از جنس آتش

صغرا آقا احمدی

صحرا گفت: «آتش نزن به زندگی­مان.»

بهرام گفت: «بده­کارم، از کجا بیاورم، می­خواهی بیفتم پشت میله­های زندان­.» و صدف آرام نخوابید. کابوس دید و عرق کرد و صحرا تا صبح بالای سرش نشست. صبح ِسحر، صدف بی­قرار و بی­تاب برای صحرا گفت که خواب دیده آتش افتاده توی خانه و همه چی را سوزانده، و حتی دست­های پدر تا مچ سوخته بود و سفیدی استخوان­ها معلوم بود. بعد هق­هق زد و ناباورانه به همه چیز نگاه کرد و نگاه کرد.

همان صبح سحر، صحرا لباس پوشید و راه افتاد. محل کار طلب­کار، ته خیابانی بود پر ترافیک و پر دود و پر همهمه، و در طبقه­ی چهارم از برجی بیست و چهار طبقه. وقتی دکمه­ی آسانسور را فشرد. بهرام به تلفن هم­راهش زنگ زد؛ مانده بود جواب بدهد یا نه، که اس ام اس صدف رسید. «مامان، بابا کارت دارد، یک کار واجب، می­گوید چرا مامان در دست­رس نیست؟»

صحرا جواب تلفن را داد: «باید کاری بکنم. یعنی چه که به من مربوط نیست؟

و تلفن را قطع کرد. پا به طبقه­ی چهارم که گذاشت، مدیر مدرسه زنگ زد: «معلوم هست کجائید شما؟»

خانم سلماسی، واقعاً عذر می­خواهم، مشکلی پیش آمده، حتماً خودم را می­رسانم.

لااقل زنگی، تماسی، بچه­ها یک ساعت معطل­ّاند.

بگوئید خانم شریفی کلاس­شان را با من جابه­جا کنند.

نمی­شود، خانم شریفی آن ساعت جائی کلاس دارند.

خانم سلماسی، فقط دو ساعت، متوجه هستید فقط دو ساعت.

و تلفن را جلوی اتاق شماره 18 قطع کرد و دو تقّه به در زد. مجموعه­ی عریض و طویلی بود و چند کارمند با کت و شلوار و کفش یک­دست عنابی. اولی گفت: «خانم، سرتان انداختید پایین و همین­طوری...، کجا؟»

دومی گفت: «خانم کارتان را بگوئید، این­طوری که نمی­شود.»

سومی گفت: «جلسه دارند، مزاحم نشوید.»

چهارمی تا خواست چیزی بگوید، صحرا دیگر دستش به دستگیره­ی در اتاق رئیس رسیده بود. محکم و مقاوم و با صلابت، تلاش کرد تا صدایش نلرزد و خودش را نبازد و خیلی مختصر و مفید و جمع و جور بگوید که بهرام فقط یک فرصت کوتاه می­خواهد و گفت.

رئیس در مقابل پیشنهاد و صحرا روی صندلی چرخان، چرخ خورد و پوزخندی زد. چرخ خورد و قهقهه زد، چرخ خورد و کبریت کشید، چرخ خورد و کبریت کشید و خاموش کرد، با دو انگشتش؛ و صحرا دید که دست­های بهرام تا مچ سوخت و صدای جزجز سوختن پوست و گوشت را شنید؛ و بوی تعفن و چرک و زخم ...، با کراهت نگاه کرد، به رئیس و در و دیوار و همه چیز. و بعد تخم چشم­هایش سوخت، و سوزش عجیبی در تمام عضلات بدنش سُرید. برگشت، ذره ذره. و دست­هایش هنوز به دستگیره­ی در نرسیده، رئیس با لحنی تمسخر­آمیز هم­راه با تهدید گفت: «به او بگوئید کار هرکس نیست خرمن کوفتن. تو این هفته پول را جور می­کند و گرنه خودتان بهتر می­دانید که چه می­شود.»

دست صحرا داغ شد. دستگیره­ی در، یک گلوله­ی آتش شد و او سوخت. اما وقتی پشتش به رئیس بود، ندید که او سیگاری گیراند و با ولع پک زد و دودش را ول کرد تو هوا و دست­هایش تو لایه­ی دود، پول­ها را شمرد؛ چک پول­های درشت؛ و صحرا فقط صدا شنید. صدای جزجز سوختن، آتش، التهاب، گرما، داغ شد صحرا، داغِ داغ؛ و گریخت.

شب سرد بود، هم تو اتاق، هم تو پذیرائی، هم آشپزخانه. صحرا دست­هایش را گرفته بود روی بخار کتری و داشت فکرهایش را با تقلا از هم  جدا می­کرد که صدف آمد و گفت: «مامان مدیر گفته یک فرمی هست که باید مادرت پر کنه، توی مدرسه.» فکر شام، فکر بدهی بهرام، فکر کلاس­های فردا صبح، فکر صدف، مثل یک استیک رول­شده­ی خشک و نپخته، لایه­لایه به هم چسبیده بود و جدا نمی­شد.

کی؟

صدف چاقو را برداشت و شروع کرد به سالاد درست کردن: «تو همین هفته.» صحرا داغی دست­هایش را زیر بغل سُراند و نرم­نرم گرمای مطبوعی تو بدنش احساس کرد و از انجماد درآمد. از پشت بخار کتری، زل زد به صدف: «تو همین هفته.» و باز حرف صدف را تکرار کرد. صدف چاقو را گذاشت وسط چند پر کاهو و فشار داد: «مدیر گفته چون مادرت معلم است باید همین هفته بیاید فرم را پر کند.»

صحرا سرش را جلوتر برد. صورتش رفت تو بخار کتری. عرق کرد، داغ شد. همان­طور زل­زل رو به صدف گفت: «من، تو همین هفته جلوی یک آتش­سوزی رو می­گیرم.» صدف مضطرب و کنجکاو و نگاهش کرد و چاقو را فشار داد: «آتش سوزی؟»

صحرا گرم و داغ داد کشید: «ویرانی، تباهی.»

چشم­های صدف دو­دو زد، عضلات صورتش منقبض شد. دهانش باز شد که چیزی بگوید، نگفت، چاقو را فشار داد. صحرا تکرار کرد بلندتر: «تو همین هفته.» صدف انگار دوباره خواب می­دید. تکرار خواب شب پیش. چاقو از دستش افتاد. صحرا خیره نگاهش کرد طوری­که که انگار مقابلش صدف نبود. بیگانه­ای، غریبه­ای یا بهرام که داشت کبریت می­کشید. آتش می­زد به زندگی­شان، توّهم، خیال، آتش، دود، جزجز سوختن، زندان، صدف ناگاه داد کشید: «مامان» و دوید و صحرا را دو دستی چسبید که در آستانه­ی افتادن بود.

انتهای شب که بهرام زنگ زد و گفت خانه نمی­آیم، اتاق­ها همه داغ شد؛ هال، پذیرائی، و دست و دل صحرا. کلافه دوید تو بالکن و هو کشید. نرمه نسیمی وزید و با هوی صحرا درآمیخت. گره­ی کور فکرها نرم­نرم باز شد. نسیم وزید و صحرا فکر کرد. قدم زد، نسیم وزید، صحرا هو کشید، فکر کرد. کلاس فردا صبحش را واگذار می­کند به خود بچه­ها؛ یک پروژه­ی تحقیقی. مسئولیتش را می­دهد به سهرابی. و کلاس روز بعد را هم باز سهرابی. بچه­ی زرنگی است می­تواند نقش یک معلم بدل را خوب بازی کند، با یک امتحان کاملاً جدی و حساس؛ و نسیم وزید، صحرا هو کشید، صدف مشکلش حل شد. فرم توی کشوی میزش بود. نمونه­ی همان فرمی که صدف می­گفت، یک دسته فرم که خانم سلماسی داده بود تا او بدهد به دست معلمین، و نداده بود، شاید یادش رفته بود، درگیر بود. نسیم، دست و دل بازی کرد و باز وزید. صحرا هوی بلندی کشید، نسیم وزید. صحرا هو کشید و دوباره... اما گره کور بهرام باز نشد. گره کور اصلی مانده بود، باز نمی­شد. نکند نسیم تمام شود و او بماند. یک هوی نیم خورده­ تا گلوگاه آمده و حالا نفسش گرفته بود و بیرون نمی­آمد. مثل گره کور، بغضی داغ در گلو، مانده، باز نمی­شد ... توی بالکن قدم زد. راه افتاد.

جیرجیرک­ها با صدای جیرجیر نرم صندل­هایش هم صدا شدند. چه می­گفتند؟ چه می­خواندند؟ آن­ها از شب چه می­خواستند؟ این نوای دسته جمعی و سکوت شب! صحرا خم شد روی نرده، تو شب، تو خودش، فکر کرد. چنگ زد به همه چیز و همه جا. گره باز نشد. بهرام بود که مشعل به دست تو خانه قدم می­زد؛ تو هال، پذیرائی، تو اتاق­ها سرک می­کشید. چشم­هایش سرخ سرخ؛ و رفت و صدف را آتش زد، به همه چیز و همه جا، لهیب آتش و داغی و جزجز سوختن.

زمانی نگذشت که ناگاه هوی بلندی تو سکوت و تاریکی شب از دل صحرا برآمد. و کلمه­ای که در آن نفس بلند و آزاد، ذره­ذره جان گرفت و تو دهان صحرا چرخید و تو تمام وجودش و او را تکان داد. تکان خورد. سر به آسمان، لرزید، اشکش جاری شد، تکان خورد، اشک ریخت : «یا فتّاح»

نسیم وزید. با صدایی خوش و نرم و خنکای فرح بخش.

«یا فتّاح» گره کور باز شد. جیرجیرک­ها دسته جمعی خواندند. نسیم وزید، ستاره­ها سوسو زدند، تسبیح و تقدّس، «یا فتّاح» تسبیح نسیم و شب و صحرا.

صبح خیلی زود بود که بهرام آمد. خسته و پَکَر و درب و داغان؛ همان کنار در گفت: «نشد، به هر دری زدم نشد، چاره­ای جز نُزول ندارم... یا این­که بروم زندان.» صدایش می­لرزید. صحرا آمد کنارش، شانه­های بهرام را گرفت و چسبید: «شد، همین دیشب شد. تو هم آتش نمی­زنی به زندگی­مان.»

بهرام زل زد تو صورت صحرا، گیج و منگ. صحرا کیفش را گرفت و مهربانانه نگاهش کرد. بهرام به تته پته افتاد: «یعنی چی ... که شد؟ از کجا؟ ... چه طوری؟» صحرا لبخندی زد و هیچ نگفت. بهرام کیفش را عصبانی از دست صحرا گرفت و راه افتاد که برود: «حوصله­ی شوخی ندارم، حالم اصلاً خوب نیست.»

صحرا تندی جلویش ایستاد و سرش را بیخ گوش بهرام برد و آرام گفت: «تو اصلاً یادت هست که پانزده سال پیش برای صدف یک حساب بانکی باز کرده بودم؟» بهرام با بی­حوصلگی نگاهش کرد و گفت: «نه، حساب چی؟»

صحرا دوباره دست گذاشت رو شانه­ی بهرام و گفت: «وقتی صدف یک سالش بود برایش یک حساب باز کرده بودم تا زمانی­که بزرگ شد و خرج دانش­گاه و جهیزیه و این­جور چیزها پیش آمد برایش وام بگیرم، زنگ زدم به بانک، گفتند می­توانید تا ده میلیون وام بگیرید، چون پول­تان خیلی ساله که مانده.»

بهرام دست­های صحرا را گرفت، گرم بود. مثل نگاهش، و فشرد؛ و آن­قدر نگاهش کرد تا اشک تو چشم­هایش حلقه زد. نتوانست چیزی بگوید. بغض داشت، یک بغض چند روزه و حالا دلش می­خواست تو دامن صحرا زار بزند. صحرا کمکش کرد تا روی کاناپه بنشیند. بهرام چشم بر هم گذاشت، خسته بود، درب و داغان، از سفر دور و درازی آمده بود انگار؛ و حالا دلش می­خواست فقط بخوابد. صحرا آماده شد که برود دنبال مدارک وام. وقتی از در خانه خارج می­شد یک لحظه با لذت به همه چیز خیره شد، به خانه، زندگی، صدف و بهرام که مشعلی تو دست­هایش نبود و آرام و خنک خوابیده بود.