیر دادن برده بود. اما در اینجا نیز عمدى در کار است، زیرا محمد که همچون دیگر کودکان پس از دو سال شیرخوارگى به مکه بازمى‏آمد با موافقت مادرش بلافاصله به بادیه بازمى‏گردد و تا 5 سالگى در بادیه مى‏ماند. در 5 سالگى کودک به شهر برمى‏گردد. اما به جاى آنکه در آغوش گرم مادر بیارامد، پس از چند ماه در کنار گور سرد وى مى‏نشیند ...
این بار نیز تاریخ ید بیضاى دیگرى مى‏نمایاند و محمد در دامان بت‏پرستى رشد مى‏کند ... او اکنون پسربچه‏اى شده است که مکه را، بت‏ها را، قریش را، زمین و آسمان را مى‏تواند ببیند. شخصیتش در حال «شدن» است و اولین خطوط مشخص بر چهره روحش نقش مى‏بندد که سرنوشت باز او را به صحرا مى‏برد. این بار او چوپان بسیار جوانى است که گوسفندان مردم مکه را در قراریط به چرا مى‏برد ...
یتیمى، زندگى دشوار بادیه تا 5 سالگى، مرگ مادر در شش سالگى، مرگ عبدالمطلب جد مهربان، مقتدر و ثروتمندش در 8 سالگى، زندگى چوپانى و تنهایى و رنج صحرا، رنج فقر و تهیدستى و احساس محرومیت از مواهب زندگى تا 25 سالگى، درس‏هاى گرانبهایى براى انجام رسالت سنگینى که در انتظارش بود، به وى مى‏آموخت. صبر، صفا، سادگى، تحمل خشونت و آشنایى با طبیعت را از صحرا آموخت. رهبرى، مسئولیت و فداکارى براى دیگران را بى‏چشمداشت پاداش از شبانى، و ورزیدگى و استقامت در برابر هوس‏ها و صلابت روح و پختگى و پیوند با توده و دشمنى با اشرافیت و زور و بى‏عدالتى را از فقر و گرسنگى. به این طریق مردى که مى‏بایست راه تاریخ را عوض کند، یتیمى بود که بى‏پناهى و صحرا و شبانى و فقر او را در مکتب خویش پروراندند و رنج، شمشیرى را که مى‏بایست بر فرق امپراطورى جبار جهان فرود آید، اینچنین آبدیده کرد.»

خدیجه و محمد(ص)

خدیجه(س) یکى از چهار زن بزرگ تاریخ است. این را رسول خدا(ص) بعدها بارها و بارها تکرار مى‏کند. رابطه صمیمى، اعتماد متقابل و احترامى که پیامبر همواره براى حضرت خدیجه(س) قائل بود، درس بزرگى براى پیروان ایشان است. خدیجه در میان همه آثارى که در باره زندگى حضرت محمد(ص) نوشته شده، جایگاه ویژه‏اى دارد و در آثار شریعتى پشتوانه‏اى عاطفى، معنوى و مادیست براى رسالت بزرگى که آخرین فرستاده الهى بر عهده داشت.
«محمد 25 ساله با خدیجه زن 45 ساله و ثروتمند ازدواج کرد ... خدیجه دختر خویلد زن ثروتمند اشرافى از خاندان مشهور قریش بود که دو شوهر کرده بود و هر دو مرده بودند. از آنان مال بسیار برایش مانده بود و با آن تجارت مى‏کرد و سود تجارت و اشتغال بدان او را از ازدواج دیگرى منصرف کرده بود و با یک پسر و دو دختر خویش زندگى مى‏کرد. او از محمد که به امانت شهرت یافته بود دعوت کرد که با دو برابر مزد دیگران براى وى تجارت کند و برخى مى‏گویند استخدام وى به خواهش ابوطالب بوده است.
به هر حال محمد که جوانى تهیدست بود و با عمو و سرپرستش ابوطالب در کمال سختى به سر مى‏برد، با رغبت شغل جدید را قبول مى‏کند. با میسره غلام خدیجه به شام مى‏روند و در آنجا راهبى به نام نسطورا، میسره را از نبوت وى آگاه مى‏کند. محمد با سودى بیشتر از معمول بازمى‏گردد. خدیجه از لیاقت و توفیق کارمند جدیدش بسیار راضى است - و سخنان میسره از فضایل و کرامات او که در سفر دیده است - خرسندى خدیجه را از محمد به شیفتگى مبدل مى‏کند ...
زندگى محمد عوض مى‏شود. یتیم ابوطالب که در قراریط گوسفندهاى مردم مکه را مى‏چراند اکنون همسر خدیجه است و شتران وى در اختیار اوست و محمد زندگى مرفهى را آغاز مى‏کند.
... این روزها در مکه خبرهایى است. بعد از مرگ عبدالمطلب هر کسى ادعاى زعامت و ریاست بر مکه و پرده‏دارى کعبه را در سر مى‏پرورد. بنى‏هاشم رقیب پیدا کرده‏اند، دشمنى و رقابت در خاندان‏هاى بزرگ قریش خانه کرده و مکه را به آشفتگى و تشتت تهدید مى‏کند. از طرفى احترام کعبه و نفوذ قریش و قدرت مسئولان خانه رفته رفته در این آشفتگى ضعیف مى‏شود. برخى از مسیحیان و یهودیان و بخصوص عده‏اى از افراد برجسته قریش آشکارا زبان به انتقاد از دین قریش گشوده‏اند ...
... و اما محمد(ص)، مکه را از 25 سالگى تا 40 سالگى ترک نکرده است، ولى زندگى وى همچنان که «تایین بى» مى‏گوید داراى این دو مرحله است: دورى از جامعه‏اش و بازگشت به جامعه‏اش که در اندرون پر اسرار و روح پرهیجانش صورت گرفته است. دوران تفکرات تنهایى او را در حرا و غار ثور، دوران فاصله گرفتن وى است از جامعه مکه و بت‏هایش و رسوم و عادات و روابط و زندگى‏اش و آن شب بزرگ که از حرا به سوى دره‏اى که مکه در پیرامون آن پراکنده است سرازیر مى‏شود - و به قول آن مورخ بزرگ گویى براى مقابله با تاریخ فرود مى‏آید - آغاز دوران بازگشتش به جامعه است. اما شخص محمد از دیده‏ها غایب نبوده است ...
چنان که از تاریخ استنباط مى‏شود، على‏رغم معجزات و کراماتى که پیرامون شخصیت محمد(ص) در دوران جاهلیت نقل کرده‏اند - که با محمد اسلام و محمد قرآن چندان تناسب ندارد - او در این پانزده سال به عنوان یک شخصیت خارق‏العاده، یک عنصر ضد مذهبى و یک روشنفکر تحت تأثیر افکار تازه بیگانه مثل یهودیت، مسیحیت، مانویت، آئین زرتشت یا مکتب‏هاى عرفانى شرقى یا فلسفه‏هاى یونانى و اسکندرانى و یا یک متفکر نابغه و یک هوشمند غیر عادى که افکار را به شدت به خود جلب کرده باشد، در مکه معرفى نشده است. جنبه شرافت خانوادگى و امانت و خوبى اخلاقى وى بیشتر از جهات فکرى و اعتقادى در او نمایان بوده است ...
محمد دوران جاهلیت، آن چنان که تاریخ مى‏شناسد همین است. نه بسیار و نه کم. اما تاریخ همه چیز را مى‏شناسد؟ تاریخ تنها حادثه‏ها را یادداشت مى‏کند، تنها ظواهر و مظاهر را مى‏شناسد. یک انسان را تنها از بیرون مى‏بیند، به درون وى راه ندارد. آیا اکنون به کمک تاریخ مى‏توانیم از درون محمد خبرى بگیریم؟ مى‏توانیم لااقل حدس بزنیم که در اعماق روحى که چنان انقلاب شگفتى بر پا مى‏کند چه مى‏گذرد؟
پاسخ این پرسش‏ها همه منفى است. زیرا مورخ حق ندارد جز بر اسناد و شواهد عینى و مسلم تکیه کند ... .

محمد(ص)، یک پذیرش مطلق‏

«محمد امین» خود را براى چنین آینده‏اى آماده نکرده است زیرا از آن آگاه نیست. او تنها یک «پذیرش مطلق» است و دیگر هیچ و این استعداد را در طول حیاتش از شیرخوارگى تا 40 سالگى پرورده است. تنها فطرت طبیعى و زلال وى است که راهنماى زندگى ساده و بى‏ماجراى اوست و تنها کششى که در او هست گرایشى است که طبعاً به سوى خیر، خوبى و زیبایى دارد و تنفرى که از شر و زشتى و پستى، و این مذهب اوست ... .
امسال هم چون سال‏هاى پیش محمد به غار حرا رفته است تا مدتى را در انزوا به سر برد. امسال هم ساعت‏ها تنها در غار با خویشتن نشسته است و اندیشیده است، به خود، به گذشته خود، به آینده‏اش، به دیگران، به خانه ابراهیم، به بتان، به نیایشگران بتان، به عرب، به بشر، به زمین و آسمان و به هستى و بعد بیرون آمده است و ساعت‏ها روى کوه حرا، پیرامون غار قدم زده است. وقار کوهستان را نگریسته است و خاموشى دشت را ... اندکى نشست و باز لحظه‏هایى به خود اندیشید و به انتظار ناشناخته‏اى که در خود احساس مى‏کرد افسرده و دردناک از اینکه چیزى هست و او نمى‏یابد به خواب رفت ... .
ناگهان از خواب به شدت پرید، مثل اینکه کسى گلویش را مى‏فشرد، چنان به سختى که احساس مرگ مى‏کند. وحشت به قدرى شدید است که هنوز نمى‏تواند آن را احساس کند، دست مرموزى که حلقومش را مى‏فشرد او را رها مى‏کند. ورقه‏اى را پیش چشمانش مى‏یابد و صداى مرموزى که «گویى از همه ذرات عالم، از همه ذرات وجودش بر مى‏آید.»
- بخوان!
- نمى‏توانم بخوانم.
و باز چنان گلویش را مى‏فشرد که احساس مرگ مى‏کند و رها مى‏کند و باز همان صدا.
- بخوان؛
- نمى‏توانم بخوانم؛
و باز چنان گلویش را مى‏فشارد ... .
- بخوان؛
- چه بخوانم؟
«اقرأ باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرأ و ربک الاکرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم»!
تمام شد. همه هستى یک باره ایستاد و سکوت کرد. محمد ماند و غار و آرامش و تنهایى. وحشتش برداشت. از غار بیرون پرید و سرازیر شد؛ گویى از هر سو به جانش وحشت مى‏ریزد ... .
«خدیجه مرا بپوشان، بر من آب بریز» مى‏لرزد. دیگر نتوانست سخن بگوید. گوشه‏اى افتاد. خدیجه گلیمى بر او افکند. به شدت ملتهب بود، گویى نوبه دارد. گلیم را به خود پیچید. مدتى گذشت، کم کم آرام‏تر شد، چشمش را بر روى خدیجه همسر مهربانش که در کنارش نشسته و با اضطراب او را مى‏نگریست گشود. از چشمان مهربان و مضطرب خدیجه انس و اطمینان گرفت؛ خدیجه ساکت بود و او را مى‏نگریست، محمد ساکت بود و او را مى‏نگریست. مجال سخن نبود. لحظاتى گذشت.
- «خدیجه مرا چه مى‏شود؟ نمى‏دانم چه بود؟ ...
خدیجه که به همسرش ایمان دارد و او را که جز خوبى و مهربانى و درستى در وى ندیده است از هر خطایى مصون مى‏داند، این بار نیز همچون 15 سال پیش مردى را که آینده سخت چشم به راه اوست، فرشته رحمتى شد. دلدارى‏اش داد: «به کسى که جان خدیجه در دست اوست سوگند مى‏خورم که خدا تو را خوار نخواهد کرد. تو با همه مهربانى و به همه نیکى مى‏کنى، این همه رنج برده‏اى، مهمانانت را به نیکویى پذیرایى مى‏کنى، از تحمل سختى در راه حق دریغ ندارى، تو خوبى و من مطمئنم که آنچه دیده‏اى خیر است. خدا تو را به خود خوانده است، دلت را استوار کن.»
محمد(ص) با چشمانى حق‏شناس چهره مطمئن و مهربان خدیجه را مى‏نگریست که همچون همیشه براى او تنها چشمه محبت و نوازش و فداکارى است. آرام شد، کوفتگى شدیدى در خود احساس مى‏کرد. همچنان که خود را در گلیم پیچیده بود خوابش برد و این آخرین «خواب» او بود.»

پیام محمد(ص)

در آثار شریعتى، پیامبر اسلام(ص) چون سایر پیامبران حامل یک پیام است، اما تفاوت‏هایى در عین اشتراکات موجود میان ادیان وجود دارد که وى در کتاب‏هاى «زمینه شناخت قرآن»، «اسلام‏شناسى»، «روش شناخت اسلام»، «چه باید کرد؟» و «پدر، مادر، ما متهمیم» به آنها اشاره دارد:
«اساساً یکى از مراحل شناخت اسلام، شناخت محمد بن‏عبداللَّه(ع) به عنوان پیغمبر این دین است ... نقش شخصیت پیغمبر اسلام در حوادثى که پدید آورد یک نقش بى‏نهایت مثبت و نیرومند است. وقتى از شخصیت پیغمبر اسلام سخن مى‏گوییم منظورمان هم جهات بشرى اوست و هم ارتباط و نیروى معنوى خاصى که دارا بوده است؛ یعنى هم بعد بشرى‏اش را در نظر مى‏گیریم و هم بعد نبوتش را. مثلاً در بعد بشرى او، باید طرز حرف زدن، کار کردن، فکر کردن، خندیدن، نشستن و خوابیدنش را مطالعه نمود و بر چگونگى روابطش با بیگانه، دشمن، دوست و خانواده آگاهى یافت و همچنین شکست‏هایش را، پیروزى‏هایش را و برخوردهایش را با مسائل بزرگ اجتماعى مورد بررسى قرار داد. پس به این ترتیب یکى از راههاى اساسى و اصلى شناخت حقیقت و روح و واقعیت اولیه اسلام، شناخت پیغمبر آن است و سپس مقایسه او با دیگر بنیانگذاران و پیامبران ادیان تاریخ از قبیل موسى، عیسى، زرتشت، بودا و غیره ...»
«این پیام تازه چیست؟ پیام مردى که از حرا پایین آمده و در کنار خانه کعبه که بتخانه شده، عده‏اى ذلیل منحط بدبخت را مى‏بیند که اشراف بزرگ‏شان کسانى هستند که رجزخوانى‏شان نوکرى ایران و روم دو ابرقدرت جهانى آن زمان است، و درصد سواد عموم در حدى است که چند بیگانه برایشان مى‏نویسند. به قول «ژان پل سارتر» که راجع به دنیاى سوم مى‏گفت اینها حق نداشتند چیزى بنویسند، حق نداشتند حرف بزنند. ما از اینجا مى‏گفتیم، دیکته مى‏کردیم، آنها مى‏نوشتند. ما داد مى‏زدیم، بعضى‏ها هم در آسیا و آمریکاى لاتین - روشنفکرهایى که نقش بلندگوهاى ما را داشتند - حلقوم‏شان را باز مى‏کردند و صداى ما را عربده مى‏زدند. حالا این قانون کیست که بى‏توجه به صداى ما خودش مستقلاً حرف مى‏زند.
حالا چه مى‏گوید این پیام‏آور فرود آمده از حرا؟ مى‏گوید: اى ملت، شما فرهنگ ابراهیم دارید، چرا به بت‏پرستى دچار شدید؟ اى کسانى که خود را منسوب و پیرو و حامى فرهنگ و راه پیامبرى مى‏دانید که در تاریخ بنیانگذار بت‏شکنى است، چرا به ابراهیم راستین برنمى‏گردید؟ به ابراهیم توحید، نه ابراهیم بت‏پرستى و این کعبه اولین و قدیمى‏ترین معبد پرستش توحید و پناهگاه توده مردم است. تنها مکانى که از مالکیت حکام و قدرت‏ها و جباران آزاد است. «بیت عتیق» است. چرا آن را به صورت ابزار دست و دکان عده‏اى و وسیله استثمار و استعمار مردم عرب و جایگاه بت‏ها کرده‏اید؟
پیام این است. اگر شما به حق برگردید، به آن «دین قیّم»، این شما هستید که سرنوشت تاریخ را به دست مى‏گیرید. پیام این است.»
«حضرت رسول(ص) صفات و رسالتش در قرآن کاملاً مشخص شده و آن ابلاغ یک پیام است. او مسئول ابلاغ پیام است. نذیر و بشیر است. حتى وقتى خودِ پیغمبر از اینکه مردم به راه نمى‏آیند - و او نمى‏تواند آن طور که مى‏خواهد آنها را به راه بیاورد و هدایت کند ناراحت است - خداوند بارها به او توضیح مى‏دهد که تو رسالتت فقط و فقط ابلاغ پیام است، تو باید بیم بدهى، مژده بدهى و راه را به آنها نشان دهى و به هیچ وجه تو مسئول انحطاط یا ارتقاى آنها نیستى و خودِ مردم مسئولند.
در قرآن پیغمبر به عنوان علت فاعلى تغییر و تحولات اساسى تاریخ تلقى نمى‏شود بلکه به عنوان پیام‏آورى معرفى شده که مکتب و راه حقیقت را باید به مردم بنمایاند و رسالتش در اینجا تمام مى‏شود و بعد مردمند که مى‏توانند آن را و آن حقیقت و آن شعار را اختیار کنند یا نکنند و به این راه بیایند یا نیایند.»

نقش‏هاى اصلى محمد(ص)

با این حال پیامبر در کنار ابلاغ پیام، خود صاحب نقش است، الگوست و همه چشم به او دوخته‏اند. تاریخ از افق تا افق به او چشم دوخته است. پیامبرى که هر چه به اوج قدرت و پیروزى نزدیک‏تر مى‏شد، متواضع‏تر و مهربان‏تر مى‏شد و این یکى از خصایل برجسته او بوده است که بارها در آثار شریعتى مورد تأکید قرار مى‏گیرد. او معتقد است:
«پیغمبر دو نقش دارد. یکى نقش انسان‏سازى که در مسیر تکامل وجودى انسان است، و انسان‏ها تحت تأثیر این نقش خویشتن خویش را، بودن خود را، تکامل ذاتى و جوهرى و تعالى روانى مى‏دهند و مسلمان مى‏شوند. «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» مبین این نقش بالا برنده و ارتفاعى پیامبر است.
دیگرى نقش افقى پیامبر در مسیر تکاملى تاریخ است. تاریخ بشر در امتداد زمان و در مسیر تکاملش، از آدم به ابراهیم و از ابراهیم به محمد، و از محمد به آخرالزمان حرکت مى‏کند و به این معنى است که پیغمبر مى‏گوید: «من وارث آدم، نوح، ابراهیم، موسى و عیسى هستم.» یعنى نقش تاریخى خود را بیان مى‏کند، رسالتش را.
معراج پیامبر مظهر نقش او در حرکت تصعیدى، تکامل وجودى و ارتفاعى انسان‏هاست. یعنى نقش پیغمبر در تکامل وجودى انسان به صورت معراج خودش بیان شده است یا معراج وجودى انسان در معراج پیغمبر تجسم رمزى پیدا مى‏کند. یعنى حرکتش از زمین به طرف آسمان و از خاک به سوى خدا. از خاک حرکت مى‏کند و به «سِدْرَةِ المُنْتَهى اَوْ اَدْنى» مى‏رود.»
نکته مهم دیگرى که شریعتى بارها به آن مى‏پردازد، چهره پیامبر به عنوان رسول و بنده خداست. تأکیدى که حضرت محمد(ص) خود بر این نکته دارد تا از توحید به تمامى دفاع کند و ریشه شرک را بخشکاند:
«تاریخ بشر پا به آستانه اسلام که مى‏گذارد به توحید مطلق و مجردى مى‏رسد که براى اثبات آن به هیچ توجیه فلسفى و تأویل کلامى و سفسطه‏هاى اسکولاستیکى نیاز نیست؛ آن چنان که مسیحیت سال‏هاست دست‏اندرکار حل این معماست که «یکى، سه تاست و سه تا، یکى!» ...
محمد براى آنکه تجربه شوم احیاى شرک و شخصیت‏پرستى بر خلاف مسیحیت در اسلام تکرار نشود، پیش‏بینى‏هاى دقیق کرده است. شرک در مذاهب توحیدى به صورت «پیغمبرپرستى» ظهور مى‏کند و از این‏روست که در شعارهاى اسلامى نام محمد همواره با بیان «عبودیت» وى همراه است.
موقعیت محمد(ص) در قرآن و نیز رفتار محمد و زندگى وى عمداً چنان مى‏نماید که مسلمانان هرگز نتوانند براى وى الوهیتى قایل شوند. از این‏روست که بعدها با اینکه على‏پرستى، ابومسلم‏پرستى، مختارپرستى، سلمان‏پرستى پدید آمد و حتى گروهى نوکر امام صادق(ع) را به مقام الوهیت رساندند (خطابیه) اما محمدپرستى ظهور نکرد. چرا که پیامبر همواره کوشید تا خود را به گفته قرآن بشرى مثل همه نشان دهد، خود را همیشه براى صیانت توحید کوچک‏تر از آنچه بود بنمایاند. هر مسلمان باید شبانه‏روز چندین بار تکرار کند و در برابر خدا بگوید: گواهى مى‏دهم که محمد(ص) بنده او و فرستاده اوست.»
«وى هرگز نمى‏کوشید تا خود را مرموز و غیر عادى و موجودى عجیب و غریب در چشم‏ها بنمایاند بلکه برعکس حتى به عادى بودن تظاهر مى‏کرد. نه تنها از زبان قرآن مى‏گوید که «من بشرى چون شما هستم و فقط به من وحى مى‏شود»، که همواره اعتراف مى‏کند غیب نمى‏دانم و جز آنچه به من گفته مى‏شود از چیزى خبر ندارم و در رفتار و زندگى و گفتگویش همه جا مى‏کوشید تا در چشم‏ها شگفت‏آور و فوق‏العاده جلوه نکند و مى‏کوشید تا ابهت و جلالى را که در دل‏ها دارد بشکند.»
از خصایص برجسته محمد(ص) در میان سایر پیامبران، رسالت و توانایى او در ساختن جامعه نمونه براساس دستورات و قوانین الهى است. در عین حال او همواره با مردم زیست و در اوج قدرت و عزت از مردم جدا نشد:
«یک پیامبر تا مبعوث مى‏شود بى‏درنگ در قلب جامعه به سراغ مردم مى‏آید. وحى نخستین بار به او فرمان مى‏دهد که: «از گلیم انزواى فردى و جامه شخصى و زندگى خصوصى و خانوادگى و گروهى خویش به در آى و در میان مردم بر پا خیز و بیم ده و نوید ده و بر مظاهر دروغ و جهل و خرافه بتاز و معبودهاى دروغینى را که خود تراشیده‏اند بشکن و توده مردم، مستضعفان، بردگان، محرومان و بیچارگان نومید را بگو که چه بسا گروه اندکى بر گروه بسیارى چیره شده‏اند و محکومان ضعیف را نوید ده که اراده خداوند، پیشوایى جهان و وراثت زمین را برایشان تضمین کرده است. امر به معروف کن، نهى از منکر کن، قوم اسیر را از سلطه جباران فرعون و قارون و ساحران و راهبان عوام‏فریبش نجات بخش و به سوى رهایى و ارض موعود آزادى و عزت و عدالت هدایت نماى و بالاخره مردم را از بندگى زمین به تعالى آسمان، از پرستش افراد به پرستش خدا و از ظلم ادیان به عدل اسلام بخوان» ... .
امى بودن یکى از معانى‏اش مردمى بودن است، از میان امت برخاستن و در کنار امت بودن است. شاخصه اجتماعى پیامبران همین است. روشنفکران نیز که وارث پیامبرانند نمى‏توانند به تعبیر اروپایى‏ها «در برج عاج» انزواى خود از مردم پنهان زندگى کنند و به تعبیر قرآن پا در گلیم خویش کشند و خود را در جامه زیرین خود پیچند.»

جامعه نمونه محمد(ص)

«پیغمبر اسلام تنها پیغمبریست که توفیق آن را داشته است «به دست خویش» و «براساس مکتب اعتقادى و عملى مذهب خویش» یک جامعه نمونه بسازد. پیامبران دیگر همگى در مرحله ابلاغ پیام خویش مانده‏اند و همه کوشش‏هایشان در این زمینه محدود بوده است که مکتب خود را طرح کنند و یا کتاب‏شان را به دست زمان بسپارند و افرادى را بپرورانند. حتى موسى که خود سلاح به دست گرفت و به نجات عملى قوم خویش از اسارت بیگانه پرداخت و بنیاد یک جامعه ایده‏آل را در ارض موعود طرح کرد، خود نتوانست به آغاز این کار توفیق یابد و پیش از آنکه قوم اسرائیل به بیت‏المقدس برسند در میانه راه مى‏میرد و این شمعون است که کار را ادامه مى‏دهد و وارد شهر مى‏شود تا جامعه یهود را بنیان کند.
این است که همیشه با نسل‏هاى بعدى پیروان یک مذهب بوده‏اند که جامعه خویش را مى‏ساخته‏اند یا یک جامعه ساخته شده و شکل گرفته به این مذهب گرویده است. چنان که جامعه رومى با همان نظام اقتصادى، سیاسى و اجتماعى قدیمش در عصر امپراطورى مشرک، مسیحى مى‏شود و امپراطور دین عوض مى‏کند بى‏آنکه جامعه امپراطورى را عوض کرده باشد!
اما پیامبر اسلام با دست خود ضمن پرورندن افراد و حتى تکوین و تکمیل قرآن و مذهبش جامعه‏اى مى‏سازد. پیغمبر اسلام از یک مدینه فاضله، از یک شهر خدا و یا ارض موعود سخن نمى‏گوید بلکه آن را خود پى مى‏ریزد و نه به صورت ذهنى و خیالى و پیش‏بینى‏هاى آتى بلکه به شکل عینى نشان مى‏دهد. مدینه فاضله‏اش را نه با کلمات بلکه با گل و خاک و آدم و قانون بنا مى‏کند.»
شریعتى در قالب توصیف مدینةالنبى، به دنبال ترسیم بهتر سیماى محمد(ص) است. کارى که البته بسیارى از متفکرین اسلام به آن همت گمارده‏اند. اما وى با اشاره به شخصیت‏هاى تاریخى آشنا و قابل تصور به مقایسه‏اى ساده دست زده و نتیجه‏اى گران گرفته است. او بر ابعاد وجودى انسان تکامل یافته اشاره مى‏کند که خشم ورزیدن را به جاى خود و مهربانى کردن را نیز به جاى خود مى‏شناسد. بر تفکرى تأکید دارد که جنگ را براى صلح و صلح را براى عبادت خداوند مى‏خواهد.
«خطوط سیماى محمد را، سیمایى که در پس چهارده قرن از چشم‏هاى کم‏سوى ما پنهان مانده است نه تنها در سیماى خود وى بلکه در سیماى اللَّه، سیماى قرآن، سیماى على و ابوذر و چند سیماى تابناک و صمیمى دیگرى که پرداخته دست وى‏اند و نیز در سیماى آن خانواده شگفت تاریخ انسان که در آن پدر على است و مادر فاطمه و پسر حسین و دختر زینب باید جست و یافت.
مدینه محمد نیز یک جامعه چند بُعدى است. مدینه را با شهرهاى به‏نام تاریخ بسنجید تا ابعاد آن پدیدار شود: آتن، اسپارت، اسکندریه، رم، هلیوپولیس، بنارس، هکمتانه و ... اینها همه شهرهایى‏اند با یک دروازه. از دروازه رم، هکمتانه و اسپارت، مردانى بیرون مى‏تازند همه با اندام‏هاى ورزیده، چهره‏هاى خشن و سراپا غرقه در سلاح. شهرهایى که شیهه اسبان جنگى و نعره پهلوانان و جنگ‏آورانش همواره در گوش تاریخ مى‏پیچد: نرون، کراسوس، ژول سزار، سورن، اسپارتاکوس، وسپاسین، اژیدهاک، کورش، خشایارشاه و ... .
اما یثرب - مدینه محمد - شهرى است با دو دروازه باز بر روى جهان. از یکى موج کبودى بیرون مى‏آید و مردانى که گویى جز به جهاد نمى‏اندیشند ... دروازه‏اى که شب‏ها و روزها، همه وقت شمشیرها از آن به سراغ قبیله‏اى برون مى‏شتابند و از کمین‏گاه نیمه شبى تاریک و سحرگهى گنگ و هراس‏انگیز ناگاه فرود مى‏آیند ... و از دروازه دیگر چهره‏هاى آرام و مهربان که پرتو عشق به خدا و مردم از آن ساطع است، پیشانى‏هایى که از ایمان و یقین موج مى‏زند، دامن‏هاى پاک و آراسته و باتقوا، چشم در زمین دوخته و دل به آسمان پرداخته، گویى حواریون مسیح‏اند. پیاده یا سوار بر شترى نرم‏خوى راه صحراهاى مخوف و آتش‏خیز نجد و نفوذ و ربع‏الخالى را دسته دسته در پیش مى‏گیرند و پیام صلح و دوستى مى‏برند و دل‏هاى پرکینه و روح‏هاى آلوده را با آب‏هاى زلالى که از سرچشمه وحى خداوندى آورده‏اند مى‏شویند و عطر خوش عشق و ایمان و بذر مقدس آزادى و بینایى و نوید را در ضمیر قبایل مى‏افشانند. مسجد مدینه را بنگرید، هم سناى رم است و هم آکادمیاى آتن و هم معبد زرتشت!»

سنت محمد(ص)

شریعتى با اشاره به شیوه‏هاى موجود براى ایجاد تحولات اجتماعى و سیاسى در طول تاریخ که به طور عمده به صورت انقلابى، اصلاحى و محافظه‏کارانه بوده‏اند، رسول اکرم(ص) را صاحب شیوه‏اى متفاوت مى‏داند و در تشریح این موضوع مى‏نویسد:
«سنت پیغمبر که این همه در اسلام اهمیت دارد عبارت است از سخنى که فرموده و دستورى است که حضرتش صادر کرده است (حدیث)، و یا قبول پیامبر است در برابر عملى که انجام شده یا مى‏شده که ساکت مانده و مخالفتى نکرده است (تقریر)، یا خود در زندگى‏اش عملى انجام داده حتى بى‏آنکه به دیگران بگوید که بکنید (فعل).
پس سنت پیغمبر سخن و عمل اوست. احکام اسلام نیز در نتیجه بر دو گونه است:
1- آنچه پیش از اسلام سابقه داشته و پیغمبر تأکید کرده است (احکام امضایى).
2- آنچه بى‏سابقه بوده و اسلام وضع کرده است (احکام تأسیسى).
غیر از این دو - یعنى تأسیس و امضا و یا سخن و عمل پیغمبر - اصل سومى را نیز از سنت مى‏فهمم که به عقیده من از آن دو حساس‏تر است و آن «روش کار پیغمبر» است. یعنى متد، تاکتیک و استراتژى که در تحقق رسالتش داشته است.
پیامبر در برابر یک پدیده اجتماعى که قرار داشته براى اصلاح و یا تغییرش به گونه‏اى عمل کرده و روشى اتخاذ کرده و یا متدى به کار برده که در مبارزه فکرى و مسائل اجتماعى براى ما سرمشقى آموزنده است. حتى اگر میان دو مسئله - مسئله خاص پیغمبر و مسئله خاص زمان ما - هیچ شباهتى نیز نباشد.
... پیغمبر اسلام، سنتى را که ریشه در اعماق جامعه دارد و مردم نسل به نسل بدان عادت کرده‏اند و به طور طبیعى عمل مى‏کنند حفظ مى‏کند، شکل آن را اصلاح مى‏کند ولى محتوا و روح و جهت و فلسفه عملى سنت خرافى را به شیوه انقلابى دگرگون مى‏کند.
در برابر چنین مواردى استدلال منطقى محافظه‏کاران این است که: اگر سنت‏هاى گذشته را تغییر بدهیم، ریشه‏ها و روابط اجتماعى که در سنت حفظ مى‏شود و مثل سلسله‏هاى اعصاب، اندام‏هاى اجتماع را به خود گرفته‏اند، از هم گسسته مى‏شوند و جامعه ناگهان دچار آشفتگى بسیار خطرناکى مى‏شود و براى همین هم هست که بعد از هر حادثه، انقلابى بزرگ، آشفتگى و هرج و مرج و یا دیکتاتورى پیش مى‏آید که لازم و ملزوم یکدیگرند. زیرا ریشه‏کن کردن سریع سنت‏هاى ریشه‏دار اجتماعى و فرهنگى در یک جنبش تند انقلابى، جامعه را دچار خلأ ناگهانى مى‏سازد که آثار آن پس از فرو نشستن انقلاب ظاهر مى‏شود.
استدلال انقلابى‏ها این است که اگر سنت‏هاى کهنه را نگه داریم جامعه را همواره در کهنگى و گذشته‏گرایى و رکود نگه داشته‏ایم. بنابراین رهبر کسى است که آنچه را از گذشته به صورت بندها و قالب‏هایى بر دست و پا و روح و فکر و اراده و بینش ما بسته است ناگهان بگسلد و همه را آزاد کند و تمامى روابط و خلق و خو و عادات گذشته را ببرد و قوانین تازه‏اى را جایگزین‏شان کند و گرنه جامعه را منحط و مرتجع و راکد گذاشته است.
استدلال مصلح - که مى‏خواهد از نقطه ضعف دو متد انقلابى و سنتى بر کنار ماند - راه سومى است که تحول آرام و تدریجى است و اکتفا کردن به «سر و صورتى متناسب دادن» به یک امر نامطلوب، نه ریشه‏کن کردن آن و جانشین کردن سریع و بلاواسطه با امرى مطلوب.
... اما پیغمبر اسلام، متد خاصى را در مبارزه اجتماعى و رهبرى نهضت و انجام رسالت خویش ابداع کرده است و بى‏آنکه عواقب منفى و نقاط ضعف این سه متد معمول را داشته باشد، به هدف‏هاى اجتماعى خویش و ریشه‏کن کردن عوامل منفى و سنت‏هاى ترمزکننده جامعه به سرعت نایل مى‏آید و آن این است که «شکل سنت‏ها را حفظ مى‏کند ولى از درون محتواى آنها را به طور انقلابى عوض مى‏کند.»
پیغمبر اسلام رسم حج را که پیش از اسلام و بعد از ابراهیم یک سنت عربى نژادپرستانه خرافى براى تجلیل بت‏پرستى شده بود، در اسلام نگه داشت. براساس استعدادى که این سنت در جامعه داشت یعنى منسوب به ابراهیم بود و نیز توده مردم - پیش از اسلام در عین اینکه کعبه را بتخانه مى‏دانستند معتقد بودند که ابراهیم خلیل بنایش کرده است - پیغمبر آن را به شیوه‏اى بسیار انقلابى در محتواى فکرى‏اش به استخدام مکتب خویش در آورد و حج را که زیربنایى اجتماعى و سنتى شده بود براى نیازمند کردن قبایل متفرق عرب و اشراف قریش به بزرگ‏ترین، زیباترین و عمیق‏ترین سنت مبتنى بر توحید و وحدت بشرى تبدیل کرد.
اگر متد پیغمبر را بفهمیم و به کار گیریم، دستورى بسیار روشن و صریح گرفته‏ایم براى روبه‏رو شدن با ناهنجارى‏ها، سنت‏هاى کهنه و فرهنگ مرده و مذهب مسخ شده تخدیرکننده، عقاید اجتماعى ریشه‏دار در عمق جامعه و افکار و عقاید خواب‏کننده و ارتجاعى که یک روشنفکر درست‏بین که رسالت پیامبرانه دارد با آن روبه‏روست. با این متد است که مى‏تواند به «هدف‏هاى» انقلابى برسد بى‏آنکه جبراً عواقب ناهنجارى‏هاى یک روش انقلابى را تحمل کند و نیز با مبانى اعتقادى و ارزش‏هاى کهنه اجتماعى در افتد و بى‏آنکه از مردم دور افتد و با آنها بیگانه شود و مردم او را محکوم سازند.»

صبورى‏هاى محمد(ص)

در عین حال محمد(ص) در آثار دکتر شریعتى پیامبر صبورى‏هاست، رسول شکیبایى است و تیزى عدالت را پیش از همه به سوى خود و خانواده‏اش نشانه مى‏رود. در واقع تنها آنچه در مدینه گذشته، الگوى ارائه شده از سوى پیامبر نیست، بلکه در جریان حوادث و اتفاقات گوناگون زندگى وى باید سیره و سلوکش را دریافت. مانند آنچه در شعب ابى‏طالب بر پیامبر گذشت ... .
«سعد بن‏ابى‏وقاص - که خود در شعب ابى‏طالب بوده است - نقل مى‏کند چنان گرسنگى بى‏تابم کرده بود که شبى در تاریکى چیز تر و ملایمى را در راه لگد کردم و بى‏اختیار آن را به دهانم فرو بردم و بلعیدم و هنوز هم که دو (ده؟) سال از آن روزگار گذشته است نمى‏دانم چه بود.
در چنین شرایطى مى‏توان دریافت که بر خانواده پیغمبر چه مى‏گذشته است و لو تاریخ هم چیزى نقل نکند. همه این خانواده‏ها تنها به خاطر این خانواده است که سختى مى‏کشند و گرسنگى و تنهایى و فقر. پیغمبر شخصاً مسئولیت همه را به دست دارد. هر کودکى که از گرسنگى فریاد مى‏زند، هر بیمارى که از بى‏دوایى و بى‏غذایى مى‏نالد، هر سالخورده زنى یا مردى که از این همه سختى و فشار به ستوه آمده است و هر چهره‏اى که سه سال گرسنگى و شکنجه روحى و زندگى در این دره سخت و سنگ را در خود فرو خورده و برق نگاه و رنگ خون از آن برده است با این همه مى‏کوشد تا در برابر محمد همه را انکار کند و در وفادارى و عشق فتوت نشان مى‏دهد، همه این جلوه‏ها و نمودهاى روح و ایمان و زندگى آدمى بر قلب حساس و رقیق وى اثر مى‏گذارد.
بى‏شک هر گاه طعامى از تاریکى مى‏رسد و آن را به دست پیغمبر مى‏دهند تا بر این قوم پخش کند، سهم زن و دختر خودش از همه ناچیزتر است. بى‏شک تا بر جان آنان بیمناک نشود آنها را جیره‏اى نخواهد بود.
خانواده محمد در این حصار خدیجه است و دختر کوچکش فاطمه و خواهرش ام‏کلثوم که با خواهر دیگرش رقیه عروس‏هاى ابى‏لهب بودند. ابى‏لهب پس از بعثت براى آزار و تحقیر پیغمبر دستور داد تا پسرانش هر دو طلاق دهند. اما عثمان که جوانى اشرافى و زیبا و ثروتمند بود، رقیه را به همسرى گرفت و از نظر اجتماعى رفتار پلید ابى‏لهب را پاسخ گفت و رقیه همراه او به حبشه هجرت کرد. ولى ام‏کلثوم که زندگى‏اش به هم ریخته بود و سعادتش را فداى ایمانش کرده بود، اکنون حصار گرسنگى و وفادار ماندن به پدر بزرگوار و قهرمانش را در راه عقیده و آزادى بر آسودگى در منجلاب خوشبختى و بى‏دردى و برخوردارى در خانواده ابى‏لهب و در کنار عتیبه شوى بداندیش مرتجعش ترجیح داد.
روزها در این حصار به سختى مى‏گذرد و شب‏ها خیمه سیاهش را بر سر ساکنان این کوه گسسته از زندگى مى‏زند ... و در این حال گاه در خانه محمد گرسنگى چنان بیداد مى‏کرد که خدیجه سالخورده بیمار - که زندگى‏اش را همه در ثروت و نعمت گذرانده بود و اکنون همه را در راه محمد داده است - پاره چرمى را در آب خیس مى‏کرد تا دندانگیر شود.
فاطمه خردسال حساس نگران مادر بود و مادر نگران فاطمه آخرین فرزندش، دختر خردسال ضعیفش که عشق او به پدر و مادرش زبانزد همه بود.»

زن از نگاه محمد(ص)

اما یکى از بارزترین نقطه نظرات دکتر شریعتى، تشریح دیدگاه پیامبر(ص) نسبت به جایگاه زن است که بخصوص در رفتار ایشان نسبت به دخترشان فاطمه زهرا(س) مایه افتخار و کسب هویت زنان مسلمان است. شریعتى که در این باره کتاب پر آوازه «فاطمه، فاطمه است» را از مجموع چندین سخنرانى خود به رشته تحریر در آورد، تأکید داشت: «در جامعه‏اى که ننگ دختر بودن را تنها زنده به گور کردن آن پاک مى‏کرد و بهترین دامادى که هر پدرى آرزو داشت نامش قبر بود، محمد مى‏دانست که دست تقدیر با او چه کرده است؛ و فاطمه نیز مى‏دانست که کیست.
این است که تاریخ از رفتار محمد با دختر کوچکش فاطمه در شگفت است و از نوع سخن گفتنش با او و ستایش‏هاى غیر عادى‏اش از او.
خانه محمد و خانه فاطمه در کنار هم است. فاطمه تنها کسى است که با همسرش على در مسجد پیامبر، با او هم‏خانه‏اند. این دو خانه را یک خلوت نه مترى از هم جدا مى‏کند و دو پنجره روبه‏رو به هم، خانه محمد و فاطمه را به هم باز مى‏کند. هر صبح پدر دریچه را مى‏گشاید و به دختر کوچکش سلام مى‏کند. هر گاه به سفر مى‏رود درِ خانه فاطمه را مى‏زند و از او خداحافظى مى‏کند. فاطمه آخرین کسى است که از او وداع مى‏کند و هر گاه که از سفر باز مى‏گردد فاطمه اولین کسى است که به سراغش مى‏رود. درِ خانه فاطمه را مى‏زند و حال او را مى‏پرسد. برخى متون تاریخى تصریح دارد که پیغمبر چهره و دو دست فاطمه را مى‏بوسد.
این گونه رفتار بیشتر از تحبیبت و نوازش دخترى از جانب پدر مهربانش معنى دارد. «پدرى دست دخترش را مى‏بوسد» آن هم دختر کوچکش را. چنین رفتارى در چنان محیطى یک ضربه انقلابى بر خانواده‏ها و روابط غیر انسانى محیط بوده است. نیز چنین رفتارى چشم‏هاى کم‏سوى بزرگان و سیاستمداران و توده مردم مسلمان پیرامون پیغمبر را به عظمت شگفت فاطمه مى‏گشاید و بالاخره چنین رفتارى از جانب پیغمبر به همه انسان‏ها و انسان‏هاى همیشه مى‏آموزد که از عادات و اوهام تاریخى و سنتى نجات یابند. به مرد مى‏آموزد که از تخت جبروت و جباریت خشن و فرعونى‏اش در برابر زن فرود آید و به زن اشاره مى‏کند که از پستى و حقارت قدیم و جدیدش که تنها ملعبه زندگى باشد، به قله بلند شکوه و حشمت انسانى فراز آید.
این است که پیغمبر نه تنها به نشانه محبت پدرى بلکه همچون یک وظیفه و مأموریت خطیر از فاطمه تجلیل مى‏کند و این چنین نیز از او سخن مى‏گوید ... خشنودى فاطمه خشنودى من است و خشم او خشم من است - هر که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد و هر که فاطمه را خشنود بسازد مرا خشنود ساخته است - فاطمه پاره تن من است هر که او را بیازارد مرا آزرده و هر که مرا بیازارد خدا را آزرده است.
این همه تکرارها چرا؟
چرا پیغمبر اصرار دارد که این همه از دختر کوچکش ستایش کند؟ چرا اصرار دارد که در برابر مردم او را بستاید و همه را از محبت استثنایى‏اش به وى آگاه سازد؟ و بالاخره چرا این همه بر خشم و خشنودى فاطمه تأکید مى‏کند و این کلمه آزردن را چرا در باره او تکرار مى‏کند؟
پاسخ به این چراها گرچه بسیار حساس و خطیر اما روشن است. تاریخ همه را پاسخ گفته است و آینده؛ عمر کوتاه چند ماهه فاطمه پس از مرگ پدر، راز این دلهره پدر را آشکار ساخته است.»

محمد(ص)، الگوى متدینین‏

شریعتى به طور مشروح به موضوع ازدواج‏هاى رسول اللَّه پرداخته و با ارائه دلایل تاریخى و سیاسى و اجتماعى به اتهاماتى که علیه ایشان مطرح شده پاسخ گفته است. وى رفتار پیامبر را با همسرانش، انسانى و در نوع خود بسیار انقلابى مى‏داند و افرادى را که به نام مذهب بر زنان ظلم روا مى‏دارند و سبب بدبینى جامعه نسبت به دین و متدینین مى‏شوند مورد انتقاد قرار مى‏دهد: «پیغمبر اسلام با آن قدرت و شخصیت، کسى که چنان جربزه‏اى دارد که تاریخ مرعوبش است، در داخل خانه چنان نرمخوست که همسرش بر او گستاخ است و گستاخى مى‏کند. به طورى که مثل عمر، سرزنش مى‏کند که چرا این را اینقدر پر رو کرده‏اى؟ ... او وقتى نمى‏تواند تحمل کند خودش از خانه بیرون مى‏رود و یک ماه در انبار خانه مى‏کند.
تو، آن وقت رفتار فلان عمو را در محله، در خانه همسایه و در خانواده‏ات ملاک قرار مى‏دهى؟ اگر آن آقا مذهبى است، ایرانى هم هست. باید تفکیک کنى که کدام یک از آنها سنت بومى است، کدام یک سنت اسلامى است و کدامش سنت ایرانى. براى اینکه در یک جامعه دیگر اسلامى که مى‏رویم، همین روابط طور دیگرى است.
در خودِ اسلام و زمان خود پیغمبر، رفتار چنان انسانى است که براى ما شگفت‏انگیز است. گروهى از دختران مدینه مى‏خواهند در جنگ حنین شرکت کنند - حنین بین جده و مکه است، باید 600 تا 700 کیلومتر تا مکه بروند و از آنجا بروند به طرف مغرب - یعنى مى‏خواهند به جنگى که چند ماه طول مى‏کشد، بروند. ده الى پانزده نفر از دختران نوبالغ 9، 10، 11 ساله مدینه یک گروه مى‏شوند که بیایند پیش پیغمبر و بگویند مى‏خواهیم ما را براى خدمت پرستارى به این جنگ ببرى و پیغمبر همه اینها را سوار مى‏کند و به عنوان یک گروه پرستار به جنگ مى‏برد.
مسجد النبى یک پایگاه براى همه کارهاى اجتماعى است. هر گوشه‏اش یک انستیتوسیون اجتماعى جا دارد. یک گوشه‏اش خیمه «رفیده» است. رفیده زنى است که به دستور خود پیغمبر و در مسجد پیغمبر که معبد اسلام است یک خیمه رسمى زده است و آنجا براى مداوا و بسترى کردن بیماران و مداواى مجروحان جنگ مسئول مى‏شود.»
«پیغمبر که تاریخ آن همه از اراده و تصمیم و قدرتش سخن مى‏گوید و خسروان و قیصران و قدرتمندان حاکم بر جهان آن همه از شمشیرش مى‏هراسند و دشمن از شدت غضبش مى‏لرزد، در عین حال مردى سخت عاطفى با دلى که از کمترین موج محبتى مى‏تپد و رویى که از نوازش نرم دست صداقتى، صمیمیتى و لطفى به هیجان مى‏آید ... .
در بیرون مرد رزم و سیاست و فرماندهى و قدرت و ابهت است و در خانه پدرى مهربان و شوهرى نرمخوى و ساده و صمیمى.
چندان که زنانش - آنها که در آن عصر تنها زبان کتک را مى‏فهمیدند و این زبان را محمد هیچ نمى‏دانست و در تمام عمر هرگز دستى بر سر هیچ یک از زنانش بلند نکرد - بر او گاه گستاخى مى‏کردند و آزارش مى‏دادند. او در همه عمر تنها موردى که بر آنها سخت گرفت و به تنبیه‏شان پرداخت - آن هم به علت آنکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنش‏ها و آزارها مى‏کردند که این همه تنگدستى و فقر را در خانه تو نمى‏توان تحمل کرد - این بود که از آنها قهر کرد و به خانه‏شان نرفت و بیرون خفت. در یک انبار که نیمى‏اش از کاه و غله پر بود و او نردبانى مى‏گذاشت و بالا مى‏رفت و گوشه‏اى از انبار را که در طبقه دوم بود انبار مى‏کرد و مى‏روبید و نردبان برمى‏داشت و سپس بر خاک مى‏خفت و یک ماه این چنین زندگى مى‏کرد ...»

محمد(ص)، پیامبر قدرت و عزت‏

آنچه قلم و بیان شریعتى را از بسیارى دیگر متمایز مى‏ساخت یک حس انقلابى بود که در مخاطب خود از ترسیم چهره رهبران اسلام به ویژه رسول خدا(ص) برمى‏انگیخت. صراحت لهجه وى در بیان واقعیات جامعه و بخصوص آنچه در ذهن جوانان متدین مى‏گذشت و بى‏پروا به طعنه‏هاى سیاسى علیه رژیم حاکم مبدل مى‏شد، دریچه تازه گشوده‏اى به حساب مى‏آمد:
«خواهر و برادر و هم‏گروه و هم‏نسل روشنفکرم، چگونه بگویم؟
آن خدایى که من به او معتقدم خدایى است که خانه خودش را مثل معابد دیگر وسیله چاپیدن انسان‏ها نمى‏کند، که با قربانى یا نذر و باج دادن به نمایندگانش او را راضى کنیم! آن خدا، خدایى است که خانه خودش را خانه مردم مى‏خواند و خانواده‏اش. خدایى است که در جامعه بشرى، در کنار انسان و هم‏دست و هم‏داستان انسان، با ظلم و جور و فساد مخالفت مى‏کند؛ خدایى است که پیامبر بزرگش، پیامبر شمشیر است - و به قول «ردنسن» پیامبر مسلح، که او به عنوان حمله این وصف را مى‏آورد و من به عنوان افتخار - و البته که پیامبر من مثل پیامبر مسیحیت کاتولیک رومى نیست که میان ظالم و مظلوم، آقا و برده، استعمار و استعمارزده فلسطینى، عشق و محبت تبلیغ کند و با چند تا نصیحت که به درد موضوع انشا مى‏خورد، در برابر امپراطورى وحشى و نظامى جهان بخواهد توده ذلیل را نجات دهد و بعد هم دو تا آجان بیایند و منجى قوم اسیر را مثل یک اسیر بگیرند و ببرندش بالاى دار و پیامش هم این باشد که اى ملت اسیر استعمار رومى! کار قیصر را به قیصر واگذار کنید و کار خدا را به خدا! اگر آنها به یک طرف صورت‏تان کشیده زدند، رسالت شما این است که طرف دیگر صورت‏تان را تقدیم ظالم کنید! البته این توضیح واضحات را بدهم که مقصودم پیغمبرى است که الان مسیحى‏ها تبلیغ مى‏کنند و ساخت زورمندان رومى است براى توجیه بردگى و اسارت توده‏ها، و گرنه نظر یک مسلمان نسبت به حضرت مسیح حقیقى مشخص است.
اما پیامبر ما پیامبر شمشیر است در برابر جنایت و خیانت، و دیدیم شمشیرى که با آن بینى بنى‏قریظه را دسته دسته ذبح کرد، وقتى غلاف شد ما را دسته دسته ذبح مى‏کنند. این پیغمبر مذهب من، پیغمبر قدرت و پیغمبر عزت است.
«ویل دورانت» مى‏گوید: «هیچ پیغمبرى به اندازه محمد، پیروانش را به نیرومندى تحریص و ترغیب نکرد و هیچ پیغمبرى به اندازه او در این راه توفیق نیافت.»
پیغمبر زندگى این جهانى است، پیغمبر حکومت عدل است و پیغمبر کار و تولید است. خانه‏اى که در آن زندگى مى‏کند از همه پارسایان، پارسایانه‏تر و زندگى‏اش از همه عابدان منزوى و گوشه‏گیر، ساده‏تر و همه زندگى‏اش در خدمت جامعه و مردم.»
و بالاخره گستره وسیع نگاه محمد(ص) که باید بر جهان سایه افکند و در فاصله‏هاى خیلى دور تأثیر خود را بر جاى گذارد. نگاهى که در شبه جزیره محبوس نمى‏ماند و با درایت و سیاست زمینه گسترش اسلام را فراهم مى‏آورد. شریعتى در این مورد اشاراتى دارد:
«دو هجرت مسلمین به حبشه به فرمان پیغمبر انجام گرفت؛ براى نخستین بار توده عرب ساکن در دره محصورى که شهر مکه را در خود گرفته بود، نه تنها از میان قبیله و سرزمین خویش بیرون مى‏رفت، بلکه به یک مهاجرت گروهى به یک کشور خارجى دست مى‏زد و از دریا مى‏گذشت و پا به قاره دیگر مى‏گذاشت و در کشورى با نژاد و مذهب و شکل اجتماعى و سیاسى تازه‏اى اقامت مى‏گزید. پس از آن هجرت بزرگ به مدینه که هم دروازه‏هاى بسته مدینه را به خارج مى‏گشود و هم مهاجران قریش را با جامعه نوین و شرایط و محیط تازه‏اى آشنا مى‏کرد؛ و در مدینه سیاست پیغمبر در تماس دائمى با قبایل اطراف و توسعه دایره نفوذ خویش تا دورترین مرزهاى ممکن و از همه سو به مدینه و خروج مبلغان و سفیران به اطراف شبه جزیره و حتى به ماوراء مرزها و تماس با ایران و روم شرقى و مصر و یمن و ... یعنى همه نقاط دور و نزدیک جهان آن روز نه تنها همه قرائنى است که پیغمبر اسلام مى‏کوشد تا جهان‏بینى بسته جامعه قبایلى عرب را گسترده سازد، بلکه به صراحت در گفتار پیغمبر و در آیات قرآن، مهاجرت و بخصوص عالى‏ترین نوع آن مهاجرت فکرى و اعتقادى به عنوان یک اصل بزرگ و مقدس و حتى یک «تکلیف انسانى» تلقى شده است.»

پایان کلام اینکه:

«اسلام در یک کلمه تنها دین چندبعدى جهان است. نیرویى که بر جامعه وارد مى‏آورد یک جهته نیست، نه تنها از جهات متعددى است که این جهات برخلاف یکدیگر نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتى متناقض بر احساس و اندیشه فرد و جامعه نیرو وارد مى‏آورد طبیعتاً برآیند این نیروها همواره جهت متعادلى را به جامعه خویش مى‏بخشد که هرگز امکان آنکه پس از تعدیل آن به یک نیروى انحرافى بدل گردد و جامعه را به سمت دیگرى کج کند نخواهد بود.
از کجا به چنین اصلى پى برده‏ام؟ از همان طریقى که هر مذهبى را باید شناخت. یعنى از شناخت و سنجش اللَّه و قرآن، محمد، اصحاب (پروردگان خاص) ... و محمد ترکیبى از موسى و عیسى است. گاه او را در صحنه مرگبار جنگ مى‏بینیم که پیشاپیش یارانش که بر کشتن یا کشته شدن بى‏قرارى مى‏کنند و بر روى مرکب‏هاى بى‏تاب خویش در برابر دعوت خون به سختى مى‏توان آرام‏شان ساخت، مى‏تازد، مشتى خاک برمى‏گیرد و به خشم بر چهره خصم مى‏پاشد ... و گاه او را مى‏بینى که هر روز در رهگذرش یهودى‏اى از بام خانه‏اش خاکستر بر سرش مى‏ریزد و او نرم‏تر از مسیح روى در هم نمى‏کشد. یک روز که از کنار خانه وى مى‏گذرد و از خاکستر مرد خبرى نمى‏شود با لحن یک صوفى پرصفا مى‏پرسد: رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد. و چون مى‏شنود بیمار است به عیادتش مى‏رود.
در اوج قدرت در آن لحظه که سپاهیان مکه را - شهرى که بیست سال او و یارانش را شکنجه داده و آواره کرده است - اشغال کرده‏اند بر مسند قدرت سزار اما در سیماى مهربان مسیح کنار کعبه مى‏ایستد و در حالى که دهها هزار شمشیر تشنه انتقام از قریش در پیرامونش برق مى‏زند و بر ابوسفیان و هند - خورنده جگر حمزه - و عکرمه - فرزند کینه‏توز ابوجهل - و دیگر قیافه‏هایى که یادآور شکنجه‏ها و توطئه‏ها و تبعیدها و مرگ‏هاى جانخراش عزیزان اویند دندان مى‏نمایند، مى‏پرسد، اى قریش فکر مى‏کنید با شما چه خواهم کرد؟
قریش که سیماى مسیح را در این موسایى که اکنون سرنوشت‏شان را در دم خویش دارد خوب مى‏شناسد و به چشم مى‏بیند پاسخ مى‏دهند که تو برادرى بزرگوار و برادرزاده‏اى بزرگوارى و آنگاه که با آهنگى از گذشت و مهربانى گرم شده است، مى‏گوید: بروید، همه آزادید.
چه کسى باور مى‏کند که همین مرد در نیمه شب خاموش شهر، خانه را ترک مى‏کند و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیف‏ترین احساس‏هاى عارفانه فرو مى‏برد. گویى از اعماق روح یک راهب بزرگ - مردى که عمر را در خلوت و انزواى تأملات عمیق خویش بوده - سر آورده است و بوى مرگ و شوق وصال نزدیک با معشوق، آتش در جانش افکنده است.»