نام سومین تن
حسین سروقامت
ماند در تحیر!
از آن سه تن، دو تن را برگزیده بود و در انتخاب سومی مانده بود.
فهرست بلند بالایی را که تهیه کرده بود، دوباره مرور کرد. از بالا به پایین ... از پایین به بالا!
شاهین اقبال بر شانهی چه کسی باید مینشست؟ این سؤالی بود که او خود نیز پاسخش را نمیدانست. چرتکهای انداخت در ذهن خویش؛ هر اولویتی مهرهای چوبی بود که به سود کسی این سو و آن سو میشد. راستی چرتکه دیدهاید؟
سرانجام رسید به یک انتخاب؛ نام سومین تن!
انتخاب آن دو تن کش و قوسی نداشت. نام این سومی را به دلش انداختند. چگونگیاش را فهمید، چراییاش را نه! میگویید فلانی چه میگوید؟!
اندکی صبر کنید. همه چیز را برایتان خواهم گفت.
***
بیست و دوم بهمن سال 79 بود. سرپرست بعثهی رهبری و رئیس حجاج ایرانی برای شرکت در یک همایش بینالمللی رفته بود به جمهوری آذربایجان.
رایزن فرهنگی کشورمان از فرصت پیش آمده، حسن استفاده را کرد و اجازه خواست سه نفر از شخصیتهای علمی – مذهبی این کشور، مهمان آن سال بعثه رهبری در مراسم حج باشند.
با این تقاضا موافقت شد و انتخاب این افراد به عهدهی رایزن فرهنگی قرار گرفت.
دو تن را برگزید و در انتخاب سومی ماند!
اشتیاق او در انتخاب خویش، کمتر از کسانی نبود که در آن سال مهمان خانهی خدا بودند.
ناگهان برقی در ذهنش جهید. گفتم که؛ نام این سومی را به دلش انداختند!
علیِ.... دانشجوی رشته زبان انگلیسی و عربی دانشگاه خزر باکو! پژوهشگری باهوش، متدین، فعال و علاقهمند به علوم اسلامی... و از همه مهمتر غیرتمند در تبلیغ مکتب اهل بیت.
بار دیگر به این انتخاب فکر میکند. خاطره مناظرههای او را با وهابیان از ذهن میگذراند و بی اختیار، حمیت او را در دفاع از عقیدهی خویش در دل میستاید.
هر چه بیشتر میاندیشید، در تصمیم خود بر انتخاب او مصرتر میشود.
او را میخواند و از این دعوت ویژه با او سخن میگوید. مگر انسان در طول زندگی چند بار اینگونه دعوت میشود؟
از زبان خودش بشنوید:
علی آقا! خوش آمدی.
من از بدو آشناییام با شما، دیدارهای متعددی با شما داشتهام و همیشه از این همراهی و مصاحبت احساس لذت و مسرت کردهام؛ اما امروز میخواهم مژدهای به شما بدهم.
(علی آقا سر به زیر میافکند، قلبش به شدت میتپد و بیآنکه کلمهای بر زبان براند، اشتیاق خویش را به شنیدن این مژده از برق چشمانش میفهماند.)
من میخواهم از طرف بعثه رهبری جمهوری اسلامی ایران، شما را برای انجام مناسک حج امسال دعوت کنم. شما امسال مهمان ویژهی کاروان ایرانیها هستید.
خبر تازهای نبود. شوکه نشد و آمادگی خویش را تنها با قطرات اشکی که با سوز و گداز بر گونه ریخت اعلام نمود.
گذاشت سیر گریه کند. آنگاه مجال داد که حکایت رازی ناگفته را با او باز گوید:
«در شام مبارک نیمه رمضان، میلاد با برکت امام مجتبی(ع)، حضرت علی(ع) خودشان مرا برای حج امسال دعوت کردند.»
گریهاش شدیدتر شد و اندکی که گذشت، به هقهق افتاد.
دعوت کننده نمیداند چه کند! عنان کار را به دست خود او میسپارد که از دعوت مولای خویش بگوید:
روز چهاردهم ماه مبارک رمضان بود. بعد از نماز ظهر با عدهای از وهابیان بحثمان شد. آنان مطالبی میپرسیدند و من پاسخ میدادم. قدری هم از فضائل امام علی(ع) با آنان گفتم. یکی از آنها خیلی عصبانی شد و سرم داد کشید ... .
تو این همه از غیرت علی میگویی؛ پس چگونه بود که همسرش را پیش چشمش ...
دنیا دور سرم چرخید. گویا تمام بدنم گر گرفت. ناخودآگاه عقب عقب رفتم و از شدت ناراحتی سرم را به دیوار تکیه دادم. احساس میکردم تاب و توان از کالبدم ربودهاند ...
«شما هر چه میخواهید بگویید. او تا آخرین نفس مولای من است.»
از دانشگاه خارج شدم. قدری قدم زدم. حالم بهتر نشد. به خانه رفتم و خود را سرگرم کارهای مختلف کردم، باز تسکین نیافتم، اذان گفتند؛ بر سر سفره افطار نشستم؛ لقمهای از گلویم پایین نرفت. نمازم را خواندم و با دل شکسته به بستر رفته، خوابیدم.
در خواب پنجرهای دیدم گشوده به رویم! دو شخص بزرگوار خطابم کردند: بیا برویم. گفتم کجا؟ من نمیتوانم بیایم. گفتند بیا برویم. قدمی برداشتم و ناگهان خود را در نجف اشرف، میان صحن و سرای علیبن ابیطالب(ع) دیدم. رو به رویم کسی ایستاده بود؛ چون کوهی از وقار. اشاره کرد: ناراحت نباش، همه چیز درست میشود. قرآن زیاد بخوان.
این کلمات چنان اثر عمیقی بر جان من گذاشت که احساس کردم جز از زبان مولایم علی(ع) نیست. به جمال جمیل حضرتش خیره شدم. پارچه سبزی آوردند بر زمین گذاشتند و با دست مبارک چهار جمله بر آن نگاشتند: «لااله الا الله، محمد رسولالله، علی ولیالله، انت اخی.» از آن کلمات شهادتین میگذرم. این جمله آخر که: تو برادر منی، کوهی از اشتیاق به جانم ریخت.
همان پارچه سبز را به من داده، فرمود: این پارچه را به سرت ببند. من آن را گرفتم. نگاه دیگری کرده فرمودند: «در حج امسال هم مهمان من هستی!»
من از آن روز در انتظار اجابت این دعوتم!
......
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند
حالا فقط او نمیگرید. اشک این هم به گونه جاری است.
نمیدانم! شما بگویید ....
بر اول مظلوم عالم، دیگر چه کسانی گریه میکنند؟