از هر زبان که مىشنوم نامکرر است
«پیامبر اسلام(ص) در آثار دکتر على شریعتى»فریبا ابتهاج
مقدمه
درک اندیشمندان و متفکران از هر پدیدهاى در سطح معلومات و اطلاعات و نیز توجه و علاقهاى است که نسبت به آن پدیده دارند. از اینرو در میان کتب و آثار موجود در جهان و تاریخ بشرى مىتوان برداشتها و تفاسیر مختلفى را نسبت به پدیدهاى واحد، یافت. شخصیت ستودنى پیامبر اسلام(ص) نیز به واسطه جذابیت و تنوع ابعاد وجودى، آن هم در شرایط خاص اجتماعى و تاریخى ظهور وى، پدیدهاى است که از هزاران زبان، هزاران دل در هزاران زمان بازگو شده و شاخصه آن این که: از هر زبان که مىشنوى نامکرر است.
بر منصفان پوشیده نیست که قلم و آثار دکتر على شریعتى در سالهاى نزدیک به بروز و پیروزى انقلاب اسلامى، باب جدیدى را در رویکرد نسل جوان آن روزگار و نیز روشنفکران و قشر تحصیلکرده جامعه ایرانى نسبت به دین گشود، دینى که محمد(ص) پیامبر آن بود.
نسلى که به آن اشاره داریم، به واسطه سیاستهاى فرهنگى رژیم پهلوى کمترین دسترسى را به منابع دینى داشت و فاقد تصاویر روشن از تاریخ اسلام و رهبران آن بود. نسلى که روزگارى - کتابهاى دکتر على شریعتى را پنهانى و با دلهره دست به دست مىگرداند تا به کنجکاوىهاى خود در مورد دین و آئینش پاسخ گوید. نسلى که تشنه حقیقت و نیازمند پاسخگویى به فطرتش در صحراى خشک غفلتزدگى و کماطلاعى بود.
در هر صورت نسلى سرنوشتساز در تاریخ این مرز و بوم، به خاطر سیر مطالعاتى خود تصویرى را از پیامبر اعظم اسلام مشاهده کرد که زاده درک و برداشت دکتر على شریعتى بود و البته به دلیل بیان موضوع از زوایایى جدید به ویژه به لحاظ سیاسى و انقلابى، تصویرى گیرا و جذاب محسوب مىشد.
نکات برجستهاى چون ظلمستیزى، تشکیل حکومت، ایستادگى در مقابل زر و زور و تزویر، نحوه برخورد با قدرتهاى خارجى و رفتار محترمانه ایشان با زنان و به ویژه دخترش حضرت فاطمه(س) از نکات مورد تأکید در سخنرانىها و کتابهاى دکتر شریعتى بود که مورد توجه مخاطبان قرار گرفت و سبب بیدارى روحیه انقلابى آنان شد.
مقاله حاضر نظر به این تأثیرگذارى تاریخى در جامعه ایران و بسیارى از کشورهاى اسلامى - که بعدها با آثار ترجمه شده دکتر على شریعتى آشنا شدند - سیماى محمد(ص) را از میان آثار دکتر ترسیم کرده است. سیماى پیامبرى که دوستداشتنى و عزیز است.نوع نگاه به محمد(ص)
زاویه نگاه به پدیدهها در چگونگى تشریح و تبیین آنها نقشى اساسى دارد. دکتر شریعتى در مواردى به توضیح در باره نوع نگاه خود نسبت به پیامبر(ص) مىپردازد که در این مجموعه ضرورت دارد مورد اشاره قرار گیرد. وى در صفحاتى در کتاب «اسلامشناسى» خاطرنشان مىکند:
«در اینجا مىکوشم تا آنجا که مىتوانم به این روح بزرگ نزدیک شوم. اشراف بر کوه بلندى که سر در ابرها فرو برده است، براى انسان خاکزى محال است. اما به کوشش مىتوان به پاى این کوه رسید و سنگینى، صلابت، بزرگى، شکوه و بلنداى آن را بر روح خویش احساس کرد و این خود کارى است بزرگ که مىتوان کرد.
زندگى محمد در سه فصل مشخص تدوین شده است. از ولادت تا بعثت (610 - 570 میلادى) از بعثت تا هجرت (622 - 610 میلادى) و از هجرت تا وفات (633 - 622 میلادى) ... پس از آشنایى خواننده با فصل سوم زندگى اوست که بر آن مىشود تا بداند این مرد کیست؟ کجا زاده شده است و چگونه پرورش یافته، زیسته و سرگذشتش چه بوده است؟
در اینجا مىکوشم تا به این پرسشها پاسخ گویم و تصویرى را که از بررسى زندگى وى در خاطرم نقش شده است رسم کنم ... من بر خلاف معمول شمایل معروفى را که از پیغمبر اسلام(ص) رسم کردهاند به عنوان مدل انتخاب نکردم بلکه کوشیدهام تا آن را یکسره فراموش کنم و همچون نقاشى که براى نخستین بار از روى دادهها و اطلاعاتى که از صفات و حالات شخصیتى به دست آورده و براساس آنچه کسانى که وى را از نزدیک دیدهاند و حکایت کردهاند از او چهرهاى مىسازد، من نیز از بررسى مستقیم سیره محمد(ص) سیماى او را مجسم کنم ...»
دکتر شریعتى همچنین در مقدمه کتاب «از هجرت تا وفات» نوشته است:
«در اینجا تکیهام بر کهنترین اسناد تاریخ اسلام است و کوشیدهام تا پیغمبر و مدینه را از نزدیکترین نقطه بنگرم. گذشته از آن بیشتر بر متون برادران اهل تسنن استناد کردهام، چنان که انتظار دارم آنان نیز در این گونه کارها بیشتر بر اسناد برادران اهل تشیعشان استناد کنند و بدین گونه است که این دو برادر که سالهاست از هم دور مىشوند، به هم خواهند رسید. چه، از میان عقاید هر فرقهاى در صحت آنچه بر زبان فرقه برادر نیز آمده باشد جاى هیچ تردیدى نخواهد بود.
تاریخ طبرى و سیره ابنهشام را متن گرفتهام و هر گاه به مأخذى دیگر رجوع کردهام نشان دادهام. نکته دیگر اینکه در اینجا کوشیدهام تا در باره پیغمبر اسلام - که بسیار گفتهاند و نوشتهاند - سخنى بیاورم که براى خواننده، تکرار آنچه خود مىداند و یا در هر سیرهاى مىتواند بخواند، نباشد و آخرین نکته اینکه، نگاه من بر این داستان نه از زاویه معتقدات مذهبى من است بلکه براى تماشاى آن جایگاهى را برگزیدهام که هر انسانى از هر مذهبى از آنجا مىنگرد. چه از این گوشه است که آنچه به چشم مىآید از هر گونه تعصب و جانبدارى و پیشداورى - که بیمارى هر تحقیقى است - عارى خواهد بود و از اینروست که خواننده باید لحنى را که براى سخن گفتن از پیغمبر اسلام(ص) برگزیدهام بر من ببخشد. زیرا خواستهام نشان دهم که نه یک مسلمان بلکه یک متفکر بىطرف که جز با نگاه علم نمىبیند، محمد را چگونه خواهد دید.»محمد(ص) در میان چهرههاى شاخص تاریخ
براى درک و شناخت بهتر پیامبر اسلام، یکى از شیوههاى به کار گرفته شده، مقایسه ایشان با چهرههاى شاخص تاریخ و نیز سایر پیامبران است. مرحوم على شریعتى فصلى از کتاب «اسلامشناسى» را به تشریح این موضوع اختصاص داده که البته در اینجا به اختصار مورد اشاره قرار مىگیرد. شریعتى مىنویسد:
«چهرههاى نمایان تاریخ، قیصر است و حکیم است و پیغمبر. «قیصر» آن چنان که تاریخ نشان مىدهد موجودى است خطرناک با چشمانى بىرحم، قیافهاى خشن و ترسناک و دستى بر قبضه شمشیر برهنه که از آن خون تازه مىچکد و در حاشیهاش چهرههاى مشهورى چون جلاد و رمال و شاعر و دلقک و منشى و مستوفى و خواجه حرم و دیگر عمله خلوت و جلوت. سرمایهاش زر و زور و سرگرمىاش رزم و بزم و دیگر هیچ.
چهره دیگر «حکیم» است. روشنبین هر دورهاى و قومى. گاه او را در جلوت قیصر مىبینیم. همزانوى جلاد و دلقک و خواجه و گاه در خلوت خویش سر بر زانوى اندیشهها، بال در بال خیال تا بام بلند آسمانها رفته و زمین و زمان را از یاد برده است ... مجذوب فهمیدن حقایق عالم، غرقه در حالات غریب و افکار عمیق خویش، محبوس گروه اندک روشنفکران و دانشمندان و ... باغبان نبوغهاى شگفت، از «افلاطون» و «ارسطو» گرفته تا «سنت آگوستین» و «سنت اوژن» و آمده تا «کندى» و «بوعلى» و «ابنرشد». اما وى به چه مىخواند؟ تنها فیلسوفان مىتوانند پاسخ گفت به چه مىارزد؟ تنها شیفتگان منطق مىتوانند سنجید، اما مردم آتن نمىدانند و مردم هیچ زمینى هیچ زمانى نمىدانند اگر سقراط و شاگردانش را از تاریخ برداریم چه خواهد شد. تنها کتابخانهها و دانشکدهها به فریاد خواهند آمد. مردم آگاه نخواهند شد ... .
چهره دیگر «نبى» است. مردانى که با این چهره در تاریخ پدیدار شدند با همه اختلافاتى که در رفتار و گفتار هر یک است در چند صفت بسیار برجسته و اصیل مشترکند. سیمایى دوستداشتنى دارند. در رفتارشان صداقت و صمیمیت بیشتر از ابهت و قدرت پیداست. از پیشانىشان پرتو مرموزى که چشمها را خیره مىکند، ساطع است. پرتوى که همچون لبخند سپیدهدم محسوس است اما همچون راز غیب مجهول. سادهترین نگاهها آنها را به سادگى مىبینند اما پیچیدهترین نبوغها آنها را به دشوارى مىتوانند یافت. روحهایى که در برابر زیبایى و معنى و راز حساسند. گرما و روشنى و رمز شگفت آن را همچون گرماى یک عشق، برق یک امید و لطیفه پیدا و پنهان زیبایى حس مىکنند و آن را در پرتو مرموز سیمایشان راز پر جذبه نگاهشان و طنین دامنگستر آوایشان، عطر مستىبخش اندیشهشان، راه رفتنشان، نشستنشان، سخنشان، سکوتشان و زندگى کردنشان مىبینند ... .
براى یک جامعهشناس، شناخت دین مردانى که در شهرهاى بزرگ از سراى خانى فرود مىآیند و به سراپرده خاقانى بالا مىروند، به اعجاز هیچ علم کلامى و هنر تأویل و توجیهى نیاز نیست. جهتش، جهانش و جهانبینىاش آشکار است و همچنین دین مردان گمنام و تهیدستى که ناگاه گوسفندان را رها مىکنند و چوبدستى شبانى را مىافکنند و از دل صحراهاى خلوت و سوخته بینالنهرین، شبهجزیره عربستان، فلسطین، شام و مصر سر مىزنند و شبانى مردم آواره سرزمین خویش را پیش مىگیرند و با گرگان قوم خود جنگ آشتىناپذیر آغاز مىکنند.
اکنون هنگام آن رسیده است که با چنین نگاهى سیماى محمد آخرین پیامبر سلسله چوپانان پیامبر را به گونهاى تازه بتوان دید و بدین گونه است که به راستى مىتوان گفت که محمد را اینچنین «باید از نو دید»، «از نو شناخت».
او را با نگاهى که اشیا و اشخاص را مىنگریم نباید نگریست. باید از روانشناسى، جامعهشناسى و تاریخ نگاهى تازه ساخت و بر سیماى محمد افکند. او را باید در صف شخصیتهاى عظیم تاریخ دید. باید قیصران و حکیمان و انبیا را دید و او را در جمع پیامبران بزرگ شرق نشاند و تماشایش کرد. در این هنگام است که تصویر او در چشم ما چنان شگفت و توصیفناپذیر مىنماید که گویى هرگز او را ندیدهایم. هرگز چنین تصویرى را از مردى در جهان نمىشناختهایم ... .
در اینجا بىآنکه تعصب دینى یا ضد دینى نگاهها را از دیدن درست و دقیق باز دارد، به اصطلاح معروف بیکن «اگر با نگاه خشک علم بنگریم» چهره شگفتى مىبینیم که تا کنون جز در افسانهها و اساطیر به هیچ چشمى نیامده است و در عالم واقعیت کسى چنین سیمایى ندیده است.»محمد(ص) و محرومیتهایش
شریعتى در سرنوشت پیامبر اسلام(ص) بر یک نکته تربیتى، تأکید خاص دارد؛ اینکه دست تقدیر الهى در زندگى او به نحوى عمل کرده تا هیچ چیز رنگى نپذیرد و بر هیچ راهى جهت نگیرد تا براى انجام رسالت عظیم خود آماده باشد. به جز کتاب «از هجرت تا وفات» که به طور خاص به زندگى پیغمبر پرداخته، در کتاب «اسلامشناسى» بیشترین مطالب را در مورد زندگى رسول خدا(ص) در میان آثار این نویسنده مىتوان یافت. کتاب اخیر و نیز کتاب «روش شناخت اسلام» به این نکته تربیتى به طور مشروح اشاره کردهاند:
«محمد از نظر اصالت خانوادگى یک نجیبزاده است. قبیلهاش قریش، برجستهترین قبیله عرب حجاز که از نظر تجارتى موقعیت حساسى در شبه جزیره دارد و خاندانش بنىهاشم، که انتسابش به کعبه بدان عزت و احترام مذهبى بخشیده است.
محمد یتیم است و از سرپرستى و محبت پدرى کاملاً محروم. پدرش پیش از تولد وى مىمیرد. آیا این محرومیت در رشد آزادانه شخصیت وى اثرى مثبت نداشته است؟
... سرپرستى پدر و تربیت مدرسه به همان اندازه که براى انسانهاى پست، متوسط و عالى ضرورى است، براى نوابغ استثنایى - که در آنان قدرت مرموزى نهفته است که مىتواند گذشتهها و موجودها در هم ریزد و طرحى نو در اندازد - زیانآور است.
اراده مطلقى که خواسته است مردى را برانگیزد که با اولین نگاهى که بر این جهان مىافکند آتشکدهها فرو مىرد و کاخ کسرى فرو ریزد، برگزیده خود را نه از آکادمىهاى آتن و نه از هلیوپلیس و نه اسکندریه مصر و نه از رم و نه مدائن - که در آنها انبوه کتاب و فیلسوف و دانشمند و ادیب و شاعر و هنرمند همه دانستنىها و اندیشهها و تجربههاى گرانقدر نسلها و تمدنهاى تاریخ بشرى را گرد مىآورند تا افراد مطمئن و تربیت یافته بسازند - بلکه از قلب صحراى تشنه و سوزانى برگزید که تاریخ هرگز از آن خاطرهاى نداشت ...»
«به طور کلى 5 عامل بزرگ است که انسان را مىسازد. اولین ابعاد روحى انسان را مادر مىسازد. یسوعیون مىگویند بچهتان را تا 7 سالگى به ما بدهید و سپس به هر کجا که برود تا آخر عمر یسوعى باقى خواهد ماند. مادر روح انسان را بسیار رقیق و لطیف و پر عاطفه بار مىآورد و اولین درسها را با ژستهاى مخصوص خودش به بچه شیرخوار مىدهد. دومین عامل سازنده انسان پدر است که بعد از مادر ابعاد دیگر روح بچه را مىسازد. عامل سوم که ابعاد ظاهر و روشن انسان را مىسازد مکتب یا مدرسه است. چهارم محیط و جامعه است. محیط هر چقدر قوىتر و بزرگتر باشد اثر تربیتى بیشترى در انسان دارد. مثلاً کسى که در ده زندگى مىکند اثر محیط اجتماعى بر او کمتر است از کسى که در شهر بسیار بزرگى زندگى مىکند. پنجمین عامل تربیتى سازنده انسان، فرهنگ عمومى ملت یا فرهنگ عمومى جهانى است. بنابراین پنج قالب و بعد وجود دارد که در مجموع قالبى مىسازند و روح انسان را در آن مىریزند و بیرون مىدهند.
تربیت عبارت است از شکل خاصى که براى هدفهاى خاصى به روحهاى انسانى عمداً داده مىشود. براى اینکه اگر انسان را رها کنند طورى رشد مىکند که به درد زندگى و هدفهاى ما نخواهد خورد و لذا قالبهایى به او مىدهیم که در آن قالبها رشد کنند و به دلخواه ما و پسند زمان ما بار بیاید.
اما در زندگى پیغمبر اسلام که باید بزرگترین عامل را به عنوان یک شخصیت در تحول تاریخ داشته باشد هیچ یک از عوامل فوق روحش را در بر نگرفته است. اصلاً عمد بوده که هیچ قالبى به این روح تحمیل نشود و هیچ شکل مصنوعى تربیتى - به معنایى که بشر در زمان خودش و محیط خودش به دلخواه باشد - بر آن روح وارد نگردد. زیرا این مرد آمده است تا همه قالبها را بشکند و اگر خودش در یکى از این قالبها رشد مىکرد، نمىتوانست رسالت خویش را به انجام برساند. مثلاً ممکن بود حکیم بزرگى شود اما در قالبهاى یونانى. ممکن بود فیلسوف بزرگى شود اما در قالبهاى ایرانى، و ریاضىدان یا شاعر بزرگى شود اما در قالبهاى مورد پسند زمان. در حالى که او مبعوث شده است تا در یک محیط خالى از فرهنگ و تمدن رشد کند و هیچ یک از این پنج قالب را نگیرد.هیچستان صحرا، مام محمد(ص)
این است که تا چشم باز مىکند پدر را نمىبیند و اگر چه مادر دارد اما دستى که باید او را از هر قالبى دور نگه دارد با داشتن مادر او را به بیابان مىکشاند. در آن زمان سنت عرب بر این بود که بچهها را تا دو سالگى به بیابان مىبردند تا دوره شیرخوارگى را در صحرا بگذرانند و سپس آنها را به شهر بازمىگرداندند تا در دامن مادر رشد کنند. اما محمد برخلاف سنت پس از اینکه به مکه برمىگردد، به بهانهاى مجدداً به صحرا مىرود و تا 5 سالگى در آنجا به سر مىبرد. پس از چندى مادر مىمیرد و این تدبیرهاى دقیق پرحکمت، کودکى را که باید همه قالبهاى یونانى، شرقى، غربى، یهودى، مسیحى و زرتشتى را بشکند و قالبى نو بیافریند از هر قالبى بر کنار نگه مىدارد. باز به بهانه چوپانى دست تقدیر او را در جوانى از شهر به بیابان مىکشد تا شهر و محیط، قالبهاى مورد پسند خویش را بر این روحى که باید آزاد رشد کند، نزند و براى اینکه روح جامعه و زمان نتوانند بر او اثر کنند، در جامعهاى آفریده مىشود که اصولاً فرهنگ عمومى ندارد. همچنین امّى است، یعنى نه مىتواند بخواند و نه بنویسد زیرا که مکتب و قالب مدرسه نیز نباید بر او تحمیل شود.
مىبینیم بزرگترین برخوردارى شخصیتى که باید چنین رسالت بزرگى را در آینده پیش گیرد، محرومیت از همه مکتبها و همه قالبهاى مورد پسند زمانه است که انسانها را قالبى بار مىآورد؛ تا مردى که هم باید آتشکدهها را فرو ریزد و هم در برابر آنها مسجد بنیاد کند و مردى که باید همه قالبهاى نژادى و بومى و منطقهاى را در هم بشکند، خود قالب نگرفته باشد ... زیرا روحى که باید یک رسالت غیر عادى را تحمل و اجرا کند، نباید در هیچ قالب عادى شکل گرفته باشد. این محرومیت براى شخصیتى که بزرگترین نقش را در بزرگترین حادثه تاریخ بر عهده دارد، بزرگترین برخوردارى است.»
«از اینروست که محمد تربیت یافته هیچ تمدنى نیست. از میان مردمى انتخاب شده است که همچون گیاهان خودروى صحرایشان دست هیچ باغبانى آنها را نپرورده است. سرنوشت از کسى که رسالت ساختمان آینده را به او واگذار کرده است - پیش از آنکه چشم به جهان بگشاید - پدر را گرفته است تا سرپرستى پدر نبوغ انقلاب و نوساز وى را در چارچوب سنتهاى منجمد موروثى نخشکاند و اندیشه پرتکان و طوفانىاش به هدایت او در قالب عقل مصلحتى جامعه خویش آرام نگیرد و به رنگ جماعت در نیاید.
اما مادر مگر نه او نیز در کودکى قوىترین مربى مرد است؟ مگر نه او نیز با گذشته پیوند دارد و با عادات اجتماعى تربیت یافته است و ناخودآگاه کودک خویش را تربیت مىکند؟ مگر نه مهر مادر که به روح لطافت و رقت فراوان مىبخشد و از انعقاد بسیارى عقدههاى روحى مانع مىشود، روح را سالم ولى متوسط و معتدل و عادى مىکند؟ و از شدت و صلابت آن مىکاهد؟ این است که مادر نیز در شش سالگى فرزند مىمیرد. اما در این شش سال؟ گذشته از آن، شهر! مگر نه اینکه شهر هر چند کوچک، منحط و ابتدایى ولى به هر حال داراى شکل اجتماعى و روشهاى اخلاقى و تربیتى کاملاً ثابت و مشخصى است؟ این کودک در مکه متولد شده است اما سرنوشت تعهد کرده بود که هیچ قالب ثابت و جامدى بر روح و اندیشه وى تحمیل نشود.
... کودک را پس از سه روز که از مادر شیر خورد، کنیز ابولهب عموى او به نام ثویبه شیر داد و سپس حلیمه دختر ابىذویب از طایفه بنىسعد او را به بادیه برد. قبیله بنىسعد به داشتن زن شیرده مشهور بودند و چون خانوادههاى قریش دوست مىداشتند که خصایل و رسوم زندگى آزاد و مردانه صحرا را در شهر فراموش نکنند و از طرفى هواى مکه سالم نبود، کودکانشان را به این دایگان مىدادند ...
حلیمه زنى از میان بدویان چادرنشین ... کودکى را که باید از هر چه رنگ تعلق پذیرد و آزاد رشد کند، گرفت و از شهر و از مادر - این دو مربى - دور کرد و به صحرا برد؛ آنجا که زمین و آسمان در حاشیههاى دور افق به هم دوخته شدهاند، به میان رملستانى که هیچ بلندى کوهى ثابت، سیاهى جنگلى ثابت، کنارههاى همیشگى دریا، جریان دایمى رودخانهها، برجها و باروها و دیوارها و سواد شهرهاى بىحرکت در آن نیست. بىکرانه بىشکلى است که همواره در تغییر است، همواره طوفانى برمىخیزد و همه تپههاى رمل را محو مىکند و باز مىسازد. فرازها همواره نشیب و شیبها همواره فراز مىگردد. آرامش پس از طوفان و طوفان پس از آرامش. صحرا و آسمان و افق به تربیت کودک آغاز مىکنند و اینهاست نخستین درسهایى که به او مىآموزند.
آیا حلیمه کودک را بر خواهد گرداند و طفل این نخستین درسهایى را که از صحرا و طوفان گرفته است در آغوش مادر فراموش خواهد کرد؟ عظمت صحرا را در پاى دیوارههاى نزدیک به هم شهر از یاد خواهد برد؟ آرى کودک به شهر بازخواهد گشت چون حلیمه او را براى شیر دادن برده بود. اما در اینجا نیز عمدى در کار است، زیرا محمد که همچون دیگر کودکان پس از دو سال شیرخوارگى به مکه بازمىآمد با موافقت مادرش بلافاصله به بادیه بازمىگردد و تا 5 سالگى در بادیه مىماند. در 5 سالگى کودک به شهر برمىگردد. اما به جاى آنکه در آغوش گرم مادر بیارامد، پس از چند ماه در کنار گور سرد وى مىنشیند ...
این بار نیز تاریخ ید بیضاى دیگرى مىنمایاند و محمد در دامان بتپرستى رشد مىکند ... او اکنون پسربچهاى شده است که مکه را، بتها را، قریش را، زمین و آسمان را مىتواند ببیند. شخصیتش در حال «شدن» است و اولین خطوط مشخص بر چهره روحش نقش مىبندد که سرنوشت باز او را به صحرا مىبرد. این بار او چوپان بسیار جوانى است که گوسفندان مردم مکه را در قراریط به چرا مىبرد ...
یتیمى، زندگى دشوار بادیه تا 5 سالگى، مرگ مادر در شش سالگى، مرگ عبدالمطلب جد مهربان، مقتدر و ثروتمندش در 8 سالگى، زندگى چوپانى و تنهایى و رنج صحرا، رنج فقر و تهیدستى و احساس محرومیت از مواهب زندگى تا 25 سالگى، درسهاى گرانبهایى براى انجام رسالت سنگینى که در انتظارش بود، به وى مىآموخت. صبر، صفا، سادگى، تحمل خشونت و آشنایى با طبیعت را از صحرا آموخت. رهبرى، مسئولیت و فداکارى براى دیگران را بىچشمداشت پاداش از شبانى، و ورزیدگى و استقامت در برابر هوسها و صلابت روح و پختگى و پیوند با توده و دشمنى با اشرافیت و زور و بىعدالتى را از فقر و گرسنگى. به این طریق مردى که مىبایست راه تاریخ را عوض کند، یتیمى بود که بىپناهى و صحرا و شبانى و فقر او را در مکتب خویش پروراندند و رنج، شمشیرى را که مىبایست بر فرق امپراطورى جبار جهان فرود آید، اینچنین آبدیده کرد.»خدیجه و محمد(ص)
خدیجه(س) یکى از چهار زن بزرگ تاریخ است. این را رسول خدا(ص) بعدها بارها و بارها تکرار مىکند. رابطه صمیمى، اعتماد متقابل و احترامى که پیامبر همواره براى حضرت خدیجه(س) قائل بود، درس بزرگى براى پیروان ایشان است. خدیجه در میان همه آثارى که در باره زندگى حضرت محمد(ص) نوشته شده، جایگاه ویژهاى دارد و در آثار شریعتى پشتوانهاى عاطفى، معنوى و مادیست براى رسالت بزرگى که آخرین فرستاده الهى بر عهده داشت.
«محمد 25 ساله با خدیجه زن 45 ساله و ثروتمند ازدواج کرد ... خدیجه دختر خویلد زن ثروتمند اشرافى از خاندان مشهور قریش بود که دو شوهر کرده بود و هر دو مرده بودند. از آنان مال بسیار برایش مانده بود و با آن تجارت مىکرد و سود تجارت و اشتغال بدان او را از ازدواج دیگرى منصرف کرده بود و با یک پسر و دو دختر خویش زندگى مىکرد. او از محمد که به امانت شهرت یافته بود دعوت کرد که با دو برابر مزد دیگران براى وى تجارت کند و برخى مىگویند استخدام وى به خواهش ابوطالب بوده است.
به هر حال محمد که جوانى تهیدست بود و با عمو و سرپرستش ابوطالب در کمال سختى به سر مىبرد، با رغبت شغل جدید را قبول مىکند. با میسره غلام خدیجه به شام مىروند و در آنجا راهبى به نام نسطورا، میسره را از نبوت وى آگاه مىکند. محمد با سودى بیشتر از معمول بازمىگردد. خدیجه از لیاقت و توفیق کارمند جدیدش بسیار راضى است - و سخنان میسره از فضایل و کرامات او که در سفر دیده است - خرسندى خدیجه را از محمد به شیفتگى مبدل مىکند ...
زندگى محمد عوض مىشود. یتیم ابوطالب که در قراریط گوسفندهاى مردم مکه را مىچراند اکنون همسر خدیجه است و شتران وى در اختیار اوست و محمد زندگى مرفهى را آغاز مىکند.
... این روزها در مکه خبرهایى است. بعد از مرگ عبدالمطلب هر کسى ادعاى زعامت و ریاست بر مکه و پردهدارى کعبه را در سر مىپرورد. بنىهاشم رقیب پیدا کردهاند، دشمنى و رقابت در خاندانهاى بزرگ قریش خانه کرده و مکه را به آشفتگى و تشتت تهدید مىکند. از طرفى احترام کعبه و نفوذ قریش و قدرت مسئولان خانه رفته رفته در این آشفتگى ضعیف مىشود. برخى از مسیحیان و یهودیان و بخصوص عدهاى از افراد برجسته قریش آشکارا زبان به انتقاد از دین قریش گشودهاند ...
... و اما محمد(ص)، مکه را از 25 سالگى تا 40 سالگى ترک نکرده است، ولى زندگى وى همچنان که «تایین بى» مىگوید داراى این دو مرحله است: دورى از جامعهاش و بازگشت به جامعهاش که در اندرون پر اسرار و روح پرهیجانش صورت گرفته است. دوران تفکرات تنهایى او را در حرا و غار ثور، دوران فاصله گرفتن وى است از جامعه مکه و بتهایش و رسوم و عادات و روابط و زندگىاش و آن شب بزرگ که از حرا به سوى درهاى که مکه در پیرامون آن پراکنده است سرازیر مىشود - و به قول آن مورخ بزرگ گویى براى مقابله با تاریخ فرود مىآید - آغاز دوران بازگشتش به جامعه است. اما شخص محمد از دیدهها غایب نبوده است ...
چنان که از تاریخ استنباط مىشود، علىرغم معجزات و کراماتى که پیرامون شخصیت محمد(ص) در دوران جاهلیت نقل کردهاند - که با محمد اسلام و محمد قرآن چندان تناسب ندارد - او در این پانزده سال به عنوان یک شخصیت خارقالعاده، یک عنصر ضد مذهبى و یک روشنفکر تحت تأثیر افکار تازه بیگانه مثل یهودیت، مسیحیت، مانویت، آئین زرتشت یا مکتبهاى عرفانى شرقى یا فلسفههاى یونانى و اسکندرانى و یا یک متفکر نابغه و یک هوشمند غیر عادى که افکار را به شدت به خود جلب کرده باشد، در مکه معرفى نشده است. جنبه شرافت خانوادگى و امانت و خوبى اخلاقى وى بیشتر از جهات فکرى و اعتقادى در او نمایان بوده است ...
محمد دوران جاهلیت، آن چنان که تاریخ مىشناسد همین است. نه بسیار و نه کم. اما تاریخ همه چیز را مىشناسد؟ تاریخ تنها حادثهها را یادداشت مىکند، تنها ظواهر و مظاهر را مىشناسد. یک انسان را تنها از بیرون مىبیند، به درون وى راه ندارد. آیا اکنون به کمک تاریخ مىتوانیم از درون محمد خبرى بگیریم؟ مىتوانیم لااقل حدس بزنیم که در اعماق روحى که چنان انقلاب شگفتى بر پا مىکند چه مىگذرد؟
پاسخ این پرسشها همه منفى است. زیرا مورخ حق ندارد جز بر اسناد و شواهد عینى و مسلم تکیه کند ... .محمد(ص)، یک پذیرش مطلق
«محمد امین» خود را براى چنین آیندهاى آماده نکرده است زیرا از آن آگاه نیست. او تنها یک «پذیرش مطلق» است و دیگر هیچ و این استعداد را در طول حیاتش از شیرخوارگى تا 40 سالگى پرورده است. تنها فطرت طبیعى و زلال وى است که راهنماى زندگى ساده و بىماجراى اوست و تنها کششى که در او هست گرایشى است که طبعاً به سوى خیر، خوبى و زیبایى دارد و تنفرى که از شر و زشتى و پستى، و این مذهب اوست ... .
امسال هم چون سالهاى پیش محمد به غار حرا رفته است تا مدتى را در انزوا به سر برد. امسال هم ساعتها تنها در غار با خویشتن نشسته است و اندیشیده است، به خود، به گذشته خود، به آیندهاش، به دیگران، به خانه ابراهیم، به بتان، به نیایشگران بتان، به عرب، به بشر، به زمین و آسمان و به هستى و بعد بیرون آمده است و ساعتها روى کوه حرا، پیرامون غار قدم زده است. وقار کوهستان را نگریسته است و خاموشى دشت را ... اندکى نشست و باز لحظههایى به خود اندیشید و به انتظار ناشناختهاى که در خود احساس مىکرد افسرده و دردناک از اینکه چیزى هست و او نمىیابد به خواب رفت ... .
ناگهان از خواب به شدت پرید، مثل اینکه کسى گلویش را مىفشرد، چنان به سختى که احساس مرگ مىکند. وحشت به قدرى شدید است که هنوز نمىتواند آن را احساس کند، دست مرموزى که حلقومش را مىفشرد او را رها مىکند. ورقهاى را پیش چشمانش مىیابد و صداى مرموزى که «گویى از همه ذرات عالم، از همه ذرات وجودش بر مىآید.»
- بخوان!
- نمىتوانم بخوانم.
و باز چنان گلویش را مىفشرد که احساس مرگ مىکند و رها مىکند و باز همان صدا.
- بخوان؛
- نمىتوانم بخوانم؛
و باز چنان گلویش را مىفشارد ... .
- بخوان؛
- چه بخوانم؟
«اقرأ باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرأ و ربک الاکرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم»!
تمام شد. همه هستى یک باره ایستاد و سکوت کرد. محمد ماند و غار و آرامش و تنهایى. وحشتش برداشت. از غار بیرون پرید و سرازیر شد؛ گویى از هر سو به جانش وحشت مىریزد ... .
«خدیجه مرا بپوشان، بر من آب بریز» مىلرزد. دیگر نتوانست سخن بگوید. گوشهاى افتاد. خدیجه گلیمى بر او افکند. به شدت ملتهب بود، گویى نوبه دارد. گلیم را به خود پیچید. مدتى گذشت، کم کم آرامتر شد، چشمش را بر روى خدیجه همسر مهربانش که در کنارش نشسته و با اضطراب او را مىنگریست گشود. از چشمان مهربان و مضطرب خدیجه انس و اطمینان گرفت؛ خدیجه ساکت بود و او را مىنگریست، محمد ساکت بود و او را مىنگریست. مجال سخن نبود. لحظاتى گذشت.
- «خدیجه مرا چه مىشود؟ نمىدانم چه بود؟ ...
خدیجه که به همسرش ایمان دارد و او را که جز خوبى و مهربانى و درستى در وى ندیده است از هر خطایى مصون مىداند، این بار نیز همچون 15 سال پیش مردى را که آینده سخت چشم به راه اوست، فرشته رحمتى شد. دلدارىاش داد: «به کسى که جان خدیجه در دست اوست سوگند مىخورم که خدا تو را خوار نخواهد کرد. تو با همه مهربانى و به همه نیکى مىکنى، این همه رنج بردهاى، مهمانانت را به نیکویى پذیرایى مىکنى، از تحمل سختى در راه حق دریغ ندارى، تو خوبى و من مطمئنم که آنچه دیدهاى خیر است. خدا تو را به خود خوانده است، دلت را استوار کن.»
محمد(ص) با چشمانى حقشناس چهره مطمئن و مهربان خدیجه را مىنگریست که همچون همیشه براى او تنها چشمه محبت و نوازش و فداکارى است. آرام شد، کوفتگى شدیدى در خود احساس مىکرد. همچنان که خود را در گلیم پیچیده بود خوابش برد و این آخرین «خواب» او بود.»پیام محمد(ص)
در آثار شریعتى، پیامبر اسلام(ص) چون سایر پیامبران حامل یک پیام است، اما تفاوتهایى در عین اشتراکات موجود میان ادیان وجود دارد که وى در کتابهاى «زمینه شناخت قرآن»، «اسلامشناسى»، «روش شناخت اسلام»، «چه باید کرد؟» و «پدر، مادر، ما متهمیم» به آنها اشاره دارد:
«اساساً یکى از مراحل شناخت اسلام، شناخت محمد بنعبداللَّه(ع) به عنوان پیغمبر این دین است ... نقش شخصیت پیغمبر اسلام در حوادثى که پدید آورد یک نقش بىنهایت مثبت و نیرومند است. وقتى از شخصیت پیغمبر اسلام سخن مىگوییم منظورمان هم جهات بشرى اوست و هم ارتباط و نیروى معنوى خاصى که دارا بوده است؛ یعنى هم بعد بشرىاش را در نظر مىگیریم و هم بعد نبوتش را. مثلاً در بعد بشرى او، باید طرز حرف زدن، کار کردن، فکر کردن، خندیدن، نشستن و خوابیدنش را مطالعه نمود و بر چگونگى روابطش با بیگانه، دشمن، دوست و خانواده آگاهى یافت و همچنین شکستهایش را، پیروزىهایش را و برخوردهایش را با مسائل بزرگ اجتماعى مورد بررسى قرار داد. پس به این ترتیب یکى از راههاى اساسى و اصلى شناخت حقیقت و روح و واقعیت اولیه اسلام، شناخت پیغمبر آن است و سپس مقایسه او با دیگر بنیانگذاران و پیامبران ادیان تاریخ از قبیل موسى، عیسى، زرتشت، بودا و غیره ...»
«این پیام تازه چیست؟ پیام مردى که از حرا پایین آمده و در کنار خانه کعبه که بتخانه شده، عدهاى ذلیل منحط بدبخت را مىبیند که اشراف بزرگشان کسانى هستند که رجزخوانىشان نوکرى ایران و روم دو ابرقدرت جهانى آن زمان است، و درصد سواد عموم در حدى است که چند بیگانه برایشان مىنویسند. به قول «ژان پل سارتر» که راجع به دنیاى سوم مىگفت اینها حق نداشتند چیزى بنویسند، حق نداشتند حرف بزنند. ما از اینجا مىگفتیم، دیکته مىکردیم، آنها مىنوشتند. ما داد مىزدیم، بعضىها هم در آسیا و آمریکاى لاتین - روشنفکرهایى که نقش بلندگوهاى ما را داشتند - حلقومشان را باز مىکردند و صداى ما را عربده مىزدند. حالا این قانون کیست که بىتوجه به صداى ما خودش مستقلاً حرف مىزند.
حالا چه مىگوید این پیامآور فرود آمده از حرا؟ مىگوید: اى ملت، شما فرهنگ ابراهیم دارید، چرا به بتپرستى دچار شدید؟ اى کسانى که خود را منسوب و پیرو و حامى فرهنگ و راه پیامبرى مىدانید که در تاریخ بنیانگذار بتشکنى است، چرا به ابراهیم راستین برنمىگردید؟ به ابراهیم توحید، نه ابراهیم بتپرستى و این کعبه اولین و قدیمىترین معبد پرستش توحید و پناهگاه توده مردم است. تنها مکانى که از مالکیت حکام و قدرتها و جباران آزاد است. «بیت عتیق» است. چرا آن را به صورت ابزار دست و دکان عدهاى و وسیله استثمار و استعمار مردم عرب و جایگاه بتها کردهاید؟
پیام این است. اگر شما به حق برگردید، به آن «دین قیّم»، این شما هستید که سرنوشت تاریخ را به دست مىگیرید. پیام این است.»
«حضرت رسول(ص) صفات و رسالتش در قرآن کاملاً مشخص شده و آن ابلاغ یک پیام است. او مسئول ابلاغ پیام است. نذیر و بشیر است. حتى وقتى خودِ پیغمبر از اینکه مردم به راه نمىآیند - و او نمىتواند آن طور که مىخواهد آنها را به راه بیاورد و هدایت کند ناراحت است - خداوند بارها به او توضیح مىدهد که تو رسالتت فقط و فقط ابلاغ پیام است، تو باید بیم بدهى، مژده بدهى و راه را به آنها نشان دهى و به هیچ وجه تو مسئول انحطاط یا ارتقاى آنها نیستى و خودِ مردم مسئولند.
در قرآن پیغمبر به عنوان علت فاعلى تغییر و تحولات اساسى تاریخ تلقى نمىشود بلکه به عنوان پیامآورى معرفى شده که مکتب و راه حقیقت را باید به مردم بنمایاند و رسالتش در اینجا تمام مىشود و بعد مردمند که مىتوانند آن را و آن حقیقت و آن شعار را اختیار کنند یا نکنند و به این راه بیایند یا نیایند.»نقشهاى اصلى محمد(ص)
با این حال پیامبر در کنار ابلاغ پیام، خود صاحب نقش است، الگوست و همه چشم به او دوختهاند. تاریخ از افق تا افق به او چشم دوخته است. پیامبرى که هر چه به اوج قدرت و پیروزى نزدیکتر مىشد، متواضعتر و مهربانتر مىشد و این یکى از خصایل برجسته او بوده است که بارها در آثار شریعتى مورد تأکید قرار مىگیرد. او معتقد است:
«پیغمبر دو نقش دارد. یکى نقش انسانسازى که در مسیر تکامل وجودى انسان است، و انسانها تحت تأثیر این نقش خویشتن خویش را، بودن خود را، تکامل ذاتى و جوهرى و تعالى روانى مىدهند و مسلمان مىشوند. «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» مبین این نقش بالا برنده و ارتفاعى پیامبر است.
دیگرى نقش افقى پیامبر در مسیر تکاملى تاریخ است. تاریخ بشر در امتداد زمان و در مسیر تکاملش، از آدم به ابراهیم و از ابراهیم به محمد، و از محمد به آخرالزمان حرکت مىکند و به این معنى است که پیغمبر مىگوید: «من وارث آدم، نوح، ابراهیم، موسى و عیسى هستم.» یعنى نقش تاریخى خود را بیان مىکند، رسالتش را.
معراج پیامبر مظهر نقش او در حرکت تصعیدى، تکامل وجودى و ارتفاعى انسانهاست. یعنى نقش پیغمبر در تکامل وجودى انسان به صورت معراج خودش بیان شده است یا معراج وجودى انسان در معراج پیغمبر تجسم رمزى پیدا مىکند. یعنى حرکتش از زمین به طرف آسمان و از خاک به سوى خدا. از خاک حرکت مىکند و به «سِدْرَةِ المُنْتَهى اَوْ اَدْنى» مىرود.»
نکته مهم دیگرى که شریعتى بارها به آن مىپردازد، چهره پیامبر به عنوان رسول و بنده خداست. تأکیدى که حضرت محمد(ص) خود بر این نکته دارد تا از توحید به تمامى دفاع کند و ریشه شرک را بخشکاند:
«تاریخ بشر پا به آستانه اسلام که مىگذارد به توحید مطلق و مجردى مىرسد که براى اثبات آن به هیچ توجیه فلسفى و تأویل کلامى و سفسطههاى اسکولاستیکى نیاز نیست؛ آن چنان که مسیحیت سالهاست دستاندرکار حل این معماست که «یکى، سه تاست و سه تا، یکى!» ...
محمد براى آنکه تجربه شوم احیاى شرک و شخصیتپرستى بر خلاف مسیحیت در اسلام تکرار نشود، پیشبینىهاى دقیق کرده است. شرک در مذاهب توحیدى به صورت «پیغمبرپرستى» ظهور مىکند و از اینروست که در شعارهاى اسلامى نام محمد همواره با بیان «عبودیت» وى همراه است.
موقعیت محمد(ص) در قرآن و نیز رفتار محمد و زندگى وى عمداً چنان مىنماید که مسلمانان هرگز نتوانند براى وى الوهیتى قایل شوند. از اینروست که بعدها با اینکه علىپرستى، ابومسلمپرستى، مختارپرستى، سلمانپرستى پدید آمد و حتى گروهى نوکر امام صادق(ع) را به مقام الوهیت رساندند (خطابیه) اما محمدپرستى ظهور نکرد. چرا که پیامبر همواره کوشید تا خود را به گفته قرآن بشرى مثل همه نشان دهد، خود را همیشه براى صیانت توحید کوچکتر از آنچه بود بنمایاند. هر مسلمان باید شبانهروز چندین بار تکرار کند و در برابر خدا بگوید: گواهى مىدهم که محمد(ص) بنده او و فرستاده اوست.»
«وى هرگز نمىکوشید تا خود را مرموز و غیر عادى و موجودى عجیب و غریب در چشمها بنمایاند بلکه برعکس حتى به عادى بودن تظاهر مىکرد. نه تنها از زبان قرآن مىگوید که «من بشرى چون شما هستم و فقط به من وحى مىشود»، که همواره اعتراف مىکند غیب نمىدانم و جز آنچه به من گفته مىشود از چیزى خبر ندارم و در رفتار و زندگى و گفتگویش همه جا مىکوشید تا در چشمها شگفتآور و فوقالعاده جلوه نکند و مىکوشید تا ابهت و جلالى را که در دلها دارد بشکند.»
از خصایص برجسته محمد(ص) در میان سایر پیامبران، رسالت و توانایى او در ساختن جامعه نمونه براساس دستورات و قوانین الهى است. در عین حال او همواره با مردم زیست و در اوج قدرت و عزت از مردم جدا نشد:
«یک پیامبر تا مبعوث مىشود بىدرنگ در قلب جامعه به سراغ مردم مىآید. وحى نخستین بار به او فرمان مىدهد که: «از گلیم انزواى فردى و جامه شخصى و زندگى خصوصى و خانوادگى و گروهى خویش به در آى و در میان مردم بر پا خیز و بیم ده و نوید ده و بر مظاهر دروغ و جهل و خرافه بتاز و معبودهاى دروغینى را که خود تراشیدهاند بشکن و توده مردم، مستضعفان، بردگان، محرومان و بیچارگان نومید را بگو که چه بسا گروه اندکى بر گروه بسیارى چیره شدهاند و محکومان ضعیف را نوید ده که اراده خداوند، پیشوایى جهان و وراثت زمین را برایشان تضمین کرده است. امر به معروف کن، نهى از منکر کن، قوم اسیر را از سلطه جباران فرعون و قارون و ساحران و راهبان عوامفریبش نجات بخش و به سوى رهایى و ارض موعود آزادى و عزت و عدالت هدایت نماى و بالاخره مردم را از بندگى زمین به تعالى آسمان، از پرستش افراد به پرستش خدا و از ظلم ادیان به عدل اسلام بخوان» ... .
امى بودن یکى از معانىاش مردمى بودن است، از میان امت برخاستن و در کنار امت بودن است. شاخصه اجتماعى پیامبران همین است. روشنفکران نیز که وارث پیامبرانند نمىتوانند به تعبیر اروپایىها «در برج عاج» انزواى خود از مردم پنهان زندگى کنند و به تعبیر قرآن پا در گلیم خویش کشند و خود را در جامه زیرین خود پیچند.»جامعه نمونه محمد(ص)
«پیغمبر اسلام تنها پیغمبریست که توفیق آن را داشته است «به دست خویش» و «براساس مکتب اعتقادى و عملى مذهب خویش» یک جامعه نمونه بسازد. پیامبران دیگر همگى در مرحله ابلاغ پیام خویش ماندهاند و همه کوششهایشان در این زمینه محدود بوده است که مکتب خود را طرح کنند و یا کتابشان را به دست زمان بسپارند و افرادى را بپرورانند. حتى موسى که خود سلاح به دست گرفت و به نجات عملى قوم خویش از اسارت بیگانه پرداخت و بنیاد یک جامعه ایدهآل را در ارض موعود طرح کرد، خود نتوانست به آغاز این کار توفیق یابد و پیش از آنکه قوم اسرائیل به بیتالمقدس برسند در میانه راه مىمیرد و این شمعون است که کار را ادامه مىدهد و وارد شهر مىشود تا جامعه یهود را بنیان کند.
این است که همیشه با نسلهاى بعدى پیروان یک مذهب بودهاند که جامعه خویش را مىساختهاند یا یک جامعه ساخته شده و شکل گرفته به این مذهب گرویده است. چنان که جامعه رومى با همان نظام اقتصادى، سیاسى و اجتماعى قدیمش در عصر امپراطورى مشرک، مسیحى مىشود و امپراطور دین عوض مىکند بىآنکه جامعه امپراطورى را عوض کرده باشد!
اما پیامبر اسلام با دست خود ضمن پرورندن افراد و حتى تکوین و تکمیل قرآن و مذهبش جامعهاى مىسازد. پیغمبر اسلام از یک مدینه فاضله، از یک شهر خدا و یا ارض موعود سخن نمىگوید بلکه آن را خود پى مىریزد و نه به صورت ذهنى و خیالى و پیشبینىهاى آتى بلکه به شکل عینى نشان مىدهد. مدینه فاضلهاش را نه با کلمات بلکه با گل و خاک و آدم و قانون بنا مىکند.»
شریعتى در قالب توصیف مدینةالنبى، به دنبال ترسیم بهتر سیماى محمد(ص) است. کارى که البته بسیارى از متفکرین اسلام به آن همت گماردهاند. اما وى با اشاره به شخصیتهاى تاریخى آشنا و قابل تصور به مقایسهاى ساده دست زده و نتیجهاى گران گرفته است. او بر ابعاد وجودى انسان تکامل یافته اشاره مىکند که خشم ورزیدن را به جاى خود و مهربانى کردن را نیز به جاى خود مىشناسد. بر تفکرى تأکید دارد که جنگ را براى صلح و صلح را براى عبادت خداوند مىخواهد.
«خطوط سیماى محمد را، سیمایى که در پس چهارده قرن از چشمهاى کمسوى ما پنهان مانده است نه تنها در سیماى خود وى بلکه در سیماى اللَّه، سیماى قرآن، سیماى على و ابوذر و چند سیماى تابناک و صمیمى دیگرى که پرداخته دست وىاند و نیز در سیماى آن خانواده شگفت تاریخ انسان که در آن پدر على است و مادر فاطمه و پسر حسین و دختر زینب باید جست و یافت.
مدینه محمد نیز یک جامعه چند بُعدى است. مدینه را با شهرهاى بهنام تاریخ بسنجید تا ابعاد آن پدیدار شود: آتن، اسپارت، اسکندریه، رم، هلیوپولیس، بنارس، هکمتانه و ... اینها همه شهرهایىاند با یک دروازه. از دروازه رم، هکمتانه و اسپارت، مردانى بیرون مىتازند همه با اندامهاى ورزیده، چهرههاى خشن و سراپا غرقه در سلاح. شهرهایى که شیهه اسبان جنگى و نعره پهلوانان و جنگآورانش همواره در گوش تاریخ مىپیچد: نرون، کراسوس، ژول سزار، سورن، اسپارتاکوس، وسپاسین، اژیدهاک، کورش، خشایارشاه و ... .
اما یثرب - مدینه محمد - شهرى است با دو دروازه باز بر روى جهان. از یکى موج کبودى بیرون مىآید و مردانى که گویى جز به جهاد نمىاندیشند ... دروازهاى که شبها و روزها، همه وقت شمشیرها از آن به سراغ قبیلهاى برون مىشتابند و از کمینگاه نیمه شبى تاریک و سحرگهى گنگ و هراسانگیز ناگاه فرود مىآیند ... و از دروازه دیگر چهرههاى آرام و مهربان که پرتو عشق به خدا و مردم از آن ساطع است، پیشانىهایى که از ایمان و یقین موج مىزند، دامنهاى پاک و آراسته و باتقوا، چشم در زمین دوخته و دل به آسمان پرداخته، گویى حواریون مسیحاند. پیاده یا سوار بر شترى نرمخوى راه صحراهاى مخوف و آتشخیز نجد و نفوذ و ربعالخالى را دسته دسته در پیش مىگیرند و پیام صلح و دوستى مىبرند و دلهاى پرکینه و روحهاى آلوده را با آبهاى زلالى که از سرچشمه وحى خداوندى آوردهاند مىشویند و عطر خوش عشق و ایمان و بذر مقدس آزادى و بینایى و نوید را در ضمیر قبایل مىافشانند. مسجد مدینه را بنگرید، هم سناى رم است و هم آکادمیاى آتن و هم معبد زرتشت!»سنت محمد(ص)
شریعتى با اشاره به شیوههاى موجود براى ایجاد تحولات اجتماعى و سیاسى در طول تاریخ که به طور عمده به صورت انقلابى، اصلاحى و محافظهکارانه بودهاند، رسول اکرم(ص) را صاحب شیوهاى متفاوت مىداند و در تشریح این موضوع مىنویسد:
«سنت پیغمبر که این همه در اسلام اهمیت دارد عبارت است از سخنى که فرموده و دستورى است که حضرتش صادر کرده است (حدیث)، و یا قبول پیامبر است در برابر عملى که انجام شده یا مىشده که ساکت مانده و مخالفتى نکرده است (تقریر)، یا خود در زندگىاش عملى انجام داده حتى بىآنکه به دیگران بگوید که بکنید (فعل).
پس سنت پیغمبر سخن و عمل اوست. احکام اسلام نیز در نتیجه بر دو گونه است:
1- آنچه پیش از اسلام سابقه داشته و پیغمبر تأکید کرده است (احکام امضایى).
2- آنچه بىسابقه بوده و اسلام وضع کرده است (احکام تأسیسى).
غیر از این دو - یعنى تأسیس و امضا و یا سخن و عمل پیغمبر - اصل سومى را نیز از سنت مىفهمم که به عقیده من از آن دو حساستر است و آن «روش کار پیغمبر» است. یعنى متد، تاکتیک و استراتژى که در تحقق رسالتش داشته است.
پیامبر در برابر یک پدیده اجتماعى که قرار داشته براى اصلاح و یا تغییرش به گونهاى عمل کرده و روشى اتخاذ کرده و یا متدى به کار برده که در مبارزه فکرى و مسائل اجتماعى براى ما سرمشقى آموزنده است. حتى اگر میان دو مسئله - مسئله خاص پیغمبر و مسئله خاص زمان ما - هیچ شباهتى نیز نباشد.
... پیغمبر اسلام، سنتى را که ریشه در اعماق جامعه دارد و مردم نسل به نسل بدان عادت کردهاند و به طور طبیعى عمل مىکنند حفظ مىکند، شکل آن را اصلاح مىکند ولى محتوا و روح و جهت و فلسفه عملى سنت خرافى را به شیوه انقلابى دگرگون مىکند.
در برابر چنین مواردى استدلال منطقى محافظهکاران این است که: اگر سنتهاى گذشته را تغییر بدهیم، ریشهها و روابط اجتماعى که در سنت حفظ مىشود و مثل سلسلههاى اعصاب، اندامهاى اجتماع را به خود گرفتهاند، از هم گسسته مىشوند و جامعه ناگهان دچار آشفتگى بسیار خطرناکى مىشود و براى همین هم هست که بعد از هر حادثه، انقلابى بزرگ، آشفتگى و هرج و مرج و یا دیکتاتورى پیش مىآید که لازم و ملزوم یکدیگرند. زیرا ریشهکن کردن سریع سنتهاى ریشهدار اجتماعى و فرهنگى در یک جنبش تند انقلابى، جامعه را دچار خلأ ناگهانى مىسازد که آثار آن پس از فرو نشستن انقلاب ظاهر مىشود.
استدلال انقلابىها این است که اگر سنتهاى کهنه را نگه داریم جامعه را همواره در کهنگى و گذشتهگرایى و رکود نگه داشتهایم. بنابراین رهبر کسى است که آنچه را از گذشته به صورت بندها و قالبهایى بر دست و پا و روح و فکر و اراده و بینش ما بسته است ناگهان بگسلد و همه را آزاد کند و تمامى روابط و خلق و خو و عادات گذشته را ببرد و قوانین تازهاى را جایگزینشان کند و گرنه جامعه را منحط و مرتجع و راکد گذاشته است.
استدلال مصلح - که مىخواهد از نقطه ضعف دو متد انقلابى و سنتى بر کنار ماند - راه سومى است که تحول آرام و تدریجى است و اکتفا کردن به «سر و صورتى متناسب دادن» به یک امر نامطلوب، نه ریشهکن کردن آن و جانشین کردن سریع و بلاواسطه با امرى مطلوب.
... اما پیغمبر اسلام، متد خاصى را در مبارزه اجتماعى و رهبرى نهضت و انجام رسالت خویش ابداع کرده است و بىآنکه عواقب منفى و نقاط ضعف این سه متد معمول را داشته باشد، به هدفهاى اجتماعى خویش و ریشهکن کردن عوامل منفى و سنتهاى ترمزکننده جامعه به سرعت نایل مىآید و آن این است که «شکل سنتها را حفظ مىکند ولى از درون محتواى آنها را به طور انقلابى عوض مىکند.»
پیغمبر اسلام رسم حج را که پیش از اسلام و بعد از ابراهیم یک سنت عربى نژادپرستانه خرافى براى تجلیل بتپرستى شده بود، در اسلام نگه داشت. براساس استعدادى که این سنت در جامعه داشت یعنى منسوب به ابراهیم بود و نیز توده مردم - پیش از اسلام در عین اینکه کعبه را بتخانه مىدانستند معتقد بودند که ابراهیم خلیل بنایش کرده است - پیغمبر آن را به شیوهاى بسیار انقلابى در محتواى فکرىاش به استخدام مکتب خویش در آورد و حج را که زیربنایى اجتماعى و سنتى شده بود براى نیازمند کردن قبایل متفرق عرب و اشراف قریش به بزرگترین، زیباترین و عمیقترین سنت مبتنى بر توحید و وحدت بشرى تبدیل کرد.
اگر متد پیغمبر را بفهمیم و به کار گیریم، دستورى بسیار روشن و صریح گرفتهایم براى روبهرو شدن با ناهنجارىها، سنتهاى کهنه و فرهنگ مرده و مذهب مسخ شده تخدیرکننده، عقاید اجتماعى ریشهدار در عمق جامعه و افکار و عقاید خوابکننده و ارتجاعى که یک روشنفکر درستبین که رسالت پیامبرانه دارد با آن روبهروست. با این متد است که مىتواند به «هدفهاى» انقلابى برسد بىآنکه جبراً عواقب ناهنجارىهاى یک روش انقلابى را تحمل کند و نیز با مبانى اعتقادى و ارزشهاى کهنه اجتماعى در افتد و بىآنکه از مردم دور افتد و با آنها بیگانه شود و مردم او را محکوم سازند.»صبورىهاى محمد(ص)
در عین حال محمد(ص) در آثار دکتر شریعتى پیامبر صبورىهاست، رسول شکیبایى است و تیزى عدالت را پیش از همه به سوى خود و خانوادهاش نشانه مىرود. در واقع تنها آنچه در مدینه گذشته، الگوى ارائه شده از سوى پیامبر نیست، بلکه در جریان حوادث و اتفاقات گوناگون زندگى وى باید سیره و سلوکش را دریافت. مانند آنچه در شعب ابىطالب بر پیامبر گذشت ... .
«سعد بنابىوقاص - که خود در شعب ابىطالب بوده است - نقل مىکند چنان گرسنگى بىتابم کرده بود که شبى در تاریکى چیز تر و ملایمى را در راه لگد کردم و بىاختیار آن را به دهانم فرو بردم و بلعیدم و هنوز هم که دو (ده؟) سال از آن روزگار گذشته است نمىدانم چه بود.
در چنین شرایطى مىتوان دریافت که بر خانواده پیغمبر چه مىگذشته است و لو تاریخ هم چیزى نقل نکند. همه این خانوادهها تنها به خاطر این خانواده است که سختى مىکشند و گرسنگى و تنهایى و فقر. پیغمبر شخصاً مسئولیت همه را به دست دارد. هر کودکى که از گرسنگى فریاد مىزند، هر بیمارى که از بىدوایى و بىغذایى مىنالد، هر سالخورده زنى یا مردى که از این همه سختى و فشار به ستوه آمده است و هر چهرهاى که سه سال گرسنگى و شکنجه روحى و زندگى در این دره سخت و سنگ را در خود فرو خورده و برق نگاه و رنگ خون از آن برده است با این همه مىکوشد تا در برابر محمد همه را انکار کند و در وفادارى و عشق فتوت نشان مىدهد، همه این جلوهها و نمودهاى روح و ایمان و زندگى آدمى بر قلب حساس و رقیق وى اثر مىگذارد.
بىشک هر گاه طعامى از تاریکى مىرسد و آن را به دست پیغمبر مىدهند تا بر این قوم پخش کند، سهم زن و دختر خودش از همه ناچیزتر است. بىشک تا بر جان آنان بیمناک نشود آنها را جیرهاى نخواهد بود.
خانواده محمد در این حصار خدیجه است و دختر کوچکش فاطمه و خواهرش امکلثوم که با خواهر دیگرش رقیه عروسهاى ابىلهب بودند. ابىلهب پس از بعثت براى آزار و تحقیر پیغمبر دستور داد تا پسرانش هر دو طلاق دهند. اما عثمان که جوانى اشرافى و زیبا و ثروتمند بود، رقیه را به همسرى گرفت و از نظر اجتماعى رفتار پلید ابىلهب را پاسخ گفت و رقیه همراه او به حبشه هجرت کرد. ولى امکلثوم که زندگىاش به هم ریخته بود و سعادتش را فداى ایمانش کرده بود، اکنون حصار گرسنگى و وفادار ماندن به پدر بزرگوار و قهرمانش را در راه عقیده و آزادى بر آسودگى در منجلاب خوشبختى و بىدردى و برخوردارى در خانواده ابىلهب و در کنار عتیبه شوى بداندیش مرتجعش ترجیح داد.
روزها در این حصار به سختى مىگذرد و شبها خیمه سیاهش را بر سر ساکنان این کوه گسسته از زندگى مىزند ... و در این حال گاه در خانه محمد گرسنگى چنان بیداد مىکرد که خدیجه سالخورده بیمار - که زندگىاش را همه در ثروت و نعمت گذرانده بود و اکنون همه را در راه محمد داده است - پاره چرمى را در آب خیس مىکرد تا دندانگیر شود.
فاطمه خردسال حساس نگران مادر بود و مادر نگران فاطمه آخرین فرزندش، دختر خردسال ضعیفش که عشق او به پدر و مادرش زبانزد همه بود.»زن از نگاه محمد(ص)
اما یکى از بارزترین نقطه نظرات دکتر شریعتى، تشریح دیدگاه پیامبر(ص) نسبت به جایگاه زن است که بخصوص در رفتار ایشان نسبت به دخترشان فاطمه زهرا(س) مایه افتخار و کسب هویت زنان مسلمان است. شریعتى که در این باره کتاب پر آوازه «فاطمه، فاطمه است» را از مجموع چندین سخنرانى خود به رشته تحریر در آورد، تأکید داشت: «در جامعهاى که ننگ دختر بودن را تنها زنده به گور کردن آن پاک مىکرد و بهترین دامادى که هر پدرى آرزو داشت نامش قبر بود، محمد مىدانست که دست تقدیر با او چه کرده است؛ و فاطمه نیز مىدانست که کیست.
این است که تاریخ از رفتار محمد با دختر کوچکش فاطمه در شگفت است و از نوع سخن گفتنش با او و ستایشهاى غیر عادىاش از او.
خانه محمد و خانه فاطمه در کنار هم است. فاطمه تنها کسى است که با همسرش على در مسجد پیامبر، با او همخانهاند. این دو خانه را یک خلوت نه مترى از هم جدا مىکند و دو پنجره روبهرو به هم، خانه محمد و فاطمه را به هم باز مىکند. هر صبح پدر دریچه را مىگشاید و به دختر کوچکش سلام مىکند. هر گاه به سفر مىرود درِ خانه فاطمه را مىزند و از او خداحافظى مىکند. فاطمه آخرین کسى است که از او وداع مىکند و هر گاه که از سفر باز مىگردد فاطمه اولین کسى است که به سراغش مىرود. درِ خانه فاطمه را مىزند و حال او را مىپرسد. برخى متون تاریخى تصریح دارد که پیغمبر چهره و دو دست فاطمه را مىبوسد.
این گونه رفتار بیشتر از تحبیبت و نوازش دخترى از جانب پدر مهربانش معنى دارد. «پدرى دست دخترش را مىبوسد» آن هم دختر کوچکش را. چنین رفتارى در چنان محیطى یک ضربه انقلابى بر خانوادهها و روابط غیر انسانى محیط بوده است. نیز چنین رفتارى چشمهاى کمسوى بزرگان و سیاستمداران و توده مردم مسلمان پیرامون پیغمبر را به عظمت شگفت فاطمه مىگشاید و بالاخره چنین رفتارى از جانب پیغمبر به همه انسانها و انسانهاى همیشه مىآموزد که از عادات و اوهام تاریخى و سنتى نجات یابند. به مرد مىآموزد که از تخت جبروت و جباریت خشن و فرعونىاش در برابر زن فرود آید و به زن اشاره مىکند که از پستى و حقارت قدیم و جدیدش که تنها ملعبه زندگى باشد، به قله بلند شکوه و حشمت انسانى فراز آید.
این است که پیغمبر نه تنها به نشانه محبت پدرى بلکه همچون یک وظیفه و مأموریت خطیر از فاطمه تجلیل مىکند و این چنین نیز از او سخن مىگوید ... خشنودى فاطمه خشنودى من است و خشم او خشم من است - هر که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد و هر که فاطمه را خشنود بسازد مرا خشنود ساخته است - فاطمه پاره تن من است هر که او را بیازارد مرا آزرده و هر که مرا بیازارد خدا را آزرده است.
این همه تکرارها چرا؟
چرا پیغمبر اصرار دارد که این همه از دختر کوچکش ستایش کند؟ چرا اصرار دارد که در برابر مردم او را بستاید و همه را از محبت استثنایىاش به وى آگاه سازد؟ و بالاخره چرا این همه بر خشم و خشنودى فاطمه تأکید مىکند و این کلمه آزردن را چرا در باره او تکرار مىکند؟
پاسخ به این چراها گرچه بسیار حساس و خطیر اما روشن است. تاریخ همه را پاسخ گفته است و آینده؛ عمر کوتاه چند ماهه فاطمه پس از مرگ پدر، راز این دلهره پدر را آشکار ساخته است.»محمد(ص)، الگوى متدینین
شریعتى به طور مشروح به موضوع ازدواجهاى رسول اللَّه پرداخته و با ارائه دلایل تاریخى و سیاسى و اجتماعى به اتهاماتى که علیه ایشان مطرح شده پاسخ گفته است. وى رفتار پیامبر را با همسرانش، انسانى و در نوع خود بسیار انقلابى مىداند و افرادى را که به نام مذهب بر زنان ظلم روا مىدارند و سبب بدبینى جامعه نسبت به دین و متدینین مىشوند مورد انتقاد قرار مىدهد: «پیغمبر اسلام با آن قدرت و شخصیت، کسى که چنان جربزهاى دارد که تاریخ مرعوبش است، در داخل خانه چنان نرمخوست که همسرش بر او گستاخ است و گستاخى مىکند. به طورى که مثل عمر، سرزنش مىکند که چرا این را اینقدر پر رو کردهاى؟ ... او وقتى نمىتواند تحمل کند خودش از خانه بیرون مىرود و یک ماه در انبار خانه مىکند.
تو، آن وقت رفتار فلان عمو را در محله، در خانه همسایه و در خانوادهات ملاک قرار مىدهى؟ اگر آن آقا مذهبى است، ایرانى هم هست. باید تفکیک کنى که کدام یک از آنها سنت بومى است، کدام یک سنت اسلامى است و کدامش سنت ایرانى. براى اینکه در یک جامعه دیگر اسلامى که مىرویم، همین روابط طور دیگرى است.
در خودِ اسلام و زمان خود پیغمبر، رفتار چنان انسانى است که براى ما شگفتانگیز است. گروهى از دختران مدینه مىخواهند در جنگ حنین شرکت کنند - حنین بین جده و مکه است، باید 600 تا 700 کیلومتر تا مکه بروند و از آنجا بروند به طرف مغرب - یعنى مىخواهند به جنگى که چند ماه طول مىکشد، بروند. ده الى پانزده نفر از دختران نوبالغ 9، 10، 11 ساله مدینه یک گروه مىشوند که بیایند پیش پیغمبر و بگویند مىخواهیم ما را براى خدمت پرستارى به این جنگ ببرى و پیغمبر همه اینها را سوار مىکند و به عنوان یک گروه پرستار به جنگ مىبرد.
مسجد النبى یک پایگاه براى همه کارهاى اجتماعى است. هر گوشهاش یک انستیتوسیون اجتماعى جا دارد. یک گوشهاش خیمه «رفیده» است. رفیده زنى است که به دستور خود پیغمبر و در مسجد پیغمبر که معبد اسلام است یک خیمه رسمى زده است و آنجا براى مداوا و بسترى کردن بیماران و مداواى مجروحان جنگ مسئول مىشود.»
«پیغمبر که تاریخ آن همه از اراده و تصمیم و قدرتش سخن مىگوید و خسروان و قیصران و قدرتمندان حاکم بر جهان آن همه از شمشیرش مىهراسند و دشمن از شدت غضبش مىلرزد، در عین حال مردى سخت عاطفى با دلى که از کمترین موج محبتى مىتپد و رویى که از نوازش نرم دست صداقتى، صمیمیتى و لطفى به هیجان مىآید ... .
در بیرون مرد رزم و سیاست و فرماندهى و قدرت و ابهت است و در خانه پدرى مهربان و شوهرى نرمخوى و ساده و صمیمى.
چندان که زنانش - آنها که در آن عصر تنها زبان کتک را مىفهمیدند و این زبان را محمد هیچ نمىدانست و در تمام عمر هرگز دستى بر سر هیچ یک از زنانش بلند نکرد - بر او گاه گستاخى مىکردند و آزارش مىدادند. او در همه عمر تنها موردى که بر آنها سخت گرفت و به تنبیهشان پرداخت - آن هم به علت آنکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنشها و آزارها مىکردند که این همه تنگدستى و فقر را در خانه تو نمىتوان تحمل کرد - این بود که از آنها قهر کرد و به خانهشان نرفت و بیرون خفت. در یک انبار که نیمىاش از کاه و غله پر بود و او نردبانى مىگذاشت و بالا مىرفت و گوشهاى از انبار را که در طبقه دوم بود انبار مىکرد و مىروبید و نردبان برمىداشت و سپس بر خاک مىخفت و یک ماه این چنین زندگى مىکرد ...»محمد(ص)، پیامبر قدرت و عزت
آنچه قلم و بیان شریعتى را از بسیارى دیگر متمایز مىساخت یک حس انقلابى بود که در مخاطب خود از ترسیم چهره رهبران اسلام به ویژه رسول خدا(ص) برمىانگیخت. صراحت لهجه وى در بیان واقعیات جامعه و بخصوص آنچه در ذهن جوانان متدین مىگذشت و بىپروا به طعنههاى سیاسى علیه رژیم حاکم مبدل مىشد، دریچه تازه گشودهاى به حساب مىآمد:
«خواهر و برادر و همگروه و همنسل روشنفکرم، چگونه بگویم؟
آن خدایى که من به او معتقدم خدایى است که خانه خودش را مثل معابد دیگر وسیله چاپیدن انسانها نمىکند، که با قربانى یا نذر و باج دادن به نمایندگانش او را راضى کنیم! آن خدا، خدایى است که خانه خودش را خانه مردم مىخواند و خانوادهاش. خدایى است که در جامعه بشرى، در کنار انسان و همدست و همداستان انسان، با ظلم و جور و فساد مخالفت مىکند؛ خدایى است که پیامبر بزرگش، پیامبر شمشیر است - و به قول «ردنسن» پیامبر مسلح، که او به عنوان حمله این وصف را مىآورد و من به عنوان افتخار - و البته که پیامبر من مثل پیامبر مسیحیت کاتولیک رومى نیست که میان ظالم و مظلوم، آقا و برده، استعمار و استعمارزده فلسطینى، عشق و محبت تبلیغ کند و با چند تا نصیحت که به درد موضوع انشا مىخورد، در برابر امپراطورى وحشى و نظامى جهان بخواهد توده ذلیل را نجات دهد و بعد هم دو تا آجان بیایند و منجى قوم اسیر را مثل یک اسیر بگیرند و ببرندش بالاى دار و پیامش هم این باشد که اى ملت اسیر استعمار رومى! کار قیصر را به قیصر واگذار کنید و کار خدا را به خدا! اگر آنها به یک طرف صورتتان کشیده زدند، رسالت شما این است که طرف دیگر صورتتان را تقدیم ظالم کنید! البته این توضیح واضحات را بدهم که مقصودم پیغمبرى است که الان مسیحىها تبلیغ مىکنند و ساخت زورمندان رومى است براى توجیه بردگى و اسارت تودهها، و گرنه نظر یک مسلمان نسبت به حضرت مسیح حقیقى مشخص است.
اما پیامبر ما پیامبر شمشیر است در برابر جنایت و خیانت، و دیدیم شمشیرى که با آن بینى بنىقریظه را دسته دسته ذبح کرد، وقتى غلاف شد ما را دسته دسته ذبح مىکنند. این پیغمبر مذهب من، پیغمبر قدرت و پیغمبر عزت است.
«ویل دورانت» مىگوید: «هیچ پیغمبرى به اندازه محمد، پیروانش را به نیرومندى تحریص و ترغیب نکرد و هیچ پیغمبرى به اندازه او در این راه توفیق نیافت.»
پیغمبر زندگى این جهانى است، پیغمبر حکومت عدل است و پیغمبر کار و تولید است. خانهاى که در آن زندگى مىکند از همه پارسایان، پارسایانهتر و زندگىاش از همه عابدان منزوى و گوشهگیر، سادهتر و همه زندگىاش در خدمت جامعه و مردم.»
و بالاخره گستره وسیع نگاه محمد(ص) که باید بر جهان سایه افکند و در فاصلههاى خیلى دور تأثیر خود را بر جاى گذارد. نگاهى که در شبه جزیره محبوس نمىماند و با درایت و سیاست زمینه گسترش اسلام را فراهم مىآورد. شریعتى در این مورد اشاراتى دارد:
«دو هجرت مسلمین به حبشه به فرمان پیغمبر انجام گرفت؛ براى نخستین بار توده عرب ساکن در دره محصورى که شهر مکه را در خود گرفته بود، نه تنها از میان قبیله و سرزمین خویش بیرون مىرفت، بلکه به یک مهاجرت گروهى به یک کشور خارجى دست مىزد و از دریا مىگذشت و پا به قاره دیگر مىگذاشت و در کشورى با نژاد و مذهب و شکل اجتماعى و سیاسى تازهاى اقامت مىگزید. پس از آن هجرت بزرگ به مدینه که هم دروازههاى بسته مدینه را به خارج مىگشود و هم مهاجران قریش را با جامعه نوین و شرایط و محیط تازهاى آشنا مىکرد؛ و در مدینه سیاست پیغمبر در تماس دائمى با قبایل اطراف و توسعه دایره نفوذ خویش تا دورترین مرزهاى ممکن و از همه سو به مدینه و خروج مبلغان و سفیران به اطراف شبه جزیره و حتى به ماوراء مرزها و تماس با ایران و روم شرقى و مصر و یمن و ... یعنى همه نقاط دور و نزدیک جهان آن روز نه تنها همه قرائنى است که پیغمبر اسلام مىکوشد تا جهانبینى بسته جامعه قبایلى عرب را گسترده سازد، بلکه به صراحت در گفتار پیغمبر و در آیات قرآن، مهاجرت و بخصوص عالىترین نوع آن مهاجرت فکرى و اعتقادى به عنوان یک اصل بزرگ و مقدس و حتى یک «تکلیف انسانى» تلقى شده است.»پایان کلام اینکه:
«اسلام در یک کلمه تنها دین چندبعدى جهان است. نیرویى که بر جامعه وارد مىآورد یک جهته نیست، نه تنها از جهات متعددى است که این جهات برخلاف یکدیگر نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتى متناقض بر احساس و اندیشه فرد و جامعه نیرو وارد مىآورد طبیعتاً برآیند این نیروها همواره جهت متعادلى را به جامعه خویش مىبخشد که هرگز امکان آنکه پس از تعدیل آن به یک نیروى انحرافى بدل گردد و جامعه را به سمت دیگرى کج کند نخواهد بود.
از کجا به چنین اصلى پى بردهام؟ از همان طریقى که هر مذهبى را باید شناخت. یعنى از شناخت و سنجش اللَّه و قرآن، محمد، اصحاب (پروردگان خاص) ... و محمد ترکیبى از موسى و عیسى است. گاه او را در صحنه مرگبار جنگ مىبینیم که پیشاپیش یارانش که بر کشتن یا کشته شدن بىقرارى مىکنند و بر روى مرکبهاى بىتاب خویش در برابر دعوت خون به سختى مىتوان آرامشان ساخت، مىتازد، مشتى خاک برمىگیرد و به خشم بر چهره خصم مىپاشد ... و گاه او را مىبینى که هر روز در رهگذرش یهودىاى از بام خانهاش خاکستر بر سرش مىریزد و او نرمتر از مسیح روى در هم نمىکشد. یک روز که از کنار خانه وى مىگذرد و از خاکستر مرد خبرى نمىشود با لحن یک صوفى پرصفا مىپرسد: رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد. و چون مىشنود بیمار است به عیادتش مىرود.
در اوج قدرت در آن لحظه که سپاهیان مکه را - شهرى که بیست سال او و یارانش را شکنجه داده و آواره کرده است - اشغال کردهاند بر مسند قدرت سزار اما در سیماى مهربان مسیح کنار کعبه مىایستد و در حالى که دهها هزار شمشیر تشنه انتقام از قریش در پیرامونش برق مىزند و بر ابوسفیان و هند - خورنده جگر حمزه - و عکرمه - فرزند کینهتوز ابوجهل - و دیگر قیافههایى که یادآور شکنجهها و توطئهها و تبعیدها و مرگهاى جانخراش عزیزان اویند دندان مىنمایند، مىپرسد، اى قریش فکر مىکنید با شما چه خواهم کرد؟
قریش که سیماى مسیح را در این موسایى که اکنون سرنوشتشان را در دم خویش دارد خوب مىشناسد و به چشم مىبیند پاسخ مىدهند که تو برادرى بزرگوار و برادرزادهاى بزرگوارى و آنگاه که با آهنگى از گذشت و مهربانى گرم شده است، مىگوید: بروید، همه آزادید.
چه کسى باور مىکند که همین مرد در نیمه شب خاموش شهر، خانه را ترک مىکند و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیفترین احساسهاى عارفانه فرو مىبرد. گویى از اعماق روح یک راهب بزرگ - مردى که عمر را در خلوت و انزواى تأملات عمیق خویش بوده - سر آورده است و بوى مرگ و شوق وصال نزدیک با معشوق، آتش در جانش افکنده است.»