هر روز از کوچه ما رد میشوی
سید سعید هاشمی
زیباییات زبانزد تمام آینههاست. وقتی میخندی، لحظهها به حرکت درمیآیند و نسیم به رقص میآید.
سپیدی دندانهایت رونق برفها را از میان برده است: لختی بخند تا همهی دنیا روشن شود.
زلف سیاه رنگت، روزگارِ چشمها را سیاه کرده است.
دمی که سر تکان دهی و موهایت موج بردارند، وهم شب همه را میگیرد.
شنیدهام خال محمدیات گلها را شرمنده کرده است.
زیبای ازلی! خال محمدیات، حجرالاسود کعبهی روی توست که وقتی دورت طواف میکنیم باید بر آن بوسه بزنیم.
قامت دلفریبت، دلها را پریشان کرده است. راه برو تا تو را از سروها بشناسیم.
نفس بکش، بخند، سر تکان بده، حرف بزن، شعر بخوان، راه برو، چشمانت ر ا ببند و باز کن
بگذار زندگی جریان پیدا کند
بگذار با خندهات دنیا زیباتر شود.
بگذار آسمان محو تو شود. بگذار دستهای شاعران پُر از شعر گردد.
خوش به حال آینهها که شعر موزون قامت تو را از بر کردهاند.
خوش به حال آبها که بارها در آنها نگریستهای و زیباییات را در آنها ریختهای.
هر روز از کوچه ما رد میشوی و عطر قدمهایت تا مدتها کوچه را گیج و حیران میکند.
همسایهها که در خانهها را باز میکنند.
میفهمند که عابر مهربان کوچه، تو بودهای؛ اما هرچه میگردند تو را نمییابند.
چرا این قدر بیسروصدا از کوچهها میگذری؟
چرا چشمها را از زیبایی محروم کردهای؟
ما به زیبایی تو محتاجیم. زندگیمان ببخش.
نگاهمان را با رنگ لبخندت آشنا کن.
بگذار مردمک چشممان از بهار رویت بهرهای ببرد.
چه قدر دلِ نگاهمان به یاد لیلی لبخندت میتپد!