کبوتر

براساس خاطره­ای از شهید علی­اکبر تاج مزینانی از مزینان

از پله­های کاه­گلی خانه بالا می­رود و روی بام می­ایستد. دستش را در کیسه­ی پلاستیکی فرو می­برد و مشتی دانه­ی ارزن، روی زمین می­ریزد. کبوترهای سفیدی که بالای سرش در آسمان پرواز می­کنند، روی زمین می­نشینند و بق­بقوکنان، شروع می­کنند به خوردن دانه­ها. مرد همسایه، از داخل کوچه داد می­زند: «تو، یه سره رو پشت بوم، کفتربازی می­کنی، اون وقت می­ری خودتو برا جبهه معرفی می­کنی؟! تو رو چه به جبهه؟»

علی­اکبر می­گوید:« بازی نمی­کنم، دوست­شون دارم. چرا وقتی به اسبم و مرغ و خروسام می­رسم، نمی­گی به درد جبهه نمی­خورم؟»

*

چادرم را می­اندازم روی سرم و دنبال بقیه­ی خواهرها، از خانه بیرون می­روم. علی­اکبر، از زیر قرآن رد می­شود. یکی­یکی جلو می­رویم و صورتش را می­بوسیم، می­گوید: «هر چه بدی ازم دیدین، حلالم کنین، نبینم اون دنیا بیاین جلومو بگیرین ها!»

همه­مان می­خندیم. راه می­افتد، می­رود و توی پیچ و خم کوچه، گم می­شود. راه می­افتیم دنبالش. چشم­مان که به او می­افتد، قدم­هایمان را آرام­تر برمی­داریم. برمی­گردد، نگاه­مان می­کند و می­گوید: «برگردین خونه. با این چادرای گل­گلی راه افتادین دنبالم که چی بشه؟»

می­گویم: «دلمون آروم نمی­گیره. می­خوایم بیش­تر ببینیمت داداش!»

دوباره راه می­افتد. چند لحظه­ای سر جای­مان می­ایستیم و باز، حرکت می­کنیم. دوباره می­ایستد، برمی­گردد و نگاه­مان می­کند. یک باره پا می­گذارد به فرار! ما خواهرها  نگاهی به هم­دیگر و نگاهی به کوچه­ی خلوت می­کنیم و به سرعت، دنبالش می­دویم. نرسیده به بازار، می­ایستد. ما هم نفس­زنان می­ایستیم، به روی­مان می­خندد و می­گوید: «آخرش کار خودتونو کردین؟»

هیچ­کدام حرفی نمی­زنیم. به طرف­مان می­آید و می­گوید: « اگه این دنیا گوشتونو پیچوندم، یه وقت نیاین اون دنیا بگین خدا گوشمو از بیخ بکنه! همین الان قصاص کنین که اون جا شلوغه، معلوم نیست نوبت­تون بشه بتونین بیاین شکایتمو بکنین!»

می­گویم: «ما که حواس­مون هست!»

همه­مان می­خندیم. دوباره تک­تک­مان را می­بوسد و می­گوید: «نترسین، بادمجون بم، آفت نداره!»

*

می­گویم: «یه چیزی می­نویسم زود برگرده، چون خیلی دلم براش تنگ شده!»

مادرم می­گوید: «بی­خود! فقط توی نامه­ات، سلام ما رو بهش برسون. بگو تا هر وقت دوست داره، جبهه بمونه. ما بهش افتخار می­کنیم.»

هر چه می­گوید، می­نویسم. آخر نامه، درشت می­نویسم:«داداش! اگه تا دو هفته­ی دیگه نیای، کفتراتو می­فروشیم!»

*

پاکت نامه را باز می­کنم. مادرم می­گوید: «بلند بخون ببینم جواب نامه­تو چی نوشته؟»

چشمم می­افتد به خطوط قرمز رنگ بالای کاغذ. می­خندم و  بلند می­گویم: «نوشته: کفترامو بفروشین، من این­جا چیزی پیدا کردم که به تموم دنیا نمی­دم!»

*

کبوتری، دور حیاط، بال­بال می­زند. سرگردان است. گاهی روی بام می­نشیند و گاهی روی دیوار. به زحمت می­گیرمش. زخمی است، با خودم می­گویم: «بذار علی اکبر بیاد ببینه بالاخره منم کبوتردار شدم!»

از بال کبوتر، خون می­ریزد، دستی به سرش می­کشم و با خوش­حالی، می­برمش تو اتاق.

*

مرد همسایه جلو می­آید و می­گوید: «علی اکبر شهید شده!»

و می­زند زیر گریه! می­گوید: «دیشب خوابشو دیدم. گفت بهت بگم. اون کبوتر رو آزاد کنی!»

می­لرزم! می­روم سراغش. هیچ اثری از زخم روی بالش نیست.