چند روز پر هیجان[1]
جک کوپ از بالای درخت اکالیپتوس همه جا را به دقت از نظر گذراند؛ ولی از منزل خودشان به بعد، چیزی دیده نمیشد. سر تا سر جلگه چنان پست و هموار و دست نخورده بود که، تپهای تنها با سایهای تیره در دور دستها، نزدیک خط افق، دشت را خالیتر و آرام نشان میداد؛ تپهای تک و تنها همچون خودش. فقط شبکهی خط انتقال نیرو بود که یکنواختی این چشم انداز را بر هم میزد. این شبکه، با دکلهای فولادی غول پیکر، سر تا سر جلگه را با گامهای بلند پیموده و در پشت تپه از چشم پنهان میشد. شبکه از نزدیک زمین پدر میگذشت و یکی از آن دکلهای بزرگ در زمین آنها بود؛ تکه زمین چهار گوشی که با سیمهای خاردار محصور شده، منطقهی ممنوعهای را به وجود آورده بود. «آندره» عادت داشت که از لابه لای سیمهای خاردار، دکل را تماشا کند. دور تا دور دکل را سیمهای خاردار احاطه کرده بود و بر روی هر پایهی آن، تابلوهای هشدار دهنده، با تصویر قرمزرنگ جمجمه و دو استخوان به نشانهی مرگ، نصب شده بود. روی هر تابلو، به سه زبان مختلف کلمهی «خطر» نوشته شده و عددی چندین رقمی، میزان ولتاژ را نشان می داد؛ میلیونها ولت. آندره ده ساله بود. میدانست که ولت همان الکتریسیته یا برق است و آن کابلها نیروی برق را در یک لحظه، به تمام مناطق میرسانند. این نیرو، کارخانهها و معادن طلا را به کار میاندازد، شهرها را روشن میکند، و قطارها را به حرکت درمیآورد. ایستگاه شبکهی نیرو، ده مایل دورتر از منزل آنها در شهر قرار داشت و شبکه بدون توقف از بالای سر آنها میگذشت. او همچنین عادت داشت که دراز بکشد و به صدای همهمهی ترق تروق بکه گوش کند؛ میلیونها ولت جریان نامرئی خارج از تصور انسان، در سر تا سر کابلهای مسی در حرکت بود. کابلها به نرمی و سبکی، از مقرههای چینی سفید چینخورده، طوری آویخته بودند که شبیه فانوسهای چینی معلق در آسمان، به نظر میرسیدند. صدای ترق تروق و همهمهای از کابلها به گوشش میرسید. او میدانست که شب هنگام، شعلههای آبی کم رنگ و لرزانی در اطراف کابلها دیده میشود و به نظر میرسد که میخواهند از رودخانهی سرکش ولتها نیم نگاهی به بیرون بیندازند. شعلهها در رقص بودند و صدای آنها پچپچ کنان با او از رازی سخن میگفت. او شیفتهی این شبکهی نیرو بود؛ زیرا راهی برای افکار او تا دور دستها میگشود. شبکه کاملاً مثل او بود؛ با این تفاوت که هرگز نمیخوابید و هر وقت او در خواب بود شبکه بدون وقفه و همهمهکنان به راه خود ادامه میداد. نیروی شبکه، واگنهای معدن را از دل زمین بیرون میکشید؛ ریلهای پوشیده از علف را در امتداد خطوط درخشان آنها به سرعت در مینوردید و روز و شب در کارخانه ها میغرید. کمکم توفان و رعد و برق پاییزی جای روزهای صاف و گرم تابستان را میگرفتند و پرندگان روی کابلهای نیرو جمع میشدند. شبها وقتی پرستوها روی کابلها جمع میشدند، آندره آنها را همچون گردنبندی از مهرههای شیشهای آبی و سیاه میپنداشت. او دوست میداشت به صدای چهچههی پر هیجان آنها گوش کند و ببیند که چگونه از روی کابل مسی به هوا میپرند و بالهای خمیده شان آنها را در آسمان نگه میدارد. پرستوها نه تنها مثل شبکهی نیرو از خط افق میگذشتند، بلکه هزاران مایل خشکی و دریا و کوه و جنگل را زیر پا گذاشته و به سرزمینهایی میرفتند که آندره در خواب هم ندیده بود. پرندهها راه دیگری برای افکار او میگشودند و او هم آنها را خیلی دوست میداشت. یک روز صبح، آندره سرگرم تماشای پرستوها بود که به پرواز درمیآمدند. ناگهان مثل اینکه علامت یا رمزی میان آنها رد و بدل شده باشد، یک خط بلند از آنها همگی با هم شروع به پرواز میکردند. آنها خود را در هوا میافکندند و بالهای آبی و سفیدشان هوا را میشکافت. با تماشای آنها از روی زمین، پرواز آسانترین کار به نظر می رسید. آنها با سر و صدای بالها، فرو مینشستند و دوباره به پرواز درمیآمدند و اوج میگرفتند؛ در حالی که دستهای در جهت خلاف دستهای دیگر در پرواز بود و دیوانهوار جیکجیک میکردند و آندره چقدر خوشحال بود که آن روز، صبح زود بیدار شده است. کمی بعد دستهای دیگر از آنها پریدند، و باز دستهی دیگر، کابلها تنها سطح موجود برای نشستن آنها بود. نزدیک دکل بلند و کنار یکی از آن مقرههای سفید چینی درخشان، دوباره دستهای از پرستوها به هوا پریدند ولی یکی از آنها ـ که کاملاً نزدیک محل تلاقی دو سر کابل بود ـ از بقیه عقب ماند. آندره همهی پرستوها را تماشا کرد که در هوا پریدند؛ ولی فقط آن یکی نتوانست از کابل جدا شود و آویزان باقی ماند در حالی که بال و پر می زد و آندره دید که پای پرنده گیر کرده است. او میبایست الان بین راه مدرسه باشد ولی هم چنان ایستاده بود، کلاهش را تا آخر روی موهای روشنش کشیده و با چشمان جمع شده از روشنایی روز، پرستوی گیر افتاده را تماشا میکرد. دقیقهای گذشت و پرستو از بال و پر زدن باز ایستاد و آویزان در هوا ماند. آندره تعجب کرد از اینکه چگونه پای پرنده گیر کرده است؛ شاید در محل اتصال دو سر کابل بوده و یا کابل در آن نقطه تاخوردگی داشته یا بعضی رشتههای آن پاره شده بوده است. پرستوها پاهایی کوتاه و پنجههایی کوچک دارند. آندره پیش از این، یکی از آنها را از لانهاش برداشته و در دست گرفته بود؛ ولی پرنده به شدت بال و پر زده و سرانجام از دست او پریده بود. او فکر کرد پرندهی گیر افتاده روی کابل نیز به زودی آزاد خواهد شد و همینطور که به بالا نگاه میکرد، دردی در سینه و یک پایش احساس کرد؛ درست مثل اینکه پای او نیز در کابل گیر کرده باشد. آندره خواست به منزل برگردد و ماجرا را به مادر بگوید؛ ولی خیلی زود یادش آمد که مادر به خاطر دیر شدن مدرسه او را سرزنش خواهد کرد. این بود که به سرعت روی دوچرخه پرید و آخرین نگاه را به پرندهی بیچاره که در مقابل آسمان و دکل فولادی یاوری نداشت، انداخت و به طرف ایستگاه اتوبوس راند. در مدرسه یکی دو بار به فکر پرستوی بیچاره افتاد و از این اتفاق ناراحت بود؛ اما بیشتر اوقات آن را فراموش می کرد؛ فکر میکرد که وقتی به منزل برمیگردد پرنده آزاد شده است. در راه منزل، از تقاطع که میگذشت نگران بود و دوست نداشت سرش را بالا بگیرد و آسمان را نگاه کند؛ مگر وقتی که به پرنده نزدیک شده باشد. سرانجام نگاهی به بالای دکل انداخت: پرستو هنوز آنجا بود، بالهایش آویزان شده و حرکت نمیکردند. همچنان که دوچرخه را نگه میداشت، یکی پایش را زمین گذاشت و پیش خود حدس زد که پرنده باید مرده باشد. پرستو یک بار پرپر زد و بالهایش را جمع کرد. آندره وقتی که فهمید تمام روز حیوان آن بالا آویزان بوده است، ناراحت شد. به منزل رفت و مادرش را صدا زد و از دور پرستو را بالای دکل تماشا کردند. مادر با ناراحتی بسیار گفت مطمئن است که پرنده خودش را آزاد خواهد ساخت و هیچ کاری نمیتوان کرد. «نمیتوانیم از ...». آندره شروع به صحبت کرد ولی مادر حرف او را برید. هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم عزیزم. تو هم دیگر اصلاً راجع به آن فکر نکن تا فردا ببینم چه میشود. حرفهای مادر طوری بود که نشان میداد خیلی سرش شلوغ و گرفتار است. پدر ساعت شش به منزل برگشت و بعد از صرف چای فرصتی بود تا در باغچهی سبزی کاری پشت منزل، کمی کار کند. آندره هم به دنبال پدر رفت و طولی نکشید که صحبت را به پرستوی بالای دکل کشانید. میدانم پسرم، مامان همه چیز را به من گفته است. ولی پدر او هنوز آنجاست. «خوب که چی؟» پدر لبهی کلاه کار کهنهاش را بالا زد و با چشمان آبی تیزش نگاه تندی به او انداخت: «هیچ کاری از دست ما برنمی آید؛ مگر نه؟» درست است پدر؛ اما ... اما چی؟ آندره تکه سنگی را شوت کرد و دیگر چیزی نگفت. او به خوبی میدانست که پدرش با سردی و بی تفاوتی رفتار میکند و میل ندارد بیش از این چیزی دربارهی پرستو بشنود؛ شاید به خاطر این بود که به قدر کافی از پرستو صحبت کرده بودند. پدر و مادرش ترس از آن داشتند که آندره بخواهد از دکل بالا رود. سر شام کسی از پرستو سخنی به میان نیاورد ولی آندره به خوبی وضع پرنده را میفهمید. او احساس میکرد که پرستو بالای سر آنها معلق در هوا مانده است و پدر و مادر نیز همین وضعیت را داشتند؛ همگی فشار بار سنگینی را بر خود حس میکردند. هنگام خواب، مادر به او گفت که نباید برای پرنده آن قدر ناراحت و نگران باشد و به او یادآوری کرد که بدون خواست و ارادهی خدا، حتی یک برگ[2] هم به زمین نمیافتد.
- ولی او برگ نیست؛ یک پرستوست که تا صبح باید آنجا آویزان بماند. مادر آهی کشید و چراغ را خاموش کرد؛ او خیلی نگران بود. فردای آن روز شنبه بود و آندره به مدرسه نمیرفت. نخستین کاری که کرد نگاه کردن به پرستو بود که هنوز آنجا آویزان بود. پرستوهای دیگر کنار او بودند و هر وقت آنها پرواز میکردند، پرندهی اسیر پرپر میزد و صدای ضعیفی از خود در میآورد ولی نمیتوانست خود را آزاد کند. آندره با خود میگفت ای کاش در مدرسه بود، به جای اینکه تمام روز آنجا بماند و شاهد آویزان بودن پرنده و تقلای آن در مقابل کابل بیرحم باشد. صبح برای او خیلی طولانی بود، گرچه بیشتر اوقات از یاد پرنده غافل میشد؛ او با گِل رس مشغول ساختن یک قلعه زیر درخت اوکالیپتوس بود و بایستی که آب میآورد تا با خاک رس قرمز مخلوط کند و گِل بسازد. ظهر که به خانه برمیگشت، با کلاه خاکی رنگش صورتش را باد میزد و در ضمن نگاهی دیگر به دکل انداخت و آنچه دید باعث شد مدتی با دهان باز همانجا سرپا بماند. پرستوهای دیگر پرپرزنان دور پرندهی اسیر را گرفته و سعی داشتند به آن کمک کنند. آندره به سرعت وارد منزل شد و دست مادرش را گرفت و به دنبال خود بیرون کشید. مادر در حالی که با دست سایهبانی بالای چشم درست کرده بود به بالا نگریست و گفت: بله، آنها دارند به پرندهی اسیر غذا میدهند؛ آیا این عجیب نیست؟ هیس! مادر مواظب باش آنها را نترسانی! بعد از ظهر، او روی علفها دراز کشید و دو بار دیگر پرستوها را دید که دور پرندهی در دام افتاده پرپر میزدند و و منقارهایش را باز میکردند. آندره در این فکر بود که چطور دیگر پرستوها به پرندهی اسیر کمک میکنند در حالی که هیچ کس دیگر در این فکر نیست و پدر و مادرش حتی حاضر نبودند در این باره صحبت بکنند؛ در همین حال با چشمان مشتاق خود مسیری را که شخص باید برای بالا رفتن از دکل طی کند با دقت دنبال کرد. با خود گفت: - گیرم که آن بالا هم رسیدی، بعدش چی؟ چطور میخواهی دست به پرنده بزنی؟ خودت خوب میدانی همینکه دستت نزدیک او برسد میلیونها ولتِ نیروی درون کابل، تو را شعلهور خواهد کرد. تنها راه این بود که یک کسی را پیدا کند تا جریان نیرو را برای یک دقیقه از مدار خارج سازد و او بتواند مثل یک میمون از دکل بالا برود. آن شب موقع شام، آندره پیشنهاد خود را با پدر و مادرش در میان گذاشت ولی پدر به طور بیسابقهای عصبانی شد. «گوش کن پسر!» او هرگز آندره را به این شکل خطاب نمیکرد مگر اینکه واقعا از چیزی خیلی عصبانی می شد، «من دوست ندارم که تمام هوش و حواس تو دنبال آن پرنده باشد. بگذار ببینم چکار میتوانم بکنم، ولی تو دست از او بردار و لازم هم نکرده نقشه و طرح بریزی. هرگز هم به آن دکل هم نزدیک نشو!» «چه نقشهای پدر؟» پسر از درون میلرزید. کلّی گفتم، منظورم هر نقشه و طرحی هست. گرچه بقیه پرندهها دارند به او غذا میدهند، ولی ممکن است او بمیرد. خب برای این مطلب من هم متأسفم؛ ولی سعی کن در این باره فکر نکنی. وقتی مادر برای شب بخیر گفتن بالای سرش آمد، او روی خود را به طرف بالش برگرداند و مادر را بوسید. آندره تا پیش از این چنین حرکتی نکرده بود و این همه به خاطر ناراحتیاش از هر دوی آنها بود که راضی شده بودند پرستوی بیچاره تمام شب آویزان باقی بماند و هیچ کاری هم نمیکردند. مادر دستی به پشتش کشید و موهای روشن او را نوازشی کرد و گفت: «شب بخیر عزیزم»؛ اما آندره دندانهایش را به هم فشرد و جوابی نداد. به نظرش رسید که سالها گذشته است. پرنده همچنان به کابل آویزان مانده و با ناتوانی پرپر میزد. آندره دیگر طاقت نداشت که به پرستو نگاه کند. پس از صبحانه از منزل بیرون رفت تا کار ساختن قلعهاش را تمام نماید. پرندگان روی درخت اوکالیپتوس بالای سرش و آلونک پشت منزل چهچهه سر داده بودند. از گوشهی چشمش پرندهی زیبای سفید و سیاهی را دید که چرخ زنان از روی درخت به هوا پرواز کرد و روی کابل نزدیک دکل نشست. یک «مرغ قصاب» بود که دزد حریصی است و غذایش گوشت پرندگان است. قلب آندره مثل سنگ بیحرکت ماند. تازه فهمیده بود که مرغ قصاب برای چه بالا رفته است. کمی بعد مرغ به دکل نزدیکتر شد. آندره با عجله به طرف دکل شروع به دویدن کرد. وقتی ایستاد، دید که دیگر پرستوها پرپرزنان دور آن مرغ پرندهخوار چرخ میزنند و طوری به آن حملهور شدهاند که مرغ سرش را در سینه فرو کرده ولی حاضر نیست از روی کابل بلند بشود. ناگهان یک سار با سروصدای بسیار از روی درخت بلند شد و یک راست به سوی پرندهخوار یورش برد. همه از آن متنفر بودند. مرغ در یک لحظه تعادلش را از دست داد و از روی کابل سقوط کرد. تمام پرنده ها دور آن را گرفته بودند و پشت سر هم به او نوک میزدند. مرغ پرندهخوار یکی از حیلههای همیشگی خود را به کار بست: راست و عمودی به پایین سقوط کرد و درست کمی پیش از برخورد با زمین یک مرتبه بال گشود و روی هوا سُر خورد و به نرمی روی میلهی برقگیر ساختمان فرود آمد. آندره فریادزنان و در حالی که دستهایش را تکان میداد به طرف خانه دوید؛ مرغ با گردنی کج او را نگاه میکرد. مادر از خانه بیرون آمد: «چی شده عزیزم؟» - آن مرغ پرنده خوار که حالا روی بام نشسته میخواست پرستو را بخورد. مادر به نرمی گفت: «اوه عزیزم!» یکشنبه شب بود. آندره به مادرش گفت: دیگر پرندهها به داد پرستو رسیدند و همین باعث شد تا الان زنده بماند. آنها، امروز هم به او غذا دادند. من خودم دیدم مامان! او دیگر نمی تواند زنده بماند. تازه حالا مرغ قصاب هم دیگر میداند که او تنهاست. چرا بابا از مسئولان اداره برق نمیخواهد که شبکه را قطع بکنند؟ آنها به خاطر یک پرنده هیچوقت این کار را نمیکنند عزیزم! حالا دیگر سعی کن بخوابی. صبح سر راه مدرسه، او سعی کرد که بالا را نگاه نکند، ولی نتوانست. پرستو هنوز بالا بود و بالهایش را باز و بسته میکرد. به سرعت روی دوچرخهاش پرید و با تمام نیرو پا زد. به هیچ چیزی نمیتوانست فکر کند مگر به پرستوی افتاده در دامِ کابل برق. بعد از مدرسه به منزل نرفت و به جای آن با اتوبوس به شهر رفت. در یک خیابان شلوغ پیاده شد و راه ایستگاه شبکهی برق را در پیش گرفت. وقتی آنجا رسید، حفاظ آهنی با نردههای بلند سرنیزهای را رو به روی خود دید که گرداگرد ایستگاه را گرفته بود. تنها راه رفت و آمد، دروازهی فلزی بسیار بلندی بود که آن را قفل کرده بودند و در کوچکی در آن باز و بسته می شد. آندره از لای دروازه نگاه کرد. چند مرد سیاه پوست بیکار زیر آفتاب نشسته بودند. آنها را صدا زد. یکی از آنها با هیکلی درشت که کمربند پهن چرمی و روپوش کار قهوهای رنگی به تن داشت، آهستهآهسته جلو آمد. آندره با دقت ماجرای پرستو را برای او توضیح داد و گفت که اگر آنها جریان برق را قطع کنند، خودش یا دیگری که در بالا رفتن چالاک باشد میتواند پرستو را نجات بدهد. مرد سیاه پوست خندهای کرد و زبانش را به سقف دهان فشار داد و با شدت پایین آورد. او سپس چیزی با صدای بلند به بقیه گفت و آنها همگی خندیدند. نام او «گس مکابنی» بود و در قسمت تعمیرات کار میکرد، او نمیتوانست جریان را قطع کند ولی در کوچک دروازه را باز کرد تا آندره داخل شود. او با پوزخندی گفت: «از آنها بپرس». آندره از او خوشش آمده بود؛ رفتاری دوستانه داشت که آندره را به داخل راه داده بود. در پشت لباس کار او حروف درشت ESCOM به چشم میخورد. آندره به دنبال گس از یک راهروی ورودی با سقف کمانی شکل گذشت و یک دفعه خود را در میان همهمهی پر اُبهت شبکه احساس کرد و هیجان زده شد. مرد سیاه پوست او را راهنمایی کرد و از یک در گذشتند. مهندس سفیدپوستی با لباس کار از او سؤالهایی پرسید. او نیز لبخندی مثل «گس» بر لب داشت و گفت: «صبر کن ببینم چه کار می توانم بکنم.» مهندس در جلو و آندره دنبال او از یک راهرو دراز گشتند و از پلههای آهنی زیگزاگ بالا رفتند. راهروی دیگری را نیز رد کردند و وارد سالن بزرگی شدند که دور تا دور آن تعداد زیادی صفحه کلیدهای کنترل و صفحههای شمارهگیر و لامپهای پرنوری قرار گرفته و چند مرد با کتهای سفید بلند روی صندلی نشسته و یا به آرامی در رفت و آمد بودند. قلب آندره خیلی واضح و سنگین میزد. او میتوانست صدای همهمهی جریان برق را بشنود و به نظرش میرسید که آن صدا از همه طرف شنیده می شود؛ ولی به شدت احساسی نبود که به او دست داده بود. مهندس سفید پوست او را به یکی از مسئولین اتاق کنترل معرفی کرد. آندره حالا دیگر آن قدر عصبانی شده بود که مدت زیادی طول کشید تا سعی کرد ماجرا را دوباره توضیح بدهد. مرد مجبور شد سؤالهای بسیاری از او بپرسد و آندره که زبانش بند آمده بود نتوانست پاسخهای روشنی به او بدهد. مرد اصلاً لبخند نمیزد. آن مرد بیرون رفت و دقیقهای بعد برگشت و آندره را به دفتر کار بزرگی رساند. مردی مو مشکی که عینکی به چشم داشت پشت میزی نشسته بود. در هر دو طرف میز تعدادی تلفن و شستیهای کنترل دیده میشد، و نیز مبلهای بزرگ راحتی چرمی در اتاق قرار داشت و در کف آن فرشی گسترده بود. آندره هنوز پنج کلمه هم از دهانش بیرون نیامده بود که لبهایش به لرزه افتاد و دو قطره اشک از چشمهایش جاری شد. مرد به او گفت: «بنشین پسرم و هیچ نترس!» مرد سعی کرد برای او توضیح بدهد که چگونه ممکن است جریان برق را قطع کرد در حالی که هزاران هزار دستگاه و ماشین آلات در حال کار کردن باشند؟ قطارها از حرکت میایستند؛ بیمارستانها وسط عمل جراحی در تاریکی فرو میروند؛ و واگنهای داخل معادن، در عمق 2400 متری از کار میافتند. آن مرد میدانست که آندره نگران پرستو است و در پایان حرفهایش گفت: «چیزهایی مثل این اتفاق، خواه ناخواه پیش میآیند و زندگی همین است». آندره گفت: «زندگی؟» و در این لحظه معنی زندگی در ذهن او بیشتر به مرگ شباهت داشت. مرد خندهای کرد. او اسم و نشانی آندره را یادداشت کرد و گفت: «تو سعی خودت را کردهای، آندره! متأسفم ولی من نمیتوانم هیچ قولی به تو بدهم.» در طبقه پایین، گس مکابنی منتظرش بود و او را تا دم در بزرگ همراهی کرد و پرسید: «اونا میخوان جریان رو قطع کنن؟» - «نه!» گس سری تکان داد و زبانش را محکم به سقف دهان فشرد و با شدت پایین آورد؛ اما این بار اصلاً نخندید. او خوب میدانست که پسرک خیلی گرفته و غمگین است. خیلی دیر به خانه برگشت و مادر حسابی ناراحت بود؛ به دروغ گفت که بعد از تعطیلی کلاسها او را در مدرسه معطل کردهاند. او حتی یک نگاه هم به کابل برق نینداخت؛ زیرا دل نداشت که پرستو را آن بالا ببیند. از اینکه همه گذاشته بودند پرندهی بیچاره کمکم بمیرد احساس ناراحتی شدیدی به او دست میداد. تنها دیگر پرستوها بودند که به همنوع خود غذا میرساندند ولی آن پرنده در هر صورت کمکم به مرگ نزدیک میشد. «... زندگی همین است....» آن مرد این طور به او گفته بود. نیمههای شب بود که از خواب برخاست. مادر که کیمونویی به تن داشت در اتاق بود و چراغ هنوز روشن او به آندره گفت: «آقایی آمده تو را ببیند، مگه از کسی خواستی که بیاید اینجا؟» آندره گیج و بی حس پاسخ داد: «نه مامان!» - پاشو زود بیا! مادر عصبانی به نظر میرسید و آندره از ترس خشکش زده بود. او بیرون رفت، دم در پدرش را با پیژامه و مردی را از پشت دید که روپوش قهوه ای با آرام ESCOM به تن داشت: یک مرد سیاه پوست؛ همان گس مکابنی بود. گس! آنها آمدند کاری بکنند؟ آره، الان هم مشغول هستند. یک سیمبان همراه راننده کامیون رسید. سیمبان برای پدر آندره توضیح داد که برای برخی تعمیرات، دستور قطع موقت شبکه به آنها داده شده است. او می خواست که جای دقیق پرستو به او نشان داده شود. آندره با ترس نگاهی به پدر انداخت و پدر در همان لحظه سری تکان داد و به آندره گفت که این کار را بکند. آندره باگس، سیمبان و راننده سوار کامیون شدند. بیش از پنج دقیقه نگذشت که درست زیر دکل نزدیک پرستو توقف کردند. سیمبان وقت دقیق را حساب کرد و آمادهی بالا رفتن از نردبان تلسکوپی شدند. گس سر زنجیری را به کمرش قلاب کرد و چراغ روی کلاه ایمنی خود را پایین کشید، سپس سبکبال و با چابکی شروع به بالا رفتن کرد. آن بالا نزدیک مقره روی دکل، نور چراغ گس توانست پرنده را که حالا کاملا بی جان بود، چسبیده به کابلی پیدا کند. او به جلو خم شد و با دقت پنجههای خرد و ضعیف پرستو را از کابل جدا ساخت؛ گس پرستو را داخل جیب سینهی روپوش کار خود گذاشت. ظرف یک دقیقه گس به پایین رسیده بود، او پرستو را از جیبش درآورد و به پسرک داد. آندره زیر نور چراغ کلاه گس، توانست نوارهای خاکستری رنگ دور تا دور پرهای سیاه و آبی پرستو را ببیند که نشان میداد پرندهی خیلی جوانی است؛ تازه یک سالش شده بود. آندره پرستو را در دستانش داشت و لرزش خفیف پرنده را به خوبی احساس میکرد. پسرک نمی توانست صحبت کند. - خیلی ممنون، متشکرم گس! متشکرم آقا! پدرش پرنده را از او گرفت و به دنبال جعبهای رفت تا پرنده را داخل آن بگذارد و از گزند گربهها حفظ کند. مادر بلافاصله گفت: «حالا دیگه همه چی تمام شده و تو به قدر کافی یک روز پرهیجان را گذراندهای، پس دیگه برو و بخواب!» پرستو با حرص عجیبی آب میخورد ولی هر چه سعی کردند، غذا نخورد. به همین خاطر پدر و مادر آندره تصمیم گرفتند همین که بتواند پرواز کند آن را آزاد سازند. آندره جعبه را زیر درخت اوکالیپتوس کنار قلعه گذاشت و به دشت و شبکهی برق چشم دوخت. او پرستو را در میان دو دستش گرفت و پرنده در حالی که دو سر بالهایش روی هم افتاده بود، آرام همانجا نشست. کمی بعد ناگهان پرستو دو بار روی پنجهی ظریفش جلو پرید و بالهایش را از هم گشود؛ به شدت بالها را تکان داد و به نظر رسید که دارد به زمین میافتد. پرنده کمی به جلو سُر خورد و نزدیک علفها رسید، آندره مدتها بعد به یاد میآورد که چه طور پرستو هنگامی که به درستی بال زده و شروع به اوج گرفتن کرده بود، از شادی میلرزید. مثل اینکه فهمیده بود حالا دیگر آزاد است.