در فراق انتظار
ابوالفضل صمدی رضایی
دیباچهی دلم را با یاد تو باز میکنم و به امید ظهور آن طلیعهی نور، قصهی دلتنگی و شرح سوختنم را بیان میکنم. دیر زمانی است که هوس طلعت رویت را کردهام و جام چشمانم از ندیدنت لبریز شده است.
از پنج شنبههای غریب تا جمعههای دلتنگی، دلم حسابی میگیرد. بین نماز ظهر و عصر، دلشورهی همیشگی آغاز میشود. اما نه، این بار هم در اسارت لحظهها دلم بیشتر میگیرد، زیرا دلت میشکند. دست به روی دیوار غربت میگذاری و تمام غریبی خویش را گریه سر میدهی. وقتی که گریه میکنی دل تمام عالم میگیرد آسمان خشن میشود و اخم غروب مانند بغضهای در گلو جا مانده، سنگینی میکند. نمیدانم در این خلوت تنهایی دلم چه بگویم. شرح سفر غریبانهات را یا بیان فراقت، هر دو سخت است. دغدغهی ندیدنت دیوانهام کرده است. ای داد دادخواهان، نگاههای پر خواهشم تو را میطلبد و من به حکم دلم تمام غروبهای بی تو بودن را فریاد میکنم.
میدانم تو هم دلتنگ آمدنی. این همه سال، یزیدیان را میبینی و در انتظار ظهور، فرج میخوانی، صدای توست که دلنواز است، صدای زیبای نیایشهای تو که در عرش پیچیده و فرشتگان را شرمندهی تسبیح ساخته است. گویی خدا حیفش میآید که بیایی و قصهی ظهور، با حضورت، میان مردمی که هنوز معنای پیامبر رحمت را درک نکردهاند، تمام شود.
بیایی عمری را بگذرانی و بعد ... آن وقت چه کسی میخواهد به جای تو، معصومانه و پاک، برای آلوده دامنان، آمرزش بطلبد.